اما با وجود این همه معجزهها در وجود سیف الدوله، تنها با اشارهی سلطان ابراهیم غزنوی که هزاران فرسنگ دورتر از او، در قصر باشکوه خویش در غزنین نشستهاست، همهچیز در یک لحظه، بر باد میرود و مداح سر از پا نشناختهاش نیز اگر چه نه در همان لحظه اما کمی بعدتر به گوشهی زندان انتقال مییابد. واقعیت آنست که پس از دستگیری سیف الدوله و شماری از نزدیکانش، مأموران سلطان ابراهیم، ظاهراً در همان روزهای اول، به دلایلی که معلوم نیست، به خود مسعود سعد کاری نداشتهاند. آنان نخست به مصادرهی همهی اموال پدری و نیز اموال خود او می پردازند. مسعود که از این تجاوز، سخت برآشفتهاست و زورش به کسی نمیرسد، از لاهور قصد غزنین میکند تا به دادخواهی، به حضور سلطان اعظم یعنی ابراهیم غزنوی باریابد. رفتن به آن شهر همان و به زندان سلطان ابراهیم افتادن همان. در جایی که عدالت نیست، ظلم از شوق میرقصد. از این روست که وی بعدها در قصیدهای خطاب به ابراهیم غزنوی، حال خود را چنان بیان میکند:
بــــه حضرت آمــدم انصافخواه و داد طلب
خــــبر نـــداشتـــم از حـــکم ایــــــزد دادار
زمـــن بــــترسد ای شاه، خصم ناقص من
کـــــه کــــار مــــدح به من بازگردد آخر کار
ص ۲۲۷ و ۲۲۸
به دستور سلطان ابراهیم، نخست او را در قلعهی «دِهَک» زندانی میکنند. اما وقتی که بر شاه آشکار میشود که وی با «ایلک خان» ترکستانی مکاتبه دارد، دستور میدهد تا او به قلعهی «گردیز» منتقل گردد. اما چندی بعد، دوباره به قلعهی «دهک» آورده میشود. هنوز مدتی نگذشته که بدگویان، به شاه گزارش میدهند که او در قلعهی دهک، از آزادی بسیار برخوردار است و ظاهراً به وی خوش میگذرد. شاه که همیشه بر عنصر انتقام و زجرکُش کردن مخالفانش تکیهدارد، دستور میدهد تا شاعر را به قلعهی «سو» بفرستند که بر بالای کوهی بنا شده و بوی عفونت در آن منطقه، مشام انسان را به سختی میآزارد. در آنجاست که نه تنها بدترین شرایط غذایی و محیطی را بر وی تحمیل میکنند بلکه حتی بند برپاهایش مینهند.
البته این نکته را باید گفت که سختترین دوران زندان او، در قلعهی «نای» گذشته است که از نظر درد و رنج جسم و روح، به هیچوجه با «دهک» و «سو» قابل قیاس نبوده است. قلعهی «نای»، غالباً محل زندانیان سیاسی بوده و بسیاری از شاهزادگان مخالف را نیز در آنجا نگاه میداشتهاند. در این دوران سخت، مسعود سعد به «علی خاص» که از شخصیتهای محترم و از خاصان دربار بوده، امید فراوان دارد که بتواند موجبات آزادیش را فراهم سازد. اما با مرگ او، امیدهای وی نیز به ناامیدی بدل میگردد. در این جا فقط به عنوان نمونه، به بُرشهایی از دو قصیده که در شکایت از زندان «نای» سروده شدهاست اشاره میکنیم.
نالــــم ز دل چو نای، مـن انـدر حصار نای
پستـــی گــرفت همت من زین بلند جـای
آرد هــــوای نـــای، مـرا نــــاله هــای زار
جـــز نـــالههـای زار چه آرد هـــوای نـای
گـــردون به درد و رنج مرا کشتهبـود اگـر
پـــــــیوند عمر من نشدی نظم جانــفزای
امـــروز پست گشت مـــرا هـــمت بـــلند
زنـــگار غـــم گــــــرفت مــرا تیغ غمزدای
گردون چهخواهد از مــن بیچارهی ضعیف
گیتی چــهخواهد از مـن درمـاندهی گدای
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کـمشکر
ور مـار گرزه نیستی ای عــقل کــم گزای
ای محنت ار نــه کوه شدی ساعتی بــرو
وی دولت ار نه بــاد شدی، لحظهای بپای
مسعود ســعد، دشمن فـضلست روزگـــار
ایـن روزگار شیــفته را، فــــضل کـــمنمای
ص ۴۰۴ و ۴۰۵
بـــــــه جمله ما که اسیران قلعهی ناییم
نشستهایم و زیــــان کرده بــر بـضاعتها
دراز عـــــمری دارم کـــــه انـــدریـن زندان
بر من از غم دل، سالهاست، ساعتها
ص ۴۷۵
شمار اشعاری که مسعود سعد در مدح سلطان ابراهیم غزنوی سروده، از شمار انگشتان دو دست کمتر است. علت این امر نیز آنست که او مستقیماً در دربار او خدمت نکردهاست. اما از زمانی که زندانی او میشود، خواه ناخواه به دست او کار داشتهاست. البته جای تعجب است که او در خلال ده سال زندانی بودن به دستور ابراهیم غزنوی، قصایدی چنین اندک در مدح او سروده باشد. بخصوص که شماری از این قصیدهها، ترکیبی است از مدح شاه و شکایت از وضع خویش در زندان و آرزوی رهایی. با وجود این، چند قصیده از قصاید مورد اشاره، در مدح سلطان است بیآن که اشارهای به درد و رنج شاعر شده باشد. این نکته، حکایت از آن دارد که مسعود سعد، آن اشعار را یا قبل از گرفتاری خود سروده یا در همان مدت اندکی که میان آزادی او و مرگ سلطان ابراهیم، فاصله شدهاست. چنان که از تاریخ برمیآید، مسعود سعد در سال ۴۹۰ هجری قمری از زندان آزاد شد و ابراهیم غزنوی در سال ۴۹۲ درگذشت. واقعیت آنست که او، این آزادی را پس از ده سال زندان، مدیون شخص شاه نیست بلکه مدیون محبت فرد متنفذی است به نام ابراهیم عبدالملک عمادالدوله ابوالقاسم خاص که توانست موجبات رهایی او را از زندان «نای» فراهم آورد.
من از میان قصایدی که مسعود سعد خطاب به سلطان ابراهیم غزنوی سروده است، چند بیت را برای رعایت اختصار برگزیدهام.
شراب عـــــــدل تــو گر مست کـــــرد عالم را
نهیــــب تــــو بــــبَرَد از ســــر زمـــــانه خُـمار
نـــمانـــــــــد در هــمه روی زمــــین خداوندی
کـــه او بـــه بـــــــندگی تـــــو نـــمیکند اقرار
بـــزرگـــــوار خـــدایـــا قـــــریب دهسال است
کــــه می بــــکاهد جـــان مـن از غــم و تیمار
چـــــــنان بــــــــلرزم کانـــدر هـــوا نلرزد مرغ
چــنان بـــپیچم کـــاندر زمیــــــن نـــــپیچد مار
نـــه سعد سلمان پـــــــنجاه سال خدمت کرد
به دست کرد به رنج اینهمه ضیاع و عقار(۶)
بــــــه مــــن سپرد و زمــــن بستدند فرعونان
شـــــدم بــــه عـــجز و ضرورت زخـــــانمان آوار
ص ۲۲۷ و ۲۲۸
چنانکه میبینیم، شاعر حتی زمانی که میخواهد نالههای دردمندانهی خویش را به گوش شاه برساند، اول باید به دروغ و اغراق متوسل شود تا او که از قدرتی خدایگونه برخوردار است، نخست کمی از این شراب معنوی ستایش و نوازش کلامی، گرمگردد. آن گاه به توصیف فضای دردبار زندان و وضع روحی خویش میپردازد. طبیعی است که او با همهی دردی که به جان دارد، در سه حالت گوناگون، سه بافت متفاوت برای واژهها برمیگزیند. نخست آنکه در خطاب خویش به شاه و توصیف برتریهای او، باید کلماتی را انتخابکند که از هرگونه تردید و ابهام دور باشد. دوم، زمانی است که درد خویش را بر سفرهی کلام میگذارد. در این هنگام، تلاش می کند تا رنج جانکاه و تحقیر عمیق روحی خود را بازنماید. سوم، وقتی است که به مأموران شاهی میرسد. مأمورانی که گاه کاسه های داغتر از آش میشوند. اگر به آنان گفتهشود کلاه بیاورند، به جای کلاه وی، «سر» آن شخص را در سینی، دو دستی به پیشگاه ملوکانه تقدیم میدارند. شاعر از دست آنان، به سختی خشمگین است و باکی ندارد که خصلت «فرعونی» را نثارشانکند.
این شیوهی رفتار، بازتاب شجاعت شاعر نیست. بلکه بازتاب آنست که او میخواهد آگاهانه، حساب آنان را از حساب شاه جدا نگهدارد و حتی به شکلی وانمودسازد که چه بسا دستگیری و طولانی شدن دوران زندان او، در گرو تصمیمهای خودسرانهی چنان افرادی باشد و نه تصمیم شخص شاه که همیشه «خیرخواه» است. تأثیر روانی این شیوهی برخورد، گاه ممکن است تا آن جا باشد که شخص شاه، از آن چه اتفاق افتاده، اظهار بی اطلاعیکند و یا بابرخورد هوشیارانهی شاعر، اقرار کند که خشم او در آغاز، «کاهی» بوده است اما همان فرعونان، از خود، رفتاری چون «کوه» در برابر شاعری چون مسعود سعد، به نمایش گذاشتهاند. اما واقعیت آنست که ریشهی همهی این بیدادها که بر مسعود سعد و افرادی از این دست رفته و میرود، در گرو نظامی است که سر رشتهی کارهایش در مشت درشت یک فرد قراردارد.
توصیف و شکایت دوم مسعود سعد از وضع خویش، خطاب به ابراهیم غزنوی، هیچ گونه توصیف یا ستایشی را متوجه سلطان نمیکند. دل شاعر چنان پردرد است که بی مقدمه، انگشت روی رنج گزنده و خراشندهی روح و جسم خویش میگذارد. نومیدی و افسردگی روحی، چنان بر جان وی چنگ انداخته که حتی خود را در برابر شادیها هم بیتفاوت احساس میکند. شاعر چنان به بیگناهی خود مطمئن است که آرزو می کند ایکاش تمام وجودش پر از عیب بود تا بدان وسیله، میتوانست خود را از زیر ضربههای زهرآگین تیغ زمانه محفوظ نگهدارد. زیرا زمانه، ظاهراً تنها کسانی را نشانه می گیرد که یکسره حُسن و هنرند.
تیــر و تـــــیغست بر دل و جگرم
غــــــــم و تـــیمار دختر و پسرم
هم بدینسان گدازدم شب و روز
غــــم و تـــــیمار مـــــادر و پدرم
جــگرم پــاره است و دل خسته
از غـــــــم و درد آن، دل و جگرم
محنتآگین شدم چنان که کنون
نــــکنـد هـــــــیچ شادیای اثرم
کاش من، جـمله عیب داشتمی
چـــــون بلایست، جمله از هنرم
بستُد از مــن زمانه، هرچه بداد
راضیـــــم با زمانه، سر به سرم
ص ۲۸۰
در شکایت دیگر خویش به ابراهیم غزنوی، صرف نظر از آن که لحن کلامش از ستایش و فراکشانی شاه آکندهاست ، که البته نمیتوانستهاست نباشد، سخت از بدرفتاری زندانبانان و رفتار بیحرمتانهی آنان نسبت به خود شکایت میکند. شاعر حتی در شگفتاست که توانسته با آن همه بدرفتاری و محیط بسیار تنگ و تاریک و بیروزن زندان، زنده بماند. اما ظاهراً ابراهیم غزنوی با فشار و اصرار خاصی از سوی اهل شعر و علم و سیاست روبرو نیست تا تصمیم به آزادی او بگیرد. حتی افراد پادرمیان نیز، یا به اندازهی کافی، بهانه بر بیگناهیاش ندارند و یا آنان از شخصیتهایی نیستند که سلطان ابراهیم بخواهد به حرفشان گوش فرادهد.
بــه مـن صرف گردد هـمه، رنجها
مـــگـــر رنجها را منم مــــصدری؟
زخـون جـــــگر و ز تپانچه مراست
چو لاله رخی، چون بنفشه بــری
کـــرا باشد انــــدر جهان خانه ای
زسنگیش بــامی، زخشتی، دری
درو روزنـــــی هست چندان کزآن
یــکی نـــیمه بـــینم زهـــر اختری
شگفت آن کـه با این همه زندهام
تــــواند چـــنین زیـــست جاناوری
زحال مـــن ای ســـرکشان آگهید
بــسازیــــد بـــر پـاکیـــم محضری
شـــها شــهریـــارا، کـــیا خسروا
کـــه بــــرتــر نــباشد زتــو برتری
دریــن بــــند با بــنده، آن میکنند
کــــه هــرگز نـــکردند بـــا کافری
ص ۴۰۰ و ۴۰۱
شاعر در این قصیده نیز شکایت و ستایش را درهم میآمیزد و به شکل زیرکانهای بازهم این نکته را باز میکند که اگر او از طرف سلطان زندانی شدهباشد، رضا به رضایت او میدهد و همه چیز را تحمل میکند. طرح این موضوع، از یک سو وارد آوردن کوبههای تردید بر ذهن سلطاناست و از سوی دیگر نشانگر آنست که در چنان نظامی، سنگ روی سنگ بند نیست. در این میان، شاعر قصد دارد با طرح بیگناهی خود و به میان کشیدن نقش یک فرد حاسد و مکار، با زبان بی زبانی بر سطحیگرایی و زودباوری شاه، صحه بگذارد. او به شاه یادآور میشود که فردی چون او، نه سر پیاز بودهاست و نه ته آن. وقتی کسی از اسرار مملکتی چیزی نمیداند، چگونه می تواند توطئه راه بیندازد. آن گاه او پس از مدح شاه و بررسی بیگناهی خویش و نیز خردهگیری بسیار ظریف و ادیبانه بر شخص او، آخرین تیر ترکش را از کمان رها میکند و بر دشمنان شاه نفرین میفرستد. به نظر میرسد که مسعود سعد در خلال سالهایی که در سیاهچالهای «دهک» «سو» و «نای» زندانی بوده، به اندازهی کافی فرصت داشته تا زیر و بم روحیات شاه را ارزیابی کند و شعرهایش را بهگونهای بسراید که بتواند تأثیر معینی در جهت عوض کردن ذهنیت شاه نسبت به خود داشتهباشد.
مـــن بــــدیــن رنج و حبس خرسندم
ایــن قــــضا را نــکــــــــردم انـــکاری
گــــر مـــرا کــــرد پادشه مــــحبوس
نیست بـــــر مـــــــن زحبس او عاری
مر مرا حبس خسرویست کـه نیست
خـــــــسروی را چــــــــو او سزاواری
بــــنده مسعـــود سعـــد سلمــان را
بـــــــیــــهُده در سپــــــرد مـــــکاری
کــــه نــــکردهست آنـــقدر جُرمــــی
کـــه بـــــَرَد بــــلبلی بـــــــه منقاری
زار بـــــــنده، ضـعیف درویشی است
جـــفتِ رنــــــــــج و رهـــــین تیماری
نــــه بــه ملک تــــــــو دارد آسـیـبی
نـــــه ز سّر تـــــو دانـــــــــد اسراری
نــــه بپــــوشد فــــــراخ پـــــیرهـنی
نــــــه بــــیابد تــــــــــــمام شلواری
بــــــاد هـــــــر بـــــندهایت بـر تختی
بـــــــاد هـــــــر حاسدیت بــــر داری
ص ۴۰۲ و ۴۰۳
در قصیدهای که برخی بیتهای آن در این جا میآید، مسعود سعد با جانی به سختی تحقیر شده و امان بریده، خواجه ابونصر فارسی را مورد خطاب خویش قرار میدهد و از طریق بازگو کردن احوال خویش برای او، این زمینهی ذهنی را آماده میکند که خواجه نیز بتواند در فرصتهای مناسب، برای رهایی او از زندان دودمان غزنویان، کاری انجام دهد. تردید نمیتوان داشت وقتی کسی این همه سال در اسارت در سیاه چال های بیداد غزنویان بوده، از هر امکانی برای نجات جان خویش بهره جوید.
شخـــــصی بــــه هزار غم گرفتارم
در هــــر نفسی بـه جان رسد کارم
بـــی زلت (۷) و بـیگناه، محبوسم
بـــــی علت و بـــی سبب، گرفتارم
یـــــاران گــــزیـــده داشتــــم روزی
امروز چـه شد که نیست کس یارم
هـــر نیمه شب آسمان ستوه آیـــد
از گــریـــــه ی سخت و نالهی زارم
بندیست گران بـه دست و پایــم در
شایـــد کـــه بس ابـــله و سبکبارم
مـــحبوس چـــرا شدم، نـــمیدانم
دانــــم کــــه نــــه دزدم و نه عیارم
نـــــز هیــچ عــمل نوالهای خـوردم
نـــز هیـــچ قبـــــاله، باقیای دارم
مــردی بــــاشم ثــــــناگر و شاعــر
بندی بــــاشد مــــحل و مــــــقدارم
جـــز مدحت شاه و شکر دستورش
یـــک بـــیت نـدید، کس در اشعـارم
آنست خــطای مـــن کـــه در خاطر
بنــمود خطاب و خشم شه، خـوارم
ص ۲۹۹ و ۳۰۰
ادامه دارد
با دردهای مسعود سعد سلمان/ بخش اول