البته در این داستان نمادین که «عشق» میتواند معجزهها در آستین داشتهباشد، ناگهان دیدگاهی در برابر انسان قد عَلَم میکند که «صدعالَم گناه» را با یک بار «توبهکردن» از روی دوش خویش برمیدارد. این نیز از آن بدآموزیهایی است که نمیتواند در کنار داستان درسآموزی همچون منطقالطیر و یا حتی عشق شیخ صنعان به دختر ترسای رومی قرارگیرد. برای نشان دادن نادرستی و متشرعانه بودن چنین دریافتی، نیاز به آن نیست که ما همهچیز را با دوران کنونی مقایسهکنیم. طبیعیاست که چنین مقایسهای در برخی زمینهها، کاملاً بیهوده و بی ارتباط است و در پارهای زمینههای دیگر که معیارهای رفتاری و شیوهی اندیشندگی انسان، حتی با گذشت زمان، تغییری اساسی نکردهاست، میتواند منطقی و پذیرفتهباشد. عطار در زمانهی خویش، میتوانست محتوای این صد عالَم گناه را در قالب برخی سهلانگاریهای یک فرد در انجام عبادات و طاعات دینی تعبیرکند و در موردهای دیگر، به انبوهی جنایت و ستم پیونددهد که میتوانست احتمالاً در برخی حالات و شرایط زمانی و مکانی، به بهای قربانیکردن جان انسانهای بسیاری تمام شود. چنین نگرش کلیبافانهای در ادبیات ما، نه تازهاست و نه امروزانه. اما زمانی که در کنار کارهای بزرگ ادبی و عرفانی شخصیتی همچون عطار قرار میگیرد، قطعاً انسان را به اندیشه فرو میبرد.
به هر صورت وقتی آن شخص، صحبتهای پیامبر را در عالم خواب و یا در آن حالت خاص دگرگونی روحی، میشنود که از قول خداوند بدو چنان نویدی را دادهاست، از شدت شادی، فریادی به آسمان برمیدارد و بیهوش میگردد. البته وقتی که به هوش میآید، برآن میشود تا دیگران یاران شیخ را که در آن اعتکاف چهلروزه، همراه وی بودهاند، از لطفی که از طرف خداوند نصیب مراد آنان شده، آگاهگرداند. طبیعیاست که همگی، سر از پا نشناخته، گریان و دوان، به سوی شیخ می روند تا این باران رحمت را بر سر او ببارانند. شیخ اما همچنان در خوکدانی دختر ترسا به خوکبانی مشغولاست. انگار اهریمنی نفرتخیز، او را به جرم آن پارسایی دیرینه، اینک در «غُل» و زنجیر نامرئی دختر ترسا، به اسارت گرفتهاست. جالبتر از همه آنست که دنبالهی ماجرا، آمیزهای است از جادو و خیال که گاه یکتنه، تن به سوررئالیسم میساید و در جایی دیگر، جز از مرز واقعیت، قدمی فراتر نمیگذارد. حقیقت آنست که وقتی آنان به شیخ میرسند، حال او را یکسره دگرگون میبینند. بدان معنی که او کلاه خاص ترسایان را از سر برداشته و زُنّار را نیز از کمر بازکردهاست. قیافهی شیخ در آن لحظات، بازتاب آنست که او به کلی از آیین ترسایان، هزاران فرسنگ فاصله گرفتهاست. زمانی که چشم او به یاران و دوستدارانش میافتد، چنان شوری در دلش ایجاد میگردد که انگار، خود، در میان دریایی از نور، شناور است. در این ماجرا، جالبتر آنست که شیخ در حالی که «اشک خونین» از دیده میریزاند، با چنان حالی در دایرهی توصیف فریدالدین عطار قرار میگیرد که انگار یک زندانی سیاسی را از شکنجهگاه مخوفترین دشمن بشریت رها ساختهاند. زیرا وقتی او میگوید که مغز شیخ را از همهچیز شستشو دادهبودند، بدان معناست که او مدتها و به شکلی کاملاً حسابشده در معرض انواع فشارها قرار داشته تا آرام آرام، همهی دانش و تجربههای دیرینه، از گسترهی ذهنش پاکگردد.
حـــکمت و اسرار و قـــــــرآن و خــبر
شستهبـودند از ضمیرش سر به سر
جــــمله با یادآمـــــدش یکبارگـــــی
بـــــازرست از جـــــهل و از بیچارگی
فریدالدین عطار در ادامهی ماجرا، با بیانی همدردانه، این نکته را به میان میکشد که چگونه لطف خداوند و درجهی بخشایش او، شامل حال کسانی میشود که از عمق دل، از کردههای خویش پشیمان میگردند. باری، همهچیز برای برگشت شیخ آمادهاست. تنها چیزی که لازماست آنست که او بایدنخست تن خویش را از همهی پلیدیهای حاصل از آن خوکدانی و خوکبانی بشوید و سپس با یارانی که در پیرامونش جمع شدهاند، راه حجاز را پیشگیرد. در این میان، قبل از آن که بخش پایانی ماجرا را پیگیریم، خواننده به این اندیشه میرسد که آنهمه زاری و تحقیر که شیخ در برابر دختر ترسا به جان خریدهبود تا از او قول وصال بگیرد، چگونه در یک چشم به هم زدن، نه تنها ناپدید میگردد بلکه حتی وی به مسؤلیتی که در قبال آن دختر، به جان پذیرفتهبود تا چوپان و نگهبان خوکهای او باشد، پشت میکند و همه را به فراموشی میسپارد. راستی آیا این دختر ترسا بودهاست که وی را با هزاران تردستی، فریب داده که ترک یار و دیارکند و خاکنشین آستان وی گرداند؟ آیا این دختر ترسا بوده که همچون شکنجهگران و نامردمان، او را به خوردن می و بستن ُزنّار و چوپانی خوکهای وی واداشتهاست یا اصرار شیخ در رسیدن به وصال دختری جوان و بیگانه؟ راستی آیا فریدالدین عطار حتی از این که شیخ صنعان به وصال دختر برسد، وحشت داشتهاست؟ شاید تنگنظریهای عصر او از موجباتی بوده که حتی وی را واداشته تا متن داستان را درست در حساسترین لحظات آن تغییردهد و شیخ تشنه و بیقرار را با وجود تحمل همهی آن خواری ها ودردسرها، قبل از آنکه به بستر دختر ترسا بکشاند، با یک حرکت ناگهانی و انقلابی که آن نیز به دستور خداوند صادرگردیده، وی را هزاران فرسنگ از منطقهی سکونت دختر ترسا دورسازد. اما برای نشاندادن برتری فرهنگ دینی اسلام بر مسیحیت، حتی از نگاه شخصیتی همچون فریدالدین عطار، ناگهان همانشب که این اتفاق میافتد و شیخ دور از آداب تمدن، خوکها را به حال خود رها میکند و حتی از دختر ترسا خداحافظی ناکرده، جدا میشود و با یاران «موافق»، راه حجاز را پیش میگیرد.
اینک که همهچیز در جهت توفیق شیخ صنعان پیش میرود، میبایست آنچیزهای دیگر، در جهت شکست، تحقیر و تنبیه دختر ترسا حرکتکند. و چنین است که در این راستا، ناگهان دختر، در خواب، آفتابی را میبیند که در کنار وی ظاهر شدهاست. آفتابی که به سخن میآید و به او دستور اکید میدهد که او باید در پی شیخ خویش روانگردد! این آفتاب تنها به روانشدن دختر در پی شیخ قانع نیست بلکه از او میخواهد به دین او درآید و خود را خاک درگاه وی سازد. شاید جرم دختر، آن بوده که بادادن مأموریت خوکبانی به شیخ، از آنجا که وجود او را پلید کرده، اینک باید با این رفتار تحمیلی حقارتطلبانه برای خویش، شیخ را از همهی آن ناپاکیها بازشوید. به او دستور داده میشود که از آنجا که شیخ بدون هیچگونه مجوزی از طرف خداوند، راهی آستان کوی دختر شده، اینک او باید راهی کوی شیخ گردد. این او بودهاست که در عمل، راهزن راه شیخ از کار درآمده است. از این رو، وی میبایست به جبران آن همه نکرده کاریها، با او همراهگردد. هنگامی که دختر ترسا از خواب برمیخیزد، خود را چنان بیقرار میبیند که همهی آن غرورها و ناز و طربهای زنانهی خود را به یکسو میافکند و بیطاقت و خروشان، نعره سر میدهد، جامه بر تن میدرد و راهی دیار شیخ میگردد. پرسش آنست که آیا این تغییر هویت ناگهانی در دختر ترسا، آنهم دور از هرگونه تأمل، دور از هرگونه تغییر تدریجی و گام به گام، تکرار همان ماجرای پیشین نیست که شیخ صنعان بر اثر آن تفکر جامد و غیر واقعبینانه، میخواست حتی تغییر و «دیگرشدن» حال خویش را نیز در هنگامهی مستی و بیهُشی به انجامرساند؟
اما چه جای شگفتیاست که حتی در عالم عرفان نیز، اگر لازم باشد بندهای از بندگان خدا، مورد تبعیض و تحقیر عامدانه قرارگیرد. و چه بهتر که آن بنده، از جنس زنباشد که هم سنت تحقیر در بارهی وی، سابقهای هزاران ساله دارد و هم این که این موجود پولادین، در همهی این هزارهها، هرگونه ستم و نابرابری را صبورانه تحمل کرده اما از صحنهی تاریخ، محو نشدهاست. خاصه آنکه این زن نیز اکنون در مرکز تحقیر و انتقام کارهای ناخواستهی پیشین خویش نیز، قرار گرفتهاست. در چنان نظامهای فکری، نه حنس زن میتواند از «ارزش مردانه» برخوردارباشد و نه برای او، حسابی جدی بازشدهاست. او میبایست به گونهای غیر مترقبه، با جلوهای از «بیخودانگی»، دور از هرگونه شرم، همهی ارزشهای ذهنی و رفتاری دیرین خویش را ندیده بگیرد و غرور انسانی خود را با خوابی چنان آشفته، زیر پا لگدمالسازد و به شکلی دیوانهوار و نعرهزنان، در پی شیخ هفتاد سالهای راه بیفتد که تا همان چند روز پیش، در آرزوی وصل جسمی و جنسی او، آمادگی انجام هر«کار»ی را داشت. مهمتر از همه آنکه او باید با پذیرش تحقیر، خود را موجودی «عورتی»، درمانده، بیچاره و آوارهی یار و دیار بداند. راستی این چگونه لطف غیبی در حق یک انسان شایسته، مغرور و مستقل است؟ مگر دختر ترسا به عنوان یک انسان، حق چه کسی را خورده بودهاست؟ به چه کسی اهانت رواداشته و کدام اصول انسانی را زیر پا گذاشته که اینک باید در هیپنوتیزم یک قدرت جادویی و به شکلی بیرحمانه، خانه و کاشانهی خویش را رهاکند و نعرهزنان و خواهشکنان، به دستور آن «آمر» نامریی، راه دیار شیخی را پیشگیرد که تا دیروز، خاکنشین کوی او بودهاست. اینک چنان دختری باید به دستور قهارانهی آن منبع غیبی، حتی بار انبوهی از خطاهای ناکرده را نیز یردوش بگیرد تا احتمالاً قطراتی از باران آن بخشش بر سر او ببارد. باری به شیخصنعان، خبر میدهند- ظاهراً نیروهای غیبی چنین میکنند-، که دختر ترسا نه تنها دین خویش را رها کرده بلکه اینک دین تُرا پذیرفتهاست. همان منبع غیبانه، همچنین به شیخ اطلاع میدهد که اینک با چنان وضع و حالی که دختر ترسا نسبت به «به فرمان قهارانهی ما» پیداکرده، جای آن است که به استقبالش بشتابی. طبیعیاست که وقتی یاران شیخ برای بار دیگر این نکته را میشنوند که شیخ میبایست به دیدار و استقبال او برود، یکباره طاقت از کف مینهند و بار دیگر به هراس میافتند که نکند باز آن ارواح خبیثه برای بار دوم، پا به دنیای درونی شیخ گذاشتهاند. اما شیخ، یاران خویش را اطمینان میدهد که اینک، ورق به کلی برگشتهاست و این اوست که به همت یاران و قدرت نیروهای غیبی، تبدیل به انسانی فرادست گشتهاست نه آن دختر ترسای مغرور که وی زمانی، خود را خاکنشین آستان کوی او کرده بودهاست. وقتی که یاران شیخ نیز از این ماجرا آگاه میشوند، آنان نیز مرید خویش را شوقمندانه همراهی میکنند و خود را به جایی میرسانند که دختر ترسا، اُتراق کردهاست. زمانی که همگی دختر را ملاقات میکنند، درمییابند که این دیگر، آن دختر زیبای بالانشین نیست. با آن صورت پریدهرنگ، گیسوان آشفته، جامههای پاره و از همدریده، پاهای برهنه و بیکفش، قبل از آن که مسافری را یادآورگردد، اسیر جنگی ستم کشیده و تحقیرشدهای را در مقابل چشم مجسم میسازد.
هنگامی که چشم دختر ترسا به شیخ میافتد، یکسره بیهوش میگردد. عطار هیچ اشارهای بدین نکته نکردهاست که علت بیهوشی دختر چه بودهاست! آیا از عشق شیخ به چنان وضع و حالی در افتاده یا از عظمت او، یا از وحشت انتقام و یا از چیزی که چیزی نیست اما در ماجراهایی از این دست، میتواند چیزیگردد. اینک شیخ صنعان که همچون امپراتوران سنتی، «تاج و تخت شاهی» خویش را بازیافتهاست، دیگر نه غمی در دل دارد و نه نگرانیای درسر. باری، شیخ در هنگامهی بیهوشی دختر ترسا، با ریختن آب بر صورت او، وی را به هوش میآورد. همینکه دختر، حالت عادی خود را باز مییابد، قطرات اشک از دیدگانش، سیلاب وار سرازیر میگردد. دختر، خود را همچون بردگان محکوم به مرگ، به دست و پای شیخ میاندازد. او در واقع، خود را موجود حقیر و «هستیاز دست دادهای» مجسم میسازد. زیرا تا همین چند روز پیش، نسبت به شیخ، حالتی فراداستانه داشته و به وی بیاعتنا بودهاست. بیآنکه در این بیاعتنایی، پا به حریم وی بگذارد و یا از او، به طور یکسویه، چیزی را تقاضاکند. اگر شیخ، خاکنشین کوی اوشده، اگر به خوکبانی خوکان وی، اشتغال ورزیده، تنها از آن رو بوده که هر روز و هرلحظه، میخواستهاست خود را ناطلبیده، به حریم حرم انسانی او که یگانه جرمش «زنبودن» بوده است، نزدیکسازد.
اینک دختر برپایهی توصیفهای فریدالدین عطار، خود را در نادانی و تاریکی محض، فرورفته میبیند. و به همین دلیل است که از شیخ میخواهد تا پردهی نادانیها را از مقابل دیدگان وی به یکسو بیفکند تا او نه تنها به آگاهیهای نجاتبخش دستیابد بلکه به دین اسلام نیز بگرود. این، روایت فریدالدین عطار است. اما بر اساس روند حرکتی داستان، چنین روایتی، حتی با ضعیفترین عقلها نیز قابل پذیرش نیست. شیخ صنعان که ظاهراً هیچ مأموریتی از آغاز جز این نداشتهاست تا با فراهمشدن همهی زمینهها، انسانی را از «قبیله»ی ترسایان به آیین خویش بازآوَرَد، خواهش او را لبیک میگوید. دختر ترسا همینکه تاریکسرای وجود خویش را با نور ایمان به اسلام روشن میبیند، به شیخ اعلام میدارد که او به وضع و حالی درافتادهاست که به پیداکردن آرام و قرار، حتی آرام و قرار دیرین او نیز، از جانش رخت بر بستهاست. در چنان وضع و حال نومیدانه، او ترجیح میدهد این خاکدان دردخیز و «کژآهنگ» را برای همیشه رهاکند و به قافلهی مرگ و نیستی بپیوندد. واقعیت آنست که در این مرحله، می بایست شکست بزرگی متوجه شیخصنعان، یاران او و حتی خداوند وی شدهباشد. زیرا در این ماجرا، به قیمت نجات حیثیت شیخ از آن حال و روز خوکبانانه، میبایست زنی بیگناه، مستقل و با شخصیت را به قربانگاه بفرستد. چگونه میتوان آرزوی مرگ را برای انسانی جوان، عاقل و با انصاف، رهایی از ظلمت و کژراهگی توصیفکرد؟
به اعتقاد من، داستان شیخصنعان در این مرحله، به گونهای ستمکارانه و آمرانه، زنی دیگر اندیش را به ژرفای مرگ و گورستان، سوق دادهاست. زنی که سر در باورهای خویش داشته و هرگزعلاقهای به واردشدن به دنیای دیگران نشان نداده و حتی از تجاوز غیر زلال یک مرد هفتادساله به حریم انسانی خویش، استقبالی نکردهاست. حتی بر اساس سناریوی ذهنی فریدالدین عطار و ذهنیت یاران شیخ صنعان، می بایست دختر ترسا پس از آن که خود را به شیخ رسانده و اسلام پذیرفتهبود، نه تنها به آرام و قراری بهشتی دست مییافت بلکه می بایست در ردیف نجاتیافتگان بدبختی و گمراهی به شمار میآمد. اما چنان مینماید که دختر، در میان فشار روحی شگفتانگیزی که از روز نخست او را احاطه کرده و نیز تضاد حیرتبخشی که بر زندگی وی تحمیل شده، یکسره توان هرگونه مقاومت و یا تعرضی را در جادهی زندگی و اندیشه از کف دادهاست. در همین گمکردگیهاست که او مرگ را در کنار خویش میبیند و در نهایت ناتوانی و لهشدگی، از شیخ،، طلب بخشش میکند. با بر زبان آوردن آن کلمات، یکباره سکوت مرگ، جان دختر را فرا میگیرد و او را به آرامش ابدی رهسپار میسازد. در چنان دقایقیاست که دفتر داستان شیخ صنعان و دختر ترسا، ظاهراً بسته میشود. اما انبوهی از پرسشها و اندیشهها، همچنان در جان بسیارانی باقی میماند و در خلال زمانهای گوناگون و در رابطه با رفتارهای غیر معقول و نادرستی که از زمین و آسمان بر مناسبات جاری در داستان مورد نظر میبارد، برجان خواننده نیش میزند.»
هنوز پاسی تا نیمهشب باقیبود. اما آقای «هِرمان اِنو»، داستان شیخ صنعان را برای ما به پایان آوردهبود. من میتوانستم در نگاه حاضران و حتی آقای «انو»، اندوه گزندهای را شاهدباشم. میدانم که کسی خستهنبود. با آنکه فردا شنبه بود و شنوندهی جدیدی که از ساعت نهُ جمعه شب به جمع ما پیوستهبود، میبایست صبح فردا، بر سر کار خویش حاضرباشد. اما انگار همه دوستداشتند که آقای «اِنو» بازهم در این زمینه، چیزهای دیگری بگوید. اما او پس از آن، ترجیح میداد که با سکوت خویش، جمع را به واکنش وادارد. چنین نیزشد. شنوندهی جدید که خود انسان کتابخوان و اندیشمندی بود، گفت:«واقعیت آنست که من از آغاز صحبتهای شما، حضور نداشتهام تا همهچیز را با همان آهنگ و معیار، پیگیریکنم. اما میتوانم بگویم که با وجود این، در این جمع و از صحبتهای شما، بسیار چیزها دستگیرمشدهاست. نخست آن که تا این لحظه، هیچکس تحلیلی اینگونه که دور از دشمنی و دوستیباشد اما متفاوت از تحلیل دیگران، ارائه ندادهاست. باید اعترافکنم که بر اساس ذهنیات دیرینهای که دارم، در ته قلبم، دوستداشتم که این حرفها، نادرست و دشمنانه از آب درآید. زیرا از نظر احساسی، دوست نداشتهام و ندارم که ماجرای بررسی فکری و ساختاری یک اثر بسیار معتبر و مشهور، به اینجا بینجامد. از طرف دیگر، من وقتی به حرفهای شما و استنادهایتان به شعرهای فریدالدین عطار گوش میکنم، میبینم که هرچه گفتهشده، با دقت و وسواس، مورد بررسی قرار گرفتهاست. نکتهی بسیار برجستهای که من امشب از این صحبتها آموختم، آن بود که فضای تحلیل، از هرگونه کلیبافی و اغراقآفرینی خالی بود.»
«آنچه را که من تا این لحظه در بارهی داستان شیخ صنعان و حتی منطقالطیر عطار شنیدهام، توصیفهای کلی، پادرهوا و سردرگم کننده بودهاست. بهتر است برای راحتکردن شما، مثالیبزنم. وقتی که بسیاری از ادیبان و تحلیلگران ادبی ما میگویند:«داستان منطقالطیر عطار و شیخ صنعان، یکی از شاهکارهای ادب عرفانی کشور ماست.» و یا: «عطار در این داستان نشان میدهد که چگونه انسان میتواند از راه اتحاد و خودشناسی به توفیق بهشتانهای دستیابد.» و یا :«در داستان شیخ صنعان که در دل منطق الطیر قرارگرفته، میتوان هزاران راز عرفانی را جستجوکرد و دریافت که «عشق» چگونه از آغاز، آسان مینماید اما سرانجام، به چالش مشکلها درمیافتد.» این گونه استدلالها، اینک پس از شنیدن حرفهای شما، حتی به مفت هم نمیارزد. مشتی واژهاست که در کنار هم چیدهشده، بیآن که پرده از رازهای درونی مناسبات بسیار پیچیدهی این داستان بردارد.
واقعیت آنست که بیشتر خواندهها و شنیدههای من در چنین حال و هوایی بودهاست. باید بگویم که چنین تحلیلهایی کلیبافانه که نمونهاش را ذکر کردم، نه دانش مرا در مورد منطقالطیر عطار و داستان شیخ صنعان، یک کلمه افزایش میدهد و نه به عُمق میبرد. در حالی که امشب، اضطرابی برجانم حاکم شدهبود که چگونه فردی از یک فرهنگ و جامعهی دیگر، میتواند وارد تنگههای فکری و تنگناهای پر از تضاد ساختاری یک اثر عرفانی شود و با زبانی روشن، اندیشهای سالم و غیر جانبدار، شنوندهی اندیشمند و منصف را به مصاف خویش بطلبد. امیدوارم روزی، روزگاری، این گفتهها، به شکل امانتدارانهای قلمیشود و به اطلاع گروه بیشتری برسد. من اگر نسبت به عطار، تعصب کور و کرداشتم، قطعاً تحمل شنیدن چنین تحلیلی را نمیتوانستمکرد. اما حتی این نکته را آموختم که ما باید آستان تحمل خویش را بالا و بالاتر ببریم تا بتوانیم خویشتن را به شکل روشنتری در آینه ببینیم و فرهنگ و ادبیات خود را از چشماندارهای تازهتری نقدکنیم. من به این نکته اعتقاد دارم که بررسی یک اثر هنری و یا ادبی و پیداکردنِ تَرَکهای فکری و ساختاری آن از سوی یک فرد به معنای آن نیست که آن فرد، ادعاکرده و یا میتواند ادعاکند که بهترین گزینهی ساختاری را در برابر آن اثر، میتواند به شکلی دیگر ارائهدهد. بررسیهای کاوندهی شما به معنی آن نیست که ما بدین باور برسیم که شما میتوانید منطقالطیری بیافرینید که هزاران بار بهتر از منطقالطیر عطار باشد. بی تردید، نه شما چنین ادعایی دارید و نه حتی آن دیگرانی که تحلیلگر این اثر ادبی و عرفانی بودهاند. در پایان صحبتم می توانم آرزوکنم که ای کاش افراد دیگری مانند شما پیداشوند و آثار ادبی و عرفانی ما را از زاویهای تازهتر و نگاهی کاوندهتر به بررسی بنشینند.»
پایان
یکشنبه نُهُم ماه مه ۲۰۱۰
بخشهای پیشین:
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش اول
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش دوم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش سوم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش چهارم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش پنجم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش ششم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش هفتم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش هشتم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش نُهُم
■ آویشن گرامی، بارها داستان عاشقانه «شیخ» را از زبان و نوشتههایی شنیده و خوانده بودم. همهی بخشهای نوشته شما را نیز را دنبال كردم فقط برای این جواب و تحلیلی از “اقای
هرمان إنّو”، چون پرسشهای زنانهام را در هیچ تحلیلی نیافته بودم بجز جمع دوستانم. خواهشمندم به ان «مرد ترسایی» درود زنان مسلمان و غیره را برسانید. هنوز نمیدانم بخش پایانی بود یا نه؟ از شما برای كار بسیار پرارزشت سپاسگزارم.
همواره پایدار مانی