طرح ایدهی نو به جسارت نیاز دارد
نویسندهای که بخاطر خوشایند مردم و هورا کشیدن دیگران، مینویسد نمیتواند از جسارت طرح ایدهای که هنگام آن فرارسیده است برخوردار باشد. ایدههایی که هنگام طرح آنها فرا رسیده است همواره مستلزم پیروی نکردن از ستاتوکو و از فضای تحریک شدهای است که در برابر طرح ایدههای دیگر مقاومت میکنند.
ایده مرکزی نوشتهی بالا از ویکتور هوگو است.
نقش برخورد با مارکسیسم در تعادل فرهنگ سیاسی
راهی که سوسیال دموکراسی در برخورد با مارکسیسم در اروپا برگزید راهِ پرخاش به اصل و مخالف خوانی واکنشی نبود. یورگن هابرماس نقد خودش را از مارکسیسم با نقد لیبرالیسم در هم آمیخت و از این راه، متد انتقادِ تنوع گرا را به ما آموخت. سوسیال دموکراتهای آغاز قرن و دهههای پس از آن نیز از آشتی و سازش مارکس و کانت سخن گفتند و از این طریق زمینههای اخلاقی و فرهنگی تعادل را تقویت کردند. و این به آرامش و صبر و حوصله جامعه در مسائل نظری و اعتقادی یاری بسیار رساند. مارکسیسم را نباید به گوشه رینگ راند. بلکه باید آنرا به تحولی فرهیخته که اگر مارکس امروز میبود قاعدتا به آن باور میداشت هدایت کرد. مارکسیسمی فرهیخته هم به حفظ تعادل و تحکیم چند صدایی درجامعه یاری میرساند و هم به جاذبه ایدئولوژیسم درقلمرو اعتقادهای دینی پایان خواهد داد یا آنرا تعدیل خواهد کرد. به باور من اتحاد چپ در آلمان در مسیر جالبی حرکت میکند و قصد دور زدن نظام دموکراسیک را کنار گذاشته است و به غنی تر کردن نظام دموکراسیک یاری رسانده است.
تبلیغات به شیوه احزاب سنتی گذشته ــدر سنتِ چپ و در سنتِ راست به سود یا به زیان مارکسیسم، در را برهمان پاشنه چرخاندن است. بویژه در موقعیت جامعهای زیر حاکمیتی سرسپرده به تک صدایی، رهنمون «تفاهم ارتباطی» را نباید به پس زمینه راند. برخورد با مارکسیسم در عمل الگوی برخورد با هر اقلیت نطری در یک منظومه فرهنگی و مداراگر است. بویژه امروز تفاهم با مارکسیسم جزیی از برنامه آشتی و سازش مارکسیسم با کانتیسم در باز سازی یک جامعه لیبرالِ چند صداست.
تئوری و مشاهده. (درهم آمیختگی)
«افزون بر ساختار چشم و مغزکه شناخت ما را به خود محدود میکند تربیت پیشینیِ چشم و مغزنیز در شکل دادن به برداشتهای حسی ما دخالت دارد. به گفته مارسل پروست: مفاهیمی که در ذهن داریم و ذخیره تجربیِ بینایی مان را تشکیل میدهند در شکل دادن به چگونه دیدن واقعیت سهم بزرگی دارند. به قول یک دانشمند: چنانچه ارسطو و گالیله سنگهای متحرک را میدیدند ارسطو آنرا موردی کنترل شده و گالیله آنرا شیئ معلق میدید.» از همین گونه ما به اختلافات میان دو شخص یا دوجریان نیز نگاه میکنیم.
میزان دانایی ما یا تخصص و تجربهِ ما سبب میشود که قسمتهای بیشتری از واقعیت را به بینیم.
دیدن، یک پروسه است در حالیکه نگاه کردن تنها تماس دستگاه حسی با بیرون است. افزون بر مفاهیم، عواطف ما نیز ممکن است سبب شوند که به واقعیت یا رویداد که نگاه کنیم بخش قابل توجهی از آنرا نبینیم. هرچه بخش بیشتری از رویداد را ببینیم، برانگیختگی در واکنش و ابراز نظر قابل کنترل تر خواهد بود. هر چه پروسه دیدن را پیچیده تر ببینیم آنچنان که در واقعیت هست متامل تر میشویم و خطای عمده کمتری مرتکب میشویم و این سبب لذت بردنِ بیشتری از زندگی میشود.
نتیجه گیری: آگاهی به محدودیت امکانهای شناخت از نظر تئوریک مقدمهی دانایی است. دانایی با این ترتیب آگاهی به امکانها و محدودیتهای معرفتیِ خود، و بازتاب یافتنِ آن در عمل است. چیزی که محدودیت ارگانهای حسی و ذخیره تجربی آنرا در حد قابل توجهی جبران میکند. یعنی دانایی امکان تولید میکند. به بیان دیگر، همین تولید امکان شناختی را به ترتیب بالا دانایی مینامیم. چراکه در نحوهی ابراز نظر و عمل به کنش انسانی به ما یاری میدهد.
به رغم رواج بسیارِ زشتی و خشونت در جهانِ ما، هنوز جهانِ ما بسیار انسانی است و دانایانِ آن، و کوشندگانِ راهِ دانایی بسیارند. دانایی گوهری است یا چه بسا آرمانی است که همچنان کاویده میشود و برای حاکمیت جهل و خشونت و نابردباری مشکل میآفریند.
(قسمت داخل برگرفته شده از آثار دیگران است.)
این خوبست که اتوریتهیِ «پاسخ» شکسته شود
در پرسش فلسفی، پاسخ اهمیت فرعی دارد و روحیه پژوهشی و استقرایی بر آن حاکم است. در مسائل دینی و اعتقادی اما نقش پاسخ قطعی است. در رابطه دینی و سیاست متاثر از آن، آدم با پاسخ، رایطه متافیزیکی دارد.
اتهامهایی مانند کافر و خائن از همین رابطه متافیزیکی با پاسخ، و کاربرد آن در جامعه مدنی و جامعه سیاسی سر چشمه میگیرد. ریشه روانشناسی اجتماعیِ خشونت در همین جاست.
جامعه مدرن از این لحاظ دوالیستی است و اتوکراسیِ پاسخ تنها در جهان باقی معتبر است و در جهان فانی چون پاسخهای گوناگونی وجود دارد که برهم اثر میگذارند اتوریته پاسخ شکسته میشود.
کسی نوشتهای را خوانده بود و در مورد آن چنین اظهار نظر کرد: مطلب بدی نبود ولی پاسخ کاملی در آن پیدا نکردم.
هومانیسم سوسیالیستی و کارل مارکس
«سلطه توهم بر آگاهی تحریف ذهنی نیست و با کار روی آگاهی قابل درمان نیست بلکه ریشه در اوضاع اجتماعی دارد و بیان فکری بندگی اجتماعی است.»
این ژرفنگری هنرمندانه مارکس را با بدبینی او به «کمونیسم زودرس» که در واقع ردیهای بر کمونیسم رایج آسیایی است، که ترکیب کنیم تازه به تقابل او با بندگی شرقی به آمریتهای اعتقادی پی میبریم. به باورمارکس، کمونیسم زودرس تقسیم فقر است که مستلزم دور زدن سرمایه داری است و خود، شکلی از سلطه توهم بر آگاهی است.
چگونه ماکیاولی را بفهمیم؟
ماکیاولی میگفت: سیاست و اخلاق دو کاته گوریِ کاملا متفاوتند و هیچ ربطی به یکدیگر ندارند. و به این اصل باور داشت که: موفقیت بخودیِ خود دلیل حقانیت است. این، باور گورگیاس در رابطه با کارکرد فن خطابه و رتوریک در ۲۰۰۰ سال پیش از ماکیاولی نیز بود. آنها هدف مشترکی داشتند و مانندهابس به دخالت دین در مسائل مربوط به قدرت سیاسی واکنش نشان میدادند. ماکیاولی حتا معتقد بود: حاکم به هنگام ضرورت مجاز است دروغ هم بگوید. و این باور را البته به عنوان آلترناتیوی در برابراخلاق مضاعف مذهبی ارائه میکرد. یعنی کارکرد دولت مدرن بر منطق سیاسی و نه اخلاق که در آنزمان چیزی جز اخلاق مذهبی نبود مبتنی است. موفقیت بمثابه معیاری برای مشروعیت را باید بر زمینه مخالفت با سنت اخلاقی که سدی در برابر دانش سیاسی مدرن بود، فهمید.
اما امروز اگر کسی مدعی شود جورج بوش چون موفق شد حق داشت. این دیگر ربطی به باور آلترناتیویِ ماکیاولی که برای رها ساختن سیاست از سیطره دین تدوین شده بود ندارد. امروز نیز از نظر حامیان بی قید و شرط ساختار حاکمیت دینی: موفقیتِ حاکمیت دلیل حقانیت انست. این نگرشی ماکیاولی به تعبیر شعور عام است که بر خلاف آلترناتیو بودن نگرش ماکیاولی در مجموعه و در زمینه نهضت رنسانس است.
پس آنچه ماکیاولی به آن باور داشت نفی اخلاق مضاعفی بود که نهی دروغ یعنی نهی از منکر را روساخت عمل به دروغ کرده بود. یعنی آنچیزی که امروز حاکمیتی واقعا ماکیاولیستی به تعبیر رایجِ آن، به آن عمل میکند که بی فضیلتی رکن پنجم حاکمیت آنست.
طرح این واقعیت که «کسی که کارِ سیاسی میکند کارِ بد هم میکند» و اینکه اینها تناقضی باهم ندارند توسط ماکیاولی، در واقع، دانش سیاسی مدرن را پایه گذاری کرد.
این اصل که کنش سیاسی غایتِ خود است یعنی کنش سیاسی (selbstzweck) خود غایت است، و غایت اخلاقی به آن تعبیر که توضیح دادم ندارد، خاستگاه نظریهای شد که بعدها staatsraison نامیده شد. یعنی مشروعیت قهر دولتی به خاطر تامین منافع ملی، بر اساس منطق حفاظت از حاکمیت ملی و نه مورالیسمی که بوسیله دشمنان حاکمیت ملی تا زمانی که خود در حاکمیت قرار نگرفتهاند آوازه گری میشود.
نتیجه گیری: عمل به آنچه ماکیاولی به آن باور داشت بدون احتساب فلسفه وجودی و زمینه رنسانسی و آلترناتیویاش و یا استناد بی اخلاقی در سیاست به ماکیاولی و دانش سیاسی مدرن آنچنانکه نئولیبرالیسم سیاسی نیز از آن سود میجوید، اخلاق ماکیاولیستی به تعبیر رایجِ آن را به ماکیاول نسبت میدهد. در حالی که ماکیاولی بر «بکار گرفتن عاقبتاندیشانه وسیله» (zweckmaessiger gebrauch des mittels) تاکید میکند.
نظریه کنش سیاسی غایت کنش سیاسی است اخلاق مبتنی بر دخالت دین و مذهب در سیاست را رد میکند و آنرا غایت یا معیار کنش سیاسی نمیشناسد. پیاده کردن این اصلِ فلسفه سیاسی مدرن به صورت زیر پا گذاردن حقوق انسانی تنها دهن کجی به نظرات آزمون گرایانه ماکیاولی در قلمرو دانش سیاسی و اتیک هومانیستی است. دانش سیاسی مدرن، آلترناتیو دخالتگرایی دین است. در حالیکه سیاست نئولیبرال، سیاستی است نامحدود به حقوق بشر. حقوق بشر که پایه اتیک فرا دینی و فرا اعتقادی است.
صدای حس
هیچ کس بی تفاوت نیست
آنکه صدای افتادن برگ را نمیشنود
ناشنواست.
بیتفاوتی چیست؟
دازاین بی تفاوت نیست چون میتواند بی تفاوت باشد. برعکسِ سنگ.
مارتینهایدگر
تکرار یک حقیقت ساده
انقلاب پی آمد سرکوب جنبش ملی بود. انقلاب به این خلاء پاسخ داد.
جماعتی که به جبهههای عاطفی گوناگونی در قلمرو نظر و داوری تقسیم شده است خوش ندارد حقیقتهای روشن تاریخی را به پذیرد. چون اگر چنین کند از موقعیت آزاد، قاعده ناپذیر و سازمان ناپذیر کنونی که تاکنون در آن، بی مانع و رادع میتازد دور خواهد افتاد. تصور این هجرت حتا او را به نوستالژی میکشاند.اگر دموکراسی به مثابه یک قدرت در جامعه مستقر نشده است, این هرج و مرج دموکراتیک برای تاخت و تازِ اتوریته ناپذیرنظرات و داوریهای جوشان ظاهرا مغتنم است!!
این هرج و مرج دموکراتیک را در دههی بیست هم دارا بودیم. منتها در آن زمان یک قدرت اپوزیسیونی یکدست و یک پارلمانتاریسم تا حد امکان قاعده مند نیز وجود داشت که آن هرج و مرج را متعادل میکرد که به روی کار آمدن دولت دموکراسیک مصدق انجامید.
شکنجه تعدی به هستیِ انسانی است
شکنجهی روحی همان شکنجهی تنی است که تعدی به انسان را از راهِ تعدی به دستگاه حسی او، که مسئولیتاش تجربه کردن هستی است، عملی میکند.
شکنجهی تنی نیزهمان شکنجهی روحی است از گونهای فشرده و کریستالیزه شده بر پیکر فرد.
شکنجه در هر دو معنا همان تحقیر ارگان ارتباطی فکر با بیرون است. به بیان دقیقتر: شکنجه، تحقیر آگاهیِ بالقوهای است که در دستگاه حسی فرد ذخیره و نگهداری میشود و سرنوشت انسانی او را در خطوط کلی میسازد، و بانی و مؤسس و اعتلا دهندهی هستی انسانی است.
این آگاهیِ بالقوه و اعتلا یابنده را که در آپارات حسی ما نهفته است و از راهِ «تجربه» به «فکر» فرامیروید، روح مینامیم. شکنجه روحی به این دستگاه حسی وارد میشود و به این دستگاه حسی تعدی میکند. وگرنه، تن، شکنجه روحی را احساس نمیکرد. پس شکنجه در اساس و پایه، همان تعدی به تن است. شکستنِ حرمتِ تن است. برای همین است که هگل میگوید «تعدی به تن؛ تعدی به آزادی است» و نمیگوید تعدی به روح، تعدی به آزادی است. هگل به خوبی میداند هر شکنجه روحی، پی آمد و مستلزمِ شکستنِ حرمتِ تن است وگرنه روح که موضوعیت حقوقی ندارد.
آنکه تازیانه به دست دارد در نقطهی کوری از تقاطع خطوطی جبری ایستاده است و رها از مسئولیت فلسفی یعنی رها از عالیترین نوع مسئولیت است. مانند حیوانی که موجود دیگری را میدرد تا خود زندگی کند. در اتیک فلسفی، معاونِ جرم اصیل است نه مباشرِ جرم. چرا که طرحِ تعدی به انسان در اندیشهی او یعنی در قلمرو و در مرز هستی انسانی او ریخته میشود. و به همین سبب خیانت او به انسان،خیانتی هستی شناسانه انتولوژیکی است.
هومانیسم و مرز ابدی نقص
میل بی پایان نقص به کمال، تاریخ هنر و تمامی پهنههای اندیشه بشری را پوشانده است. اما در اتوپی رهایی از نقص و باور به امکان دست یابی به شناخت کامل یا جامعه کامل، میل به پایان تاریخ نهفته است.
ایمان و همزیستی
ایمان به چیزی بالاترو برتر از همزیستی یک خرافه است.
ایمانی که همزیستی را تنها زیر چیرگی خود قابل تحقق میداند نیزیک خرافه است.
چند نقل قول کلیدی و راهنما در فهمیدن مفاهیم، و اینکه چرا ما به یک جمهوری دموکراسیک نیاز داریم
مسئله اصلی مخصوصا در مورد واژههایی است که بشدت متنازع فیه شدهاند و سخت با پیشداوریها آمیختهاند و زیر یک نام، معانی و منظورهایی کاملا مخالفِ آنچه که در خود واژه مراد بوده است پا به میدان معانی گذاشتهاند به طوری که اعتماد مخاطب بی طرف را به آن واژهها از بین بردهاند. یکی از این واژهها، واژهی دموکراتیک است که زیرِ آن، خفقانهای شدید حاکم بوده است. اکنون دیگر بنحوی معانی پاره پاره بر معنی درونی آن پیشی گرفتهاند که فقط میتوان از یک اختلال هرمنوتیکی در مورد این واژه سخن گفت.
به گفته دیلتی: ساختار مفهومیِ معنا دیگر کافی نیست. به قول بتی: “ارتباطِ معنایی باید در خود موضوعِ داده شده فهمیده شود و نه اینکه از بیرون به درونِ آن رخنه کند.
با این ترتیب واژهای که اکنون به نام دموکراسی در اختیار داریم به خاطر مصادیق گوناگونِ آنکادر شده در یک چارچوب عملی معین امکان تفسیر موسع در موردِ آن وجود ندارد. چرا که مخرج مشترک همهی مصادیقِ آن، پلورالیسمِ رها از تفسیر است. یعنی خیلی ساده و عینی آنچه که از آزادیِ تنوع در تمام شکلهایش میشناسیم و به طور عینی و عملی به تحربه در آمده است.
به قول مارتینهایدگر: «تفسیر باید بفهمد که نخستین و آخرین وظیفهاش این است که اجازه ندهد هیچ قصد و پیش فهمی از طریق تصادفات لحظهای و مفاهیم جمعی او را هدایت کند.»
آنچه را که ما به یاری مفاهیم جمعی از بیرون بدرون معنا میفرستیم سبب میشود که در فهم معنای یاد شده اختلال بوجود میآید. میتوان از «تصادفات لحظهای» به عنوان مثال مدهای طرفداری یا مخالفت نسبت به جریانهای سیاسی بر طبق روحیه زمان معین را فهمید که تفسیرِ معنا را هدایت میکنند.
(قسمت هرمنوتیکیِ بحث، ترجمه و اقتباس است.)
«عقل ناسالم عقلی است که به فهم امکان نمیدهد»
عقل صد در صد به با استفاده از کانت همان ایمان صد در صد یا انتزاع صد در صد و در نهایت ارتجاع صد در صد است که بخودی خود کارکرد ناسالم عقل را نشان میدهد. دین صد در صد شکلی از کارکرد عقل ناسالم است. عقل ناسالم عقلی است که به فهم امکان دخالت نمیدهد. وگرنه چطور ممکن است جنایتی به ابعاد قتل عامی هولناک آنهم در چنین زمانی پوشیده بماند؟ جز اینکه بگوییم باور به دین کامل، به حکم تجربه، راه دخالت فهم را در امور زندگی میبندد. دین کامل که در عقل ناسالم خانه میسازد، به این سبب که فهم را از کار میاندازد، هم میتواند به فاجعهای فردی بیانجامد و هم فاجعهای انسانی به ارمغان بیاورد.
مقایسهی نیچه و گوته از نظر اشتفان تسوایک
تجربهی نیچه بیش از هرچیز سِلبرال باشکوه و زیبایی شناسانه است. او از کشف سبک هنری به کشف سبک زندگی میرسد. گوته استحاله را هم زیر کنترل دارد و با تواناییهایش هم آهنگ میکند. گوته احتیاج ندارد خود را تکذیب کند تا به تایید خود برسد. نیچه برعکس، خود را تخریب میکند تا دوباره بسازد. نیچه برای این که تعالی پیدا کند پارههایی از خود را دور میاندازد. در حالی که استحالهی گوته شیمیایی است. نیچه برای تکامل خود، خود را آتش میزند تا پروسهی استحالهاش را متحقق کند. مانند سمندر که خود را به آتش میسپارد تا دگرباره با پرهای تازهاش آواز خوانان پر بکشد. گوته میکوشد بر سرنوشت خود چیره باشد و از چیزها همانقدر بردارد که برایش مجاز است. گوته در ایتالیا همان چیزی را میجست که میخواست و نه بیشتر. او پیوندهای ژرف تر را میجست. نیچه در ایتالیا جنوب آفتابی، گرم و نورانی را میجست و آزادیِ بیشتر را در سطحی بالا تر میجست. گوته هم همین رهایی از وابستگیها را از سفر ایتالیا تجربه میکند. ولی دیرتر و در چهل سالگی.
نیچه در بیست و شش سالگی پیر میشود و زبان شناسی و استادی دانشگاه را دور میریزد و بسوی افقی جاودانه و هرمنوتیکی از نقد حقیقت گام میگذارد.
به قول الیاس کانِتی «روم شهر بی نماد و بی هویت است. روم شهر جهانی است.» تجربهی رهایی از وابستگیها نزد اشتفان تسوایک را باید در این رابطه دید.
و اما نتیجه گیری: مقایسهی آدمها و بویژه بزرگان با یکدیگر الزاما از نظر ارزشی صورت نمیگیرد. در مقایسه ارزشی، نفی و اثبات صورت میگیرد. در مقایسه معرفتی اما هدف تعمیق شناخت به گونهای ارتباطی است. پس، مقایسهی آدمها با یکدیگر بر دو گونه است: ارزشی و شناختی، یا معرفتی. تسوایک مقایسهای شناختی و آموزنده نیز بین کانت و نیچه میکند که به آن نیز خواهم پرداخت.
خدا بدون شیطان
من به خدایی باور دارم که بدون نیاز به شیطان که مظهر نفرت است قابل تصور باشد. این ایدهی چندان غریبی نیست. بسیاری از پیشاسقراطیها و خود سقراط نیز به اشتباه و البته به غرض تفهیم اتهام شدهاند. آنها در واقع به شیطان باور نداشتند، نه به خدا.
عنصر بنیادین پس از «کائوس» یا پس از «اغتشاش آغازین» در نظر اشتفان تسوایک که سرنوشت کلی هستی در آن بنحوی مستتر است با ابزار شیطان هراسی به جذب بندگان نمیپردازد. این یک دست ساخت انسانی است، کسی که میهراساند خود میهراسد.
رسانتیمان، تخریب و تسلیمطلبی
یک مقام بلند پایه کاتولیک، حزب سوسیال مسیحی بایرن را متهم به رسانتیمان در مورد پناهجویان کرد.هاینا گایسلر منتقد قدیمی و با سابقه نیز تبلیغات حزب یاد شده را در این مورد تسلیمطلبانه و مخرب خواند. در اظهارات هردو شخصیت، سیاهبینی و ناتوانی درونی مبتنی بر شعار «ما نمیتوانیم» که به حساب راست افراطی ریخته میشود تقبیح شده است.
نتیجه گیری: تسلیمطلبی نسبت به حسها و عواطف تحریک شده یعنی ناتوانی در کنترل آنها که بر ناتوانی در روحیه اثبات گرایی خردمندانه استوار است در این مورد بویژه از طریق تاثیر مخربی که در بیرون میگذارد و زیر تاثیر پژواک درونیاش به خود تخریبی و به قول نیچه selbstvergiftung یا خودمسمومسازی، میانجامد. رسانتیمان یک پروسهی درونی و روحی است که خودمسمومسازی در آن هم علت و هم غایت است و تسلیم طلبی جوهر آن است. تسلیم خشم پنهان خود شدن از یک فاعل آگاه و مسلط برخود یک عامل متافیزیکی میسازد. عامل را من اینجا در مفهوم مخالف فاعل مستقل به کار میبرم.
درباره کارنامه سیاسی دکتر بختیار
در برنامه پرگار در مورد زنده یاد بختیار شاید جای یک نظر متعادل خالی بود. گرچه برنامه در یاد آوری ذهن از نظر فاکت مفید است. استفاده از ابزار صدام بهرحال اشتباه بود. من نیز قبلا ابعاد این اشتباه را کمرنگ میدیدم. اما به رغم این اشتباه بختیار همچنان او را چهرهای آزادیخواه و پلورالیست و مظلوم میدانم و آنرا با اشتباه مجاهدین یکسان نمیگیرم.
یک برداشت حقوق بشری از تناسخباوری
فیثاغورس در کوچهای قدم میزد سگ مفلوکی را میزدند. او مداخله کرد و گفت او را اذیت نکنید روح فلان کسک من در تن اوست. بار دیگر فاحشهای را آزار و شکنجه میکردند. استاد مداخه کرد و گفت روح یکی از منسوبین نزدیک من در اندام اوست.نقل به معنا.
نتیجه گیری: انحراف در تن و یا در فکر و حتا میزان به اصطلاح خباثتِ مجنی علیه، تعدی به تن و جان او را توجیه نمیکند.
جهان باقی چیست؟!
غم دوری و اشتیاق غیر قابل بازگشتِ از «قلمرو ابدی» به جهان فانی را که به گونهای نا آگاهانه در وجدانیات ما پا سفت کرده است جهان باقی مینامیم. این حقیقت را ساراماگو در رمان «سالمرگ ریکاردوِریش» بازنموده است. عشق «فرناندو پسوا» پس از مرگاش به جهان فانی و اشتیاقاش به یک فنجان قهوه در واقع نوستالژی جهان باقی به جهان فانی را نشان میدهد. اشتیاق به نوشیدن یک فنجان قهوه در هوای آفتابی آغاز پاییز در کافهای کنار خیابان، نوستالژی جهان باقی به جهان فانی را مطبوع و رویایی میکند. جهان باقی رویایی است که جهان فانی در آن مدفون است. و این سکوت گورستانی به احترام عشق غیر قابل تحقق به جهان فانی، و میل ابدی آن جهان به این جهانِ فانی برقراراست، پس این، میل به جهان فانی است که در جهان باقی آرمیده است.
نگاه غیر هومانیستی به کشتار عام را چگونه میشناسیم؟
که بودگی و چه بودگی انسانهای قتل عام شده، نقشی در تقبیح شرارت متافیزیکی ۶۷ بازی نمیکند. یک زمانی زنان فاحشه و زمانی نیز جادوگران را میکشتند و زیر پوشش فحشا و جادوگری، شرارت و تقدیس متافیزیکی را مخلوط میکردند و درهم میآمیختند. تاکید بر که بودگیِ قربانیِ جنایت اعتقادی، یا حمله به قربانی در ضمن برخورد انتقادی با جنایت، کور کردن نگاه هومانیستی است که مجردِ شرارت متافیزیکی را محکوم میکند.