بررسی تاریخ و سیاست یک کشور برای فهم حرکتهای اجتماعی گذشته و حال آن به تنهائی کافی نیست. باید تاریخ جهان را حداقل در دو قرن گذشته مطالعه کرد تا روابطی را که لحظه به لحظه در حال نزدیکتر شدن بههم و حلقههائی را که در حال تنگتر شدناند، با نگاهی واقع بینانهتر نگریست. این الزام اگر به این شدت در گذشته بخاطر دوری جغرافیائی ملل از هم مطرح نبود امروزه به دلیل گسترش ارتباطات و انتقال وسیع اطلاعات به چنان عاملی تبدیل شده است که چشم پوشی از آن در طریق بررسی و تحلیل، به معنای دل خوش کردن به ذهنیات و از دست دادن روح وقایع است.
در کامنتی پای یکی از مقالات پیشین من، خواننده محترمی مینویسد: «بدون ترس از واکنش اینان، باید به بازخوانی تاریخ کمونیسم پرداخت. من نیز به جمع کسانی تعلق دارم که – درست یا نادرست- فکر میکنند بدون شناخت این بخش از تاریخ، دنیای معاصر را نمیتوان شناخت و ذات بشری را نیز...»
در پایان این مقاله خواهید دید که به نظر من بررسی مجدد کدام بخش از تاریخ، مطالعاتی تازه میطلبد ولی چون رسیدن به این نتیجه در تقاطع چند بررسی، پوپولیسم، ایدئولوژی و تاریخ روسیه رُخ نموده است، این نوشته را با همانها آغاز میکنم.
سال میلادی پیش رو یعنی ۲۰۱۷ صد سال از کودتای اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه میگذرد. بله درست شنیدید نگفتم، انقلاب اکتبر گفتم کودتا. چرا؟ چون انقلاب روسیه، که به معنای واقعی کلمه انقلاب باشد و همراه با جوشش اقشار مختلف مردم، متکی به روح مردم روس و خواستههای آن، در سال ۱۹۰۵ اتفاق افتاده بود. این تاریخ، چیزی را به یاد شما نمیآورد؟ تاریخ انقلاب مشروطۀ ایران!
انقلاب ۱۹۰۵روسیه هم یک انقلاب مشروطه بود، قدرت مطلقۀ فردی، قدرت تزار را محدود میخواست و آزادیهای فردی، آزادی اجتماعات و تشکلات، در یک کلمه، آزادی خودِ انسانیش را میطلبید. نه تنها کارگران بلکه روشنفکران سرشناس، چهرههای شناخته شده علمی و فکری در آن شرکت داشتند. انقلاب که از یکی دو سال قبل با ناآرامیهای اجتماعی آغاز شده بود در بیست و دو ژانویه که به یکشنبه خونین معروف شد با آتش گشائی به سوی تظاهرات دهها هزار نفرهای که با عریضهای شامل درخواستهای آزادیخواهانه به درگاه تزار رفته بودند، شدت گرفت. در نهایت این انقلاب که در آن قشرهای وسیعی از مردم شرکت داشتند، موفق به اخذ تقاضاهای خود میشود و قانون اساسی جدید در برگیرنده اصلاحاتی قرار است تدوین شود، درست مثل انقلاب مشروطه ایران. انقلابی که با پیشگامی حزب مشروطه دموکراتیک، انقلابی رفرمیست است و انقلابیون از نتایج و دستاورد تظاهرات و جنبش خود راضیاند، مگر افراطیون رادیکال، از جمله شاخۀ بلشویک وابسته به لنین که به هیچ چیز جز رسیدن به خواستهاش که براندازی تزار و قدرت بخشیدن به خلق، (که در زبان روسی روستائیان را در نظر دارد گرچه بعدها به قشرهای دیگری نیز اطلاق شد)، آنهم از راه اعمال ترور و خشونت راضی نیست. توقع داریم در این انقلاب از آنچه دوازده سال بعد به غلط خود را انقلاب نام نهاد، آثار چهرههای مهم را ببینیم. اما نمیبینیم.
تیری وولتن (Thierry Wolton) در کتاب تاریخ کمونیسم از قول دو نفر، آرکادی واسبرگ و دیمیتری ولکونوو، نقل میکند در طی این انقلاب لنین که در سویس بسر میبرد با اطلاع از اوج گیری جنبش خود را به روسیه میرساند ولی حضورش در برابر انقلاب وزنهای نبوده و به رهنمودهائی در زمینه خشونت بار کردن تظاهرات محدود میشده. رهنمودهائی ازین دست که روی پلیس که جلوی مردم را میگرفت اسید بریزند یا از بالای ساختمانها روی سر سربازان آب جوش خالی کنند و ازین گونه شگردها که از ذکر آنها در اینجا میگذرم.
انقلاب ۱۹۰۵ کشته بسیار داد اما انقلاب خشنی از آن نوع که لنین میخواست نبود. و بعد از پیروزی انقلاب ۱۹۰۵ او لجاجت خود را برای آنکه جریان را به خط خشونتی که خودش میخواست بیندازد حفظ کرد. ترورها برای از بین بردن نتایج به دست آمده، همان موفقیتها در زمینه محدود کردن قدرت مطلقه تزار، تدوین قانونهای جدید برای تضمین عدالت و آرامش نسبی جامعه ادامه پیدا کرد تا میز اصلاحات مشروطه دموکراتیک بهم ریخته شود.
از آنطرف اُفت و خیز نیکلای دوم در برابر انقلاب مشروطه روسی، شباهت بسیار به رفتار دربار ایران وقت در برابر دستاوردهای مشروطه و مقاومت آنها در تن در دادن به خواستههای اکتسابی مردم دارد. زیر قول زدنها، دوباره پذیرفتنها... و تا آنکه جنگ جهانی اول در ۱۹۱۴ آغاز میشود. روسیه درگیر جنگی میشود که در طی آن بیش از پانزده میلیون و پانصد هزار سرباز به جبههها فرستاده، بیش از هر ارتشی کشته میدهد یعنی یک ملیون و ششصد هزار نفر، نزدیک چهار میلیون زخمی دارد و قریب به دو نیم میلیون اسیر جنگی. به این ترتیب در شهرها نیروی دفاعی بشدت ضعیف است. کمبود آذوقه و سوخت وجود دارد. قیمت ارزاق بالا رفته. و حساب کنید تعداد خانوادههائی را که بدین خاطر پریشان شدهاند. مضافا ضررها و هزینههای مالی گزاف چند سال جنگ در جبهههای روسیه توام با از دست دادن سرزمینهائی، حکومت مرکزی را تضعیف و بخصوص نیروی دفاعی آنرا فلج کرده است.
کشتههای جنگ کافی بود و مردم حوصله انقلاب نداشتند از ترورها و خشونتهای جاری در طی سالها هم به تنگ آمده بودند. بخشی از نیروی مردم هم صرف کمک به پشت جبههها میشد. در مورد جنگ مردم اصلا توقع نداشتند آنهمه طول بکشد و اعتقاد داشتند نه از سوی روسیه بلکه نیروهای شرآغاز شده و دست آلمان را پشتش میدیدند و تا آنجا درین اعتقاد مُصر بودند که میگفتند ملکه را که اصلیت آلمانی داشت باید در صومعهای تحت بازداشت قرار داد. اما لنین در مقالهای برای کنفرانس چیمر والد(Conference Zimmerwald) نوشت که نه به حمایت از روسیه بر میخیزد نه برای صلح صدایش را بلند میکند وخواهان شکست دولت روسیه شد (۱۹۱۵).
این از فضای شهرها وروحیه مردم جنگزده که اصلا حول انقلاب دور نمیزد، و بیشتر صلح میخواست و آرامش، آنهم از شرایط نیروهای دفاعی! میماند ایدئولوژی و تفکری که لنین ادعا میکرد میداند چیست و میخواست مردم را حول آن متحد کند.
اما بر خلاف پروپاگاند حکومتی که لنین بعدها پایهاش را به زمین میخ کرد، «عصر سیمین» تفکر در روسیه در آن سالها از تزهای ساده لوحانهای که لنین و یارانش تبلیغ میکردند بسیاردور شده بود. ماتریالیسم و اوتیلیتاریسم (utilitarisme) و گرویدن به دین «عمل» جاذبهای نداشت. بعد از الغا سیستم ارباب- رعیتی تا کودتای اکتبر، روسیه به لحاظ علمی، در همه شاخهها و درفرهنگ و ادب و هنر رشد بسیاری داشته و نمونههای قابل افتخاری تحویل دنیا داده بود.
در چنین شرایطی برای پیروزی باید به سرعت و غافلگیرانه عمل میشد. بخصوص که شایعاتی راجع به طرح کودتائی از داخل خود قدرت حاکمه و نزدیکانش برای جابجائی قدرت به گوش میرسید و لنین باید عجله میکرد تا مبادا زودتر از او به سر قدرت بروند. موضوع ازین قرار بود که در غیبت نیکلای دوم قدرت در دست همسر آلمانی الاصلش الکساندرا بود که این یکی نیز به بهانههائی کاملا مطرود از نظر نزدیکان دربار، به راسپوتین نامی که فردی مشکوک محسوب میشد قدرت عمل و موقعیت مهم ولی بی دلیلی اعطا کرده بود. تصمیمات و اعمال راسپوتین بیش از سلطه گری و شخصیت عصبی ملکه که به حرف و مشاوره هیچ کس گوش نمیکرد، اطرافیان را بر میآشفت، تا جائی که راسپوتین در سال ۱۹۱۶ زمان کوتاهی قبل از آغاز کودتا توسط یکی از افراد وابسته به دربار به امید رهانیدن روسیه از دست نفوذ او نزد ملکه در نتیجه قدرت تصمیم گیری، ترور شد. همین راسپوتین در سالهای جنگ و قبل از کودتا بدگوئیهای تکان دهندهای در شهر علیه حکومت، بیرون دربار پخش میکرده و بلندگوی اخبار دربار در بیرون بوده گر چه از سوی دربار یا حداقل ملکه حمایت میشده است. حالا این خبر بردنها و ایجاد ضدیت علیه تزار با چه نیتی انجام میشده، تاریخ نویسانی که من کارهایشان را مطالعه کردم، اشاره صریحی به آن نمیکنند و گمانم باید با در کنار هم قرار دادن دیگر رویدادها لابلای خطوط را خواند.
در ژوئن ۱۹۱۷ چند ماه قبل از کودتا به مناسبت اولین کنگره شوراها، لنین گفته بود «میگویند در روسیه حزبی که بخواهد قدرت را کاملا در دست بگیرد، وجود ندارد. چرا هست! ما آمادهایم هر لحظه قدرت را کاملا در دست بگیریم.»
به نوشته دیمیتری لگونوو، در کتاب «لنین واقعی» که بر مبنای آرشیوهای پنهان شوروی نوشته شده، این سخنان با کف زدنهای بسیار محتاطانه و تُنُکی روبرو شد. اما از سوی نمایندگان بلشویکها که اقلیت این مجمع را تشکیل میدادند، پروپاگاند حزب ادامه یافت که آمادهاند تمام قدرت را به دست بگیرند. اما کسی آنها را جدی نمیگرفت. بس که لنین و هوادارانش حاشیهای محسوب میشدند. در ۱۹۰۵ بلشویکها هشت هزار نفر، منشویکهای رقیب، دوازده هزار نفر، و سوسیالیستهای انقلابی ازین دومی هم بیشترند. به این ترتیب دنبالهروهای تفکر لنینی، تعداد قابل توجهی نیستند.
با این حال کمیته مرکزی حزب بهطور پنهانی روز ۲۳ اکتبر را روز خیزش تعین کرده و لنین، رفقایش را برای انجام اینکار تحت فشار قرار داد. دو هفته قبل، اکثریت کمیته مرکزی بلشویک برای گرفتن نابهنگام قدرت رأی مخالف داده بود. لنین با لحبازی و سخت سری همیشگیاش تهدید کرده بود اگر طرح او پذیرفته نشود استعفا خواهد داد. دهم اکتبر در آپارتمانی جلسه دارند و از بیست و یک عضو فقط دوازده نفر آمدهاند. ازین دوازده نفر هم دو نفر رای مخالف میدهند. بقیه چرا نیآمدهاند؟ شرایط را نامناسب و نارس تلقی میکنند. میخواهند کنگره نوامبر برسد، بیشتر بحث کنند. در نتیجه اقدام برای شورش، توسط عده بسیار کوچکی از حزب بلشویک، نه همه حزب تصمیم گیری میشود و زیر فشار لنین. در کشوری جنگزده وهنوز به صلح دست نیافته که از جلسهای به جلسهای میرود تا خودش را از جنگی که در آن شکست خورده بیرون بکشد و وزیر جنگ و نظامی آن تغییر میکند و ارتشش نابسامان و نیروی نظامیش استوار نیست، تعداد افرادی که از کارگران بیکار و ناراضیان جمع کردهاند کمتر از نیروی منشویکها، حزب رقیب است. و حتی کمتر از حزب سوسیالیستهای انقلابی.
این انقلاب نیست که انرژی آن با همراهی مردم، از اقشار مختلف و بطورخود جوش آزاد شده و در پی رسیدن به خواستهایش به خیابانها روانه میشود. نه! این تدارک کودتا دیدن است با سوءاستفاده از شرایط ضعفی که بر نیروی حاکمه بخصوص نیروی دفاع شهری آن برقرار شده است. جمعیت و هوادار کم است؟ مردم حوصله انقلاب ندارند؟ نداشته باشند! لنین اتکا به روش ژاکوبنهای خونریز فرانسه و توسل به ایجاد توحش را همیشه پاس داشته است.
از گفتههای اوست که خشونت، قابلۀ انقلاب است. زایمان بخصوص سزارین، در ادبیات لنین حضور آشکاری دارند. در ذهن او هر انقلاب باید با فریادهای جنونآمیز زائو و خونریزی و صحنههای خشونت توام باشد. بخصوص به سزارین بسیار ارادت دارد. غافل از آنکه خشونت و خونریزی از اجزاء غیر قابل تفکیکِ زایش نیستند، بلکه از عوارض عقبماندگی علمیاند و بشر روز به روز نه تنها راههای زایمانهای بدون درد را یافته و مییابد بلکه، تولید مثل اساسا در آیندهای نه چندان دور به عهده آزمایشگاهها گذاشته شده و اشکال بدوی زائیدن که لنین احیانا در دهات روسیه زمانهاش از آنها تاثیر گرفته و گمان کرده شقالقمر علمی سیاسی ماتریالیستی کرده به عنوان فکت علمی و نتیجه گیری سیاسی اجتماعی منطبق با قوانین طبیعت آنها را در دفتر سینهاش با تفاخر نگاشته، چه بسا بالکل یا بخشاً منسوخ شود. اما برای لنین، انقلاب و تغییر کهنه به نو در زایمان، از نوعی که در روستاها شاهد بوده خود را نشان میداد، و تا پایان، تغییر کهنه به نو را در جمعآمدن خشونت و فریاد و صدای ضجه و خونریزی تصور کرد. باز هم غافل از آن که زایمان، تغییر کهنه به نو نیست بلکه ادامه کهنه به نوست. جنگی هم بین کهنه با نو نیست بلکه آنچه به نظرش کهنه آمده است، خود برای تولد و ظهور نو، نیرو صرف میکند و نو را به جلو فشار میدهد.
جهانبینی خونآلود و خشن لنین که راهحل سزارین را برای پاسخگوئی به عجول بودن خود، از خاطر دور نمیکرد، کودتای، یا سزارین ۱۹۱۷رابه پیش برد. اما نه بخاطر محبوبیت اجتماعیش، نه هوش و درایتی که در نزد امثال بوخارین یافت میشد اما نه نزد او، بلکه بخاطر شرایط اجتماعی مردمانی خسته و ناامید که فروریزی خشونتی از آندست که در مخیله لنین میگنجید، آنها را از پا در انداخت و تسلیم کرد. تازه کودتا بدون مقاومت هم نبود و مدتها برای جا انداختن خود وحشیانه میجنگید. مقاومتی شکل گرفته از شاگردان دبیرستانها، افسران، طبقه متوسط، تحصیلکردهها، قزاقها، نیروهای منتهای راست تا منتهای چپ در بین آنها بود. روستائیان، همان خلقی که کودتا مدعی بود به نام آنها و برای قدرت بخشیدن به آنها باید اقدام کند از هر دو دسته متنفر بودند چون از آنها فرزندانشان را برای پیوستن به مبارزه میخواستند و ثباتی را که در زندگی به آن نیاز داشتند، میآشفتند.
وقتی به شهرهائی که بیشترین مقاومت را انجام میدادند نگاه میکنیم میبینم چقدر به مرزهای سرزمینهائی با فرهنگ دیرین ایرانی نزدیک هستند. مقاومت ضد بلشویک سراسری ست. و در بعضی نقاط بسیار نیرومند و پیشرویشان با تمام نیرو. تا جائی که مسکو و پتروگراد که دست بلشویکها ست در آستانه سقوط قرار میگیرد. در سال ۱۹۲۰ فرمانده چکا از سوی ضدکودتا از پای درآمده خود لنین نیز مورد حمله قرار گرفته زخمی میشود. بنا به برخی روایتها به مرز فنلاند میگریزد (لنین چهار سال بعد جان میسپارد) ولی اتفاقی روی میدهد که جهت پیشرونده جریان را به نفع ضد کودتا تغییر میدهد. خانواده سلطنتی، نیکلای دوم، همسرش الکساندرا، پسر و چهار دخترشان توسط بلشویکها به قتل میرسند تا امید هر نوع بازگشت سیستم سابق را خاموش کرده باشند.
برخلاف آنچه در وصف منفعل بودن و زیست غیرمسئولانه نیکلای دوم سروده شده، مطالعات از نزدیک مغایرت این برداشتها را با واقعیت نشان میدهد. برای مثال در زمان جنگ و وقتی که محصولی به نام لنین را آلمانها، همان جبههای که علیه روسیه و انگلیس و فرانسه میجنگید، از سویس و از طریق فنلاند وارد پطروگراد روسیه میکردند، نیکلای دوم در جبههها بود و در قصر نلمیده بود تا با فرمانهای انقلابی و مقداری غرولند و اخ و پیف به دیگران فرمان «لنگش کن» بدهد. آلمانها لابد شناختی از محصول وارداتی و ترکیباتش داشتند و میدانستند با ایجاد یک جبهه جنگ داخلی از طریق این محصول ممتاز سزارین در گوش هوش، میتوانند جنگ خارجی روسیه را به شکست بکشانند. البته لنین اگر در یک مورد هم اهل حساب و کتاب بوده باشد، همینجا بود چون بعد از رسیدن به پیروزی و امضا قرارداد صلح از سوی روسیه، چیزی نزدیک به ۳۴ در صد زمینهای زیر تسلط این کشور را داهیانه بخشید. در ۱۹۱۸ بر سر معاهده برست – لیتوفسك بانیروهای محور مذاكره كرد. روسیه لهستان، استونی، لاتویا، لیتوانی، فنلاند و اوكراین رااعطا کرد. روسها قبول كردند به تركان عثمانی هم زمین و غرامت بپردازند. بهای صلح لنین از دست دادن ۳۴ درصد جمعیت و ۳۲ درصد از بهترین زمینهای كشاورزی روسیه بود. هر چه باشد دو ملیون مارک از سوی امپراتور ویلهلم دوم (Wilhelm II) برای تبلیغات دریافت کرده بود هر چند حزب بعد از رسیدن به قدرت بشدت در مورد پنهان کردن رد پای دوستی و حمایت با شاه آلمان تلاش کرد تا چهره منزه لنین که فقط دست نشانده ایدئولوژی بود مبادا با خادم کشور دیگری بودن آلوده شود، اما دیگر جائی برای انکار این واقعیت نیست.
این خوش قولی، در مورد ماکسیم گورکی که آپارتمان پطروگرادش را محل مراودات بلشویکها در دوره جنگ جهانی اول قرار داده بود و با اعضا حزب تا کودتای ۱۹۱۷ روابط نزدیک داشت دیده نشد. روزنامه آماده انتشار گورکی، بنام «زندگی جدید»(Novaya zhizn) گرفتار سانسور بلشویکها شد. درین دوره، یعنی جنگ داخلی با توجه به عملکرد حزب و شخص لنین، گورکی مقالاتی مینویسد که مجموعه آنها به نام اندیشههای بی موقع تنها بعد از فروپاشی شوروی باز منتشر میشوند. در این مقالات گورکی لنین را بخاطر دستگیریهای بی معنا و ایجاد خفقان و جلوگیری از بیان آزاد، مستبد مینامد و بمناسبت تاکتیکهای توطئه گرانه اش( حقه بازانه) آنارشیست. گورکی لنین را با تزار و نشایو (Nechayev) مقایسه میکند. گورکی مینویسد لنین و همدستانش گمان میکنند میتوانند از هیچ جنایتی فروگذار نکرده، آزادی بیان را لغو و دستگیریهای خودسرانه را بگسترانند. او لنین را حقهبازی خواند که با خونسردی عمل میکند و نه آبرو برای پرولتاریا باقی میگذارد و نه زندگی.
در سال ۱۹۲۱ دوست و همکارِ نویسنده گورکی، نیکلای گومیلف (Nikolay Stepanovich Gumilyov) به بهانه داشتن افکار سلطنتطلبانه دستگیر شده بود. گورکی خود را مسکو رساند و فرمانی از دست شخص لنین برای آزادی او گرفت اما در بازگشت به پتروگراد دریافت که دوستش تیرباران شده است. گورکی چند ماه بعد رخت سفر به ایتالیا بر بست.
لنین نه پروای مردم را داشت نه روسیهای تا شده زیر بار جنگ. بقول آلن بزانسون، لنین بدون هیچ ملاحظهای از روسیهای که ارتجاعی تلقی میکرد، متنفر بود. ازرژیمش، فرهنگش، صاحبان املاکش، سرمایه دارانش، راستگرایانش. روسیه برای او نماد گذشته بود، و گذشته با همۀ وسعت و پیچیدگیش در مخیله تنگ او، نماد کهنه وخودش نمونۀ نادر نو. روسیه کهنه باید به دست او سزارین میشد تا از دلش، لنین بیرون بیآید.
مرد خشن و کینهتوزی میخواهد علمی به نظر بیاید، قوانین اجتماعی را از درون طبیعت اخذ کند، چشمش زایمان دیده، حالا میخواهد سرنوشت چندین ملیون روس را با این مدل، بانقلاباند. سِرو کردن علم و دانش و فلسفه و علم تجربی در کاسههای تنگ و گِلی ایدئولوژی، چنین معادلات بدوی و ساده سازانهای خلق میکند که اثر فرمولهای مخربش هنوز هم در جسم و جان بسیاری از مردمانی که آنرا چشیدهاند، باقی است.
نتیجه: بازگشت گورباچف به رفرمهائی که با ترور الکساندر دوم، توسط رادیکالها وسط راه مانده بود. (بعد از الکساندر دوم الکساندر سوم تزار شد و پس از او آخرین تزار، نیکلای دوم.)
هلن کرر (Hélène Carrère d’Encausse) در کتابی که به زندگی الکساندر دوم، اختصاص داده ترور این تزار اصلاحطلب روسیه را با ترور همزمان آبراهام لینکلن بعد از لغو بردهداری مقایسه میکند. هلن کرر تاسف میخورد که به نام خلق، الکساندری را در فردای لغو ارباب- رعیتی ترور کردند، که تحول از بالا را آغاز کرده و به رفرمهائی پرداخته بود که در همه زمینهها فاصله پیشرفت اروپا را از روسیه بکاهد و موفق نیز شده بود. و به لحاظ بین المللی نیز با یک سیاست خارجی محکم توانسته بود جایگاه قدرتمندی برای امپراطوری روسیه بازآفریند که توسط جنگ کریمه به تزلزل گرائیده بود او آغاز گر پروسترویکای قرن نوزده بود که با پروسترویکای قرن بیستمی گورباچف ادامه یافت.
تیری وولتن (Thierry Wolton) در تاریخ کمونیسم با اشاره به سکوت اغلب سران غرب در قبال وحشیگریهای کودتای ۱۹۱۷ و پیامدهای آن تا حد چاپ شدن عکس استالین در سال ۱۹۴۰ روی جلد مجله مشهور تایم، با این زیرنویس که: «روشهایش سختاند اما به نتیجه میرسند»، همچنین سکوت دموکراتها با گرایشهای گوناگون در قبال جنایتهای انجام گرفته در طی این دوره، چنین نتیجه میگیرد که علیرغم اختلافات این دولتها، همدستیهای ضمنی آنها را بهم نزدیک میکند. به قول گفتنی، دست همه شان توی یک کاسه است.
رفتار و کردار لنین برای محقان روانکاوی و فمینیسم مواد بسیار برای بررسی عرضه میکند. مردی که به پیکر ضعیف شده سرزمین خود شبیخون زده و برای نابودی گذشته آن سرزمین که سینه به سینه و دست به دست در فرهنگ و آداب و رسوم آن تبلور یافته و به او منتقل شده، از پا نمینشیند، سمبل کاملی از اودیپ فروید است. و او که به سرزمین و میهنی که او را به بار آورده و پرورانده، آنهم در حالت شکست خورده و رنجورش یورش میبرد، داستانها برای ضدیت با زنانگی دارد تا به آرشیو حامیان زنانگی بشر، افزوده شود.
از آنجا که خشونت و توحش رابطهای بسیار نزدیک با پوپولیسمی (تکیه به عوام) پیدا میکند که امروزه از آن بسیار سخن میرود، با یک «فلش بک» به ریشه پوپولیسم روسی میپردازم تا مجددا با بازگشت به لننینسم ببینم این پوپولیسم در بقچۀ خود جز خشونت چه چیز دیگری پیچیده یا بهتر بگویم پیچانده است.
کودتائیکه به آن مختصراً پرداختیم، گذشتهای دارد و دقیقاً همان جریانی ست که به دستاوردها و همراهی با انقلاب مشروطۀ دموکراتیک ۱۹۰۵تن در نداد و به مخاصمه با آن پرداخت. خود این جریان تا رسیدن به ۱۹۰۵که من ابتدایش را حوالی ۱۸۷۳، سی و دو سال پیش قرار میدهم، چندین بار سزارین شده و از درون آن جناح خشن تر، شبیه تر به لنین بیرون آمده بود.
تحولات قرن نوزده روس در داخل تحولات اروپائی قرار میگرفت که رومانتیسم جای خود را به رئالیسم میسپرد. این تحول در روسیه بخاطر دوری از مراکزروشنگری اروپائی، با افراط و آشوبگری توام بود، بین تقلید و سرگردانی برای ایجاد مدل روسی در نوسان.
متافیزیک، زیبائی شناسی، دین، تاریخ، جای خود را به جریانی هدایت شده توسط جوانان رادیکال چون چرنیشفسکی (Tchernychevski) میسپرد. همان کسی که نوشتههایش بیشترین تاثیر را بر لنین نهاده از دستمایههای اعمال خشونت او شدند. از آنچه رئالیسم یا حتی نیهیلیست غربی را تشکیل میداد تنها طغیان مطلق به گوش آنان آشنا میرسید. ضدیت با تمام عُرف و عادات، اتوریته خانوادگی، شعر تغزلی، دیسیپلین خلاصه همه چیز. زنان و مردان جوان نیمه دوم قرن نوزده میخواستند لاک ادب و احترام را سُفته از قراردادها رهائی یابند. تنها چیزی که در این میان متناسب با زمانه، قابل احترام و مراعات کردنی به شما میآمد، علم بود و منطق. بهخصوص علم فیزیک و علوم تجربی که در آن زمان در غرب بالا بالاها گذاشته شده بود. همان چیزی که میبینیم لقمه پیچانده شده توسط لنین به نام ایدئولوژی، اتیکت چربی از آن را هم به رویش دارد. این ساندویچ با علم درست شده، پس خوردنیست، بشتابید!
نیهیلیسم روسی نیروی روحیاش را برای درهم شکستن بتها، که در آنوقت مثل خیلی جاهای دیگر کم هم نبودند، از گرایش به رهائی، آزادی و اجتماعی میگرفت. ولی نیکلا ریازانوسکی نویسنده کتاب تاریخ روسیه تاکید میکند، قلیلاند کسانی که توجه کردند نیهیلیسم، همزمان چگونه در حال ساخت بتهای خودش بود، که در بیرحمی هیچ کم نداشتند. اگر طغیانهای سالهای شصت قرن نوزده روسیه، هیچ چیز با گذشتگان که عِرق وطنپرستی و مباهات به نژاد اسلاو در آنها میجوشید نداشت، در نزدیکی به عقاید رادیکال کسانی چون هرزن (Herzen)، باکونین یا حتی گاه بلینسکی (Bélinski) سنگ تمام میگذاشتند. آنها در تفکرشان دیگر چیزی از ایدآلیسم یا رمانتیسم آلمان حمل نمیکردند و فکرشان در یک قالب سادهتر و سبکسرانهای ریخته بود. حتی زنانی از خانوادههای تربیت شده که در تحصیلات و آموزش نسبت به زنان اروپائی همدوره خود تقدم داشتند به سرعت وارد جرگۀ حمایت از جریانات رادیکال میشدند.
تاریخچۀ جنبش انقلابی به پروپاگاند و حلقههای انقلابی سالهای شصت قرن نوزده برمیگردد ولی باید برای شدت گرفتناش منتظر سالهای هفتاد باشیم. در این موقع جنبش فرصت یافته بود که خود را از هر چه نیهیلیسم، فردگرائی و آنارشیسم که به رهائی کامل فرد میاندیشید آزاد کرده و به ترکیب تازهای دست بزند: پوپولیسم یا ﻧﺎرودونیسم (ﻧﺎرودونیکها) تودهگرائی که در روسیه با روستائیگرائی مترادف بود ازین رو که خلق همان روستائی بود گرچه بعدها حیطه گستردهتری به آن دادند.
این جریان در ابتدا با جمع کثیری از اقشار مختلف مردم حمایت و همراهی میشد. اگر نیهیلیستها گردن بالا گرفته باد برتری به غبغب میانداختند چون از این جهان فاسد خود را آزاد کرده بودند، پوپولیستها میخواستند دِین خود را به روستائیان ادا کنند. در عین حال میخواستند روستائیان را به طرف آیندهای بهتر رهنمون شوند. حرکت به سوی روستاها، شعار آنها شد. احساس گناه و اخلاقگرائی ژرف ملت روس در این گرایش نقش داشت. اما در این میان طرفداران هرزن و باکونین هم به فکر استفاده از این سپرده عظیم، یعنی روستائیان در برنامههای سیاسی خود افتادند تا آنها را سنگ بنای ساخت آیندهای برابر قرار دهند. شاید برای برخی سادگی و صفای روستائی، آنچه را جهان در حال تغییر به آنان نمیداد، اهدا مینمود، و آنها را هم به سوی خود میکشاند. اما پوپولیسم نتوانست با تمام متفکرینی که حول و حوش آن بودند منطقی در مورد اقدامات خود ارائه دهد که متقاعدکننده باشد.
اوج این «پیش به سوی روستا»، در سالهای ۱۸۷۳، ۱۸۷۴ روی داد زمانی که دو هزار و پانصد تحصیلکرده سویس، به روستاها رفتند. برای سواد آموزی، تیمارداری، مداوا و خدمت. اما در میان آنها طرفداران باکونین و رادیکالها هم راهی شدند. هدف دیگر خدمت نبود. شوراندن علیه زمینداران بزرگ و تزار هم بود. نتیجه؟ روستائیان از دست آنها چنان عاصی میشدند که گاه به پلیس مراجعه کرده و از دست این آدمهای عجیب و غریب شکایت میبردند.
نتیجه: پوپولیسم از خلق، که روستائیان باشند ناامید شدند. اینها درست بشو نبودند. یک دسته اعتقاد خود را به آموزش وتغییر دراز مدت حفظ کرده در جناح لاوروف (Lavrov) قرار گرفتند اما گروه دومی هم آتشین سر بلند کرد که مدل ژاکوبنهای انقلاب فرانسه را سرلوحه عمل قرار میدادند یعنی توسل به حداکثر خشونت و خونریزی برای ارعاب. گروه زیرزمینی «زمین و آزادی» شکل گرفت در سال ۱۸۷۹، که باز برای بیرون آوردن جناح خشنترش، دو بخش شد و «زمین و اراده خلق» از آن سر در آورد که بیمهابا خود را در وقف ترور کرد. البته متوجه هستید که مقصود از زمین، سرزمین روسیه نیست و زمینهای کشاورزی مدّ نظر است.
برای دیدن تفاوت واقعیت با شعبده، بد نیست گاه گاه نظری به کلمات بیندازیم و آنها را با محتوایش بسنجیم. گروهی خود را اراده خلق یا اراده روستائیانی معرفی میکند که با بیصبری به بیرون راندن آنها پرداخته است، به عبارت دیگر، اراده واقعی و حقیقی آنها، دوری ازین مدعیان بوده است. طنزآلود نیست؟ قرار بود تکیه به روستائیان باشد، با آن جمعیت زیاد چه لشگر عظیمی در پای ایدئولوژی تشکیل میدادند اما آنها حاضر به فراگیری دروس مارکسیسم نشدند و حرکتِ پیش به سوی روستا جواب نداد، باید طرف کارگران رفت و قدرت مرکزی را تضعیف نمود.
طبل عملیات خشونت و ترور سرمستانه کوفته شده و در پی چندین سوقصد نافرجام به ترور امپراتور یعنی الکساندر دوم، در ۱۸۸۱ انجامید. فردای روزی که او فرمان لغو ارباب رعیتی را امضا کرده بود. امید بستن به تحولات تدریجی و رفورم موافق میل این سوپر رادیکالها نبود.
در ۱۸۸۳ در ژنو مارکسیستهای روس گروه آزادی کار را بنا مینهند و در ۱۹۰۱ گروه اخگر را که قرار است ایدههای سوسیالیستی را به میان کارگران ببرد. در سال ۱۹۰۳ لنین تیغ سزارین را اِعمال و بلشویکها را از میان این گروه خارج میکند. با شباهت بیشتر به خودش و با مشت افراشته در راه دیکتاتوری پرولتاریا. این مرحله دو سال قبل از انقلاب مشروطۀ ایرانی و بعد، مشروطۀ روسی ست. اینها حاضر به همکاری با کسانی که بورژوا تلقی میکنند نیستند و به تدریج همکاری با رفقائی را هم از گروههای دیگر سوسیالیست که راه دیگری میرفتند، کنار میگذارند.(۱۹۱۲)
جانشین الکساندر دوم، الکساندر سوم مردی بود متنفر از انقلاب صنعتی و تغییراتی که در جامعه بوجود آورده بود. از شهری شدن تا حدی که آرزو میکرد دیگر چیزی اختراع نشود و لاجرم به تغییری در اجتماع نیانجامد. این روحیه در خیلی از طرفداران سوسیالیزم نیز رواج یافته بود. بیزاری از تغییراتی که جهان جدید در زندگی روزمره و روابط انسانی پدید آورده بود. هواداری آنها از سوسیالیستها بهخاطر این بود که اعتقاد داشتند آنها دنیا را ویران خواهند کرد و سرانجام، وعده آخرالزمان مسیحی به تحقق میپیوندد.
اساسا دوران تحولات قرن بیستمی روسیه در مورد مذهب با رنسانس فرانسوی تفاوت بزرگی داست. کلیسای فرانسه با جنگهای مذهبی از قرن شانزده، مردم را عاصی و بیزار کرده بود. کلیسای روسیه چنین نقشی نداشت، سرسپرده و تسلیم قدرت مرکزی بود و انزواگرا متأثر از کلیسای بیزانس و خصومتورزی با کلیسا از آندست که در فرانسویان زمان انقلاب دیده میشود، در نزد روسها نبود.
الکساندر سوم بعد از ترور به حکومت رسیده و شرایطش سخت بود. برای حفظ نظم اجتماعی دست به کار شده قوانین موقتی تهیه دید که در درجه اول نظر به فروکش کردن «اراده خلق» داشت. بهعلاوه به تقویت روحیه اسلاوگرائی و غرور میهنی بهعنوان جایگزینی در برابر رادیکالها پرداخت. ناسیونالیسمی که البته حقوق غیر روسهای امپراتوری را خوش نمیآمد و در آنها طغیان بر میانگیخت. جبهههای خارجی را مستحکم کرد و برای جلوگیری از قدرت فزاینده آلمان با فرانسه پیمانی منعقد ساخت. اما قواعد موقت که برای سه سال در نظر گرفته شد، موفق به خاموش کردن آتش ترورها نشد. گروه «اراده خلق» باز قصد جان الکساندر سوم را کرد که نافرجام ماند. برادر لنین در این ماجرا به اتهام شرکت در ترور امپراتور جان باخت. گوئی همۀ این مشکلات کم بود قحطی هولناک ۱۸۹۱-۱۸۹۲ به آرامش نسبی اجتماعی نقطه پایان مینهد.
بعد از مرگ الکساندر سوم در ۱۸۹۴ نیکلای دوم آخرین تزار روسیه به تخت نشست. مردی ساده، متواضع و اهل زندگی خانوادگی نه فراز و نشیبهای سیاسی. در عین ضعف مردی لجوج بود و تصمیمگیری برایش مشکل. اینجاست که نقش ملکه الکساندرا که تاریخنگاران از او بهعنوان زنی سلطهجو، عصبی، و ارتجاعی یاد کردهاند، پررنگ میشود که افسار قدرت را بدست دارد و مردی شارلاتان و قدرتپرست چون راسپوتین برای جایگاههای مهم وارد دربار میشوند. در این سالها اختناق شدت گرفت و نارضایتی افزایش یافت. تا انقلاب ۱۹۰۵، که درست همزمان با انقلاب مشروطه ایران بود، روی داد.
به ریشههای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی انقلاب ۱۹۰۵ نخواهیم پرداخت، سوژه مقاله نیست. مسلط شدن سرمایهداری و وسعت گرفتن جغرافیای پرولتاریا. صنعتی شدن سریع در عرض بیست سال....
نارضایتی بورژوازی، روشنفکران منتقد و پرولتاریای تلخکام، و در پشت سرشان دریائی از روستائیان مسکین و ناامید که برای چند قرن با رعد و برقهای متعدد سر کرده بود. مخالفتخوانیها شروع میشود. و فعالیتهای سیاسی اجتماعی به طرف محکوم کردن رژیم فلش میخورد. لیبرالها که ۱۹۰۳ گروه اتحاد آزادی را با نشریهای به نام آزادی که در خارج روسیه توسط اقتصاددان مشهور «پیتر استروه» (Peter Struve) منتشر میشد، با خود داشت در ۱۹۰۵ حزب مشروطه دموکراتیک را بنا نهادند. تحت مدیریت تاریخ شناس شناخته شده، پاول میلیوکف (Pavel Nikolayevich Milyukov)، این حزب به جمع کردن لیبرالها با گرایشات گوناگون پرداخت.
اما اپوزیسیون رادیکال با دو حزب سوسیال انقلابی و سوسیال دموکراتها ظهور کرد. این دومی مارکسیستهائی بودند برآمده از آموزشهای پلخانف که به بلشویکها با سردستگی لنین و منشویکهای با مرام نرمتر و بازتر تبدیل شدند.
قرن نوزده با راست نژادگرای حکومتی و چپ رادیکال تعریف میشود میانۀ لیبرال ناتوان از سامان دادن وقایع بود.
تظاهرات دانشجویان پا میگیرد. شورشهای دهقانی هر از چند گاه، در روستا ایجاد فشار میکند و زمینهساز فعالیت سوسیالیستهای انقلابی. این جریان از رشد حرکتهای کارگری نیز استفاده میکند. در سال ۱۹۰۴ تقاضا برای رفرم از سوی کمیتههائی با توانائیهای اقتصادی، کنگره آموزگاران و پزشکان و دیگر سازمانهای نگران منافع جمعی به میدان میآیند. اما سوسیالیستهای انقلابی همچون گذشته «اراده خلق» تاکتیک ترور را انتخاب میکنند، نه پیوستن به آوای تقاضای رفرم. دو وزیر ترور میشوند و برخی از کارمندان عالیرتبه دولت.
در ۲۲ ژانویه ۱۹۰۵ که یکشنبه خونین نام میگیرد، تظاهراتی انبوه سازمان یافته توسط یک کشیش به درگیری کشیده میشود. این کارگران عکسهای تزار را در دست داشتند و در واقع به تظلم آمدهاند.(پس به خون کشاننده معلوم نیست کیست). نتیجه؟ رابطه کارگرانی که تا آن روز با تزار خوب بودند به خرابی میگراید یا گرایانده میشود.
تزار دستور میدهد بعضی سختگیریها نسبت به اقلیتها کاسته شود و تولرانس مذهبی برقرار شود. (یعنی علت اصلی آشوبها اینها بودهاند؟) ولی تابستان همان سال حرکتهای وسیع، اعتصابات بعضا رادیکال از سوی اقلیتها وسعت گرفت. بزرگترین اعتصاب عمومی بین بیست تا سی اکتبر که بهطور کاملا یکدست از سوی همه مردم رعایت میشود روی میدهد. مردم روسیه گوئی بهطور واحد اعلام میکردند که میخواهند از «شر استبداد» رهائی یابند. برای اولین بار کارگران سنت پترزبورگ شورا سازمان میدهند. نیکلای دوم چارهای ندارد پس با مانیفست اکتبر به میدان میآید. قرار برای آزادیهای مدنی، مجلس جدید قانونگذاریهای تازه. به عبارت تازه، امپراتوری رومانف به یک سلطنت مشروطه تبدیل میشد.
اشتاینبرگ میگوید کلمۀ انقلاب در تمام ادبیات و کلام روزمره روس باری از معجزه یافته بود. فقط به زبان آوردن واژه، حس نشئگی میکرد. واژهای که با خود کلام دیگری را بهخاطر میآورد: آزادی.
لیبرالها و جناح معتدل همه گرایشها از نتیجه راضیاند. اما بخش رادیکال سوسیال دموکرات میگفت اصلا راضی نیست و آزادیِ داده شده از بالا را رد میکند. این غرولندها و تبلیغات علیه کم بودن نتایج دست آوردها، در میان انقلابیون تفرقه انداخته و بدنه آنرا تضعیف میکند. چند وقت بعد دولت اعضا شورای تشکیل شده در سنت پترزبورگ را دستگیر میکند آنها هم دعوت به انقلاب میکنند اما گوش شنوائی پیدا نمیکنند جز در حوالی مسکو. اینها آخرین مراحل خشونت بار انقلاب بودند، زمستان ۱۹۰۶ به برقراری نظم در نواحی مختلف صرف میشود. راست افراطی ظاهر شده، به نفع دولت به کشتن مغزهای متفکر انقلاب از لیبرالها و روشنفکران و برخی از گروههای اقلیت نژادی و ملی و یهودیها میپردازند. تبلیغات ضد نژادی بین روستائیان شهر نشین شده پراکنده و از آنها یارگیری میکند. (نشان میدهد که حکومت مرکزی میداند انقلاب از کدام سو میرسد). توده مردم نیروئی نداشتند و آرزویشان چیزی نبود مگر صلح و آرامش. در این دوره وزیر نیکلای، از فرانسه پول قرض گرفته موقعیت نیکلا را مستحکم میکند. (عجیب آنکه نیکلا برای سرکوب مشروطۀ ایرانی خودش به شاه قاجار پول قرض میداد.)
اگر خلاصه کنم جناحی که کودتا کرد به لحاظ فکری عقبماندهترین بخش جنبش تغییرطلب قرن نوزده روسیه بود. جناحی که همیشه در سر بزنگاههای تغییر و تحولی که با روح مردم روسیه همخوانی و حمایت آنها را در پشت خود داشت، دشمنی ورزیده به آن شلیک کرده بود. جناحی که به عُرف انسانی و اخلاقی که مردم روسیه سخت به آن پایبند بودهاند، اعتباری قائل نبود. در فرصتطلبی کامل پشت سر اتاق زایمان سیار آلمان، که در جنگ با سرزمین خودش است، به راه میافتد، تا یاران سابقش را به خون کشیده، به نام مبارزه با بورژوازی هر اندیشه مخالف با سلطه خودش را از پا در آورد. کاری که به گفته لنین نُه دهم وقت او را به خود اختصاص داده است.
نه این انقلاب نیست. انقلاب را حُقنه نمیکنند. انقلاب روح مردم یک سرزمین است، که در برههای برانگیخته شده، رستاخیز مییابد و با دمیده شدن در کالبد همگانی جسم میگیرد. و من انقلاب مشروطۀ ایران را ازین دست انقلابات میشمارم. و معتقدم نزهت و نشاط و حیات این انقلاب بود که در روسیه همان سالها از طریق مرزهای مشترک و صاحبان زبان مشترک پا گرفت و به انقلاب ۱۹۰۵ مشروطه دموکراتیک روسیه منتهی شد.
در طی مطالعاتی که داشتم حتی به یک مورد از بررسی رابطه این دو انقلاب همزمان در دو سرزمین ایران و روسیه بر نخوردم. از تمام خوانندگان این سطور درخواست دارم اگر منبعی یا حتی تز دانشگاهی سراغ دارند که رابطه این دو انقلاب را بررسی یا حتی به آن اشاره کوچکی کرده باشد مرا در جریان قرار دهند. تعجب من ازین بود که کتابهائی که تاریخ روسیه را در ریزترین اجزا آن بررسی و حتی به معاهده گلستان یا ترکمانچای اشاره کرده بودند، مطلقا در مورد همزمانی این دو انقلاب چیزی ننگاشته بودند. و هیچکدام نپرسیده بودند چطور شد میانه و لیبرالی که در روسیه ضعیف بود و قدرت سازماندهی نداشت توانست در صف اول انقلاب بایستد.
اما به خاطر علائم بسیاری که تقدم انقلاب مشروطۀ ایران را به انقلاب مشروطه دموکراتیک روسیه پررنگ میکند، من نمیتوانم این موضوع را نادیده بگیرم.
اولا هر چه تاریخ را دورتر رفتم تا در سرگذشت خود روسیه برای این انقلاب سابقه و گذشتهای بیابم، نیافتم. تنها حرکت قابل توجه شورش «دسامبریست»ها (دکابریستها) بوده، در ۱۸۲۵ برخاسته از سوی تشکیلاتی کوچک از اشراف آزادیخواه، و افسران نظامی که میخواهند برادر امپراتور را به جای او بنشانند.
معادل روح تغییراتی که توسط امیرکبیر در ایران انجام میشد، یا معادل جنبش تنباکو، چیزی در روسیه نداریم. قرن نوزده روسیه بخصوص در نیمۀ دوم آن شامل چپ رادیکال و نژادپرستها(روسدوستان) راست رادیکال بوده اما میانه سخت ضعیف است. عجبا که در انقلاب ۱۹۰۵، میانه است که جلو تر حرکت میکند.(با نیرو گرفتن از کدام جنبش؟)
برای کودتای لنین، بخشیدن روح امید، اعتماد، برانگیختگی انسانی، دست دراز کردن به سوی تقاضای شعور و احترام انسانی، وجود ندارند، برای انقلاب ۱۹۰۵، چرا! اگر بعد ازین انقلاب نیکلای دوم، فرمان تولرانس نسبت به مذاهب و اقوام را صادر میکند، آیا جز این است که از طرف اینها احساس خطر کرده؟
و چرا آن همراهی با شاه قاجار برای خفه کردن مشروطیت ایرانی و محاصره تبریز و بعد آغوش گشودن به شاه قاجار، جز آنکه این کانون شعور و حیات، سرزمین خودش را هم به لرزه میافکنده؟
یکی از تاریخنویسان در بررسی انقلاب ۱۹۰۵ روسیه پس از بیان وضعیت اقتصادی و فرهنگی و انواع نارضایتیها با تردید میگفت، ولی اینها برای چنین انقلابی کافی نبود. او هم حس کرده بود چیز دیگری در این میان میبایست توانسته باشد، فتیله شمع را روشن کرده، پرتو افکنی کرده باشد. بنظر من این، همان انقلاب مشروطه ایران بود. مردم مسکو و سنت پترزبورگ بی تردید میشنیدند که تزارشان دارد به ایران برای حمایت از شاه قاجار نیرو میفرستد. هر چند تاریخ نویسهائی که من مطالعه کردم، چیری ننوشته بودند. خبر انقلاب مشروطه ایران و حتی از آن پیشتر، جنبش تنباکو و رشد آگاهی وشعور و تحول خواهی مردم ایران حتما از طریق همسایگان ایرانی تباربه اقصی نقاط روسیه رسیده بود.
برخلاف هلن کرر من معتقدم پرسترویکا بعد از انقلاب ۱۹۰۵ شروع شد. درست است که الکساندر دوم قصد الغا رابطه ارباب رعیتی را داشت اما انقلاب مشروطه روسی انقلابی بود که به لحاظ درگیر کردن قشر عظیمتری از مردم و خواستههائی که از نیازِ مخزن شعور به آبیاری شدن سرچشمه میگرفت، با آزادی بیان و اجتماعات و تکثر احزاب و غیره، از اقدامات الکساندر دوم که به تزار آزادی دهنده معروف و با پطر کبیر مقایسه شد، فراتر میرود. وقتی حرکتی ترمز گرفته و بهعللی متوقف میشود، بعد از بهراه افتادن، اُفت و خیزش را از بالاترین نقطهای که به آن دست یافته بود به بعد بررسی میکنند، نه نقطههای قبلا فتح شده. دلیلی نمیبینم تاریخ سیاسی روسیه را بعد از فروریزی کمونیزم، و آغاز اقدامات دمکراتیزه کردن، نه با مرجع قرار دادن بلندترین نقطهای که پیشتر به آن رسیده بود، بلکه با نقطهای عقبتر با آزادیطلبی کمتر، بسنجیم. و این نقطه مرجع، که حرکت تحول بخش سرزمین روسیه دوباره از آن، جائی که جا مانده و ضربه خورده بود، آغاز میکند، نقطهایست که هنوز در تاریخ دو قرن اخیر روسیه بزرگترین انقلاب محسوب میشود. آیا اگر اینچنین ثبت نشده و از آن یاد نمیشود به علت ریشهها و نزدیکیاش با انقلاب مشروطه ایرانی و طراوت گرفتن و خرم شدنش از آب و حیات این جنبش نیست؟
حضور بال دموکراتیک در انقلاب ۱۹۰۵ روسیه که خود را مشروطۀ دموکراتیک معرفی میکند هم برای جذب رادیکالها و سوسیالیستهاست و هم روسی کردن مشروطیتی ست که از ایران میآمد. از نیمه دوم قرن نوزده، مسکو و لنینگراد به لحاظ فرهنگ روشنفکری از همتایان اروپائی خود کم نداشتند. آن چه از ایرانیها گرفتند، چیز دیگری بود.
همان چیزی که تمام فرهنگ و هنر اگر باشد اما این مورد وجود نداشته باشد، نهضتی شکل نمیگیرد: حیات و زندگی روح یک ملت! چیزی که مجموعهای ست از تمام خاطره فرهنگی یک ملت و عواطفی که آن را همراهی میکند، آرزوهایش و جایگاهی که در جهان برای خودش قائل است. شاید روسها با اخذ فرهنگ اروپائی و همرنگی و نزدیکی با تفکر آنان، احساس نوازش شخصیتی یا خود بسندگی نسبی داشتهاند. اما انقلاب مشروطه با هویت ایرانیش، در آنها یک «رنگ» و «نُت» و ترنمی را شکفت که لازمۀ به صدا در آمدن بود. این موسیقی در روح آنها دمیده شد و برخاستند. روسها در این سالها، فرهنگ را دارند، اما ایدههائی را که بتواند چسب همگان باشد، نه! فرهنگ را دارند اما جنبشی در حد جنبش تنباکو را نه! چیزی از جنس حیات، نه میل تنازع بقا!
این موضوع، یعنی مشخصه انقلاب مشروطه ایرانی و روح آن، که روح ایرانی ست و بنظر من ره به جستجوی نور شعور و پرستش کانونهای آگاهی میبرد، لزوم مطالعاتی عمیق و نوین را پیش ما میگشاید. ما همچنان پرستندگان شعلههائی هستیم که روشنمان کند و ما را بیفروزد. زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس- موسی آنجا به امید قبسی میآید. و این جستجوی شور شعور و آگاهی وقتی بیدار میشود همسایگان را نیز برمیافروزد.
لنین مردم روسیه، فرهنگ روسیه را نمیشناخت. او از آب گلآلود ماهی گرفت. هیچکدام از آتشبازیهائی را که کنار چهره او برای بزرگداشتش انجام گرفت جز در کادر مشاطهگری پوپولیستی برای آراستن این چهره نمیتوان جای داد.
در مورد محبوبیتش همین بس که خودش گفته نه دهم وقتش صرف نابودی بورژوازی و دشمن، بخوانید صرف سرکوب نیروی مقاومت روسها شده است. به قول یکی از کامنت نویسان پای مقاله «چرا بوخارین دیالکتیک نمیدانست» همراهی دهقانان با شعارهای اشتراکی کردن به آن حد بود که برای تن در ندادن به این سیاست، دامهای خود را کشتند و خوردند تا دیگر جائی برای اشتراکی کردنشان نماند. منتهی با افسانهسرائیها در مورد واژگون کردن یک حکومت خلال شده از درون و کوبیده شده با جنگ جهانی از بیرون، خواستهاند چنین چشم و ابروئی به این کودتا ببخشند که زیر رعد و برق تبلیغات دیگر جائی و فرصتی برای بررسی و تعین اندازهها و قد و قواره این حادثه تاریخی سیاسی با اَخ و پیف و غرولند و غرش شیر آسای مُعّرف آن، که پدرش (یادگارهای فرهنگ نیاکان) را کشت و مادر میهن را مورد تعدی قرار داد، و کور شد و دیگر هیچ ندید و بینور و شعور عمل کرد، باقی نگذارند.
موجود عجیب الخلقهای که با سزارین قابله لنین روی دست مردم روس گذاشته شد، روسی حرف نمیزد. روح مردم روس عمیقاً اخلاقگراست و به وابستگی خود به فرهنگ اسلاو مباهات میورزد. قابله لنین هر دو این مشخصه را با انبردستی از ریشه کَند تا بهجایش دیالکتیک بکارد. پس برای روسیه نه فّکی ماند نه چانهای. روسیه نتوانست با بالهای خود بنشیند و با دهان خود سخن بگوید.
در کتاب مرشد و مارگاریتا، راوی نویسندهایست که متوجه حضور جادوگران شهر شده اما هر بار آدمها را به محل جادوی آنها میبرد، آثار و علائم پاک شده است و نویسنده مضحکه دیگران میشود. باورش نمیکنند. روسیه نتوانست در آن سالها عوامگرایانش را به جهان نشان دهد.
به پایان مقاله نزدیک میشویم، سخن آخر در مورد مشروطه ایرانی و روح آن، کیمیائی که بهنظر من زبان مردم روسیه را در ۱۹۰۵ گشود: این همان نوزاد و کودک واقعی ست که از دل تاریخ ایران و مردمان نور دوست و قدر هشیاریشناسِ آن متولد شد. هیچ قدرت سیاسی اروپائی ابزار آن نبوده. روسیه نگران گسترش آن بود نمیتوانست آشپزش باشد و انگلیس آن سالها از «روس هراسی» رنج میبرد (که مبادا پایشان به طرف هند باز شده و مستعمره آنها را مورد تهدید قرار دهند) و هر نوع پذیرائی از مشروطهطلبان فقط در چهارچوب همین مقدار از هراس قابل اعتناست و نه بیشتر.
ادامه دارد...
منابع:
Alain Besançon
ص221Les origines intellectuelles du Léninisme
Thierry Wolton
Histoire mondiale du communisme, tome 1:
Les bourreaux Broché octobre 2015
Arkadi Vaksberg
Le laboratoire des poisons
Buchet-Chastel 2007
ص16
Dimitri Volgonov
Le vrai Lénine : D’après les archives secrètes soviétiques Broché – 10 mars 1995
ص370
Histoire de la Russie
Nicholas Riasanovsky
Robert Laffont
1987
Voices of Revolution, 1917
Mark D. Steinberg
Yale University Press 2003
Alexandre II
Le printemps de la Russie
Hélène Carrère d’Encausse
Fayard 2008
https://en.wikipedia.org/wiki/Grigori_Rasputin
گزیده ای از زندگی راسپوتین
https://en.wikipedia.org/wiki/Russia%E2%80%93United_Kingdom_relations#Russophobia
رابطه روسها و انگلیس در دو قرن گذشته