iran-emrooz.net | Thu, 19.01.2006, 11:12
افسون چشمهای بوف کور
جمشيد طاهریپور
پنجشنبه ۲۹ دی ۱۳۸۴
رمان "بوف کور" تایيدی بر اين نظر است که بيرون از هستیشناسی عصر جديد، نمیتوان به مدرنيته دست يافت.
اشاره
دستنوشتهی "بوفکور" به خط صادق هدايت، نخستين بار بهصورت پلیکپی درپنجاه نسخه درسال ١٣١٥ در هند منتشر شد. بهاين ترتيب نزديک به هفتاد سال از انتشار"بوف کور"،مشهورترين اثر داستانی مدرن زبان فارسی میگذرد اما جست و جوی انديشههايی که هدايت در این کتاب، بر آنها لباس داستان کشيده هنوز يک جست و جوی نا تمام است.
کدام رويکرد اجتماعی در"بوف کور" مطرح است؟ هدايت به کدام افق فلسفی-تاريخی نظر دارد؟ نويسندهای که با خرافهها و تاريکانديشیهای مردم، عقبماندگی و انحطاط جامعه و فرهنگ ايرانی، دليرانه در پيکار بود، آنرا در شاهکار خود- بوفکور- چگونه و در چه بعدی بازتاب داده است؟ راز اينکه پس از گذشت هفتادسال از انتشار "بوف کور"هنوز این اثر کتابی گشوده محسوب میشود، درچيست و از کجاست؟
انبوهی مقاله و کتاب دربارهی "بوفکور" نوشته و منتشر شدهاست اما من تنها به شمار اندکی از آنها توانستم دست پيدا کنم. از آن شمار اندک "مشت نمونهی خروار"، اين دستگيرم شد علاقه منتقدان به ابعاد روانشناختی رمان "بوفکور"، کاوش دررويکرد اجتماعی، تاريخی و فلسفی اين اثر را درسايه قرارداده است.
٣٨سال پيش – وقتی که جوان بودم – "بوفکور" را خوانده بودم. آن زمان در نظرم کتابی پر از راز و ابهام آمد و از کتاب هدايت هيچ سر در نياوردم، اما تاثيرش در من نيرومند بود: به بيگانه خويی با زندگی و به عصيانی که در من در حال شکلگيری نهايی بود دامن زد. خاطرهی پر راز و رمز کتاب درمن باقی بود تا اينکه در صدمين سالگرد تولد هدايت آنرا بار ديگر خواندم. اما اين بار آنرا مثل کتابی خواندم که هدايت برای «من نوشته». آن آدمی که در سابق بودم را در نواحی "بوفکور" و در شخصیت "راوی" پيدا کردم و بهجا آوردم. بر من آشکار شد ابهام و کورذهنی ٣٨سال پيش به اين سبب بوده که "من سابق" چشمش به روی خودش بسته بود. کتاب راروايت جانی ديدم شيفته و شورشگر. دلنگان ميان آسمان و زمين، نه پذيرنده آسمان، نه پذيرای زمين. ديدم روايت جان پريشان و يک هستی ناهمزمان است. شرح ناتوانی ماست در تغیير خود بهنحو سازگار با روح زمان. رمان "بوفکور" پديدارشناسی اين "مخلوط نامتناسب عجيب" است که هستيم.
هدايت را میتوان دليرترين و روشنبينترين نويسندهی ايران دانست که بدون هيچ واهمه وملاحظهای، عقب ماندگی، تحجر و تاريکانديشی و مردهپرستی فرهنگ و جامعهی ايرانی را از منظر هستی شناسی عصرجديد مورد انتقاد قرارداد. وجه تمايز هدايت با شاعران و نويسندگان تجددخواه زمان خود در اين است که در نزد او هستیشناسی عصرجديد به يک تجربه و فرايند درونی تبديل شده و نگاه و فرهنگ او را در قاب خود نشانده است. اين سخن را دربارهی همگنان او نمیتوان گفت و حتی دربارهی "نيما یوشیج"، "احمد شاملو" و يا "فروغ فرخزاد"، به طور مشروط و محدود صادق است.
آثار هدايت و بهويژه "بوف کور" را میتوان در کادر "پروژهی روشنگری" ارزيابی کرد. افق فلسفی تاريخی در نگاه هدايت به همان چشم اندازی تعلق دارد که "دکارت"و "کانت" مسیرهای اصلی آن را به روی انسان عصر جديد گشودند.
هدايت در "بوفکور" به تجربهی هستی شناسی خود لباس داستان پوشاند اگر"راوی"، "يک مخلوط عجيب" و "مردهی متحرک" است، به علت تعليق او ميان دنيای قديم و دنيای جديد است. اين تعليق اساس هستی شناختی دارد: در يکسوی آن عالم مثال يعنی "سنت" و در سوی ديگر جهان واقع يعنی "مدرنيته" ايستاده است. "راوی"در "بوف کور" ناتوان از گسست از "مثال" است و اهميت کتاب هدايت آشکارکردن بنيان هستی ناتوان ما در واقعيت جهان عصرجديد است.
ترويج يک فکر، اقبال به يک اثر، به زمينههای اجتماعی مساعدی نيازمند است. نيروهای اجتماعی معينی بايد وجود داشته باشند که آن فکر را بپذيرند و آن اثر را حاوی خواستها، آرزوها، عواطف وانديشههای خود بيابند. در شرايط امروز، هدايت در اذهان گروههای بزرگ زنان و مردان نسلهای جوان ايران تولد تازه پيدا کرده است. آثار هدايت، به ويژه"بوفکور"در گسترهی وسيعی خوانده میشود و مورد بحث قرار میگيرد و اين بههيچ رو پديدهای تصادفی نيست، و میتوان آنرا پیامد تجربهی انقلاب اسلامی بهمن ١٣٥٧، انقلاب جهانی اطلاعات و ارتباطات، تحول روانشناسی اجتماعی و رشد و بلوغ نيروهای اجتماعی مدرن در ايران دانست.
در "بوف کور" موضوع اصلی گسست از"سايه" و بيرون آمدن از"تاريکی" است. اين موضوع درمتن مواجههی "راوی" با يادمانهايی که به هستی قديم – به عالم مثال- تعلق دارند تبيين شده است. "راوی" دراين مواجهه در پی يافتن خويش، درجستو جوی فرديت خود و دست يافتن به اختيار و آزادی است. همزبانی هدايت با نسلهای امروز ايران که پيکارشان معطوف به حقوق و آزادیهای فردی است و پيام نيرومند کتاب او که انسان ايرانی را بيرون از "حبس سايهها" و"تاريکی" قرون وسطا میطلبد، هدايت را نويسندهی محبوب نسلهای جوان کشور کرده است.
کتاب هدايت که متأثر از شکست انقلاب مشروطيت ايران است، در عين حال تجربهی نسلی است که در بهمن ١٣٥٧ انقلاب کرد، کتاب نسلی است که در انقلاب متولد شده و با انقلاب زيسته است، اما "وقت" نگاه کردن چون رسيد ديد زندگیاش در ظلمات "يک تناقض"درتاريکی فرورفته: "... نه تنها جسمم بلکه روحم هميشه با قلبم متناقض بود و با هم سازش نداشتند". جسم و روح خود را در حبس سايهها ديد و قلباش را در هوای آزادی. خود را ناکام و در اسارت ديد. ديد پوسيده،کرم انداخته و درحال تجزيه است، درست مثل "راوی" در "بوفکور".
درکتاب هدايت علت ناکامی و اسارت و تباهی در خود"راوی" – که ما هستيم- نموده شده است: "ديوی" در درون ماست که ما را ناکام میکند و همدم با اسارت و تباهی و مر گ میسازد.
پس از هفتاد سال، خروش حسرتبار و درداندود "راوی": نتوانستم خود را از دست ديو درون نجات بدهم...، بغض مانده در گلوی ماست.
***
پيش از آنکه به قرائت خود از "بوف کور" بپردازم، بد نيست چند نکته را دربارهی ساختار کتاب هدايت يادآور شوم و دربارهی قرائت خود از این کتاب نيز به اختصار توضيحی بدهم:
"بوف کور" با ضمير اول شخص روايت میشود؛ يعنی "راوی" - شخصيت اول کتاب - متن روايت را خود میانديشد و مینويسد. اين شکل بيان با مضمون کتاب که انديشيدن، خود را ديدن، شناختن و يافتن است در سازگاری کامل قرار دارد و "بوفکور" را به نمونهی "رمان – انديشه" نزديک میکند.
نکته دوم ساختار آينهسان متن "بوفکور" است. صادق هدايت اين ساختار بديع را در دو سطح "کل" و "جزء" به کار گرفته است. کل کتاب از دو بخش تشکيل شده و هر بخش يک مدخل دارد که يک صفحه و چند سطر بيشتر نيست. ساختار آينهسان متن به اين ترتيب است که مدخل اول و بخش اول انگار در آينه انعکاس يافته، در مدخل دوم و بخش دوم انعکاس پيدا کرده است. "راوی" نوشته: "اين انعکاس حقيقی زندگی منست". معنای اين عبارت در لايهی زيرين متن "بوفکور"، انعکاس مثال، يعنی حضور هستی شناسی قرون وسطا در افکار و زندگی حقيقی ماست؛ و همين نکته يکی از کليدهای اصلی فهم "بوفکور" است:
بخش اول روايت ديدار با مثال است. "اتفاق" يا حادثهی بخش اول، ديدار زن اثيری و عشق و شيفتگی "راوی" است به زيبای مثال. به گمان "راوی" اين ديدار مانند "يک شعاع آفتاب" در زندگی او درخشيد. نوشته: "...او همان حرارت عشقی مهر گياه را در من توليد کرد."
در بخش دوم، زيبای مثال، در انعکاس حقيقی خود در زندگی "راوی"، صورت "زن لکاته"را پيدا می کند و "عشق" نيز ديگر " يک شعاع آفتاب" نيست،" يک هاله ی مقدس رنجور" است که شکنجه میکند، می درد و تباهی ومرگ به بار میآورد.
مکان در بخش اول، تهران زمان رضاشاه است، و در بخش دوم، "شهر ری" است؛ در هزارسال پيش. در بخش اول "راوی" خود را "همان نقاش" میيابد که در "شهر ری" هزار سال پيش میزيست و در بخش دوم ا و را میيابيم در "شهر ری" هزارسال پيش؛ درحاليکه وجودی متعلق به زمان رضاشاه است، هم از اين رو خود را در "گور" میيابد. نوشته: "...برای کسيکه در گور است زمان معنی خودش را گم میکند – اين اطاق مقبره زندگی و افکارم بود."
"راوی" در گمشدگی معنای زمان، پير مثال را پيرمرد خنزرپنزری گورکن میبيند و نيز نقاش قديم را در او به جا میآورد و آن هنگام که در آينهی زندگی بر خود مینگرد، میبيند پير مرد خنزرپنزری است: وجودی سترون و قبرستانی. به اين ترتيب ساختار پيچيده و تو در تو، اما سرشار از زيبایی و خلاقيت هنری متن "بوف کور" به جامعهای راه میبرد که در قرون وسطای خود باقی مانده، فرهنگ آن به انحطاط گرایيده، هستی شناختی آن ناهمزمان و سترون شده، جامعهای منحط که ديگر مقبرهی زندگی و افکار انسانهايی طالب عشق، انديشه و آ فرينندگی است.
نکتهی سوم، کاراکتريزه کردن ناخودآگاهی جمعی در "بوفکور" است. زن اثيری، پير مثال و صورتهای متناسخ آنها: زن لکاته، پيرمرد خنزرپنزری، عمو- پدر، ننهجان، گور کن، نعش کش، مرد قصاب، و... نيز گلدان راغه، مظاهری از ناخودآگاهی جمعی هستند که در زندگی "راوی"- در حقيقت در زندگی ما – نقش خود را بازی میکنند. هدايت با کاراکتريزه کردن ناخودآگاهی جمعی، به درون روان انسان ايرانی راه میبرد و میکوشد برای بيرون آمدن او از حبس سايهها، از تاريکی باورها و عادات نسلهای مرده و به پايان رسیده راهی بگشايد و در حقيقت از ناخودآگاهی جمعی افسونزدایی میکند.
زبان هدايت در "بوفکور" زبان استعاره و تمثيل، نشانه و اشاره است. در ضرورت و شايد هم اجبار به کار گرفتن چنين زبانی به دو نکته بايد توجه داشت:
اول ظرفيت استعاره، تمثيل، نشانه و اشاره در بيان صور خيال و صدای دنيای درون انسان است. نبايد ناديده گرفت که اين طرز بيان، ذهن را در گسترهی تجريد و انتزاعی میبرد که بدون ورود به آن نمیتوان به اصل و حقيقت "وجود" واقعيت پیبرد. تخيل و رويا در "بوف کور"، واقعيت را به پس پرده ابهام و ايهام نمیراند. برعکس، پردهها را از روی واقعيت کنار میزند به خواننده کمک میکند به درون، به عمق واقعيت دست يابد، حقيقت را برهنه ببيند و بهتمامی درک کند.
و دوم: شايد هم اجبار به کار گرفتن چنين زبانی از آن جايی آمده که هدايت در پایين صفحه دوم نسخهی دستنويس – آن هم با دو خط ممتد تأکيد – نوشته: "طبع و فروش در ايران ممنوع است". در اين صورت نيز به کار گرفتن زبان استعاره و تمثيل، انعکاس استبداد مستمر در جامعه و جان ماست.
و اما توضيح قرائت: من دو شکل قرائت را در هم آميختهام. قرائت خط داستانی و قرائت انديشههايی که هدايت به آنها لباس داستان پوشانده است. فرض من اين بوده که اين دو شکل قرائت را بر پايهی منطق کتاب هدايت درهم بياميزم؛ طوريکه وقتی آميزهی من خوانده میشود، بند به بند، خواننده خود را با کتاب هدايت - و يا... قرائت من – آشناتر بيابد.
ميان " نقد" يک اثر و به دست دادن قرائتی از آن تفاوت و تمايز وجود دارد، نقد يک اثر متوجه باز شناخت ساختار ذهن نويسنده است در حاليکه قرائت، تا آنجا که "تأويل" است،ساختار ذهن خواننده را باز می تابد. براين پايه اشتباه خواهد بود اگر قرائت من نقد "بوفکور" فهميده شود،مکتبهای نقد ادبی تئوریهای خاص خود را دارند وشيوهای متفاوت با "قرائت" میطلبند. من حق خود را بعنوان خوانندهی"بوفکور" اداء میکنم. زيرا هر خوانندهای اين حق را دارد قرائت فرد خود را ارائه دهد. نبايد از خا طر برد جایيکه يک اثر شکوفه میدهد و به بر مینشيند اذهان خوانندگان آن است.
١
"من سعی خواهم کرد آنچه را که يادم است،آنچه را که از ارتباط وقايع در نظرم مانده بنويسم، شايد بتوانم راجع به آن يک قضاوت کلی بکنم." ص: ٦
"...اگر حالا تصميم گرفتم که بنويسم فقط برای اينست که خودم را به سايهام معرفی بکنم...شايد بتوا نيم يکديگر را بهتر بشناسيم...ميخواهم خودم را بهتر بشناسم. "ص: ٧
"من فقط برای سايه خودم مينويسم که جلو چراغ بديوار افتاده است، بايد خودم را بهش معرفی بکنم." ص:٧
"...اين احتياج نوشتن بود که برايم يکجور وظيفه اجباری شده بود، ميخواستم اين ديوی که مدتها بود درون مرا شکنجه ميکرد بيرون بکشم."ص:٥٤
"...من فقط برای اين احتياج نوشتن که عجالتا" برايم ضروری شده است مينويسم، من محتاجم،بيش از پيش محتاجم که افکار خودم را به موجود خيالی خودم، بسايه خودم ارتباط بدهم."ص:٥٦
مدخل اول و مدخل دوم "بوف کور" بيانيهی احتياج نوشتن است. اين احتياج را ضرورت شناخت "سايه"، شنا خت "خود"، ضرورت نجات از "ديو درون" پيش آورده. "راوی" به اين ضرورت آگاهی يافته و از همين جاست که او گام در راهی میگذارد که مقصود و مطلوب در آن گسستن از "سايه"، بيرون آمدن از "تاريکی" و نجات يافتن از دست "ديو درون" است.
ملازم نوشتن تعقل است. پس اظهار احتياج نوشتن تأکيد بر " کاربست عقل " است: انديشيدن. تاريخ ما، تاريخ سرکوب انديشيدن است، تاريخ تحقير عقل است. ما محتاجيم، بيش از پيش محتاجيم از اين تاريخ بگسليم. آغاز گسستن در خود ماست. در ماست که اين گسستن آغاز میشود: وقتی که از انديشيدن نترسيم، از تحقير عقل روی برتابيم و به ترنم آوازی گوش بسپاريم که میخواند: "میانديشم، پس هستم".
"میانديشم، پس هستم"! از اين ديدگاه چشم اندازی به روی "راوی" گشوده شد که در افق آن طلوع "بودن" تازهای را ديد، بيرون از اسارت ديو درون، و حبس و زنجير سايهها و ظلمات تاريکی.
ضرورت شناخت "خود"، مشغلهی ذهن کسی میشود که ديوار ايمان و يقين سابق در او ترک برداشته، به"گذشته" خود شک کرده، و آن سئوأل مشهور" بودن يا نبودن" برايش پيش آمده و کم و بيش فهميده آن آدمی که هست، از جنس اين زمان نيست.
"...من نميدانم کجا هستم و اين تکه آسمان بالای سرم يا اين چند وجب زمينی که رويش نشستهام مال نيشابو ر يا بلخ و يا بنارس است. در هر صورت من بهيچ چيز اطمينان ندارم. من از بس چيزهای متناقض ديده و حرفهای جور بجور شنيدهام...به ثقل و ثبوت اشياء، به حقايق آشکار و روشن همين الان هم شک دارم. نميدانم اگر انگشتهايم را به هاون سنگی گوشه حياطمان بزنم و از او بپرسم آيا ثابت و محکم هستی در صورت جواب مثبت بايد حرف او را باور کنم يا نه. "ص: ٥٨-٥٧
"... آيا من خودم نتيجه يکرشته نسلهای گذشته نبو دم... آيا گذشته در خود من نبود؟" ص:١٠٠
همين که کسی به اين شک رسيد گويا آدم اين زمان نيست، موضوع نسبتش با"سايه" پيش میآيد. مراد از "سايه"، افکار و عادات زمانه های به پايان آمده و نسل های در گذشته است، هستی ناخودآگاه ماست. پارهی وجودی از ماست که در تاريکی است، وديعهی نسلهای در گذشته و زمانههای بهسر آمده است که صورت اشباح و ارواح را دارند، اشباح و ارواحی که به چشم ما نمیآيند اما در زندگی ما حضو رشان قاطع است، حکم "ايده" و "مثل" را دارند، سر مشق و سرنمونهای زندگی ما هستند بدون آنکه ما خواسته باشيم و حتا اشراف و آگاهی و معرفتی به آنها داشته باشيم تا آنجا که اگر فکر میکنيم، حرف میزنيم، عمل میکنيم به فرمان سايه و سايههاست. مختار و آزاد نيستيم.
"اطاقم... روی خرابه هزاران خانههای قديمی ساختهشده... درست شبيه مقبره است ...
بوی اشياء و موجوداتی که سابق برين درين اطاق بودهاند استشمام ميشود...بخا رهائی که از کوچه آمده و بوهای مرده يا در حال نزع که همه ی آنها هنوز زنده هستند و علامت مشخصه خود را نگهداشتهاند، خيلی بوهای ديگر هم هست که اصل و منشاء آنها معلوم نيست ولی اثر خود را باقی گذاشتهاند. " ص:٦٠
"...من ميترسم از پنجره اطاقم به بيرون نگاه بکنم،در آينه بخودم نگاه بکنم، چون همه جا سايههای مضاعف خودم را میبينم. "ص:٥٧
"...تصويری را که ديشب از روی او کشيده بودم از توی قوطی حلبی بيرون آوردم، مقابله کردم با نقاشی روی کوزه ذرهای فرق نداشت، مثل اينکه عکس يکديگر بودند. هر دوی آنها يکی و اصلا کار يکنفر،کار يک نقاش بدبخت روی قلمدانساز بود. شايد روح نقاش کوزه در موقع کشيدن درمن حلول کرده بود و دست من به اختيار او بوده است. "ص:٤٨
"... نميدانم چرا ياد مرد قصاب روبروی دريچه اطاقم افتاده بودم که آستينش را بالا میزد، بسم الله ميگفت و گوشتها را ميبريد...آستينم را بالا زدم وگزليک دسته استخوانی را که زير متکايم گذاشته بودم بر داشتم...حس کردم که در عين حال يک حالت مخلوط از روحيه قصاب و پيرمرد خنزرپنزری در من پيدا شدهبود."ص:١٣١
"...در ميان کشمکش دستم را بیاختيار تکان دادم وحس کردم گزليکی که در دستم بود بيکجای تن او فرو رفت، مايع گرمی روی صورتم ريخت... و تمام تنم غرق خون شدهبود" ص:١٤١
"... گويا پير مرد خنزرپنزری، مرد قصاب، ننجون، و زن لکاتهام همه سايههای من بودهاند، سايههائی که من ميان آنها محبوس بودهام. در اينوقت شبيه جغد شده بودم... " ص:١٣٧
انديشيدن، "راوی" را با سوألی دست بگريبان میکند که بيرون آمدن از حبس سايهها جز با تحقق آن امکان پذير نيست:
"... آيا من يک موجود مجزا و مشخص هستم؟ "ص:٥٨
اين سوأل مطالبهی فرديت، اختيار و آزادی است و چنانکه خواهيم ديد "راوی" را توان تحقق آن نيست.
"بوف کور" پديدارشناسی اين ناتوانی است و همهی اهميت کتاب هدايت نيز در همين حقيقت نهفته است. اگر کتاب هدايت بعد از هفتاد سال، تازه و هنوز کتاب روز ما به شمار میآید، به اين خاطر است که ناتوانی "راوی"، ناتوانی خود ماست. ناتوانی امروز ماست.
ادامه دارد