ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 08.02.2017, 13:54
چند نکته دربارۀ نیروی محرکه تاریخ

ب. بی‌نیاز (داریوش)

برای نخستین بار در تاریخ مدرن، کارل مارکس تاریخ را اسطوره‌زدایی کرد و نیروی محرک تاریخ را که به «بالا» تعلق داشت به «پایین» انتقال داد. اگرچه اندیشه مارکس در گوهر خود (ماتریالیسم تاریخی) درست است ولی از یک کمبود بینادین در رنج می‌باشد، که در پایین به آن پرداخته می‌شود.

کوتاه می‌توان گفت که از نگرگاه مارکس نیروی محرکۀ تاریخ «تضاد طبقاتی» است که خود تابعی‌ست از رشد نیروهای مولده و رشد نیروهای مولده به نوبۀ خود تابعی‌ست از رشد ابزار تولید. و در حوزۀ ابزار تولید، هر چه تقسیم کار بیشتر و ظریف‌تر باشد، ابزار تولید به همان نسبت هم پیشرفته‌ترند. این که «رشد ابزار تولید» دیالکتیک ماده و روح را در خود نهفته دارد، نکته‌ای بود که هم مارکس و هم انگلس بر آن پافشاری بسیار کردند.

کمبودِ بنیادینِ تزِ «تضاد طبقاتی» به مثابۀ «نیروی پیش‌برندۀ تاریخ» در این است که ناتوان از پاسخ‌گویی به دوران پیشاطبقاتی است. در برابر این پرسش که در جوامع پیشاطبقاتی نیروی محرکه جوامع چه بوده، مارکس پاسخ می‌دهد: «تضاد با طبیعت»؛ و همین مفهوم یک بار دیگر در جُستارهای مارکس در ارتباط با شکل‌بندی [Formation] اجتماعی کمونیسم یعنی جوامع پساطبقاتی ظاهر می‌شود؛ به ویژه در کتابش، «ایدئولوژی آلمانی». از نگرگاه مارکس، در فرماسیون کمونیسم نیز – مانند فرماسیون‌های پیشاطبقاتی- تضاد انسان با طبیعت، نیروی پیش‌برنده خواهد شد.

پژوهش‌های امروزین دربارۀ انسان‌های نخستین و دیگر موجودات زنده نشان می‌دهند که علی‌رغم فقدان طبقات در گروه‌های انسانی نخستین [جوامع پیشاطبقاتی]، نیروی محرکه نه تضاد با طبیعت بلکه دستیابی به منابع [Ressourcen] جدید، بازتوزیع یا دفاع از منابع موجود بوده است. انسان‌های نخستین که به صورت گروه‌های کوچک زندگی می‌کردند، اگرچه فارغ از اختلاف طبقاتی درونی بودند، ولی روزانه در شکل گروهی در حال ستیز برای دستیابی به منابع دیگر (که می‌توانست از آنِ گروه دیگر باشد) و یا بازتوزیع آن‌ها بودند؛ به همین دلیل، جنگ نه یک پدیدۀ خارج از زندگی که بخش پذیرفته شدۀ آن بود.

نیروی محرک برای مهاجرتِ انسان‌های نخستین [هموسپاپیین] در ۲۰۰ هزار سال پیش، از آفریقا به سوی اروپا و آسیا و دیگر قاره‌ها، چیزی جز دستیابی به منابع [جدید] زندگی نبود، شرایطی که خشکسالی در آفریقا آغازگر آن بود. تاریخ تمدن انسان مدرن (هموساپیین) ۱۰ تا ۱۲ هزار سال است، در حالی که تاریخ نیاکانش دست کم به ۲۰۰ هزار سال می‌رسد. انسان، مانند هزاران موجود زندۀ دیگر، یک موجود اجتماعی است و به تنهایی نمی‌تواند ادامۀ زندگی بدهد. به همین دلیل انسان همواره در گروه زندگی می‌کرد و می‌کند. در آغاز، این گروه‌ها همخون بودند و همین همخونی آغازگر شکل‌گیری قبایل گردید که در زیست‌محیط‌های همگن یا ناهمگن زندگی می‌کردند. منابع اصلی برای این گروه‌های انسانی نخستین آب شیرین یعنی رودخانه‌ها، حیوانات شکاری و گیاهان / درختها بود، در یک واژه: اقلیم.

دستیابی به منابع، نیروی محرکی برای جنگ‌ها، رشد تکنولوژی [ابزار جنگ]، اسطوره‌ها، ادیان، ایدئولوژی‌ها و ... گردید. انسان‌ها بیش از ۲۰۰ هزار سال، با وجود اختلافات درون‌گروهی، به عنوان گروه [کوچک یا بزرگ] برای دستیابی به منابع نوین یا بازتوزیع منابع موجود برای بقای زندگی جمعی خود عمل می‌کردند. اگرچه مبارزۀ طبقاتی – با تعریف مارکس- خود نیز به دستیابی به منابع و بازتوزیع آن برمی‌گردد، ولی در تاریخ بشری همواره مبارزۀ طبقاتی به نفع مبارزۀ کل گروه [امروزه می‌توان «کل گروه» را این یا آن «کشور/ملت» تعریف کرد] عقب‌نشینی کرده است. پاسخ به این پرسش که چرا انسان چنین عمل می‌کند، با دانش امروزی برایمان نسبتاً ساده شده است: اثرات آن ۲۰۰ هزار سالی که نیاکان دور ما زندگی کرده‌اند، در ناخودآگاه ما، یا دقیق‌تر گفته شود، در نویرون‌های (عصب‌های مغزی) ما به گونه‌ای تثبیت شده‌اند. از سویی دیگر، عامل کلیدی و تعیین‌کنندۀ دیگری عمل می‌کند و آن «وابسته بودن نیروی کار به جغرافیای معین» است. یعنی یک کارگر/ کارگزار ماشین سازی بنز که در آلمان یا برزیل کار می‌کند، باید همچنین در آلمان یا برزیل در نزدیکی محل کار خود زندگی کند. این که با دیجتیال شدن زندگی، وضعیت نوینی بوجود خواهد آمد که در آینده شکل غالب مناسبات انسانی را رقم خواهد زد، امروزه از سوی هیچ پژوهشگری که در حوزۀ دیجیتالیسم کار می‌کند انکار نمی‌شود.

تا آنجا که به رابطۀ انسان و ابزار کار برمی‌گردد، مناسبات ما در گوهر خود هنوز مانند ۲۰۰ هزار سالِ پیش است، با این تفاوت که گروه‌های کوچک به گروهای بزرگ و بسیار بزرگ، به اصطلاح «ملت»ها، تبدیل شده‌اند. به سخن دیگر، انسان امروزی مانند انسان ۲۰۰ هزار سال پیش وابسته به جغرافیای کار خود است، به همین دلیل هنوز در ژرفنای ناشناخته‌اش همان درک و احساس ۲۰۰ هزار سال پیش عمل می‌کند که رفتارهای اجتماعی و شخصی او را رقم می‌زند: جغرافیای زندگی هر فرد، جغرافیای تولید او نیز هست. ساده‌تر گفته شود جغرافیای تولید هر فرد در گرو هستیِ جغرافیای زندگی اوست. به همین دلیل، «جغرافیای زندگی» که امروز در مرزهای محصوره – کشورها- بیان خود را می‌یابد، در هزارتوی ناخودآگاه ما به امر مقدسی تبدیل شده است، زیرا منِ فرد، هستی و بقای خود را در هستی و بقای جغرافیای گروه [ملت] خود می‌بینم. این روند، هزاران سال در میان همۀ حیوانات که انسان را نیز شامل می‌شود، ادامه دارد. حیوانات نیز «قلمرو»های خود را دارند و با چنگ و دندان از قلمروهای خود دفاع می‌کنند. یک نمونه برجسته دیگر، نگاه مردان به زنان است: زنان در طول تاریخ بشری همواره به مثابۀ یکی از «منابع» به شمار می‌رفتند: منبع تولید مثل. بیش از چند سد هزار سال مردان به زنان به عنوان یک «منبع» می‌نگریستند. این نگاه، علی‌رغم گذشت چند سد هزار سال هنوز در هزارتوی ناخودآگاه مردان عمل می‌کند.

با توجه به آنچه گفته شد می‌توان نتیجه گرفت که هنوز «دستیابی به منابع و بازتوزیع آنها» نیروی محرکۀ تاریخ بشری را تشکیل می‌دهد و مبارزات طبقاتی در سایۀ این اهرم قرار گرفته‌اند و می‌گیرند. شوروی سوسیالیستی یک نمونه برجسته برای نشان دادن جایگاه مبارزۀ طبقاتی و مبارزۀ «ملی» [شوروی به عنوان یک کلکتیو] برای دستیابی به منابع است که سیاست‌های داخلی و خارجی آن را رقم می‌زد و عملاً «مبارزۀ طبقاتی» تابعی بود از منافع ملی شوروی به مثابۀ یک محدودۀ جغرافیایی معین.

شاید لازم باشد که اندکی دربارۀ مفهوم «منابع» (Ressourcen) نیز گفته شود: معنی «منابع» در طول تاریخ بارها و بارها بازتعریف شد. زیرا اگر به طور مطلق بنگریم در دوره‌های گوناگون به این منابع افزوده شد و به همین دلیل دربرگیرندۀ عناصر گوناگون‌تری گردید: برای نمونه، روزگاری فقط زنان و «اقلیم»های گوناگون منابع را تشکیل می‌دادند، سپس بردگان، منابع طبیعی، دانش، ابزار کار، فنون کشاورزی و اهلی کردن حیوانات و ... بدان افزوده شدند و امروز، در آغاز دیجیتالی شدن، در کنار حوزه‌های گذشته، داده‌ها [اطلاعات] – در هر حوزه یا زمینه - نیز جایگاه ویژه‌ای در میان «منابع» به دست آورده است.

ما هم اکنون در آخرین مراحلِ جهان گذشته که بیش از ۲۰۰ هزار سال پیشینه دارد، زندگی می‌کنیم: آغاز دیجیتالی شدن زندگی انسان امروزی، شالودۀ تولید و به پیرو آن مناسبات انسان‌ها با یکدیگر را دگرگون خواهد کرد. بنیادین‌ترین دگرگونی در این شالودۀ کهن، «رستن انسان از وابستگی به جغرافیای تولید» است، و این بزرگ‌ترین و طولانی‌ترین انقلاب تاریخ بشری خواهد بود که آنگاه باید انسان را از نو تعریف کرد. مارکس در «ایدئولوژی آلمانی» به هنگام برشمردن نقش تقسیم کار و انسان، فانتزی‌اش از کمونیسم را به گونه‌ای فرمولبندی می‌کند که گویی بخشی از جهانِ دیجیتالِ امروزی را تجربه کرده بود. او می‌نویسد:

« ... با آغاز تقسیم کار [در روند رشد طبیعی تقسیم کار/ بی‌نیاز]، هر کس در حوزه‌ای معین و خاص به فعالیتی [شغلی] می‌پردازد که به او تحمیل شده و از آن هم نمی‌تواند بیرون بیاید. اگر او یک شکارچی، ماهیگیر یا چوپان یا منتقد است برای این که معاش روزانه‌اش را از دست ندهد باید به کاری که به او تحمیل شده است ادامه بدهد. در حالی که در جامعۀ کمونیستی هیچ کس دارای حوزۀ فعالیت [کاری] خاصی نیست بلکه می‌تواند در هر شاخۀ دلبخواهی مهارت به دست بیاورد. در این مرحله [کمونیسم] که تولید همگانی توسط جامعه تنظیم می‌شود، شرایطی برای فرد فراهم می‌شود که امروز می‌تواند این کار و فردا کار دیگری را انجام بدهد، صبح شکار کند، بعد از ظهر ماهیگیری، عصر دامداری و بعد از غذا هم نقد بنویسد، هر طور که دلش بخواهد، بدون آن که خود را به عنوان شکارچی، ماهیگیر، چوپان یا نقدنویس تعریف کند.» [آثار مارکس و انگلس (به زبان آلمانی)، جلد ۳، ایدئولوژی آلمانی، ص ۳۳].

شرایطی که مارکس در بالا شرح داده است، فقط با دیجیتالیسم امکان‌پذیر است. در آیندۀ نه چندان دور که ما با خودروهای بی‌راننده سر و کار خواهیم داشت، یک راننده تاکسی می‌تواند از طریق یک اپلیکیشن ویژه از هند در شهر کلن آلمان به عنوان راننده تاکسی کار کند، امری که تصورش دشوار است، ولی شدنی است. یا فردی که برای یک کارخانۀ تمام خودکارِ (اتوماتیک) خودروسازی کار می‌کند لزوماً نباید در مکان تولید حضور داشته باشد، همین فرد می‌تواند از محل زندگی‌اش در آفریقای جنوبی برای شرکتی مانند بنز در برزیل کار کند ولی بعد از ظهر هم با کشتی ماهیگیری تمام اتوماتیک ایکس در فلان اقیانوس همکاری کند.

دیجیتالیسم در آینده، شرایط «وابستگی کار به جغرافیای تولید» را برخواهد داشت، با غالب شدن این شرایط وجود مرزهای جغرافیایی امروزی دیگر مشروعیت خود را از دست خواهند داد و نه تنها این، بلکه انسان آینده، دیگر این انسان نخواهد بود.

ولی آن چه که در وضعیت کنونی تعیین‌کننده است، درک درست از این نکته است که «دستیابی، حفظ و یا بازتوزیع منابع» برای یک گروه اجتماعی – که امروزه زیر عنوان کشورها/ملت‌ها قرار می‌گیرند- چگونه و با چه شیوه‌هایی باید عملی شود؟ پاسخ تاکنونی تاریخ بشری، جنگ بوده است و به همین دلیل همۀ ادیان مانند میترائیسم، یهودیت، مسیحیت و اسلام جنگ را ستایش کرده و می‌کنند، به ویژه در ادیان یکتاپرستی یهودیت و اسلام در ستایش جنگ راه‌های بسیار افراطی رفته‌اند.(۱)

ولی پاسخ امروزی چیست؟ پاسخ امروزی، شناخت منابع در سطح ملی و بین‌المللی، نگاه جهانی به کشور خود و جهان و تطبیق خود با دگرگونی‌های جهانی است. هر مدیریتی که توانست چنین بیندیشد و عمل کند، می‌تواند بقای جامعۀ خود را به مثابۀ بخشی از جامعۀ جهانی در شکل نوینی تضمین نماید وگرنه همانگونه که تاریخ برایش (Evolution) نشان داده موجوداتی که نتوانند خود را با شرایط نوین تطبیق دهند منقرض خواهند شد.

در پایان یک بار دیگر به مفهوم «تضاد با طبیعت» مارکس برمی‌گردم. مارکس از این اصل چنین برداشت می‌کرد که انسان باید بتواند طبیعت را کنترل کند [انگلس: آنتی دورینگ/ مارکس: کاپیتال]. پس از سه سده «کنترل»، در حال حاضر بر ما روشن شده است که اصلِ «سازگاری با طبیعت»(۲) باید جای «تضاد با طبیعت» را بگیرد و به قول یکی از سرمایه‌داران مدرن امروزی، یک سرمایه‌دار خوب باید یک بوم‌شناس (اکولوژیست) خوب نیز باشد. بدون چنین نگاهی، آسیب‌پذیری انسان‌ها در آینده ده‌ها برابر خواهد شد.

————————-
(۱): «آن مذهبی که جنگ درش نیست، ناقص است.» (خمینی)
(۲): جان استوارت میل که تقریباً همزمان با مارکس می‌زیست، نخستین کسی بود که رشد اقتصادی را با نگاه بوم‌شناختی (اکولوژیستی) می‌نگریست و به همین دلیل او را پدر معنوی آن جنبشی می‌دانند که ۱۵۰ سال بعد از او به عنوان «جنبش سبز» شهرت یافت.


نظر خوانندگان:

■ نویسنده محترم: «رستن انسان از وابستگی به جغرافیای تولید» که آنرا به عنوان بزرگترین و طولانی‌ترین انقلاب بشری ستوده‌اید، انجام و فرجامی دارد، که اهمیت در آنجاست. سیال شدن ارتباطات انسانی، در نتیجه افزودن شدن به کیفیت و کمیت آن، دینامیزم شبکه انسانی که با خود دانش و شعور بیشتر به همراه می‌آورد.
در پایان گفته‌اید: «پاسخ امروزی، شناخت منابع در سطح ملی و بین‌المللی، نگاه جهانی به کشور خود و جهان و تطبیق خود با دگرگونی‌های جهانی است» اینجا هم هم شناخت، هم نگاه و هم تطبیق، در سایه و با مدد دانش و شعور میسر می‌شود.
سیمون وی، فیلسوف فرانسوی در نقد فشرده‌ای بر مارکسیزم، به اینکه او در کنار نیروهای مولد، به سرمایه‌گذاری انسان در ساخت ابزار جنگ جایگاهی نداده است، به چشم کمبودی در تحقیق می‌نگرد. براستی که انسانها از همان ابتدا در کنار شکار و کسب زمین و دامداری به کار ساختن وسائل حمله و دفاع و جنگ نیز پرداخته‌اند. بسیاری کارگران این زمینه بوده‌اند. جنگ برای حفط منافع و گسترش آن همیشه حاضر بوده است. و ربط آنرا به میترائیسم و مذاهب، متوجه نمی‌شوم.
کاربرد بالا و پائین را هم در وصف نیروی محرک تاریخ نمی‌فهمم. در هندسه بالا و پائین نسبت به نقطه‌ای که محور مختصات است، فرض میشوند. بالا و پائین بودنشان به نسبت این نقطه است و الا بالا و پائین در امتداد هم قرار دارند و بهم متصلند. آنچه را که در مورد نگرش مارکس به تاریخ ستوده‌اید در راستای فلسفه آلمان و جنگ‌های خانگی آنها با کلیسا قرار دارد. نقش زبان آلمانی با داشتن مونث و مذکر و خنثی، که رسیدن به تز، آنتی تز و سنتز را سهل می‌سازد، در جریان این فلسفه نباید از قلم انداخت. مارکس در کادر زبان آلمانی با مختصات خودش، و فلسفه آلمانی با جریان خاص خودش، نظرات خودش را داد. اما ما در کادر تاریخ فکری خودمان و زبان بدون مونث، مذکر خودمان و خصوصیات خودش، چه داریم به جهان اندیشه عرضه کنیم؟
طاهره بارئی


■ خانم بارئی گرامی، ابتدا با سپاس فراوان از بیان نظراتان. از آخر، آغاز می‌کنم:
۱- شما نوشته‌اید: «کاربرد بالا و پایین را هم در وصف نیروی محرک تاریخ (را) نمی‌فهمم»
پاسخ: جملۀ من این است: «برای نخستین بار در تاریخ مدرن، کارل مارکس تاریخ را اسطوره‌زدایی کرد و نیروی محرک تاریخ را که به «بالا» تعلق داشت به «پایین» انتقال داد. اگرچه اندیشه مارکس در گوهر خود (ماتریالیسم تاریخی) درست است ولی از یک کمبود بینادین در رنج می‌باشد، که در پایین به آن پرداخته می‌شود.» «بالا» و «پایین» در جملۀ فوق در واقع چیزی به جز «روح» و «ماده» نیست [بحث مارکس با هگلی‌ها و هگلی‌های چپ] و تصور من این بود که با اشاره به «ماتریالیسم تاریخی» موضوع برای خواننده روشن است و دیگر نیازی به توضیح نیست.
۲- شما نوشته‌اید: ««رستن انسان از وابستگی به جغرافیای تولید» که آنرا به عنوان بزرگترین و طولانی‌ترین انقلاب بشری ستوده‌اید، انجام و فرجامی دارد، که اهمیت در آنجاست.»
پاسخ: جملۀ من یک «تشخیص» (Feststellung) است و از نظر دستور زبان فارسی یک «گزاره» که می‌تواند درست یا نادرست باشد و ربطی به
«ستایش» ندارد. این که چنین روندی در آینده چه دشواریهایی برای بشریت خواهد داشت، هدف این مقاله نبوده و نیست. به این موضوع در
مقاله‌ای دیگر زیر عنوان «فناوری‌های نوین و برداشتن مرز آفلاین و آنلاین» خواهم پرداخت.
۳- شما نوشته‌اید: «براستی که انسانها از همان ابتدا در کنار شکار و کسب زمین و دامداری به کار ساختن وسائل حمله و دفاع و جنگ نیز پرداخته‌اند. بسیاری کارگران این زمینه بوده‌اند. جنگ برای حفط منافع و گسترش آن همیشه حاضر بوده است. و ربط آنرا به میترائیسم و مذاهب، متوجه نمی‌شوم.»
پاسخ: «ربط جنگ‌ها به میترائیسم» و دیگر ادیان این است که شکل‌گیری هر دین یا ایدئولوژی قایم به ذات نیست بلکه پیامد شرایط زمینی و واقعی است. ستایش همۀ ادیان از جنگ، ریشه در دستیابی به منابع دارد. انسانها برای دسترسی به منابع همواره در حال جنگ با یکدیگر به سر می‌بردند و
می‌برند: انسان برای پیشبرد جنگ و سرکوب و ... باید از نظر ذهنی توجیه شود. ادیان و ایدئولوژی‌ها عملاً هیچ چیز جز سامانه‌های توجیه‌گر برای اعمال بشری [دستیابی به منابع و بازتوزیع آنها] نیستند. گوهر این نوشتار را یک بار دیگر به طور کوتاه بازگو می‌کنم: دستیابی به منابع، حفظ و یا بازتوزیع آنها، نیروی محرکۀ زندگی اجتماعی و فردی ماست. این تز در واقع بسط نظر مارکس است که «اقتصاد» را به عنوان «زیربنا» تعریف کرده است. به باور من، اقتصاد بخشی از پروسۀ دستیابی به منابع است. نکتۀ دوم این است که مارکس «تضاد طبقاتی»‌ای که بر بستر «مناسبات اقتصادی» جاری می‌شود به عنوان نیروی محرک تاریخ تعریف می‌کند، در حالی که به نظر «تضاد طبقاتی» در سایۀ منافع گروهی/ملی قرار می‌گیرد، به دلایلی که در بالا نام بردم. باز هم به باور من، «رسیدن به منابع» هم برای جوامع پیشاطبقاتی، هم طبقاتی و هم پساطبقاتی اعتبار دارد و اگر (با تأکید بر «اگر») چنین باشد، شاید بتوانیم راه حل‌های دیگری برای مشکلاتمان پیدا کنیم.
شاد و تندرست باشید
بی‌نیاز


■ آقای بی‌نیاز، فکرمیکنم که منظور مارکس از «تضاد با طبیعت» همانطوریکه خودتان هم می‌گویید کنترل و مهار طبیعت است نه تخریب و یا سر جنگ داشتن با آن. دریک کلام منظور کشف قوانین، نیروهای ناشناخته طبیعت و تسلط بر آن وبه خدمت گرفتن آنهاست. و اما آنچه که طبیعت را به نابودی می‌کشاند سیستم سرمایه‌داری یعنی تولید هرچه بیشتر کالا برای کسب هرچه بیشتر سود است ونه چیزدیگر.
«هوشنگ»


■ جناب بی‌نیاز: راضی نبودم وقت گذاشته و مجددا بخشهائی از مقاله تان را تکرار کنید. اما این نشان میدهد که پیام کامنت من ناشنیده مانده است. مهم نیست! اگر اندیشه‌های مارکس را نه بخاطر آنکه اندیشه‌های این فرد هستند بلکه به این خاطر که در زندگی و تجربه تاریخ زندگی شخصی خود به آن رسیده‌اید، گوهر تلقی کنید، حق شماست و چه چیز در مقابل اندیشه‌ها و تجربه شخصی انسانها می‌توان گفت؟ اندیشه‌های خود من هم در مقالاتم دیده می‌شود، آنها را تکرار نمی‌کنم.
جوینده باشید
طاهره بارئی


■ هوشنگ گرامی، با سپاس فراوان از کامنت‌تان
تا آن جا که به دانش محدود من مربوط می‌شود، این تصور که ما می‌توانیم یا خواهیم توانست طبیعت را «کنترل» کنیم، توهمی بیش نیست. «سد»ها یکی از نمونه‌هایی است که انسان قصد داشت / دارد تا از طریق کنترل آبها آن را به خدمت خود بگیرد. پروژۀ سد سازی در سطح جهانی، در حال حاضر مشکلات فراوانی برای بشریت فراهم آورده است که پیامدهای آن در آیندۀ نه چندان دوری هویدا خواهند شد. برای نمونه کمتر کسی می‌داند که سه عنصر اصلی زندگی انسانها: هوا، آب و ماسه (موردی که کمتر کسی می‌داند) است. ماسه (با شن صحراها اشتباه نشود!) همان اندازه برای زندگی ما اهمیت دارد که هوا و آب. این موضوع را حتا نمایندگان پارلمان اروپا که برای محیط زیست کار می‌کنند نمی‌دانستند. سدسازی‌ها باعث شده که ما در سطح جهانی در اقیانوس‌ها با کمبود ماسه روبرو شویم، زیرا در کنار سدسازی از زمان امپراتوری روم تا کنون، ماسه بخش اصلی بتون و جاده‌سازی و غیره را تشکیل می‌دهد، صرف نظر از جزیره‌های مصنوعی که امروزه به یک مُد تبدیل شده است.
به باور من، انسان برای بقای زندگی‌اش هیچ راهی به جز بازنگری در رفتارش با طبیعت وجود ندارد. طبیعت، به ما انسانها نیاز ندارد، زمین بیش از ۴٫۵ میلیارد سال پیشینه دارد و عُمر نخستین همونئید (میمون انسانواره) به پنج میلیون سال هم نمی‌رسد. زمین / طبیعت چند میلیارد سال بدون انسان زندگی کرده و سد البته که بدون ما می‌تواند به بقای خود ادامه دهد. این ما هستیم که باید خود را با طبیعت و قوانین حاکم بر آن تطبیق بدهیم، درست مانند یک موج‌سوار که خود را با حرکت موج سازگار می‌کند.
سرمایه‌داری و کسب سود به مثابۀ گوهر این مناسبات توانست در مدتِ بسیار کوتاهی آسیب‌های فراوانی به ساختارهای اکولوژیک برساند. کسب سود، در مدت کوتاه و حجم بالا، یک جنبۀ آسیب‌رسان این مناسبات است ولی جنبۀ دیگر آن سطح پایین آگاهی تاریخی ما انسانها به طور کلی است. متأسفانه کسب آگاهی و تبدیل آگاهی به یک امر نهادینه‌شده به یک پروسۀ بسیار بسیار طولانی نیازمند است و موضوع پنج شش نسل نیست [برای نمونه خود من به یک سال وقت نیاز داشتم که به جداسازی پسمانده‌ها پیگیرانه عمل کنم و همۀ پسمانده‌ها را در یک کیسه خالی نکنم/ یک نمونه از یک انسان مدعی آگاه بودن!!]. ولی در تأیید سخن‌تان باید بگویم که نیروی محرکۀ «سود»، سرعت ویرانگری را چندین برابر کرده است، ولی تنها عامل ایجاد شرایط موجود نیست. زیرا هیچ معلولی، تک علّی نیست.
شاد و تندرست باشید - بی نیاز