یاران شیخ در اوج اضطراب و انزوا، به هرشیوهای متوسل میشوند تا مراد خویش را بر سر «عقل»آورند. از جمله یکی از آنان از او میخواهد که از سر عشق دختر ترسا بگذرد تا آنگاه، همگی بتوانند راهی خانهی کعبهشوند. اما واکنش شیخ به آنان، اگر چه ظاهراً واکنش یک عارف با تجربه و یک زاهد قابل احترام است اما در عمل، نشان از آشفتگی تربیت فکری و تضاد سنگین میان تفکر مردمانی دارد که در این سرزمین زندگی میکنند و در دوران رشد خویش، از چنان تربیت فرهنگی و اجتماعی برخوردارمیشوند که عملاً در چشمانداز خویش، هیچگونه تحول بههمپیوسته و شکوفاشدهای میان دیروز و امروز خود نمیبینند. از این روست که شیخ صنعان برای آن که خیال یاران و هواداران خود را یکسرهسازد، به آنان اطلاع میدهد که او اینک به مرحلهای رسیدهاست که حتی حاضر است شیشهی «اعتبار» دیرین خویش را بر سنگ «ننگ» بکوبد و نقطهی پایانی برهمهی این ماجرا بگذارد. برخورد اطرافیان شیخ با او، نماد همان برخورد عقبماندهای است که شیخ ندانسته با آنان داشتهاست. آنان قبل از آن که توجهی به تحولات درونی او، به عنوان موجودی زاینده و تحولپذیر داشتهباشند، وی را «چیز»ی میپندارند که از ازل، عارف و زاهد بوده و جز از آن چهارچوب، نمیبایست پا در جایی دیگر بگذارد. آنان هیچگونه توجهی به تحولات درونی وی ندارند و به همین دلیل، از او چیزی را میخواهند که نه برای انجامش آمادگی دارد و نه تمایلی به انجام آن دارد.
اما صرفنظر از نوع برخورد متشرعانه و سطحیگرایانهی آنان با یکدیگر، باید بر این نکتهی بنیادی انگشت گذاشت که شیخصنعان، نماد رفتار و تفکری ناموزون و افراطگرایانه است. رفتاری که بر همهی تکریمها و اعتبارها پشتِ پا میزند، و هم در مراحل بعد، دختر ترسا را به قربانگاه رفتار و اندیشههای نابسامان خویش میفرستد. البته در این نوشته، آنهم در این سوی زمان، پس از گذشت هشتصد سال، بحث بر سر ملامت فریدالدین عطار و یا شیخ صنعان نیست. بلکه بر سر بازکردن شیشهی تفکریاست که در بسیاری از ابعاد زندگی، هنوز هم رونوشت برابر با اصل رویدادهای زندگی سیاسی و اجتماعی امروز ماست. انگار این بخشهای دریافتی و رفتاری، چه قبل از هشتصدسال پیش و چه بعد از آن، در معرض کمترین تغییری نبودهاست. وقتی که شیخ صنعان مدعی میشود که «شیشهی ناموس» خویش را بر سنگ رسوایی کوبیدهاست، ممکناست در ذهن بسیارانی، این نکته مطرحباشد که مگر اعتبارانسانی و ارزشهای ناموسی دیرین، چه چیز بد و یا غیرقابل پذیرشی داشتهاست که او با واردشدن در یک فضای تازه، لازم دیدهاست که بر همهی آنها پشتپا بزند؟ البته اگر فردی در یک زندگی فاسد و بزهکارانه و یا حتی اعتیاد به چیزهای ممنوعهی اجتماعی به سربَرَد و ناگهان از خواب غفلت بیدارشود، شاید برای خواننده، بیشتر قابل قبولباشد که آن بخش از زندگی دیرینهی او، ارزش و اعتباری نداشتهاست. اما شخصیتی مانند او که اگر نماد هیچ چیز نبوده، دستکم، آیت صداقت، عبادت و پرهیزگاری بودهاست، چهگونه میتواند برای رسیدن به یک مرحلهی تازهی تکاملی، همهی آن گذشتههای معتبر را ندیده بگیرد؟ آنهم گذشتههایی که تنها شامل یکسال و دو سال هم نبوده، بلکه پنجاهسال از زندگی وی را دربر میگرفتهاست.
اما هماو، ناگهان در این مرحله از زندگی، به چنان یافت و دریافتی میرسد که همهی آن گذشتهها را بیاعتبار و نادرست اعلام میکند. حتی میتوان گفت که پا را از این مرحله نیز فراتر میگذارد و مصمم میشود که دیگر بازگشتی به آن روزها نداشتهباشد. چنین نگاهی به تغییر و تکامل، نگاهیاست تاریک، تنگ و پژمرده. این بدان معناست که اگر کسی بخواهد قدمی در یک راه تازه بردارد، باید قدمهای دیرین خویش را نه تنها ندیده بگیرد بلکه رد آنها را هم از میان ببرد و بر همهی گامهایی که در گذشته برای رسیدن به این مرحله از زندگی برداشتهاست، پشتپا بزند. وقتی که انسان با نگاه امروزین، آن هم در کشورهای دمکراتیک جهان که همهی مراحل زندگی را جزئی از مرحلههای رشد او میدانند، به این پدیدهی رفتاری نگاه میکند، به خوبی میبیند که در چنان جهانی که شیخ صنعان و نیز وارثان او به سر میبردهاند و یا به سرمیبرند، تنها پدیدههایی را زنده، شکوفا و سپید میدیدهاند که دلخواه آنان بودهاست. در حالی که وقتی همان پدیدهها در دایرهی بیمهری آنها قرارمیگرفته، نه تنها جاذبهی خویش را از دست میدادهاند، بلکه یکباره، سیاه و بیاعتبار به شمار میآمدهاند.
گفت مـــن، بس فارغم از نــام و ننگ
شیشهی ناموس بشکستم به سنگ
حتی وقتی یکی از یاران شیخ، او را از دوزخ میترساند و میرماند، نوع برخورد او با وی، انگار برخورد با کودکی است که به تازگی با مفاهیمی از قبیل جهنم و بهشت، آشناشدهاست. زیرا پاداش نادانی را جهنم و مُزد دانایی را بهشت میشمارد. در حالی که در تشرع، جهنم از آن کسانیاست که در برابر اطاعت از دستورات اخلاقی خداوند و نمایندگانش، سرکشی میکنند. چه این سرکشان دانا باشند و چه نادان. اتفاق را که گفته میشود که اندکی هم برنادانان میبخشایند. اما اینجا، تهدیدی که برشیخ صنعان روا میرود، تهدید و تطمیع میان مرز دانایی و نادانیاست.
آن دگر گفتش که دوزخ در رهاست
مـــرد دوزخ نیست هرکو آگهاست
اما شیخ بر همهی این استدلالها، به شکلی درشت و توفانی، خط بطلان میکشد تا آنجا که حتی از دیدگاه او، هفتدوزخ نیز میتواند از آه او بسوزد.
گفت اگر دوزخشود هــمراه من
هفت دوزخ سوزد از یـک آه من
یکی از نکاتی که در این داستان، ذهن انسان را به خود مشغول میدارد، آنست که فریدالدین عطار، مرحلهی بریدن از گذشتهها را با افتادن به مرحلهی حیرانی، برابرمیداند. حتی این نوع تصویربرداری از تطور فکر و رفتار انسان، ترسیم همان دورنمای اندیشه و رفتار افراطگرایانهاست که ذکرشرفت. زیرا جهشهای فکری که قاعدتاً باید از سکوی تفکرات گذشتهی انسان صورتگیرد، در این نوع نگرش، سکوییاست که انسانرا بیشتر به ویرانههای تفکر و رفتار هدایت میکند تا به مزرعهی شکوفایی و ارزش. بیخود نیست که شیخ صنعان در جواب یکی از شاگردانش که او را ترغیب میکند تا پا در کوی ایمان بگذارد، میگوید که در چنین مرحلهای از حیرانی که او بدان گرفتارشده، جز «کُفر» هیچ انتظار دیگری نباید داشت. در واقع، حاصل چنین کُفری، همان انکار و سرگردانی و لاطائل برزبان آوردناست. این نوع نگاه، به جای آنکه رشد و تعالی را برساند، اُفت و پژمردگی را به نمایش میگذارد. زیرا واردشدن به یک مرحلهی جدید از دریافت و فکر و رفتار، چنان او را سرگردان کردهاست که از او، سخنی که بازتاب منطقباشد، شنیده نمیشود.
گفت جز کُفر از مـن حیران مخواه
هرکه کافرشد، از او ایمان مخواه
هرچند همین شخصیت، در جایی دیگر، سخنی برزبان میآورد که با این یک، کاملاً در تضادی ماهوی قرارمیگیرد. بدین معنا که وقتی یکی از شاگردان شیخ، از او میخواهد که از کارهای کرده، ابراز پشیمانیکند، او به وی، اینگونه جواب میدهد:
گفت کس نبوَد پشیمان بیش از این
که چرا عاشق نگشتم پیش از این؟
آیا کسی که تا این حد، خود را راضی و سرمست میداند، میتواند همزمان، ادعای حیرانی و سرگردانی هم داشتهباشد؟ واقعیت آنست که جمعشدن عنصر«سرخوشی» و «سرگردانی» در شیخ صنعان، مجموعهای از تضادهای رفتاری انسان در شکل کلی آنست. نمیشود برای داشتن پدیدهای مانند عشق که شیخ، به علت زودتر گرفتار آن نشدن، خود را حتی مغبون احساس میکند، اینک هم خود را سرخوش به شمارآورد و هم سرگردان و قافیهباخته. البته باید این نکته را بازگفت که گاه میتوان بیان احساسهای آدمی را، در لحظههایی خاص با روشنایی نورخورشید، گرهخورده دید و در لحظاتی دیگر با تاریکی غمانگیز شب، درآمیخته. برای من خواننده، دیدن و شنیدن چنین واکنشهایی برهمستیزنده و متعارض، چندان غریب نیست. حتی اگر چه از سر مصلحتباشد. زیرا کسانی که در نقش مراد و رهبر فکری گروهی از آدمها ظاهرمیشوند، گاه لازم میبینند تلاطمهای درونی خویش را در لحظاتی پنهان نگاهدارند و سخن بر وفق موقعیت موجودخویش برزبان آورند بیآنکه خود با آن توافقداشتهباشند. تضادهای عمیق رفتاری شیخصنعان تنها به همین نکته، پایان نمیگیرد. در بسیاری از موقعها، حالات، گفتار و رفتار او با ادعاهای پیشین او انطباق ندارد. به عنوان مثال، هنگامی که او در برابر دختر ترسا قرار میگیرد و پرسش او را میشنود که چرا معتکف کوی وی شدهاست، شیخ، همهی زمین و زمان را به هم میبافد تا او را قانعسازد که از اعماق جان، دل در گرو او بستهاست. و برای آن که «نشان عاشق راستین» را از «آستین» در آوَرَد، انبوهی عجز و لابه به دختر تحویل میدهد که دقت در محتوای آنها، جز مشتی کلیبافی که در همهی متنهای عاشقانه، تکرار مکرارت است، چیز دیگر در اختیار خواننده قرارنمیگیرد. او جز از زیبایی دختر و شدت دلبستگی خویش، هیچ کلامی که بازتاب کشف ارزشهای رفتاری و فکری او باشد، سخن نمیگوید. چه این ارزشها در رابطه با دین دختر باشد و چه در رابطه با تعالی شخصیتی او به عنوان انسانی برکنار از تعلقات مذهبی و ایدئولوژیک.
شاید اگر این دختر، عارف پاکباختهای بود، یا انسانی درسخوانده و طیکنندهی همهی مراحل رهبری و استادی که از سر تا قدم، همهی هستی خویش را وقف راه خلق و یا خدای خلق کرده بود، در آن صورت، خواننده میتوانست زاریها و حقارتخواهیهای شیخ را در برابر او درککند. اما فریدالدین عطار، در این میانه، هیچ نکتهای در اختیار خواننده قرار ندادهاست.
روی بـر خاکدَرَت، جان میدهم
جان به نرخ خاک، ارزان میدهم
چند نـــالم بر دَرَت، در بـــــازکن!
یک دمم با خویشتن، دمسازکن!
اما از طرف دیگر، برخورد دختر ترسا با وی، برخوردی کاملاً غرورآمیز و از سر تحقیراست. دختر، که هیچگونه آگاهی از گذشتهی فکری، رفتاری، علمی و یا عرفانی شیخ ندارد، آنچه را که ظاهراً میبیند، سطحیترین جلوههای رفتاری یک انسانِ خِرَد از دست دادهاست. مردی در هفتادسالگی که باید به فکر آخرت خویشباشد و «توشه»ی آن جهان دیگر را آماده سازد، با حالی غریب، با زبانی پر از خواهش و نیاز و مهمتر از همه با رابطهای یکسویه، از یک دختر بیگانه انتظاردارد که خود را به وی بسپرد و از وصال خویش، کامش را سرشارسازد. چه ما این ماجرا را در بُعد عرفانی آن بررسیکنیم و چه در بُعد جسمانی، میبینیم که پای هردو بُعد میلنگد. دختری که نه از گذشتهی شیخ اطلاع دارد و نه مقام و منزلت عرفانی و یا اجتماعی او را میشناسد، چگونه میتواند حتی اگر از او خوشش بیاید، بدون هیچگونه آمادگی فکری و احساسی، یکباره به وی پاسخ مثبت بدهد.
به باور من، میتوان قاطعانه براین نکته تأکیدکرد که در عرفان ایرانی و در موردهایی از این دست که ظاهراً درس عشق را به عاشقان تازه از راه رسیده میدهد، نوعی خودباوری بالانشینانه در ذرات جان عارفان و شخصیتهای برجستهی ما خانه کردهاست. شخصیتی همچون شیخصنعان، ظاهراً براین باور است که وقتی او عاشق دخترترسا میشود، آن دختر باید از زیر و بم افکار و رفتار و تاریخ زندگی او اطلاع داشتهباشد. از آنجا که در طول پنجاه سال زندگی در حوزهی عرفان، شریعت و طریقت، برای خود کوهی از اعتبار و احترام کسب کرده، این ذهنیت در او شکل گرفتهاست که به هرجا پابگذارد، خلق خدا، چه زن و چه مرد، میبایست بدانند که او «که» بوده و در نگاه و حالات و حرکات وی بخوانند که چه توشهای تاریخی از خود به جاگذاشتهاست. در این زمینه، میتوان به نمونههایی از صحبتهای دختر ترسا اشارهداشت که هم توهینآمیزاست و هم نشان از آن دارد که کمترین آگاهی از موقعیت فکری، رفتاری و اجتماعی شیخ صنعان ندارد. بگذریم از این که رفتار شیخ صنعان نسبت به دختر ترسا، آمیزهایاست از تضاد. از یکسو خواهش و گدایی آغوش و از دیگرسو نوعی تحکم پنهان به پشتوانهی همهی آن گذشتهای که در راه طریقت و شریعت گذاشتهاست. زیرا مرد سالمند و غریبهای مانند او، در عمل و به شکل گستاخانهای برآنست که خواستهای مردانه و «جنسی» خویش را براو تحمیلکند. طبیعی است که دختر ترسا با فرهنگ و مناسبات اجتماعی به کلی متفاوتی از شیخ، بر او میآشوبد و سخنان درشت برزبان میآورد.
دختـــرش گـــــفت ای خَرِف از روزگار
ساز کــــافور و کــــفنکـــن، شرمدار
چون دَمَت سرداست، دمـسازی مکن
پــــیرگشتـــی قصد دلبــــــازی مکن
البته وقتی دختر ترسا، اصرار شیخ را میبیند، چارهای ندارد جزآن که در مقابل او شرایطی را قراردهد که اگر آنها را قبولکرد، در آنصورت به خواست او، اگر چه ناخواسته، پاسخ مثبتدهد. حتی اندیشهی دختر برای گذاشتن شرطهای گوناگون به عنوان گام اول، بازتاب آنست که قبول عشق شیخصنعان نه از راه دل که از راه نوعی مصالحهی ظاهری و سطحی صورت میگیرد. زیرا اگر با زبان عامیانه بخواهیم موضوع را مطرح سازیم میتوان گفت که دختر ترسا برای آنکه بتواند خود را از شر اصرارهای شیخ رهایی بخشد، چنان پیششرطهایی را مطرح میسازد. نخست: از دین اسلام برگردد. دوم : به ستایش بت بپردازد. سوم :قرآن بسوزاند و چهارم:«می»بنوشد. خواننده در این مرحله، انتظار آن دارد که شیخ صنعان، هرچهار شرط اولیهی دختر ترسا را بپذیرد. زیرا او قبل از آن به وی گفته بود:
شیخ گفتش هرچه گویی، آنکنم
هرچه فرمایی، به جان فرمانکنم
اما برخلاف ادعایی که شیخ کردهبود، وقتی او پیشنهاد چهارگانهی دختر را میشنود، از پذیرش سه اصل اولیهی آن، خودداری میکند و تنها به اصل چهارم یعنی خوردن «می» رضایت میدهد. اندکی تأمل در همین قسمت، یعنی ادعاهای جانبازانهی شیخ صنعان به دختر ترسا برای نشاندادن یکدلی او در راه رسیدن به معشوق از یکسو و عدم پذیرش سه پیشنهاد از پیشنهادهای چهارگانهی دختر، حکایت از آن دارد که عشق شیخ به او، قبل از آنکه جوهر معنایی و ارزشی بالانشینانهای داشتهباشد، جلوهای سطحی، معاملهگرانه و در نهایت، «وصالیابانه» دارد. به عبارت دیگر، عشق او به دختر ترسا، حتی برپایهی ادعاهای بلندبالا و توأم با درد و خواهشی که برزبان آورده، عشقی جوشان و خروشان و پیوندخورده با «جان» دختر نیست. شور و حالیاست که از طلب وصل ریشه گرفته و یقیناً با رسیدن به وصل، خاموشی مرگ، آن را فرامیگیرد. بهتر است نخست به این دو بیت از زبان شیخ، خطاب به دختر ترسا توجهکنیم:
عشق من چون سرسری نیست ای نگار
یــــا ســـــــرم از تـــــن بِبُر یـــــا سر درآر
جـــــــــانفشانم بــــــــرتو گرفرماندهی
گــــــرتــــو خواهی بازم از لب جان دهی
ادامه دارد
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش اول
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش دوم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش سوم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش چهارم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش پنجم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش ششم