کتابی میخواندم در مورد «پَسا سرمایهداری» (postcapitalism) نوشته پل ماسون (paul Mason) که نویسنده در آن علائم از راه رسیدن و مرئی شدن چنین مرحلهای را بررسی کرده و تحول و دگرگونی ایدههای اقتصادی را تا به امروز پیگیری مینمود. در این بررسی، از اقتصاددان عصر کمونیسم، بوخارین، یاد شده بود. از دریافت هوشمندانه او در هنگامۀ تبوتابی که اندیشمندان آن عصر را فرا گرفته بود که مبادا یکدفعه سرمایهداری راهی برای خروج از مشکلاتش پیدا کند، بوخارین دریافت، آنهم در سال ۱۹۲۰ که سرمایهداری خود را تثبیت بخشیده، نه اینکه بطور موقت، نه اینکه فقط در بخشی از آن، بلکه کلاً و با کارزاری از تحولات و ابتکارات تکنیکیِ راه انداخته شده.
او برای عقیده خود دلایلی نیز بر میشمرد ولی جان مطلب و آنچه در بررسیها دستگیرش شده بود اینکه سرمایهداری میتواند سر پا بماند. نتیجه؟ این موضوع پیش شرط ِآهنین حزب را که بر سقوط حتمی و زود رس سرمایهداری استوار بود، تضعیف میکرد. باز هم نتیجه؟ اخراج بوخارین از حزب و علیرغم تلاش او برای توبه با گفتن سخنانی نظیر اینکه «هولناک بودن جرم من آنهم زمانی که نظام شوروی در تلاش برای رسیدن به دوره جدیدی ست، غیر قابل اندازه گیری میباشد...» و پافشاری بر عقاید پیشینش و نه آنچه در انتها به آن رسیده بود، اعدام شدنش.
برای جلوگیری از اعدام او که با اتهام توطئه برای سقوط دولت شوروی در پیش بود، روشنفکران بسیار از سراسر جهان پادرمیانی کردند ازجمله رومن رولان که در نامهاش گفت بوکارین گنجی برای مردم روسیه است.
پل ماسون رنج مرا از خواندن این موضوع آنگاه بیشتر میکرد که میافزود: اعدام شد همچون کونداریف در سال ۱۹۳۸. همان کونداریف که دست آوردهایش در زمینه بررسیهای شجاعانه اقتصادی در بطن کوششهای بشری برای درک و بهره مندی ازدانش، قابل تقدیر است. او به این نتیجه رسیده بود که جریان رشد و اُفت قدرت سرمایهداری ازیک سیکل و منحنی تبعیت میکند. و فاصله هر منحنی بین چهل تا شصت سال است و نظرات اوبه نام خودش، امواج کونداریف، امروز هم در سیر تحول اندیشههای اقتصادی جایگاه خود را دارند و پایه بسیاری از ایدههای امروزی قرار گرفته، به روز شدهاند. اما بقول پل ماسون، استالین ایدههائی را که از کمپلکس بودن و پیچیدگی شرایط حرف بزنند نمیخواست. سرمایهداری از نظر او و حزب و لنین به سقوط زودرس محکوم بود و جانشین شدنش با حکومت مورد نظر آنان. آنها تئوریهای فاجعه میخواستند آنهم سریع و خیلی زود، نه تحول، نه رشد و تغییر تدریجی، نه حضور سیکلها، نه قدرت عمل ابتکارات.
به این فکر کردم که چطور آنها که سینه جلو داده و به تحول همیشه جاری در بطن ماده، چنان در برابر آنهائی که ایدهآلیست نامشان مینهادند، غرّه بودند که گوئی خود خالق ماده و تحول آن بودهاند، به هیچ اندیشهای که گویای تحول باشد امکان زیست نمیگذارند، و خودِ اندیشه را هم ایستا و غیر متحول میخواهند! آیا متوجه اینکه این امر عین ارتجاع و پَس پَسَک رفتن است نیستند؟ به یاد مقاله سیمون وی در نقد تنها نوشته فلسفی لنین افتادم، که میگفت، لنین بخوبی خود را با اطلاعات مربوط به آنچه در حیطه فکری پیرامونش میگذشت مجهز میکرد، اما برای چه؟ برای کوبیدن و به قول سیمون وی، پودر کردن حریف. در هر مثلا بررسی، او جواب را از پیش داشت، فقط دنبال حرفهائی ازینجا و آنجا میگشت تا به مدد آنها خود را توجیه و حریف را بور کند.
رجوع به اندیشه و نقد سیمون وی از تنها نوشته فلسفی لنین، فلسفی بمعنای خالص آن، در اینجا نه از منظر سیاسی اجتماعی، بلکه بخاطر توجه به مدلهای اندیشیدن است.
سیمون وی در مقاله نوامبر سال ۱۹۳۳ نوشته لنین «ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم» (Materialism and Empirio-criticism) را که در نقد فلسفۀ ارتجاعی کسانی در حزب سوسیال دموکراسی بهخصوص سوسیال دموکراسی روس نوشته شده و تئوریسینهای جنبش کارگری را که میخواستند از عقاید انگلز فاصله بگیرند، آماج قرارداده، بررسی کرده است.
متدِ لنین در این نوشته که در روزهای اقامت در ژنو و یکماه هم در لندن با مراجعات مکرر به کتابخانه موزه بریتانیا (British Museum) جهت استفاده از کتب فلسفی و علوم طبیعی گرد هم آمده، بقول سیمون وی، انعکاس ِ این متد است که میتوان از آن به «فکر برای کوبیدن»، یاد کرد. راه حل پیروزی در این نبرد هم از ابتدا، نه در طی دستآوردهای فکری که بتدریج ساخته میشوند، داده شده است.از کجا؟ از حزب! همانطور که برای کاتولیکها پاسخ همیشه از سوی کلیسا فراهم است.
سیمون وی تاکید میکند که تئوری شناخت در عصر ما (سالهای حوالی ۱۹۳۰) همچون اقتصاد سیاسی، یک علم حزبی ست.
بگذارید اینطور بگویم که آیا قبول دارید که رابطهای نزدیک بین فرهنگ تئوریک و شکافهای طبقاتی یک جامعه وجود دارد؟ و اینکه هر جامعۀ تحت سلطه برداشتهائی غلط از رابطه انسان با طبیعت میزاید به این علت ساده که تنها کسانی که در رابطه مستقیم با طبیعت و نیروهای مولدند، در روابطی قرار دارند که که آنها را از دسترسی به فرهنگ تئوریک کنار میگذارد و اجازه بیان اندیشه به آنان نمیدهد و نمیتوانند خالق آن باشند؟
و این برداشت نادرست از رابطه انسان و جهان، گسترش یافته و خود به عاملی برای دوام روابط سلطه آمیز منجر میشود. بعلاوه جدائی محل و موقعیت اندیشیدن را از جهان کار همچنان مُحق جلوه میدهد. با این میزان میتوان در بررسیِ برداشتی فلسفی یا علمی آنرا بورژوا یا ارتجاعی ارزیابی کرد.
اما لنین چنین روشی پیش نمیگیرد. یعنی اینکه اول وزنهها را انتخاب و پیش رو گذاشته، کالای فکری را با آن بسنجد. نه! او نمیگوید چنین برداشتی از تجربه رابطه واقعی انسان با جهان بر نیآمده پس ارتجاعی ست، بلکه مدعی میشود چنین برداشتی آدم را از ماتریالیسم دور کرده حربه به مذهب داده و بسوی ایدآلیسم میگراید، پس ارتجاعی ست، بنابراین غلط است.
برای لنین این مطرح نیست که با شنیدن عقاید طرف مقابل، روشنتردراندیشه خودش نگریسته و از آنجا نوری بر اندیشه مقابل بیندازد. بلکه تنها این مهم است که سوابق فلسفی را که بود و نبود حزب بر آن قرار گرفته، به هر نحو دستخورده نگاه دارد.
چنین متد اندیشهای، سیمون وی میگوید، به انسانی آزاد متعلق نیست اما لنین چگونه میتوانست متد دیگری برگزیند؟
بهمحض آنکه یک حزب، نه روی اصل هماهنگی وهمخوانی اقداماتش، بلکه توسط وحدت دکترین و ایدئولوژیش قرار است سیمان بندی شود، هرنوع اندیشیدن مگر در قالب برده، برای یک عضو فعال حزب، ناممکن میشود.
سیمون وی نتیجه میگیرد آنهم در سال ۱۹۳۳، اندکی کمتراز یک قرن پیش، که بدین ترتیب به سادگی میتوان دریافت چنین حزبی در صورت رسیدن به قدرت چگونه عمل خواهد کرد. بذر رژیم اختناقی که امروزه بر مردم روسیه سنگینی میکند، در رفتار لنین نسبت به اندیشۀ خودش نهفته بود. بسیار پیش از آنکه آزادی اندیشیدن از تمامیت مردم روسیه دریغ شود، حزب بلشویک ریشۀ آنرا از ذهن رئیس خودش بیرون کشیده بود.
قبل از آنکه به متن سیمون وی بازگردیم، از آلن بزانسون نویسنده کتاب «مبادی فکری لنینیسم» (Les origines intelectuelles du Leninisme) نیز در اینجا نکاتی را میافزایم. این نظرات که سی سال بعد از نقد سیمون وی نگاشته شده، متوجه همان نکات شده ولی برخلاف چکیده بودن مقالۀ سیمون، آلن بزانسون این نکات را گسترش داده است.
در بخشی ازین کتاب که به برخورد لنین با علم و نحوه استفاده او از آن اختصاص دارد، بزانسون نشان میدهد که ذائقه لنین به لحاظ فکری در تفکر دهه ۱۸۶۰، که دهه اول زندگی او بوده ثابت مانده است. هرگز به هنر و فرهنگ مدرن علاقهای نشان نداده بلکه خوارش شمرده است. همعصر ماکس وبر، فروید، منطق انگلیسی، فلسفه انتقادی آلمان است، ولی حرفش را هم نشنیده است. نسبت به ادبیات پیشرو روس بدگمان است، حتی نوع انقلابیش. ابراز حیرت میکند از حمایتی که از اشعار مایاکوفسکی وجود دارد. اشعار او را کاغذ پر کردن و حرفهای قلمبه سلمبهای تلقی میکند که فقط کلمه انقلاب را به آن چسباندهاند و به نظرش انقلاب به چنین دلقکهائی نیازمند نیست. اما ادبیات کلاسیک را هم نمیشناسد. از تمام شناخته شدگان زمانش، شکسپیر، مولیر،شیلر، بایرون..... فقط فاستِ گوته را میگوید خوانده. بطور عامدانه داستایوسکی را انکار میکند. بعد از خواندن خاطرات خانه مردگان و جنایات و مکافات میگوید وقت ندارد به این کثافات صرف کند. و دیگر نمیخواهد برادران کاراموزف و یا «دیوها» را بخواند. میگوید این سوژههای متعفن را میشناسد و بسش است. خواستم برادران کارامازوف را شروع کنم ولی نتوانستم ادامه دهم، اما این یکی یعنی «دیوها»، یک کثافت ارتجاعی ست.
در مورد همین کتاب آخر، یعنی «دیوها» بزانسون آنرا نتیجۀ شمّ درست داستایوسکی از سر کار آمدن آتی و زودرس دیوها در روسیه آنزمان میبیند.
بزانسون میگوید لنین حتی یک فکر اصیل، متعلق به خود نداشته است. و کتابخانه نوردیهایش نه برای آموختن، آشنا شدن با علوم مدرن و تعمیق آنها و رسیدن به دریافتهای تازه، بلکه نوعی جمع آوری سند، آنهم سند علمی برای کوبیدن رقبای فکریش بوده است. تحصیلات ناکامل، و شهرستانی او، شرایطی نبود که اجازه دهد پا به محافل روشنفکری بس پیشرفته پطرزبورگ بگذارد. اما البته از همان جوانی اجازه هر نوع نقد ادبیات و علم را بخود میداد. او میدانست و دیگران، دانشمندانی چون ارنست ماخ وهانری پونکاره نمیدانستند و او حتی میدانست که آنها نمیدانند.
علم برایش زمانی علم بود که به زیر یوغ توقعات او از تاریخ و طبیعت در آمده، در برداشتی که از مارکسیزم داشت، استخدام میشد والا علم نبود. محصول تاثیر بورژوازی بود در ذهن افراد و حتی با هدف ضدیت با مارکسیزم این تنها منبع حقیقت، برای دشمنی با طبقۀ کارگر خلق شده بود. میگفت این طبیعی ست که آقایان پروفسور بورژوا این حرفها را بگویند، ولی از مارکسیستها چگونه باید گفت که تلاش میکنند اصول اساسی مارکسیزم یعنی جنگ طبقاتی را را بازبینی کنند؟ چه باید گفت از بلشویکی که از مارکس به ماخ روی آورد؟ کلماتی که در مورد این اصناف به زبان لنین میآیند کمتر از نوکر و خوار و خائن نیستند.
بزانسون به خشونتی که در کلام و بیان، تا حد پرخاشگری و دشنام در خطابههای لنین وجود داشت، به عنوان متُد او برای قانع کردن یاد میبرد. قانع کردن، آنهم با ردیف کردن بریدههای نچسبی از ایدههای ازینجا و آنجا گرد آمده، برای اعتبار و اهمیت بخشیدن به سخن خود. قانع کردن نه بمعنای ایجاد انگیختگی و رغبت و شوق و تمایل در شنوندگانش، بلکه بمعنای زیر فرمان در آوردن و خلع سلاح کردن آنها. ایجاد ترس با ایجاد توّهم درمورد بزرگی و عظمت فکری خود. بزانسون به خاطرهای از استالین در مورد اولین تجربهاش از سخنرانی لنین اشاره میکند که آنجا، استالین، که بنظر بزانسون همان اصول لنینیسم و همان اراده و منطق را اعمال کرده ولی کپی ناقص و تقلبی از شخص لنین بوده، میگوید:
»آنچه مرا کاملا جذب کرد، قدرت غیر قابل مقاومت منطق لنین بود، منطقی هر چند اندکی خشک، ولی تا ته سالن را تصرف کرده و کم کم مثل برق آن رادر خود میگرفت و آنها را زندانی میکرد بی هیچ گریزگاهی..... منطق لنین چون خزندگان تام الاختیاری هستند که تو را از هر طرف فشار میدهند در چنگ گیرههائی که ممکن نیست بتوانی بشکنی.»(ص ۲۱۷)
بها دادن به احساسات و عواطف کار او نبود. دنبال علم و منطق میگشت، ثمره اندیشه دیگران، تا با پوشیدن آن بعنوان لباس حقانیت خود، ظاهر شود. ظاهر شود برای رام کردن مخاطبین خود با حربۀ یک منطق ساختگی.
و این منطق، منطقی ست که بر مبنای آن حقیقت نزد لنین است و مارکسیزم همه چیز را گفته.
بزانسون میگوید حقیقت برای لنین چیزی بود که بصورت قالبی و یکپارچه از همان جوانی و کتابخوانیهای دوران تعطیلات مدرسه در ملک خانوادگی با او بوده است. از آن به بعد هیچ نوع تحول، انقلاب فکری، تعمیق در او دیده نمیشود. انچه او را به خط مطالعه بر میگرداند میل جدل و مباحثه است. و همان ذخیرهای از استدلال که ازین طریق کسب میکند برایش کاملا کفایت است.
بزانسون با تاسف از لحن خیره سرانه لنین در مخاطب قرار دادنهانری پونکاره، ریاضیدان، فیزیکدان، منجم پر نبوغ فرانسوی یاد میکند انجا که میگوید: شما اشتباه میکنید آقای پونکاره.
بله ایدئولوژی برای لنین در بر گیرنده علم است اما علم شامل ایدئولوژی نمیشود. بزانسون میپرسد براستی ارنست ماخ دانشمند اتریشی که لنین به او هم بند کرده بود و یا پونکاره چه میتوانستند به لنین پاسخ بدهند. حتما اگر میخواستند نمیدانستند از کجا شروع کنند، چه چیزی را به لنین توضیح بدهند، و استدلاشان را روی کدام زمینه قابل فهم برای طرف مقابل ترتیب دهند. آری پونکاره نمیتوانست بفهمد.
توضیح میدهم که اندیشههای این دو دانشمند برجسته، که میتوانید خلاصهای از آن را روی ویکی پدیا دنبال کنید، از ان حتمیتی که لنین دنبالش میگشت، فرار میکرد. افق در نگاه آنان در نقاط مورد نظر لنین توقف نمیکرد.
بزانسون به درستی روی تناقض فاحشی انگشت میگذارد. از یکطرف لنین ادعا میکند مارکسیزم نه یک برداشت علمی عالی ازتاریخ، بلکه تنها برداشت علمی آن ست و در نتیجه همه کلیدها را برای فهم همه چیز در دست دارد و آنچه باید روی دهد، یعنی سقوط سرمایهداری و پیروزی طبقه کارگر روی خواهد داد، از سوی دیگر این یقین، به او آرامش وسکونی که در هر موقعیتی از یقین راستین حضور دارد، نزد او موجود نیست و تمام مدت باید برای اثبات همان مارکسیزم به روایت خودش با توسل به همه طرق بجنگد.
از نظر بزانسون روح لنینیسم، متاثر از گنوستیزیسمی ست که روسیۀ آن موقع را در نوردیده بود.اعتقادی بر آمده از تلاقی مسیحیت و مانویسم. جهان محل نزاع دو نیرو ست، خیر وشر و به سه دوره تقسیم میشود. نزاع خیر وشر در بُعد زمان صورت گرفته، آنرا بسوی پایان زمان میراند.
کانسپت «امپریالیسم» هم که باز نه ابداع شخص لنین بلکه برگرفته از اَبسون (Hobson) و چند نفر دیگر بود،اشکال وکمبود مدل لنینی را نسبت به مدل مانوی، برطرف میکرد. در مدل مانی خیر و شر از هم فاصله دارند و در فضا با هم میجنگند، جغرافی دارند. دو طبقه متخاصم در جنگ طبقاتی، اما در ساختار حضور دارند. امپریالیسم، این مرز در حال حرکت جغرافیائی را ایجاد میکند. به جنگ طبقاتی جغرافیائی در فضا و نه در ساختار ارائه میکند در عین حال هر بار اگر دیدیم پرولتاریا در جائی نقش خود را در مخالفت با بورژوازی بدرستی بازی نمیکند، میتوانیم انرا به گردن امپریالیسم بگذاریم، که آنها را فاسد کرده است.
علیرغم اشتراک نقد سیمون وی و بزانسون در اصول، تفاوت آنها بنظر من در اینست که عدم توان آزاد اندیشی و در نتیجه دگماتیسم لنینیسم را سیمون وی بیشتر از چشم حزب بلشویک میبیند و بزانسون از شخصیت و سطح فکری فرهنگی خود لنین.
برگردیم به نقد سیمون وی از نوشتۀ فلسفی مآب لنین، که بزانسون قسممان میدهد، برداشتهای لنین را در طول تاریخ فلسفه قرار ندهیم والّا به او به عنوان چهره فلسفی بها داده ایم. همان بهتر که ببینیم این ایدههای ریشه کن شده ازینجا و آنجا از کجا آمدهاند، و خود بزانسون پاسخ میدهد قطعاً ته نشین اندیشههای مارکس و بخصوص انگلز.
سیمون وی بعد از لنین به مارکس میپردازد و ازینکه این دوّمی روشی متفاوت در اندیشیدن داشت، ابراز خوشوقتی میکند. باید توضیح بدهم که نظر سیمون وی نسبت به مارکس با تحسین و تقدیراز هوشمندی حتی نبوغ او توام است و نقد او از متد اندیشیدنش به هیچ وجه بمعنی ضدیت با او نیست.
او میگوید، مارکس سعی میکرد در اندیشه خودش نظم برقرار کند بجای آنکه بخواهد مخالف فکریش را خُرد کند. او از هگل آموخته بود که بجای تکذیب برداشتهای ناکامل، بهتر است با حفظ آنها، موفق به پرش از روی آنها شد. میتوان اینچنین استنباط کرد که به نظر سیمون وی، مارکس با آموزش یا با هماهنگی با هگل، بجای منهدم کردن اندیشه متنافر، راهی پیدا میکرد تا این برداشت مانعی برای پیشروی اندیشۀ خودش نباشد. این موضوع البته مستلزم آنست که در یک تبادل اندیشه، بتوان اندیشۀ غیر را وسیلهای برای دورتر رفتن قرار داد بجای صرف اندیشه و خلق دیسکور در جهت کوبیدن آن.
به این ترتیب، اندیشۀ مارکس بنظر سیمون وی به طور محسوسی ازمارکسیستها، حتی انگلز، متفاوت است و از همه جا بیشتر در همین حوزهای که لنین را به خود مشغول کرده، یعنی مسئله شناخت، و کلیتر گفته باشیم، رابطۀ تفکر با جهان.
برای آنکه نشان داده شود چگونه میشود که اندیشه به شناخت جهان نائل میآید، دو مدل از سوی لنین ارائه میشود. یا بگوئیم جهان مخلوق ذهن بشر است یا آنکه اندیشه محصول جهان است، محصولی که طی فرایند و تصادفی غیر قابل تبیین، در برگیرنده انعکاس یا تصویری از جهان است. لنین متقاعد است که هر فلسفهای در نهایت باید پیرو یکی از این دو مدل بوده به یکی از آنها راه ببرد و خودش البته مدل دوم را انتخاب میکند. او فرمول انگلز را به میان میکشد که اندیشه و آگاهی محصولات مغز آدمیند، یعنی فی النهایه، محصول طبیعت به طریقی که بجای مخالف خوانی با طبیعت با آن هماهنگ میشود.
لنین به قول سیمون وی بطور سیری ناپذیری تکرار میکند که همخوانی، شامل آنست که محصولات مغز بشر،( به یُمن کدام فیوضات؟) عکسبرداری، تصویر و انعکاس طبیعت را در بر میگیرند.
سیمون وی به طعنه میگوید گویا با این تلقی، مغز یک فرد دیوانه، بخشی از طبیعت و محصولات آن به حساب نمیآید! ( آیا انعکاسات آن و تصاویرش را باید بخشی از واقعیات جهان بیرون شمرد؟)
دو مدلی که لنین میخواهد به ما بقبولاند هر دو در یک مورد اشتراک طریق دارند. برای حل راحت مسئله از دو فاکتور، یکی را باید حذف کرد. در مورد اول، جهان را، که ابژه و زمینه جستجوی فکر است و در مدل دوم، اندیشه را.
پس اگر نخواهیم از بهم وصل کردن و نزدیک کردن یک سری نظرات، یک تئوری درست کنیم، سوالمان این نخواهد بود که چه اتفاقی میافتد که جهان شناخته میشود وبه آن بند نخواهیم کرد، بلکه میپرسیم انسان به واقع در چه شرایطی قرار دارد آنگاه هر نوع اعتبار را از مسئلهای به نام» شناخت» نستاندهایم و به رسمیت خواهیم شناخت هم حضور جهانی را که از اندیشۀ ما فراتر میرود هم اندیشه را، نه بعنوان نیروئی پاسیو و غیر فعال که فقط شامل و حاوی عکسها و انعکاسات است، بلکه بعنوان آنچه اِعمال نیرو میکند بر جهان برای شناختنش و تغییر دادنش. اینچنین است که دکارت میاندیشید و بی دلیل نیست اگر لنین، نامی از او در جزوهاش نمیبرد. اینچنین است که خود مارکس بی تردید میاندیشید.
باید اینجا یاد آوری کنم وقتی لنین به قدرت رسید فرمان داد از تمام کتابخانههای عمومی کتابهای دکارت، ماخ، کانت و چند فیلسوف از نظر او ضد مارکسیزم جمع آوری شود. در عین حال، اینکه قبل از او تمام این کتب در کتابخانههای عمومی وجود داشتند و فرهنگ و هنر در حدی بود که نویسندگان از جمله ماکسیم گورکی بتوانند از راهِ نویسندگی زندگی کنند، جای تعمق بسیار دارد.
آنچنان که من این بررسی را میفهمم، آنست که بجای درگیر شدن و مصاف با این مسئله که مکانیزم شناخت چیست، ببینیم در همین لحظه مکانیزمی که روایاتی ازآن مرتب نقل میشود، چه دستاوردی دارد و چه شناخت و یا شناختهائی از جهان وجود دارد. کدام یک در حال تاثیر گزاری بر جهان است و پیش روندهترین با توجه به نمونههای عینی، نه ذهنی و ادعائی، کدامست. بجای طراحیِ مسئلۀ فعلا لاینحلی برای وسیلهای جهت کوبیدن رقبا در دست داشتن، محصول عینی و فعلی این مکانیزم را بچسبیم. با محفوظ داشتن این اصل که جهان از دانش و دادههای فعلی فراتر عمل میکند، نباید بر آن متوقف ماند، و اینکه خود این دانش وداده فعلی تنها یک پیام و عکس برگردان ثابت نیست، بلکه دگرگون کننده است. چه حالتی واقعیتر و غیر ایدهآلیستتر ازین خواهد بود؟ چنین رفتاری در برگیرنده این اعتقاد خواهد بود که جهان، حداقل در حال حاضر، از مرزهای شناخت ما به غایت فراتر میرود پس به روی شناخت و دانش آینده گشوده خواهیم بود.
اشاره سیمون وی به این موضوع که علم امروزی امری حزبی ست. چه از نوع سرمایه داریش چه حزبیش یعنی آدمهائی که جویندگان طلا و جویندگان قدرتند، نه جویندگان سواد، در مقالۀ او خاصیت مرموز و پوشیده علم امروز را پیش کشیده وبرای فراهم کردن زمینهای برای تفکر برای همگان مورد سوال قرار دادن هویت علم فعلی را مطالبه میکند.
با اشاره به مقاله لنین، سیمون وی میگوید چنین انتشاراتی علامت آزار دهندهای از کمبودهای جنبش سوسیالیست در زمینه تئوری به معنای خالص آنست. نمیتوان خود را تسّلی داد که عمل اجتماعی مهمتر است تا فلسفه. اما انقلاب باید فکری باشد و کند وکاوهای تئوریک نقش مهمی در آن اجرا میکند، چشم پوشی ازین زمینه، چه بسا باقی مطالبات را غیرممکن سازد. همه انقلابیون راستین فهمیدهاند که انقلاب میبایست به پخش آگاهی در میان همه مردم همت گمارد. اینجا موافقت کامل بلانکی (Blanqui) را میبینیم که میپندارد کمونیسم پیش از آنکه همه جا نورآگاهی گسترش یابد،غیرممکن است. باکونین که میخواست ببیند علم با زندگی همه روزه یگانه میشود. چرا مارکس را یاد نکنیم که برایش سوسیالیزم بیش از همه خود را در لغو فاصلۀ پَستی ساز، بین کار یدی و فکری بارز میکرد.
با وجود همه این نمونهها و فرمولها، گوئی کسی نفهمیده که زمینههای ایجاد چنین تحولی کدامند.
اجباری کردن تعلیمات ابتدائی و به مدرسه فرستادن همگان برای «پذیرفتن و باور کردن» بجای «دانستن»؟ اگر قرار به عامیانه کردن علم بود، آنچنان که هم امروز انجام گرفته است، چه کار آسانی!
اما از علم امروزی برای عامیانه کردن جز نتایجش باقی نمانده است. نتایجی که باید پذیرفت، بجای آنکه بفهمی.
در مورد روش یا متد شناخت، که روح واقعی علم را تشکیل میدهد، مسئله حتی نفوذ ناپذیرتر است، برای خود دانشمندان که ناچارند دادههای قبلی را بدون اطلاع از چگونگی کسب آن بپذیرند، تا افراد عادی که آنجا دیگر امر اطاعت در پذیرش بسیار نیرومندتر است. به این ترتیب متخصصین خودشان هم خارج حیطۀ تخصصشان نادانانند. و علم که بنا به تعریفش باید هر نوع تاریکی و عدم شناخت در موضوعات مختلف را پراکنده ساخته، عامل فهم همه چیز باشد، خود به چنان رمز وراز بغرنجی بدل شده که امروزه تاریک اندیشی، حتی پوچ فکری در یک تئوری، خود را علامت عمق و ژرفنایش جا میزند.
با این مقدمات سیمون وی با الهام از فرمول مارکس معتقد است که علم به مدرنترین فُرم آگاهی انسانی تبدیل شده که هنوز خود را نیافته، یا دوباره گم کرده است. و همچون کارگران عصر مدرن که باید به شرایط مادی کار تن در دهند، اندیشه نیز برای راه افتادن باید به الزامات موجود و پیش ساخته، بدون فهمیدنشان، تن در دهد.
آنچه من، امروزه دهها سال بعد از سیمون وی از این سخنان و از تجربه شخصی خودم در این زمینه درک میکنم، این است که برای اندیشمند، نوعی دکههای فست فود (fast food) در معابر روشنفکری یا علم تجربی برپا کردهاند، که بدون دانستن محتویات آنچه در خود میگیری و به بخشی از ماهیت خود تبدیل میکنی، راههای دیگر را چنان گران یا دور از دسترس یا حتی پنهان میکنند، که ناچار باشی از همین دکهها خرید کنی. البته این در مورد راههای رسمی آموزش است و نباید از نظر دور داشت یا فراموش کرد، که شیوههای دیگری نیز برای اندیشیدن و موتور تفکر را به کار انداختن وجود دارند، هر چند در محافل رسمی و ارگانهای مکتوب یا مجازی آنها تبلیغی درموردشان انجام نگیرد. صرفا باید هشیار بود و آگاه که چنین پروسهای، که سیمون وی به آن اشاره میکند، موجود و فعال است و به فراوردههای آن بدون بررسی و پرسش، ایمان نیآورد.
سیمون وی با مقایسه چنین شرایطی با الزامات دین و کلیسا، اطاعت بدون فهم و دانشی در حد رمز وراز و غیر قابل توضیح برای همگان، به همان ساختار و وجود پرده پوشی و پنهانکاری در بوروکراسی میرسد. از سخن مارکس در جوانیش استفاده میکند که «روح جهانی بوروکراسی، پرده پوشی ست. پنهانکاری در درون از طریق سلسله مراتب، و در بیرون از طریق تبدیل شدن به یک بدنۀ بسته و مسدود.» سیمون وی ابراز میکند که هر نوع سلطه گری و سرکوب، اساسا به دانشی غیرقابل نفوذ برای توده زحمتکشان مجهز است که در چنین شرایطی ناچارند فقط باور کنند همانطور که ناچارند اطاعت نمایند. گوئی کلیسا برای برقرای چنین امری کافی نبوده که علم هم از آن پیروی کرده است.( البته علم حزبی و از هر دو نوع گرایش آن). به این ترتیب سیمون وی نتیجه میگیرد که فرمول مارکس در مورد الزامات نقد چنین دینی با رازها و غیر قابل فهم بودنهایش، باید به سوی علم مدرن امروز توسعه یابد. او تاکید میکند که سوسیالیزم حتی قابل تصور نخواهد بود مگر آنکه علم از پوستۀ معما گونه اش، بیخته شود.
با نگاهی به کارنامه دکارت در زمینه تلاشهای فرهنگی برای قابل دسترس ساختن دانش، سیمون وی او را سوسیالیستتر از کسانی میخواند که خود را پیروان مارکس میشمردهاند. دکارت که گمان میکرد راهی یافته باشد برای انتقال دانشی فاقد راز و معما. به نحوی که وجود واحدهای به غایت ساده در متد، بغرنجترین بخشها را فقط طولانیتر ونه دشوارتر برای فهم سازد. تا هر کس بتواند بفهمد نتایجی که پیش روی اوست و فرصتی برای درگیر شدن و یا کشف انها نداشته، چگونه به دست آمده، تا هر بچه مدرسهای با چنین روشی بتواند خود را در موضعی ببینید که گوئی دارد برای اولین بار آن دادهها را کشف میکند. چرا که راه رسیدن به ان نتایج با سهلترین تعریفها در اختیار اوست.
همان دکارت پروژه افتتاح مدرسه عالی هنرها و فنون را معرفی کرده بود، به نحوی که هر صنعتگر بتواند پایههای تئوریک حرفه خود را بیآموزد. گرچه دکارت به عملی کردن خواستهایش نرسید ولی بعد از او تقریبا هیچ دانشمندی پیدا نشده که خواسته باشد مزایای گروهی خود را با چنین آزمونهائی به خطر اندازد. (لازم به تذکر است که همانهانری پونکاره که سخن از او رفت، در کنار تمام فعالیتهای پربار علمیش، برای تشریح مسائل فیزیک و ریاضی به زبان ساده برای همگان، کتابهای متعددی نیز نوشته است.)
اما روشنفکران جنبش کارگری، هرگز به ضرورت و سنگینی چنین مسئولیتی نپرداختند، که البته نیازمند بازنگری انتقادی به تمام علم، بخصوص به ریاضیات که عصاره معمای علم در آن جا خوش کرده است میبود.
در این مورد من باید توضیح بدهم که اغلب گمان میکنند محکمتر و قابل اعتمادتر از ریاضیات علمی نیست و حیطهاش همه مملو از یقینهاست. و حال آنکه ریاضیات نیز روایتی ابستره از جریانات جهان و بسی بیش از آنکه فکرش را بکنید، قراردادی ست.
سیمون وی امیدوار است که این وظیفه، مستقل از شرایطی که جنبش کارگری داشته باشد، توسط کسانی که جرئت میکنند چنین وظیفهای را به دوش بکشند، پی گرفته شود. شاید چنین کاری منافعش برای پرولتاریا بسیار بیش از پیروزیهای جانبی در زمینه اکسیون باشد. اما تئوریسینهای جنبش کارگری آنگاه که زمینه عمل را ترک میکنند، زمینه تشنجات بیهوده در میان گرایشات، انشعابات، خرده انشعابات، به آنها توّهمِ «اقدام کردن» میدهد و هیچ به این نمیاندیشند که زیر مزایائی بزنند که وابستگی به جناح روشنفکری برایشان میآورد. بعکس، شروع به تدوین مجموعه عقاید بغرنج و پر معمائی میکنند که مورد استفاده سلطه گری بوروکراتیک در محیط جنبش کارگری قرار میگیرد. مقاله سیمون وی در اینجا پایان میگیرد ولی لزوم اندیشیدن، نقد علم فعلی و روشهای مرسوم در آن، چگونگی انتشار وتبلیغ دادهها همه باید باز بینی شوند.
گوش کردن به مصاحبه ژاک اتلی (Jacques Attali) با ژان ژاک بوردن در مورد کتابش که «مشتاقانه رو به پس فردا» دارد، همزمان بود با پایان بردن این مقاله. او در ضمن سخنانی درباره از دست رفتن قدرت ارگان سیاسی و نماینده مردم بودنِ چهره ریاست جمهوری دردموکراسی امروز، آژیر خطر را به صدا در میآورد که در پانزده سال آینده بخاطر تحولات و پیشرفتهای عظیم در زمینه تکنولوژی، ساخت ُرباتها، انواع هوش مصنوعی، بیوتکنولوژی و غیره، نیمی از شغلهای فعلی از بین خواهند رفت. حتی در برخی زمینهها بیش از هشتاد در صد آنها. او تاکید کرد که جایگزین شدن هوش مصنوعی و استفاده از روباتها در دنیای کار دیگر منحصر به فیلمهای علمی تخیلی نیست بلکه همین فردا ست. هر چند او این موضوع را برای آماده کردن شهروندان برای شغلهای جدید عنوان میکرد معذلک میتوان از حالا دید که وقت آزاد بیشتر وشغلهای تازهای که بقول ژاک اتلی دیگر مثل شغلهای امروز خسته کننده و حوصله سَر بَر نیستند، موقعیت تازهای برای جهان «اندیشه» خواهند گشود.
ژاک اتلی با تحسین از صحبتهای اخیر اوباما نیز درباره لزوم توجه به نیازهای آینده با جایگزین شدن هوش مصنوعی، یاد کرد. لینک هر دو مصاحبه را در ذیل خواهید یافت.
باز میگردم به کتاب پَساسرمایهداری و رو به صفر تقلیل یافتنِ کار یدی که بشر زمان بیشتری برای اندیشه خواهد داشت، و اندیشیدن، چگونه و چرا اندیشیدن، دغدغۀ خاطر بخش بزرگتری از مردم خواهد شد.
اینجاست که علیرغم برخی تغییرات در رابطه انسان با طبیعت و انسان در داخل روابط کار، نقد سیمون وی از متد اندیشه، قابل تامل است. این مطلب را با پرداختن به مقاله دیگری از او در نقد تفکر مارکس ادامه خواهیم داد.
لینک مصاحبه ژاک اتلی
http://www.bfmtv.com/mediaplayer/video/jacques-attali-face-a-jean-jacques-bourdin-en-direct-876887.html
لینک مصاحبه اوباما و اشاراتش به نقش هوش مصنوعی در سالهای آینده از دیدگاهی مثبت درعین نگرانیهایش در این مورد
https://www.wired.com/2016/10/president-obama-mit-joi-ito-interview/
les origines intellectuelles du Léninisme
Alain Besançon
Edition Calmann.levy
Lénine organisateur et chef du parti communiste de Russie
Staline
Paris : Editions sociales, 1946
http://marxiste.fr/staline/stalinlenine.html