iran-emrooz.net | Tue, 07.02.2006, 22:30
افسون چشمهای بوف کور
جمشيد طاهریپور
رمان "بوف کور" تایيدی بر اين نظر است که بيرون از هستیشناسی عصر جديد، نمیتوان به مدرنيته دست يافت.
٥
"... کاغذ و لوازم کارم را برداشتم آمدم کنار تخت او ... ميخواستم اين شکلی که خيلی آهسته و خرده خرده محکوم به تجزيه و نيستی بود، اين شکلی که ظاهرا بیحرکت و بيک حالت بود سر فارغ از رويش بکشم، روی کاغذ خطوط اصلی آنرا ضبط بکنم – همان خطوطی که ازين صورت در من موثر بود انتخاب بکنم – نقاشی هر چند مختصر و ساده باشد ولی بايد تأثير بکند و روحی داشته باشد، اما منکه عادت به نقاشی چاپی روی جلد قلمدان کرده بودم حالا بايد فکر خودم را بکار بياندازم و خيال خودم يعنی آن موهومی که از صورت او در من تأثير داشت پيش خودم مجسم بکنم، يک نگاه بصورت او بياندازم بعد چشمم را ببندم و خطهائی که از صورت او انتخاب ميکردم روی کاغذ بياورم...
اين موضوع با شيوه نقاشی مرده من تناسب مخصوصی داشت – نقاشی از روی مرده – اصلا من نقاش مردهها بودم. ولی چشمها، چشمهای بسته او، آيا لازم داشتم که دوباره آنها را به بينم، آيا بقدر کافی در فکر و مغز من مجسم نبودند؟
... من مشغول تصويری بودم که بنظرم از همه بهتر شده بود، ولی چشمها، آن چشمهائی که بحال سرزنش بود مثل اينکه گناهان پوزش ناپذيری از من سر زده باشد، آن چشمها را نميتوانستم روی کاغذ بياورم – يکمرتبه همه زندگی و ياد بود آن چشمها از خاطرم محو شده بود -... ناگهان... چشمهائی که همه فروغ زندگی درآن جمع شده بود و با روشنائی ناخوش ميدرخشيد، چشمهای بيمار سرزنش دهنده او خيلی آهسته باز و بصورت من خيره نگاه کرد... بمن نگاه کرد و دوباره چشمهايش بهم رفت – اين پيش آمد شايد لحظهای طول نکشيد ولی کافی بود که من حالت چشمهای او را بگيرم و روی کا غذ بياورم – با نيش قلمو اين حالت را کشيدم و ايدفعه ديگرنقا شی را پاره نکردم.
... آهسته نزديک او رفتم، بخيالم زنده است، زنده شده، عشق من در کالبد او روح دميده. اما از نزديک بوی مرده، بوی مردهی تجزيه شده را حس کردم – روی تنش کرمهای کوچک درهم ميلوليدند و دو مگس زنبور طلائی دور او جلو روشنائی شمع پرواز ميکردند – او کاملا مرده بود... ولی اصل کار صورت او – نه، چشمهايش بود و حالا اين چشمها را داشتم، روح چشمهايش را روی کاغذ داشتم... نقاشی... را در پستوی اطاقم پنهان کردم" ص: ٣٣-٣٢-٣١-٣٠
در روانشناسی"يونگ"، چشم نمادی است از "ناخودآگاهی جمعی" که زندگی زيستهی نسلها در هزارهها آن را شکل داده و انسان آن را – هم چون غريزه- به ارث میبرد. "ناخودآگاهی جمعی" تاريکی مطلق است، محيط سيطره و اقليم حکومت سايههاست و نيروی ناهمزمانی و تباهکنندگی آن در افسون آنست. "آگاهی تاريخی" که انسان در روند شکل گيری آن تمدنها برپا کرد و فرهنگها آفريد به تعبيری سفر از اقليم "ناخودآگاهی جمعی" به جهان خود آگاه بشری است. ميزان آزادی و اختيار انسان با درجهی افسون زدائی از "ناخودآگاهی جمعی" ارتباط دارد، تا آنجا که متفکران عصر جديد، مدرنيته را – که بر اختيار و آزادی فرد بشر استوار است- افسون زدایی تعريف کردهاند. هر اندازه اين افسون زدائی عميقتر باشد انسان در فرديت خود شکوفاتر است يعنی اختيار و آزادی در او دامنهی وسيعتری دارد و با روح زمانهای که در آن زندگی میکند، سازگاریاش خلاقانهتر است. بودن در افسون "ناخودآگاهی جمعی"، معنايش زيست ناهمزمان است و چنين بودنی، همان تجزيه و پوسيدن و کرم انداختن است. آدمی که در افسون "ناخودآگاهی جمعی" زندگی میکند "در سياهی مهيب افسونگر" غوطه ور است.
صادق هدايت به نقاشی علاقه داشت. جايی خوا ندم آرزوی پدرش برای او اين بود که ايکاش نقاش میشد. پدران،فرزندان را در قالب آرزوهای خود میطلبند؛ ما هم ميراثخوار همين روحيه هستيم؛ همهی زور خودمان را میزنيم تا فرزندان خود را در قالبی که به قد و قامت آرزوهای خود ماست بچپانيم. ناهمزمان بودن ما، اين که آدم زمان خود نيستيم، يکی از سرچشمههايش همين پدرسالاری است. نقاش "ما"،- شايد هم در تحقق آرزوی پدر!- روح چشمهای "زيبای مثال" را روی کاغذ میکشد و در پستوی اطاقش پنهان میکند و همين خشت بنای ناکامی او، در نيل به آزادی و اختيار میشود. در قرائت خط داستانی در پايان همين بخش – بخش اول- ما "راوی" را میبينيم که خود را در "نقاش قديم" میيابد، اما آنچه در اين بازيافت نقش قاطع و کليدی بازی میکند، همين نقاشی "راوی"، نقش روح چشمها روی کاغذ است که "راوی" در پستو قايمش کرده بود. هر اندازه بيشتر فکر میکنم،بيشتر به اين اطمينان میرسم که روی حقيقتی چنين لباسی از داستان کشيده شده، که حقيقت ديروز و امروز ماست.
صادق هدايت با شرح مشخصههايی که بيان کنندهی سير نقاشی از سنتی به مدرن است، و با تطبيق مقلوب آن بر زندگی "راوی"تمثيلی آفريده برای نمايش ناتوان بودن و ناتوان ماندن ما در گذر از سنت به مدرنيته:
فرض کنيم موقعيت هدايت در ادبيات معاصر ما، به عنوان پيشگام ادبيات مدرن، در عرصهی نقاشی به ظهور میرسيد، اگر چنين بود کار پيشگام هنر نقاشی مدرن ايران را چگونه توصيف میکرديم؟ بیگمان مینوشتيم: گذر و گذار از نقش پردازی صور مثالی به الهام از طبيعت – جاندار و بی جان – چندان که "تأثير بکند و روحی داشته باشد"ص:٣١ – نقل "راوی" که بعد از "اتفاق" ديدار نخست نقشپردازی روی جلد قلمدان را کنار میگذارد و در فرجام حادثهی "حضور"، روی کاغذ روح چشمهای زيبای مثال را میکشد، در نمای زبرين روايت، نقل گذر از سنت به مدرنيته است، اما درمعنای زيرين متن، حکايت از دلبستگی به زيبای مثال و ناتوانی در گسست از هستی شناختی قرون وسطا دارد. يعنی اساس ناتوانی و ناکامی ما را در گذر از سنت به مدرنيته بيان میکند.
اگر از هدايت "نقاش" درباره شاهکارش–تابلوی چشمهايش– میپرسيديم، بما جواب میداد: "ميخواستم همان خطوطی که از اين صورت در من موثر بود انتخاب بکنم" ص:٣١ – و ما میفهميديم اشارهی نقاش پيشگام تأکيد بر اعتبار و ارزش "فرديت" در هنر مدرن، و اختيار و آزادی هنرمند است،حرفی که وقتی "راوی" بر آن تاکيد میورزد نشان منحل بودن او در افسون چشمهای "زيبای مثال"، فقدان اراده در نزد او و ناتوان بودن در تحقق فرديت است.
به روشنی میتوان اين نتيجه را گرفت که هدايت در"بوفکور"، انديشهی گذر از سنت به مدرنيته را لباس داستان پوشانده اما نبوغ درخشان هنری او متوجهی نشان دادن علت و اساس ناتوانی و ناکامی ما در گذر از سنت به مدرنيته است.
اينکه در "بوفکور"، انديشهی گذر از سنت به مدرنيته در انصراف از نقشپردازی صور مثالی و رويکرد به الهام از طبيعت بيان میشود و انسان آفريننده – نقاش- شاهد و بازيگر اصلی است؛ همه اشارتی است به ا ين معنی که هدايت خواسته روح اين گذار را، عصارهی زندگی خود را، تجربهی هستیشناختی خود را با ما در ميان بگذارد. خواسته اين را بگويد که گذراز سنت به مدرنيته، محملی میخواهد که آن محمل در نزد ما مفقود است، و تا زمانی که مفقود ا ست ما را با تاريکی، با سايهها، با پارههای قرون وسطایی هستی خود، وداعی نخواهد بود.
٦
"آيا با مرده چه ميتوانستم بکنم، با مردهای که تنش شروع به تجزيه شدن کرده بود؟... بلاخره فکری بنظرم رسيد: اگر تن او را تکه تکه ميکردم و در چمدان، همان چمدان کهنه خودم ميگذاشتم و با خودم ميبردم بيرون، - دور، خيلی دور ا زچشم مردم و آنرا چال ميکردم –
ايندفعه ديگر ترديد نکردم، کارد دسته استخوانی که در پستوی اطاقم داشتم آوردم و خيلی با دقت اول لباس سياه نازکی که مثل تار عنکبوت او را در ميان خودش محبوس کرده بود، تنها چيزی که بدنش را پوشانده بود پاره کردم – مثل اين بود که او قد کشيده بود چون بلندتر از معمول بنظرم جلوه کرد،بعد سرش را جدا کردم –چکههای خون لخته شده سرد از گلويش بيرون آمد، بعد دستها و پاهايش را بريدم و همه تن او را با اعضايش مرتب در چمدان جا دادم و لباسش، همان لباس سياه را رويش کشيدم - در چمدان را قفل کردم و کليدش را در جيبم گذاشتم." ص: ٣٥-٣٤
به اين قصابی فکر میکنم، به اين خشونت، به اين بیمقدار دانستن تن. در ما، اين يک طرز نگاه است، در چشم ما تن آدمی بیمقدار است. وقتی نگاه به انسان اين است که وجودش اصالت و اعتبار ندارد؛ فانی و محل نسيان است، وقتی آدمی پرتویي است گذرا؛ يک انعکاس است؛ سايه است؛ آن وقت قصابی تن، معناهای ديگری پيدا میکند. اصلا عذاب دادن ممکن است صواب از کار در بيايد. مثلا آدمهايی پيدا بشوند که فی سبيلالله شکنجه بکنند، قربتاالله آدم بکشند و يا از سر سجادهی نماز، از محراب مسجد، حکم بکنند که زن و مرد، صغير و کبير، را، صد تا صد تا، بکشند و مرده يا زنده چال بکنند.
میدانيم عشق "راوی" به زيبای مثال، يک عشق مطلق و آسمانی است. گفته: "هرگز نميخواستم او را لمس بکنم، فقط اشعه نامرئی که از تن ما خارج و بهم آميخته ميشد کافی بود" ص:١٦ – اين بيگانه خواستن عشق با خواهشهای تن، اين گريختن از جذبههای جسم، اين بیرنگی و چشم فرو بستن بر فراز و فرودها، اين رويگردانی از نوازش، اين عشق که بیصداست، کر است، کور است، اين عشق که فقط اشعهی نامرئی، يک پرتوی ناپيدا، يک انعکاس، يک سايه است، عشقی که ديدار و وصالاش مرگ است، چنين عشقی همزادی دارد که قصابی میکند، شکنجه میکند، میدرد و میکشد.
آن عاشقی و اين قصابی دوروی يک سکه اند. همان اندازه که عشق و عاشقيمان اثيری و آسمانی است، قهر و غضبمان هم به "قهار" و "جبار" آسمان رفته! اگر نازک دليم و اشکمان توی آستينمان است، يک پارهی هزارچهرهی خشونت هم داريم که کنج دلمان حاضريراق ايستاده! اين نامتعادل بودن هامان، از تاريکی متراکمی می آيد که روح ما در آن فرو رفته! نشانهی حضور يادگارهای دور و دردناک در ماست که نتوانسته ايم آنها را از درون خود بروبيم و بيرون بريزيم!
در بخش دوم "بوف کور" که آينهی بخش اول است و "راوی" آنرا "انعکاس زندگی حقيقی من" توصيف میکند، از جمله می بينيم او خود را در مرد قصابی باز میيابد که روبهروی پنجرهی خانهاش دکان قصابی دارد. در همين بخش، "راوی" زن لکاته را که صورت تناسخ يافتهی زن اثيری است با يک گزليک دسته استخوانی میدرد و میکشد. با گزليکی که عين گزليک دست استخوانی مرد قصاب است و از بساط مرد خنزر پنزری به دستش رسيده. ميل کشتن زن لکاته را "راوی" در آميخته با عوالم مرد قصاب شرح میدهد:
"... در اينوقت ميفهميدم که چرا مرد قصاب از روی کيف گزليک دسته استخوانی را روی ران گوسفندها پاک ميکرد. کيف بريدن گوشت لخم که از توی آن خون مرده، خون لخته شده، مثل لجن جمع شده بود و از خرخره گوسفند قطره قطره خونابه بزمين ميچکيد."ص:١٣٦
تصميم کشتن زن لکاته نيز با يادمان مرد قصاب در آميخته است:
"...نميدانم چرا ياد مرد قصاب روبروی دريچه اطاقم افتاده بودم که آستينش را بالا ميزد، بسمالله ميگفت و گوشتها را ميبريد – بالاخره منهم تصميم گرفتم – يک تصميم ترسناک، از توی رختخوابم بلند شدم، آستينم را بالا زدم و گزليک دسته استخوانی را که زير متکايم گذاشته بودم برداشتم، قوز کردم و يک عبای زرد هم روی دوشم انداختم، بعد سر و رويم را با شال گردن پيچيدم – حس کردم که در عين حال يک حالت مخلوط از روحيه قصاب و پيرمرد خنزرپنزری در من پيدا شده بود." ص: ١٣١
آميزهی قصاب و پيرمرد خنزرپنزری : آن ديوی که در درون ماست همين است. آميزهی قصاب و پيرمرد خنزرپنزری "ديو درون" ماست. اين همه داغ و درفش، اين همه زندان و شکنجه، اين همه دريدن و کشتن، اين همه مرگ، اين همه هزار و يک شکل خشونت که با ماست و هر چه زور میزنيم نمیتوانيم از خود دورش کنيم، از ناکجا نيامده، از نواحی تاريک خودمان است. روحيهی کس و کارهای ما در شهر ری هزار سال پيش تا امروز ما آمده و تا امروز در ما باقی مانده. چرا؟
هر چه به ذهنم فشار میآورم نمیتوانم خوب بفهمم چرا. چرايش در ذهن من تاريک است. هميشه اين طور بوده: میفهميدم بايد فاصله بگيرم در عين حالی که آميخته بودم با آن چرا؟ يک علتاش برای من روشن است: ما میترسيم به خود نگاه کنيم. ما از گذشتهی خود میگريزيم و همين فرار از گذشته، آن را تا امروز ما کشانده و در درون ما نشانده. چشم و گوش ما به گذشته بسته مانده و چشم بسته، شيفتهی يادگارهای دور خود هستيم. اين شيفتگی ما را در افسون گذشته نگهداشته، ما را زندانی گذشتهمان کرده، ما را در حبس نيا کانمان کند و زنجير کرده. ما در حبس نياکان خود هستيم، ما زندانی افکار و عادات و علايق پدران خود هستيم. بر ما هميشه پدران حکومت کردهاند، تا ما بودهايم نسلهای جوان هميشه منقاد و منکوب نسلهای پير بودهاند، نسلهای بر گذشته، پدران سر نوشت ما را رقم زدهاند و میزنند. آن "حبس سايه ها" که "راوی" خود را در آن محبوس ديد و ديد "جغد" شده! روايت تلخ پدرسالاری و شيخوخيت در زندگی ماست. بیخود نيست که محبوبترين شخصيت اسطورهای در نزد ما رستم است: پدری که پسرش را کشت!
ما فرزندان خود را می کشيم! همهی ذوق و شوق ما اينست که فرزندان خود را به قد و قوارهی دوست داشتن ها و دوست نداشتن های خودمان بار آورده ايم. به زور آنها را در زمانهی سپری شدهی خودمان می چپانيم و با طناب آن – طناب زمانهی سپری شده- دارشان می زنيم!
.. همهی اين حرفها را سر جمع که میزنم میبينم مشکل ما اين است نمیتوانيم ميان گذشته و حال يک خط فاصل بکشيم. ما از مردگان خود نمیتوانيم دل بکنيم. نمیتوانيم زندگی خودمان را از توی چشمهای مردگان بيرون بکشيم. به عشق، به هست و نيست، به آدم و عالم با چشمهای مردگان نگاه میکنيم.
ادامه دارد...
قمست اول
قسمت دوم
قسمت سوم