اگر هنر نبود، خاکپایههای بیداد انسان بر انسان، هنوز هم بلندتر از این تلی بود که اکنون در برابر ماست. خاکپایههایی که مدفن اسرار آرزومندیهای کسانی است که جهان را بهتر از آن میخواستند که بود اما آنان که قدرت را مانند فرشی به زیرپا کشیدهبودند، همان جهانی را خواهان بودند که فرش زیرپایشان به وجود آورده بود. با همهی تلاش میراثداران چراغهای ایستاده در توفان، هنوز هنر و دارندگان آن نتوانستهاند آن چراغ را بر سردابههای شوم و دردبار دارندگان قدرت بتابانند و تصویر آن همه رنج و از هم پاشیدگی روح و شخصیت انسانها را به ما انتقال دهند. چه بسا این انتقال نیز همان حدیث مفصل باشدکه ما همچنان از مجملها خواندهایم. در میان ابزار انتقال، در میان آن چراغهایی که در خلال تمدن انسانی بر روزکوران و شب طلبان تابیدهاست، شاید کلام، مرموزترین کلید گشایندهی طلسم جادوگران قدرت بودهباشد که حتی توانستهاست از برابر نگاه محتسبان تاریخ، نجیبانه بگذرد و پرده از آن همه نانجیبیها بردارد.
این غیر ممکن است که بتوان چه از عهد «دقیانوس»ها با یگانه نمونهی باقیماندهاش «اصحاب کهف» و چه از دورانی که جدال «بیداد و «داد» بیش از هر زمان دیگر، اوج گرفتهاست، آماری از شمارهی انسانهایی که در زندانهای تابوتداران قدرت، اسیر شده و یا در همانجا برای همیشه با آزادی و زندگی بدرود گفتهباشند به دست آورد. تنها خبرهایی که از سلولهای شرمگین گوشتهای سوخته و بدنهای پارهپارهی انسان در هر گوشه از جهان به گوش ما رسیده، خبر از بسیارها میدهد. اگر حتی همین امروز، تابوتداران قدرت، پنجرهی سلولهای مایملکانهی خویش را کمی باز میگذاشتند، میشد ضجههای دردبار هزاران و صدهزاران انسان را از قلب آفریقا گرفته تا عمق آسیا به گوش تن شنید. آنگاه اگر آن همه ضجه به گوش جان شنیدهشود، چه بیشمارانی که خود بدل به مشعل خشم و جنون شوند.
نام بسیاری از این قربانیان بینام و با نام را هریک از ما شنیدهایم. برخی را که بیشتر شناختهایم، درد بیشتری بر جانمان شتک زدهاست. اما آنان را که نشناختهایم و یا نمیشناسیم شاید با تکان دادن سری از دریغ و یا دشنامی از خشم، خود را به ساحل همدلیها رساندهباشیم. شاید زندهترین و نزدیکترین نمونهی چنین انسانهایی در این روزگار، شخص «نلسون ماندلا» باشد که داغ تازیانهی مخالفان رشد و حرمت انسانی را در طول بیست و هفت سال از عمر خویش در زندان، هم به تن دارد و هم به جان. اما در این میان، آن کسی که من میخواهم به وی بپردازم، شاعر ایرانی، مسعود سعد سلمان است که در قرن پنجم و ششم هجری زندگی میکرد. او البته نه بیست و هفت سال بلکه نوزده سال از عمرش را در زندان به سر آورد. اما نوزده سال نیز در چنان روزگارانی که جوانمرگی، همچون باران بر بام هرخانهای میبارید، کم یا کوتاه نبودهاست. شاید مسعود سعد در میان شاعران نام آور و تاریخی ایران، از این جهت منحصر به فرد به شمار آید. از آن رو که او نه تنها در خانوادهای شناختهشده بزرگ شده بلکه پدرش «سعد سلمان» از آغاز جوانی در خدمت شاهان غزنوی بودهاست. چنان که طول خدمت پدرش به عنوان مستوفی دربار شاهان و حکمرانان غزنوی، به شصت سال میرسیدهاست.
هر چند مسعود سعد نیز از خدمت گذاران درستکار این خاندان بوده، اما در عمل میبینیم که او گرفتار خشم دوتن از شاهان غزنوی، سلطان ابراهیم و پسرش سلطان مسعود سوم میشود و نوزده سال از جان و جوانی خود را در دهلیزهای مرگ و جنون به سر می آورد. اینک برای ما که در این سوی زمان، برفراز جادهی دو سویهی لاهور- غزنین ایستادهایم، چندان باورکردنی به نظر نمیرسد که فردی بزرگشده در دربار غزنویان و مورد اعتماد آنان، یکباره در ردیف شورشیان مخالف و از جان گذشته، به زندان درافتد و دیگر به سادگی نتواند خویش را از چنان سیاه چالهایی خلاصی دهد اگر چه انبوه آشنایان و دوستانش، تلاش خویش را برای رهایی وی، تا پشت اتاق خواب ابراهیم غزنوی و پسرش سلطان مسعود نیز ادامه دادهاند.
شاید هریک از ما از خود بپرسیم که چگونه مردی مانند پدر او «سعد سلمان»، در خلال شصت سال خدمت به عنوان مأمور امور مالی و مالیاتی شاهان غزنوی در سرزمین بزرگی چون هند، هرگز به جرمهایی که پسرش گرفتار شد، گرفتار نیامد؟ آیا در دوران او، زمانه از فساد کمتری رنج میبرد و به دنبال آن، دربار حکمرانان و فرزند زادگان محمود و مسعود چنان آدمیانی را در دامان خود نداشت یا آن که عوامل دیگری در این رویدادها دخیل بودهاست؟ واقعیت آنست که سیر رویدادهای بعدی و نیز حرکت تاریخ در همه جای دنیا نشان دادهاست که هراس تابوتداران قدرت، بیشتر از اهل فکر و کلام بوده تا کسانی که رشتههای امور مالی و ساختمانی خاندانهای حکومتگران را به عهدهداشتهاند. اگر کرورها ثروت در راه کلاه برداریهای مالی برباد رود، به سادگی می توان با فشار بیشتر بر مردم و مصادره کردن اموال بسیاری از آنان، خزانه را دوباره پرکرد. اما اگر قدرت از این خاندان پرواز کند، در آن صورت چه باید کرد؟
از طرف دیگر باید بر این نکته تأکید کرد که فساد مالی، دو به همزنی، یارگیری و بازار دروغ و اتهام در این دورانها، قابل اجراترین قانون کشور بوده است. طبیعی است که بیشتر اینها از طریق شاه وقت عملی میشده و یا به نام نامی او انجام میگرفتهاست. درست است که مسعود سعد، آشکارا از این نکته شکایت دارد که کار در دست کاردانان نیست اما این اصل، بیانگر همهی مشکلاتی نیست که او بدان گرفتار آمدهاست.
اگـــر چـــه کـــار بـــه دولت مخنّثان دارند
غــــــلام مـــــــردان باش و بگوی مردانه
ص ۵۰۹
به یاد داشتهباشیم که شخصیتهایی مانند ابونصر فارسی، ابونصر مشکان، ابوالفضل بیهقی و شمارانی دیگر، در دربار همین شاهان و در میان همین بند و بستهای مالی و سیاسی زندگی کردهاند و هرگز سرنوشتی مانند سرنوشت مسعود سعد، آنان را تهدید نکردهاست. حتی این شایعهکه سلطان ابراهیم غزنوی خواهر خود را به سنایی غزنوی شاعر همین دوران پیشنهاد کرد، در نقطهی مقابل رفتار وی با مسعود سعد سلمان قرار دارد. ابراهیم غزنوی که چهل و دوسال در اوج قدرت و شوکت زندگی کرد، نه از ترس بلکه از راه احترام و نزدیک شدن به شاعری آن گونه بینیاز از مدیحه و ستایش، چنان پیشنهادی را مطرح کردهبود. حتی اگر شایعهی مزبور واقعیت هم نداشتهباشد، حکایتگر نگاه احترامآمیز یکی اربابان قدرت است به مردی از خاندان کلام. چگونه می توان در چنان خاندانی و از سوی چنان شاهی، دو رفتار متضاد، یکی نزدیک شدن و حتی خواهر خویش را به زنی پیشنهاد دادن به یک شاعر و دیگری به زندان افکندن دیگری را توجیه کرد. آیا این به معنای آنست که حتی یکهتازان میدان قدرت و زورگویی، در لحظاتی از زندگی، از عمق دل، خواهان حرمتگذاری به کسانی میشوند که خود را در اوج بینیازی، در اوج بیاعتنایی و خوارشماری همهی آن جاه و جلال شاهی و شادخواری به تماشا میگذارند. ناگفتهنماند که این نخستینبار نیست که در طول تاریخ، چنین رفتارهایی را از سوی شاهان و حکمرانان وقت، در گوشه و کنار دنیا خوانده و یا شنیدهایم.
البته مسعود سعد در همهی شعرهایش که به زندان و درد و غم او بر میگردد، تأکید میورزد که هیچ گناهی مرتکب نشده و خود نمیداند چرا باید اینهمه خواری و درد را تحملکند. حتی در یکی از اشعارش، خود را آنقدر بیگناه میداند که معتقد است حتی یک پرنده نیز میتواند آن را به منقار بکشد، اما باید گفت که در آن بافت سیاسی و اجتماعی، از برخی حرکتها و برخوردهای او میتوان دریافت که میتوانسته بعضی بدگمانیها را در ذهن شاه قوت دهد. حتی حاسدان و بدگویان نیز می بایست بر هر جادهای که پا میگذارند، کمی ردپای گذرنده را دیده باشند. البته این بدان معنا نیست که مسعود سعد، میبایست شایستهی آن همه درد و داغ نوزده ساله باشد.
اما این را نیز باید گفت که وقتی سنگی پرتاب می شود، همهی پنجرهها نمیشکنند. تردید نیست که برخی اندیشهها، گفتهها و کردههای مسعود سعد، بیآن که مجازاتی برای آن لازم باشد در چنان فضایی که بدگمانی و دسیسه از رایجترین سکههای روز است، میتوانسته بدگمانان را بدگمانتر سازد. به عنوان نمونه می توان به این بیتها توجه کرد. این شعر در ستایش علاء الدوله مسعود سوم گفته شده است. این سلطان مسعود، همان کسی است که مسعود سعد را به مدت نُه سال در زندان «مرنج» زندانی کرده بود. این قصیده ظاهراً در زمانی سروده شده که مسعود سعد نه تنها به پایمردی خواجه طاهر ثقةالملک از زندان آزاد شده بلکه این بار به عنوان کتابدار خاندان سلطنتی به انجام وظیفه مشغول گردیده است.
در این هنگام، او مردی شصت و دو ساله است. اما انگار که تا آن زمان، توفان درد و رنج زندان از کنار خانهی او، حتی رد هم نشده است. این همه کینتوزی، این همه تشویق به جانشکاری و ویرانگری، خواننده را به تأمل وا میدارد. محتوای قصیده نشان میدهد که او حتی کاتولیک تر از پاپ، می خواهد که خون مردم هند، زمین تشنه را سیراب سازد. در حالی که او باید به کار کتابداری خویش مشغول باشد تا زخمهای دیرینهی روحش ترمیم یابد، باز فیلش هوای هندوستان میکند و نه تنها شاه را به جنگ و ریختن خون مردم وامیدارد بلکه گلهمند است که چرا به خاطر چنان قصاید غرایی، مود توجه مسعود شاه قرار نگرفته است. در حالی که شاعران دیگر در همان مجلس از دست سلطان، هدایای بسیاری دریافت کرده بودند.
شاهـا زمین هند به خون تشنه گشت باز
زینجا به سوی هـند، سپاهیکش ابـروار
سیرابکـــــن زمـین را، یک سر به تیغ تـیز
هــــرسو زخـون فــرو ران، بر خاک جویبار
امـــروز بــــــارد آن چـه نبارید تیغ دی (۱)
امسال بـیند آن چه ندیدست هند، پار (۲)
امــــروز بــــــت پرستان هستند بی گمان
در بیشهها خزیده و در غارها بِشار (۳)
اکــــنون چــــنان درافتد در هــــند زلــــزله
کز هر سویی بـــلرزد،هامون و کوه و غـار
از بــــوم و خــاک هند بـــروید نبات مــــرگ
و زجــــان اهــل شرک، بــرآید دم و دمـــار
از سطوت تو شرک بنالد چو رعــــد سخت
و ز ضربــت تـــو کفر بـــــگرید چو ابــــر زار
ص ۲۳۸ و ۲۳۹
مسعود سعد از این بیاعتنایی چنان آزرده خاطر می گردد که به همین مناسبت، مدیحهی دیگری برای شاه میسراید و در آن ذکر میکند که سلطان محمود غزنوی، از شاهانی بوده که از بذل مال خویش به مدیحهسرایان و شاعران، دریغی نداشتهاست و ذکر میکند که وقتی غضایری رازی که از ری برای او قصیده می فرستاده، از سوی سلطان محمود، هزاردینار زر پاداش میگرفتهاست. در صورتی که اگر غضایری در آن زمان زنده میبود، قطعاً به شعر مسعود سعد افتخار میکرد. این واکنش نشان میدهد که مسعود سعد، نه تنها دلش هوای ماجراجویی داشته بلکه میخواسته در آن سرانهی پیری، پس از نوزده سال زندان پر درد و رنج، هنوز بر تارک دیگران بدرخشد آن هم نه برای شعرهایی که حتی می توانست شاه را کمیبیدار کند بلک برای اشعاری که مشوق او در آدم کشی و ویرانگری بودهاست.
سلطان ابراهیم غزنوی پس از مرگ برادرش فرخزاد بر تخت شاهی می نشیند. او از جمله شاهانی است که در طول حکومت چهل و دو سالهی خویش، میتواند اوضاع را از آن آشفتگی دوران مسعود غزنوی در آورد. وی، پسر خود سیفالدوله محمود را به عنوان حکمران هند به لاهور میفرستد. در همین دورهاست که سعد سلمان که همچنان در دربار غزنویان خدمت میکرده ، پسر خود مسعود را که در سال ۴۳۸ هجری در لاهور به دنیا آمده، وارد خدمت دیوانی میکند. چنان که بر میآید، مسعود سعد، در زمان حکومت سیفالدوله در لاهور، وارد دربار او میشود و در شمار شاعران برجستهی او قرار میگیرد. او شاعری است مدیحهسرا، جاهطلب، مغرور به خویش و نیز دارای ویژگیهای مردان میدان رزم.
شعرهای او پر از توصیفهایی است اغراقآمیز در بارهی خصلتهای معمولی انسانی شاهان و امرا و همچنین وصف خشونت یا تشویق به خشونت شاهان برای به زانو در آوردن مخالفان و بدخواهانشان. چنان که میدانیم، او از آن رو برای نخستینبار به زندان افتاد که سلطان ابراهیم غزنوی، بو برده بود که از طرف پسرش سیفالدوله محمود، توطئهای در شُرُف وقوع است. توطئهای که کم یا زیاد، گره خورده بود با ترکان سلجوقی که مرتب در حال توسعه دادن متصرفات خود بودند و تصمیم داشتند در صورت امکان، زیر پای غزنویان را به کلی خالیکنند. اما وی قبل از آن که این توطئهی احتمالی و یا قطعی، عملی شود، دستور بازداشت پسر خود و اطراافیان نزدیک به وی را صادر کرد. البته تاریخ در این زمینه، اطلاعات دقیق چندانی در اختیار ما نگذاشتهاست تا به طور درست و مستند از ریشههای تصمیم ابراهیم غزنوی آگاه شویم. شاید اگر ابوالفضل بیهقی زنده میبود و یا تاریخنویس تحلیلگری مانند او ، میتوانست این میراث تاریخی را صرف نظر از بد یا خوب بودنش، امانتدارانه به ما انتقال دهد، در آن صورت، بهتر میتوانستیم چهرهی سیفالدوله محمود، پدرش ابراهیم غزنوی و نیز نقش مسعود سعد سلمان را در این ماجرا بدانیم.
اما اینک هرچه از مسعود سعد میخوانیم، نالهها و شکایتهای اوست مبنی بر بیگناهی مطلق وی در آن ماجرا و ماجراهای بعد. چنان که مرتب فریادمیزند که او قربانی توطئه یا توطئههای مشتی حسود شدهاست که نمیتوانستهاند موقعیت برتر ادبی، اجتماعی و سیاسی او را برتابند. اما گذشته از همهی این موردها، نگاهی به پارهای از مدیحههای وی نسبت به سیف الدوله، حکایت از آن دارد که او قبل از آن که سعدی وار، شاهی را به عدالت و صبوری و توجه به حال رعیت تشویق کند، او و دیگر مردمان اهل قدرت را در به بکارگیری خشونت علیه مخالفان آنان، سخت ترغیب میکردهاست. اگر او حتی این کار را هم نکند، باز چنان نقش اغراقآمیزی از رفتار و گفتارشان ارائه میدهد که گاه ممکن است ممدوحان درنیابند در کجا ایستادهاند.
بــدسگالان بــــیدیــــانت را
از جــــهان تـار و مار باید کرد
جــــمله بنیاد دین و دولت را
بــــه حِسام استوار باید کرد
مـــملکت را بـــه تیغ تــابنده
صافــــی و بـیغبار باید کرد
جمله بدخواه را بباید خَست
بـــــا عــــدو، کارزار باید کرد
ص ۱۳۱
شاعر چنان تمام دنیا را در وجود شخص شاه خلاصه میبیند که حتی نفرین بیدریغ خویش را نثار کسانی میکند که در ردیف بدخواهان و بداندیشان وی خلاصه میشوند. در این میان تا آنجا پیش میرود که می خواهد سر از تن عدهای جدا شود و دیدگان شماری دیگر کور.
همیشه بـــاد شها، نیکخواه و بدخواهت
یکی به بزم نشاط و یکی به رنج زَحیر(۴)
همیشه بـــاد سر و دیـدهی بــد اندیشت
یکی بـریده بــه تیغ و یکی خــلیده به تیر
ص ۲۱۹
ادامه دارد