ایده سازماندهی ملی (عینی گراییی میانهروانه)
سازماندهی ملی به سازماندهی فراساختاری و فرااعتقادی میگوییم. مشکل با سازمانهای سنتی موجود این است که جنبش هم از مبارزه آنها علیه استبداد بهره میگیرد و هم اینکه این سازمانها حامل بحرانهای ژرفی هستند که مانع شدمان و تکوین جنبش ملی میشوند. سازمانهای موجود بر دو گونهاند:
نخست، سازمانهایی که مشکلشان نازمانمند بودن است و تعصب اعتقادی آنها سبب میشود که در میانهی راه هر اتحاد و جنبشی، حرکت مبتنی بر وفاق را ترک میکنند و بدینوسیله بحران درونی خود را به جنبش سرایت میدهند.
دوم جریانهایی هستند که اندیشه سیاسی آنها تابعی از تغییرات جناحی حاکمیت است و به این تغییرات، مقدم بر منافع هر وفاقی وفادارند. پرنسیپ آنها درون حاکمیتی و نه درون اتحادی و درون وفاقی است.
افزون بر این جریانها، جریانات نوبنیادی هستند که زیر پرچم خالص خشم، و جاذبهی نفی، و گاه به هر بها، فاقد عینیگرایی میانهروانهی جنبش ملی هستند، و به همین سبب به صورت واکنشهایی محض باقی میمانند و عمر محدودی دارند.
با این ترتیب به نظرم تنها راه عملی این است که ایده سازماندهی ملی را که همان عینیگرایی میانهروانه در راه گذر از جمهوری اسلامی است ملاک همگامی با هر جریانی تصور کنیم. آگاه شدن به این پیش فرض نقطه آغازی برای سازماندهی ملی در این وانفسایی است که اغتشاش اخلاقی، شاخص و شناسه آنست.
جمهوری اسلامی را تنها با روش عینیگرایی میانهروانهی جنبش ملی که با فرهنگ سیاسی و خلق و خوی تاریخی و روانشناسی اجتماعی مردم ایران هماهنگ است میتوان به گونهای استراتژیک از میان برداشت.
سازمان سیاسی چگونه مدرن میشود؟
راهِ حل، دوالیسم است. میدانیم تاریخ مدرنیته با دوالیسم آغاز شده است. اراسموس و سروانتس و دکارت همه دوالیست یا دوحقیقتی بودند. سازمان سیاسی باید بتواند وظایف استراتژیکاش را با وظیفه فراساختاریاش تلفیق کند. باید نشان دهد که در هر کنشاش دو معنا عمل میکنند. سازمان از این راه، خود را در بستر تحول ملی ،جایی که قرار است کنش سیاسی در آنجا ریشه داشته باشد، قرار میدهد. دوالیسم یعنی این که روح و تن، یا تشکیلات و ایدئولوژی، هرکدام اتوکراسی دیگری را محدود میکند یا بهتر بگوییم هر کدام دیگری را متعادل میکند. سنتز این تعادل را بستر تحول ملی مینامم. در جامعهی غربی همهی احزاب منافع خود را محدود به بند ناف دموکراسی میکنند. یعنی منافع سازمانی خود را نسبت به آن ثانوی میکنند. این یعنی دموکراسی. دموکراسی به تعبیری یعنی همین.
با این دوالیسم است که سازمان سیاسی در بستر تحول ملی قرار میگیرد. به بیان دیگر در زندگی اجتماعی و تاریخی یک ملت ریشه میدواند و مردم میدانند که غرضمندی ساختاری فرعی است.
نمیتوان هم در واحد ملی مبارزه کرد و هم واحد ملی را ثانوی یا ابزاری کرد. مردم و بویژه ایرانیها غریزه ملی یا آنتن ملی نیرومندی دارند و اعتماد خود را از آن طریق به سازمان سیاسی تفویض میکنند یا نمیکنند. خواستهای رادیکال را حتا در شکلهای متعادل میتوان مردمی کرد. این، خود، یک کارکرد دوالیستی میان تئوری و پراکسیس است که سارمان از آن طریق به جنبش دموکراسیک در بستر تحول ملی میپیوندد و از آن راه، زبان ارتباط با مردم یا با جامعهی ملی را میآموزد. زبانی که در برخی سازمانهای سیاسی به آن تکلم میشود یک زبان ژارگون است. منظورم ساده سخن گفتن نیست که به اندازه کافی ساده و از لحاظ واژهای اتفاقا بخوبی قابل فهم است. مسئله این است که تجربه سیاسی وقتی که در بستر تحول ملی بدست نیامده باشد نمیتواند مضمون تفاهمی داشته باشد.
مردم از ردیابی ملیِ مستظهر به دموکراسی جهانی برخوردارند. آنچه زبان سازمان سیاسی را برای یک ملت قابل فهم میکند ردیابی ملی در مضمون آن است. این ردیابی در واحد ملی به سهولت فهمیده میشود. آنچه در فهم زبان از نظر مردمی مهم است مضمون تفاهمی آن است. تفاهم ملی را جامعه ملی از پشت هر زبانی بیرون میکشد و جذب آن میشود.باور به تفاهم ملی حتا بخودی خود زبان ارتباطیاش را پیدا میکند.
امروز دیگر بدون استفاده از دانش سیاسی نمیتوان کارِ سیاسی در نهایت سودمندی کرد. هرچه بیشتر دچار خشم سیاسی بشویم از دانش سیاسی مدرن کمتر میتوانیم استفاده کنیم. خشم سیاسی، زمینه تفاهم ملی را از بین میبرد.
آزادی، جبر و مسئولیت
در مجموع ما بیشتر مجبوریم تا آزاد. این شناخت بهنظرم پایه روحیه هومانیستی است. در محاصرهی عادتهای تاریخ و جامعه و در مجموعههای اقتصادی و اعتقادی و نظامهای باور و دایرههای قدرت و افزون بر آن، جبرهایی که آزادانه تولید کردهایم، مانند تربیتهای غلطی که بوجود میآوریم، سهم چندانی برای آزادی باقی نمیماند.
تنها نقطه امید، دلبستن به همزیستی است که کنش ما را غایتی آزادانه میبخشد. این جا استثنائا استنتاج قیاسی (deduktion) بر استنتاج استقرایی در پروسهی آزادی پیشی میگیرد. یعنی متد استدلالی کل به جزء درست تر از آب در میآید. یه این شکل که هر کنش خاصی را با ید با اصل همزیستی از نظر روحی و فکری هماهنگ کرد. هر چه در این مسیر پیش تر برویم آزادتر عمل میکنیم. این طوری وقتی هم که در یک حزبی یا جریانی وارد میشویم یعنی به محدودهی یک تفاهم استرتتژیک وارد میشویم آنرا نسبت به تفاهم ارتباطی در درجه دوم قرار میدهیم. بدینسان است که میبینیم عضویت در احزاب مدرن در حقیقت گونهای عضویت مشروط است. یعنی با آزادی فردی تناقضی پیدا نمیکند.
با این ترتیب هر تفاهم استراتژیکی باید محدود به تفاهم ارتباطی باشد، یعنی محدود به غایت همزیستی باشد.اینگونه ما جبر را به آزادی فرا میرویانیم.
مسئولیت و انتخاب همواره فرض بر آزادی نیست. کسی که ستم میکند گرچه اسیرِ استبداد درونی است اما چون به منافع خود آگاهی دارد ، انتخاب میکند و مسئول است. گرچه کنش او کنشی جبری است چون تهی ازغایت همزیستی است.
تفاهم استراتژیک و ارتباطی را از کتاب نظریه کنش ارتباطی یورگنهابرماس گرفته ام.
تبارشناسی سوژه
موضع گرفتن در اختلاف بین دو طرف به تامل نیاز دارد. معمولا حق کاملا با یک طرف نیست. با تامل در داوری در واقع آگاهی خود را به دخالت عامل زمان در شیوه نگاه به رویداد با توجه به تکامل مبانی تجربی داوری نشان میدهیم.
از نظر فلسفی نیز میدانیم دوران فلسفه آگاهی یا فلسفه مبتنی بر اتوریته فاعل آگاهی به پایان رسیده است.. یعنی فلسفه آگاهی در فلسفه تاویلی تحلیل رفته است. اکنون زمام سخن را به دست پل ریکور بدهیم:
(فهم من از راهِ فهم دیگری عمل میکند. و این یعنی پایان یافتن دوران فلسفهی مبتنی بر فاعل آگاهی، یا میاندیشم دکارتی یا حتا فرجام شناسی سوژه هگلی است) به گفته ریکور: فلسفه تاویلی در برابر فلسفه آگاهی یعنی «میاندیشم» دکارتی و غایت شناسی سوژهی هگلی و باستان شناسی سوژهی فرویدی قرار میگیرد. اصطلاحات از ریکور است و مخصوصا برای انگیزش یا شاید هم راهنمایی برای مطالعه عینا نقل کردم. این تحول فلسفی عبور از قلمرو فلسفه آگاهی نشان میدهد مسئولیت ما در داوری و اظهارنظر بزرگ تر شده است.
ابا این ترتیب اکنون دیگر هر موضوغ بررسی یا داوری از زیر اتوریته فاعل آگاهی خارج شده و موضوعی تاویلی یا هرمنوتیکی یا «فهم مشروط به فهم دیگری» یا به طور کلی بگوئیم موضوع فهم مشروطا تاریخی، مشروطا اجتماعی، مشروطا محیطی، اخلاقی و انسانی و در یک کلام موضوعی تابع فرهنگ متمدنانه شده است.
ما از هدایت این مضمونِ تفاهمی تاریخ تمدن به فرهنگ سیاسی ایرانی ناگزیریم.
نقل قولها از کتاب هرمنوتیک مدرن ترجمه بابک احمدی و دیگران
افکار عمومی را نباید با سهشهای مذهبی توده اشتباه گرفت
افکار عمومی معدل نظری یک جامعهی آموزش دیده و درس خوانده است. این نهاد جامعه شناسانه را در آنتیک میشناسیم. در سدههای میانه ما با غیاب یک قشر آموزش دیده روبروییم. با رنسانس و آستانه عصر جدید همراه با رواج رمان اروپایی با تکوین چنین قشری آشنا میشویم. قشری که بازار خرید رمان اروپایی را تشکیل میداد.
با این ترتیب افکارعمومی یک نهاد عصرجدید است. اردوغان افکارعمومی را ندارد بلکه سهشهای توده را تحریک میکند و به آن تکیه میکند. در ایران که برخی آموزش دیدگان از ترس سوریهای شدن ایران یعنی از ترسی بزرگتر به ترسی بزرگ و در واقع به بهای خودآزاری بنحوی تمکین میکنند نیز با تکوین طبیعی نهاد افکار عمومی مواجه نیستیم.
فلسفه چیست؟
فلسفه رابطهای ست میان عشقورز و دانستن. فلسفه به طور غیر مستقیم یعنی ندانستن. به تعبیر سقراط، دانا واژه بزرگتری است. رابطه فیلسوف با دانستن گونه خاصی از عشق است. عاشق برای رسیدن به معشوق به دنبال کشف راههایی است. تفاوت دین با فلسفه این است که دین با دانستن آغاز میشود، و فلسفه با ندانستن. فیلسوف چون میداند که نمیداند میخواهد بداند.
اینکه میگویند در آغاز کلمه بود اگر در خدمت قدسی کردن واژه باشد کارِ فلسفه نیست، کارِ دین است. زبان ابزار است، ابزار تفاهم و شناخت. به قول فرِگِه: به سلطه واژه باید پایان داد.
برگرفته شده و اقتباس.
انسان و خدا
انسان «مرز جهان» و خدا جزءِ جهان است. اگر خدا مرز جهان باشد آنسوی او دشت گستردهای بنام نیستی خواهد بود. یعنی بین دو قلمرو قرار میگیرد، و نیستی بر او تقدم خواهد یافت. و این سخنهایدگر درست خواهد بود که خاستگاه هستی نیز در زمان قرار دارد.
در حالی که انسان بمثابه مرز، مستلزم تصور نیستی نیست. چون جهان اساسا مفهومی انسانی است، همچنانکه خدا مفهومی جهانی است. و به این اعتبار خدا اگر مرز جهان باشد انسان مرکز جهان خواهد بود، آنوقت جهان مفهومی غیر انسانی خواهد بود چون انسان در آن به مفعولی متافیزیکی که در مرکز توجه یک فاعل متافیزیکی است فرو کاسته خواهد شد. روشن است که جهان متافیزیکی جهانی انسانی نیست. کسی یا چیزی نمیتواند مرکز چیزی باشد که ساطع از اوست.
برای همین است که میگوییم «انسان مرز جهان» و خدا جزءِ آنست.
رابطه هستی شناسی انسان با تاریخیت او چگونه برقرار میشود؟
خطا پذیری بنیان نظریه دموکراتیسم است. تصور پتی بورژا از مفاهیم، همواره سیاه و سپیدی است. یا آدم، دموکرات است یا اشتباه میکند. تصوری مغشوش که بر نفی خطا پذیری چونان صفت ذات انسانی استوار است. خشونت در امر داوری در باره افراد از این نفی، مایه میگیرد. هستی شناسی انسان از طریق خطاپذیری او تقدس زدایی میشود و به تعبیر رساتر، تاریخیت پیدا میکند. بدینسان است که تضاد هستی شناسی انسان با تاریخ، در تاریخیت انسان به مثابه شخص انسانی حل میشود.
انسان تیتانی است که توانا به شناخت ناتواناییهای خود است. با این تواناییِ تیتانیک است که فرد از خود فرا میرود و به دیگری امکان اشتباه میدهد، یعنی به خود امکان اشتباه میدهد. چرا که «خود» چیز دیگری جز «دیگری » نیست. تفاوت خود با دیگری از نظر هستی شناسی کاملا نسبی است. مهم اما اینست که به این هستی شناسی تاریخیت بدهیم.
پرسش چیست؟
پرسشی که با پاسخ سادهای از بین میرود وهیچ اثری از آن باقی نمیماند آدم را پرسشگر نمیکند. مانند اینکه دستت را که تکان میدهی کنشی انجام نمیدهی. یعنی دست تکان دادن،عمل به تعبیر جامعه شناسانهاش نیست.
پرسشی که با پاسخی از بیرون، قانع یا منتفی یا منکوب میشود نیز پرسش نیست.
خانهی پاسخ در دلِ پرسش ساخته میشود. به بیان دیگر، پاسخ از درون پرسش بیرون میآید و نه از بیرون به درون. چرا که اگر چنین باشد بر پرسش حکومت خواهد کرد و زمام آنرا بدست میگیرد.
پاسخ از دیدگاهِ دانش اجتماعی، ثمرهِ شکوفاییِ پرسش است.
پرسشی که با کنجکاوی شخصی و سر از کارِ مخاطب در آوردن همراه است که گونهای بازجویی فرهنگی در پشت آن پنهان است نیز پرسش نیست بلکه اخاذیِ اطلاعات بر حسب عادت است، که گونههای خفیف و شدید رنگارنگی دارد و مشخصا آلترناتیوِ روحیِ اشتغال فرهنگی است.
پرسش، به این تعبیر، «طرحِ پروبلم» است و چه بسا به جرات نیاز دارد.
فاصله ارتباطی چیست؟
برای روادار بوددن و مداراگری، همواره به حد معینی فاصلهی ارتباطی نیاز است.
حد فاصل فاصله ارتباطی با فاصله متنفر انه، احساس قلبی به فردی است که به هر سببی آنسوی فاصله قرار میگیرد.
او هراسهای ما را منعکس میکرد
نقاش باروک و طغیانگر و رآلیست ثابت قدم با خشونت ذاتی جور در نمیآمد. در مورد کاراواجیو بسیاری نکات در تاریکی است. اما آنچه از او میدانیم طغیان به خشونت و طبع بسیار حساس اوست. ماجرای قتل هم ظاهرا سناریوی پیچیدهای داشته است. به او خدا کاراواجیو هم گفتهاند. با رآلیسماش و با انتخاب کورتیزانها و ولگردها بهجای مقدسین غوغایی بهراه انداخت.. منتقدی اورا خون مسمومی انگاشت که در رگهای رنسانس جاری شده است. او با نشان دادن خشونت مانند بارگاس یوسا در رمانهایش ما را از خشونت میترساند و ناامنی را بما نشان میدهد..دریک تابلوی معروفاش صورت قربانی را شبیه به خود کشید.
نه! او هیتلر جهان هنر نبود. او شاعر «گلهای شر» در نقاشی و هنر رنسانس بود. او شارل بودلرِ نقاشی رنسانس بود. ن کاخساز
*
امروز، چهارصد و چهل و پنجمین سالروز تولد مرد افسانهای تاریخ هنر است. مرد جاودانهای که پس از مرگ، به خاک سپرده نشد؛ جسدش بر کنار رودخانهای افتاد، تا پوسید و استخوانهایش برجای ماند. اما نام و یاد و رنگهایش هرگز نپوسید! هنرمند سرکش و نقاش سرهای بریده شده! او میکلانجلو مریسی دا کاراواجو ست!
کاراواجو، هیتلری در دنیای هنر است. نقاش بزرگی که خشونت ذاتیاش سرانجام کار دستش داد و پس از ارتکاب یک قتل، تا پایان عمر، در به در و شهر به شهر در فرار بود!
به راستی که کاراواجو به واژهی «افسانه» جان داده است. او در طی سی و نه سال زندگی، دنیا را برای همیشه مبهوت خود ساخت و، تاریخ تا برقرار است، از داشتن کاراواجو به خود خواهد بالید...