توصیف عطار در این بخش، این نکته را نیز باز مینماید که اسلام برابر است با ایمان و عافیت. درحالی که ترسایی یا همان مسیحیت، برابر است با رسوایی و سقوط. چنان نگاهی در منطقالطیر و از سوی عارفی چون عطار به این پدیده، انسان آزاداندیش را چندان خوشحال نمیکند. اگر این سنایی غزنوی بود که فقط دلش برای مسلمانان میتپید و دیگراندیشان برای او، به چیزی نمیارزیدند، بیشتر قابل هضمبود. اما عطار که نه تنها عارف است بلکه از هرگونه لعن و نفرین علیه مردمان غیرمسلمان بریاست، اینگونه برخوردها بر او نمیبرازد. وقتی به مولوی مینگریم که درزمان سرایش این داستان، هنوز به شکوفایی فکری نرسیدهبود، درمییابیم که در سالهای بعد، هرگز نگاهی از اینگونه تنگنظرانه نسبت به باورهای متفاوت مذهبی و یا غیر مذهبی نداشتهاست. عطار از همان آغاز منطقالطیر، میان باورهای خویش و باورهای دیگران، دیوار بلندی میکشد. البته تنها به این نیز بسنده نمیکند بلکه آنباورها را معادل کفر و رسوایی نیز میداند. حتی تا آنجا پیش میرود که باورهای مذهبی دختر ترسا را چنان در جان او عجین شده به تصویر میکشد که گویی زلف او، جز رنگ و بوی کفر، چیز دیگری از خود به نمایش نمیگذارد. و همین رنگ و بوی کفر است که همچون آتشی به جان شیخ میافتد و هستی او را به باد فنا میدهد. در این ماجرا، عطار، در دام تضادی از دریافتهای متفاوت واژگانی نیز گرفتار است. از یکسو، دین را از تبار عقل میداند و عشق را از تبار دل. اما از سوی دیگر، عشق را عنصری میداند که نقش آن، چیزی جزمقابله با دل نیست.
عشق بـــرجـــــــان و دل او چیر شد
تا ز دل بــــیزار و از جـــــان سیر شد
گفت چون دین رفت چه جای دلست
عشق ترسازاده کاری مشکل است
«شیخ صنعان» به طور منطقی، کنترل کار و رفتار خویش را ازدست دادهاست. او همچون ستارهای خُرد است که در دایرهی جاذبهی خورشیدی دختری ظاهراً ترسامذهب قرارگرفتهاست. نگاه این دختر به مذهب و دین، نه نگاهی شیخانهاست و نه در حوزهی تقوی و عبادت، شباهتهایی به حوزهی باورها و دریافتهای شیخ دارد. اما با توجه به توصیفهای که عطار از رفتار شیخصنعان میدهد، به نظر میرسد که وی، مدار چرخشی دیرین خود را به کلی ازدست دادهاست. مریدانی که تا دیروز بی اجازهی مراد خویش، دست به سیاه و سفید نمیزدند، اینک استاد خود را چنان از دست رفته احساس میکنند که برای نجات شخصیت و اعتبار معنوی وی، از هیچگونه تلاشی دریغنمیورزند. اما چنان به نظر میرسد که انگار دم گرم آنان، در نَفَس سرد استاد، هیچ تأثیری ندارد. آنها به خوبی دریافتهاند که استادشان چنان دل و دیده از کف داده که باکی ندارد اگر شاگردان و هواداران دیرین، به خود اجازهدهند تا مشفقانه، ملامتشکنند و پرسشهایی کاونده و بازجویانه در برابرش بگذارند. اما حرف آخر ایناست:
عاشق آشفته فرمان کــی بَرَد
درد درمان سوز درمان کی بَرَد
هرچند در این گفتگوهای ملامتبار که در دایرهی دین، اخلاق و ایمان قراردارد، یکی از شاگردان استاد، پرسشی را مطرح میکند که جای تأمل بیشتری دارد. او می خواهد از دهان وی اعتراف بگیرد که آیا او از آنچه در این زمینه اندیشیده و آن را در رفتار خود به نمایش گذاشته، پشیماناست یا خیر؟ کسی که هنوز درآغاز راه عشق است و این گونه مریدان خویش را به خشم و ملامت واداشته، اگر توانی برای مقاومت نداشتهباشد، همان بهتر که از راه نیمهرفته، بازگردد و خیال پیرامونیان را راحتگرداند. اما در این لحظه، جواب شیخ، هنوز هم سوز بیشتری در دل یاران او ایجاد میکند. او از این نکته پشیمان نیست که چرا چشم به افق دیگری دوختهاست. از آن رو پشیمان و متأسف است که چرا زودترها از این، به درد عشق گرفتارنشدهاست.
آن دگر گفتش پشیمانیت نیست؟
یک نفس درد مسلمانیت نیست؟
وشیخ صنعان، دور از هرگونه «تقیّه» در جواب او میگوید:
گفت کس نَبوَد پشیمان بیش ازین
تا چـــــرا عاشق نبودم پیش ازین
در این میان، باز شاگردی دیگر، دوست دارد این اندیشه را در ذهن استاد خود بگنجاند که بهتر است هم اکنون عزم خانهی کعبهکنیم و از این طریق، نقطهی پایانی بر این ماجرای ترساننده و لرزاننده بگذاریم. اما شیخ، با صراحت، آب پاکی روی دست شاگرد خویش میریزد و در برابر کعبه، گزینهی دیگری را مطرح میسازد که «صومعه» باشد. جالبتر آنکه او این نکته را پیش میکشد که وی در کعبه باید هوشیارباشد اما در «صومعه» نیازی به این هوشیاری ندارد و میتواند سر از پا بازنشناسد. این نوع نگاه، در عمل، زیر پای شاگردان شیخ را بیش از بیش خالی میکند. آنچه را که شیخ در این حالت برزبان میآورد، نوعی تعرض کلامی به تشرع و ظاهرگرایی است. او وقتی مقولهی هوشیاری را مطرح میسازد، در واقع بدین نکته نظر دارد که این هوشیاری، باید در عمل، نشاندادن نوعی احتیاط، ترس و اجتناب باشد. زیرا انسان باید در چنان حالت، به منافع فکری و آرمانی بسیارانی بیندیشد. بسیارانی که بخشی در هستهی قدرت های اجتماعی خانه کردهاند و شمارانی دیگر، بیشتر اوقات، بازیچهی دست همان محکنشستگان مرکز قدرت میشوند. در حالی که وقتی صومعه و حضور دائم در آن، مطرحاست، شخص در آنجا میتواند همان باشد که هست نه آنکه باید باشد.
گفت اگر کعبه نباشد دیر هست
هــوشیار کعبهام، در دیر مست
حتی زمانی که یاران شیخ، او را از جهنم میترسانند، او حتی آتش آه خویش را سوزندهتر از آتش جهنم میداند و هنگامی که به او وعدهی بهشت میدهند، وی دیدار و حضور آن یار بهشتی روی را، اگر نه برتر از بهشت، بلکه بهشتی دیگر به شمار میآورد. باری، یاران شیخ، تمام تمهیدات و تهدیدات ممکن و ناممکن را علیه او بهکار میبرند تا شاید او را از تصمیمی که گرفتهاست منصرفسازند اما او در آنچه که اراده کرده، ظاهراً استوار ایستادهاست. سرانجام زمانی فرامیرسد که حتی کاری از دست آنان نیز ساختهنیست. اگر استدلال بود، کردهاند، اگر تهدید او به آتش جهنمبود، آن را نیز کاملاً در برابر چشمش قراردادهاند. حتی اگر تشویق وی به بهشت بود، آن را نیز برایش مجسمساختهاند. شیخ نه ترسی از جهنم دارد و نه دلی به بهشت. نه شوق کعبه درسر دارد و نه حتی افتخار مسلمانی در دل. او از همهی تعلقات فکری و عاطفی و اخلاقی بریدهاست تا بتواند خود را با سبکباری به سرای معشوق برساند. او در راستای اندیشهها و خواستهایی که جانش را به ولوله انداخته، خود را به خانهی معشوق میرساند و بر درِ خانهیِ وی، خاکنشینمیشود. درست در همان جایگاهی که سگان نگهبان خانهی دختر، خاکنشین آستانهی کوی او هستند. واقعیت آنست که دادن چنین تصویری از یک مرد بزرگ و عارف که همیشه در جایگاه پرحرمتی ایستادهاست، تصویر تحقیرآمیزیاست. راستی چرا باید برای رسیدن به آرزوها، تحقیرشد؟ درستاست که فریدالدین عطار تلاش داشتهاست تا به این داستان، چنان رنگ و بوی عارفانه ببخشد که هر عملی در هر مرحلهای، کاملاً پذیرفتنی و منطقی به جلوه درآید. اما وقتی ما از این سوی زمان، به تحولات روحی شیخ صنعان مینگریم، این اندیشه در جانمان شکل میگیرد که نه در حوزهی عرفان، چنین برخوردهایی پذیرفتنی و خواستنیاست و نه حتی در حوزهی زندگی عادی و روزمره. نگاهی به زندگی شیخ ابوسعید ابوالخیر و همهی فراز و فرودهای زندگیاش، این اندیشه را تأیید میکند که «هدف»، هیچگاه توجیهکنندهی «وسیله»نبودهاست. باید رابطهای زایا و متناسب، میان هدف و وسیله وجود داشتهباشد. رفتار ابوسعید ابوالخیر در همهی مراحل زندگیاش، از اینگونه تحقیر پذیریها چه در شکل عرفانی آن و چه در شکل معمولی و روزمرهاش، فاصلهها دارد. کدام قانون انسانی و منطقی، این نکته را اصل قراردادهاست که باید برای رشدکردن، برای رسیدن به آرزوها، لزوماً تحقیر و توهین را، جزو جداییناپذیر آن دانست؟ چه برای رسیدن به معشوق زمینی که انسانیاست از گوشت و پوست و استخوان و چه برای رسیدن به پایههای بلند عرفانی که در عمل به معنی عمقیافتن دانش و شناخت و رشد خصلتهای ارجمند آدمیاست. من صحبتی از مبارزات سیاسی نمیکنم چون آن در مقوله، رقابت و رو در رویی دو یا چند نیروی گوناگون، میتواند مطرحباشد. زیرا در آن حالت، همه میخواهند عرصهی موجود را در اختیار خویشبگیرند. اما برای رسیدن به اوج رشد و شکوفایی فکری، عرفانی و حتی عاطفی، هیچکس نگفتهاست که باید تحقیر و لگدمالشد تا روزی از سر ترحم، چیزی بر انسان ببخشند. در مقولاتی از این دست، ترحم حتی بر تحقیر نیز سیلی میزند.»
درست در گیر و دار کلام گرم آقای «اِنو» که به بررسی تضاد رفتاری شیخ با شاگردانش اختصاصداشت، کسی کوبه بر در زد. ما همه، چنان گوش بودیم که شنیدن چنان کوبهای، یکباره رشتهی فکر ما را برید. هریک از ما بر اساس تصورات فردی خویش، میتوانستیم در جایی که شیخ صنعان به تصویرکشیده میشد، حضور داشتهباشیم و او را در کشمکش عقل و احساس با شاگردانش از یکسو و جاذبهی دختر ترسا از دیگر سو، تصور و تماشاکنیم. کسی که کوبه بر در میزد، پدر دوستم بود که ما میهمان آنان بودیم. او مردی بود تحصیلکرده و بازنشستهی بانک کشاورزی. وی اهل مطالعهبود و برای نشستها و گفتگوهایی از این دست، هم احترام قائل بود و هم علاقهداشت که با وجود بالابودن سن، نصیبی ببرد. وقتی که دوستم در را برروی پدر گشود، او با لحنی بسیار متواضعانه و دوستانه پرسید که آیا مانعی ندارد که وی نیز از این محفل فیض ببرد؟ آقای «اِنو» به طور طبیعی، نه تنها مخالفتی نداشت بلکه بسیار خوشحال هم میشد که بر جمع شنوندگانش افزودهشود.
البته ما بازهم طبق معمول، تکرارکردیم که اگر آقای «انو» احساس خستگی میکند، میتوانیم مدتی استراحتکنیم و دوباره به صحبتهای او گوش فرادهیم. او نه تنها خستهنبود بلکه به نظر میرسید که سرشار از نیروی بسیارست. او در همان جا نیز اعلام داشت که اگر گفتگوی ما، تا دو سه ساعت دیگر به درازا بکشد، او شب را در هتلی در نیشابور اقامتخواهدکرد. دوست ما که میزبان بود، طبق همان تعارفهای همیشگی، به وی یادآورشد که اگر او تمایل داشتهباشد، میتواند شب را در همان جا بخوابد. آقای «اِنو» تشکر کرد و گفت:«حتی این آمدن امروز من به خانهی شما، برایم کاملاً غیرعادی بودهاست. در فرهنگ ما اینگونه مزاحمتها و یا هر چه که نامش را بگذاریم، نه معمول است و نه چندان پذیرفتنی. بدینجهت از همین مقدار زحمتدادن سپاسگزاری میکنم.» پدر دوستم در این میان، وارد گفتگوشد و گفت:«آنچه را که پسر من گفت و شما را دعوت به ماندنکرد، از سهم و حق خویش مطرحکرد. من نیز به عنوان پدر خانواده، صمیمانه خوشحال خواهم شد که امشب را با ما به سربَرید. ما به اندازهی کافی اتاق داریم و مشکلی از نظر خواب نیست.» «اِنو» یکبار دیگر از او هم تشکرکرد و از جمع خواست اگر اجازهدهند، صحبتهای خود را پیبگیرد. طبیعیبود که ما میبایست میپذیرفتیم و بار دیگر، گوشهایمان را به حرفهای او تیزمیکردیم.
«مدتی بدین منوال میگذرد. نه دختر را بدو اعتنایی است و نه او دل آن دارد که از خیر این آتش سوزنده بگذرد. حتی در همین مرحله، میتوان نوعی بیحرمتی ناگفته را از سوی دختر به ساحَت شیخ صنعان شاهدبود. بدین معنی که اگر کسی به کسی دلببندد، چه این دلبستن، عارفانه باشد و چه عاشقانه، جای آنست که شخص تقاضاکننده، به صاحبِ دل یا صاحبانِ دل، پیغامی برساند و خواستهی خویش را با او یا آنان در میان بگذارد. موضوع پذیرفتن و یا ردکردن خواسته، از سوی طرف مقابل، نکتهی بعدی است. حتی وقتی به داستانهای عامیانه، چه در ادبیات ایران و چه در ادبیات غرب، نگاه میکنیم، همیشه حتی فقیرترین شخص در یک سرزمین، وقتی خواستهای دارد که مربوط به مقام سلطنت و یا دیگر شخصیتهای برجستهی اجتماعی، اقتصادی و مذهبیاست، آنان به خواستهاش گوش میکنند. اما طبعاً تضمینی در قبول و یا رد آن نیست. در حالی که فریدالدین عطار، شیخ صنعان را چند روزی برآستان خانهی دختر ترسا، نگران و منتظر، نگه میدارد بیآن که از سوی وی به دختر ترسا پیغامی دادهشود و یا از سوی دختر، حرکتی دال بر بیاعتنایی و بیاحترامی نسبت به او سر بزند. باری با همهی این موردها، روال داستان آنگونه پیش میرود که سرانجام، این خبر به گوش دختر میرسد که مردی از سرزمینی دور، به آن دیارآمده و دل به وی بستهاست.
طبیعیاست که همه انتظار دارند تا او از خود واکنشی نشان بدهد. دختر نیز چنان که ناشی از فرهنگ اوست، بیآنکه برخورد انسانی خویش را در پردهای از «ناز» و «ادا» پنهانسازد، مستقیم به سراغ شیخ میرود و از او میپرسد که چرا خاکنشین آستانهی خانهی او گشتهاست؟ زمانی که شیخصنعان در جواب او، دلبستگی عمیق خود را به او ابرازمیدارد، دختر، به وی با بیانی آمیخته با پرسش و ملامت، هشدار میدهد که آیا زاهدی از ایندست، میتواند به خود بقبولاند که خاکنشین کوی ترسایانشود؟ این پرسش، در واقع دریچهای را به گسترهی مانعها و دیوارهای فکری و فرهنگی دو طرف میگشاید. زیرا دشواری کار، تنها در آن نیست که دو فرهنگ با پیشداوریها و عملکردهای متفاوت در برابر هم قرار بگیرند بلکه گذشته از آن، مردی با سن و سال او که میتواند در نقش پدر بزرگ دختر ترسا ظاهرشود، چگونه خود را بدانشکل، «خوابنمای عشق» احساس میکند. آنهم خوابنمایی که دور از هرگونه شناخت، یکباره، میخواهد وارد دنیای درونی کسیشود که حتی در فرهنگ مغربزمین، ورود به آن، حتی برای مردان همفرهنگ او، زمینهچینیهای منطقپسندی را طلب میکند. آیا اینگونه دلبستنها، جز دیوانگی، تعبیری میتواندداشت؟ اما شیخ در پاسخ به او، با وضع و حالی سرشار از خواهش، ظاهر میشود و دلبستگی عاشقانه و بیقید و شرط خویش را نسبت به او، ابرازمیدارد. شیخ از دختر ترسا میخواهد که بیش از آن، «غرور» و فاصله در کار وی رواندارد. همین شیوهی بیان، بازتاب فاصلهی عمیقیاست که میان دو فرهنگ با سنتهای کاملاً متفاوت جاریاست.
شیخصنعان بیآن که به عوامل و یا مانعهای واقعی در دنیای درون دختر ترسا توجه داشتهباشد، از چشمانداز زاهدانه و عارفانهی خویش، این نکته را مطرح میکند که اگر مانعی هم درکارباشد، از نوع مانعهای دروغیناست. او به گمان خویش، عدم پذیرش دختر را به غرور تعبیر میکند که آن نیز، تنها میتواندناشی از بیماری رفتار و اخلاق باشد. برای شیخ، به دلیل همان تفاوتهای فرهنگی، حتی این نکته مطرح نیست که در هر موردی، اگرچه عشق، یک توافق و خواست دوسویه، ابتداییترین اصل است. از همینرو، وقتی او تمایل شدید خود را نسبت به دختر ترسا ابرازمیدارد، انگار همهچیز حل شدهاست. آنچه مهماست خواست «مردانه»ی اوست که تعیینکنندهترین عاملاست و نه خواست «زنانه»ی دختر که از نگاه او، هیچ اعتباری ندارد. بدان معنی که اگر دختر، او را نپسندد، انگار گرفتار بیماری غرور شدهاست و نمیخواهد از آن فراز دروغین، پا به زمینبگذارد. در این ابعاد، داستان شیخصنعان، آینهای است شفاف از تداوم فرهنگ رفتاری شرقیها و خاصه ایرانیان. چه قبل از آن و چه در زمان حال. البته دشواری بزرگی که شیخصنعان در آن به قفل و زنجیر کشیده شده، آنست که از یکسو باید دل دختری را به دستآرد که نه سر در سودای معیارهای وی دارد و نه درکی از خواهشها و التماسهای زاهدانه و عارفانهی او. از سوی دیگر او می بایست با هوادارانی مقابلهکند که تمایل درونی شیخ را نسبت به آن دخترجوان، فریبی از سوی «دیوان» و «دَدان» اخلاق و شرف میدانند. در حالی که شیخ، در اوج مستی و دیوانگی شور و احساس، حتی باکیندارد که فریب آن دیوان و دَدان را به فال نیک بگیرد.»
عشق من چون سرسری نیست ای نگار
یـــــا سرم از تــــن بـــــبُر یــــــا سر درآر
جـــــــان فشانم بـــرتو گـــر فرمان دهی
گـــر تو خواهی بــــازم از لب جــاندهی
آن دگـــــر گفتش کــــــه دیــــوَت راه زد
تــــــــیر خذلان بــــــر دلت نـــــــاگاه زد
گــــــفت دیوی کــــو ره ما مــــــــیزنـد
گــــــو بـــــزن الحق کـــــه زیبا مــیزند
ادامه دارد
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش اول
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش دوم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش سوم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش چهارم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش پنجم