شخصیت «شیخصنعان» در برش سوم، شخصیت درهمشکستهای است. او که روزگاری، جلوهای از تعبد و وفاداری بیچند و چون به فقه و شریعت بوده، پس از پنجاهسال آویزانشدن از درخت حدیث و روایت، اینک یکباره بر آن پشت کردهاست. او که در بُرشی از زندگی خویش، عشق را در واقعیت و افسانه، رنگی دیگر بخشیده و بسیاری از ناامیدان این گستره را، حتی نیرومندتر ساختهاست، ناگهان و بی هیچ روند متقاعدکنندهای، اعتنا و احترام خویش را به آن از کف دادهاست. باید این نکته را یادآورشد که در میان بسیاری از متعبدان و متشرعان، این اندیشه، همیشه بر بالای سرشان پروازکرده که یکبار خطاکار، همیشه خطاکار است. همه دیده، شنیده و خواندهاند که شیخ «صنعان»، چنین چشمههایی از شخصیت خویش را به افراطیترین شکل ممکن به نمایش گذاشتهاست. از اینرو میبایست گفت که او، نه آناست و نه این. نه این است و نه آن. نه عاشقاست که در جمع بیقراران قرارگیرد. نه متعبد که در جمع چشمبستگان مطیع و سر در راه به شمارآید و نه عارف که از هرچه قید تعلق پذیرد، آزاد باشد. او نشاندادهاست که با وجود عاشقشدن، از عاشقی، هیچ نیاموختهاست. او حتی بسیارانی متقاعد کرده است که برای بار دوم پس از پشیمانی و بازگشت، دیگر آن متعبِد روزهای آغازین هم نیست که به خود اجازهی کمترین اندیشه به بازبینی افقهای کشفناشدهی فکر و زندگی را بدهد. در این بُرش، بازگشت شیخ، بازگشت از ویرانهایست به ویرانهای دیگر. بازگشتی است از یک «پیروزی احتمالی» در اعماق «شکستی بیتردید». بازگشت سراسر شکست او، به گذشتهایاست که دیگر نیست اما او میتواند همچون یارانش، دلخوشدارد که هنوز هم آن را داشتهباشد.
به اعتقاد من، آغاز فروپاشی شخصیت شیخ «صنعان» و به عبارتی دیگر، اندیشههای عطار در این داستان که ستون اصلی «منطقالطیر» را تشکیل میدهد، در همینجاست. تا این لحظه، من به داستانی ادبی و عرفانی در ادبیات ایران برنخوردهام که با چنان شکوهی حرمتبار شروعشدهبود و با تلاطمهایی کاملاً پذیرفتنی و معقول، ادامه یافتهباشد اما به نقطهای خاتمهیافتهباشد که انگار از جایی فرمان آمدهاست که اگر این بساط، هرچهزودتر جمع نگردد، سقف آسمان فروخواهدریخت. پایان داستان شیخ«صنعان»، سرشارست از تحقیر هستی آدمی، از تحقیر فکرباز و گشایشگر او. از آنجا که شیخ«صنعان»، باید بازیگر اصلی این تحوّل و تطوّر باشد، تلاش عطار برآنست تا افتخار رهایی او را از «بند» آزادی فکر نیز، به نیرویی فراتر از اراده ی انسان، اراده فرد درگیر، به خدا و پیامبر او نسبتدهد. بدین معناکه گویا در خلال آن دوران چهلروزهی اعتکاف یاران شیخ، آنان با پیغمبر خدا در ارتباط تنگاتنگ بودهاند تا شاهدباشند که «پیمانهی پشیمانی» او، کی پُرخواهدشد و شیخ عاشق، بیآن که در خلوت عشق، به وصال جسم یار و یا حتی به خلوت دنیای رنگین اندیشههای انسانی او راهیابد، میبایست سر از پا ناشناخته، خود را با سلام و صلوات به چهاردیواری تعبد و تشرع دیرین برساند.»
آقای «هرمان اِنو»، کمی آزرده خاطر به نظر میرسید. رنگ کلامش، نوعی غمگینی و دلازاری داشت. برای ما که در طول این چندساعت، او را چنان ندیدهبودیم، این حالت، غیرعادی به نظر میرسید. با توجه به آنکه در خلال آن لحظات، مقداری با یکدیگر، خودمانیتر شدهبودیم، پرسیدیم که آیا خسته است و یا نگران چیزیاست؟ جوابداد که نه خسته و نه نگران. بلکه از دست «شیخصنعان» و به عبارتی دیگر از دست «شیخ عطار» که آفرینندهی او در بافت «منطقالطیر»است، خاطر آزردهای دارد. برای ما درک این نکته، نه چندان ساده مینمود و نه پذیرشبار. از دیدگاه ما، عطارشاعری بود که در توانایی شاعرانه و اندیشهپردازی عارفانهی او، کمتر کسی میتوانست تردید روا دارد. درآنصورت، چگونه فردی که حتی تعلق تربیتی و رشد فکری به این فرهنگ و آب و خاک را ندارد، میتواند تا این حد خود را «صاحب اختیار» و یا «متخصص» درنظرآورد که از بخشهای پایانی شیخ «صنعان» وی، آزردهخاطر باشد و یا برآن خُردهبگیرد. از سوی دیگر، رفتار آقای «انو»، در خلال همان ساعات اندک، موج مقاومتناپذیری از همدلی، کشف و تازهجویی شفاف انسانی را در وجود ما به راه انداختهبود که چنان اندیشههایی را نه مجال رشد میداد و نه حتی مجال بروز در حضور او. ما دوستداشتیم دلایل اندوه او را از «نوعی دیگرشدن» پایان ماجرای شیخ، از زبان خود او بشنویم. آقای «انو» انگار چشمهی جوشانیبود که بسیار مدتها، تشنگانی را در کنار خود ندیدهبود. او در شوق و ذهنیت جستجوگر ما نیز، کمترین تردیدی نداشت. از این رو، اینگونه توضیح خویش را برایمان بازگفت.
«واقعیت ایناست که من ادبیات ایران را بخشی از روند تکامل فکری و جهانبینی خویش میدانم. درست است که من در مغربزمین، رشدکردهام و حتی با معیارهای تربیتی دیگری خوگرفتهام. اما من، میان القائات دوران کودکی خود و درس و مشقی که خواسته و یا ناخواسته در معرض آن بودهام، با آموختههای دوران بزرگسالی خویش که از روی اختیار و علاقه، پیگیری کردهام، تفاوت بسیار میبینم. من چنان با جلوههای فکری ادبیات ایران و بخش عرفانی آن خوگرفتهام که به دلیل تعلق خاطر عمیق خویش، نمیتوانم نسبت به آن بیتفاوتباشم. برای من از نظر ارزش انسانی، ادبیات، نه مرز فرهنگ و جغرافیا میشناسد و نه مرز نژاد و جنسیت. حتی اگر شما به ادبیات هلند علاقه میداشتید و آنرا میخواندید و پس از بررسی، تاریکیها و روشناییهای آن را با من در میان میگذاشتید، همان اندازه خوشحال میشدم که شما در بارهی ادبیات ایران و ابعاد گوناگون آن با من صحبت میکردید. از اینرو، من به عنوان کسی که با دقت، اندیشههای عطار را در «منطقالطیر» و «تذکرهالاولیاء» پیگرفتهام، دوست میداشتم که سرنوشت شیخ «صنعان» آن نبود که از زبان عطار آمدهاست. به اعتقاد من، اگر عطار برآنبودهاست که در داستان شیخ «صنعان»، عظمت عشق را برکشد و آنرا در برابر دیدگان خواننده قراردهد، در بخش آغازین و میانی آن، توفیق رضایتبخشانهای داشتهاست. بدین معنا که مردی متعبد، سنگینوزن در میان مردان دیگر دین در زمانهی خویش، یکباره به شوق کشف، راهی افقهای جغرافیایی و به تبع آن افقهای فکری دیگری میگردد. در این مرحله، جای چند و چونی نیست. کشف و حرکت، نوعی بده بستان با ارزشهای گذشتهی شخصاست. در کشف و حرکت، اگر باوری برای پذیرش تازهها وجود نداشتهباشد، نه آن معنی میدهد و نه این. بدان گونه که نه «کشف» معنایی خواهدداشت و نه «حرکت». شیخ «صنعان»، وقتی که زندگی آرام و سرشار از احترام و تکریم خویش را به عشق کشف معنای خواب دوشین، رها میکند، بیتردید، دست به انتخاب دیگری زدهاست. انتخابی که هرکس را جرأت انجام آن به سادگی میسر نیست. آنهم مردی در سن و سال بالای هفتاد سال، که دیگر نه ذهن ماجراجوی جوانان را دارد که بیتوجه به هرگونه عاقبتاندیشی، میتوانند بسیاری خطرها را به جان بخرند و نه کسیاست که از «وضعیت موجود» اجتماعی خود، چندان ناراضیباشد. اما وقتی او دست به چنان انتخابی میزند، حکایت از آن دارد که گزینهی جدید، بر همهمحاسبات دیرین، چه از نوع اجتماعی و اقتصادی و چه از نوع فرهنگی، میچربد. در غیر آنصورت، چگونه ممکناست فردی حتی از پدیدهی «قدرت» و لذت حاصل از آن که جلوهی آشکارش در حضور بیتردید یاران و شاگردان علاقهمند در محضر روزانهی اوست، چشمبپوشد و پا در حوزهای بگذارد که جلوهای از اطاعت و حتی زوال «قدرت» از نوع دیریناست.»
آقای «هرمان اِنو» چنان در سرازیری تند صحبتکردن افتادهبود که انگار نه علاقهداشت کسی سخنانش را قطعکند و نه زمان با چنان سرعت بیرحمانهای بر همهی ما بگذرد. منزل دوستم، نقطهی آرام و امنی بود و او بیهیچ اضطرابی از شتاب، میتوانست اندیشههایش را در اختیار ما قراردهد که یکسره بر آنچه که میگفت، هم گوشبودیم و هم احترام. آقای «اِنو» سخنانش را بدینگونه ادامهداد:«واقعیت آنست که شیخ «صنعان» وقتی با خوابهای مکرر، خود را اسیر تلاطم روحی فشارنده اما مبهمی میبیند، یگانه راه رهایی خویش را از آن اضطراب و تکرار در آن مییابد که بار سفر بربندد و راهی سرزمینی گردد که گویی اشارت خوابهای او بدانسو بوده است. واقعیت آنست که شیخعطار از آن آشفتهخوابهای شیخ صنعان در آن شبهای رازبار، هیچ نمیگوید. اگر ما نیز پس از گذشت هشتصد سال از زمانی که عطار قلم برگرفته و داستان مورد نظر را آفریدهاست، خود را از تونل تعبیرها و دریافتهایی خاص عبور میدهیم که کمی به واقعیت نزدیکاست، از آنروست که شیخ ما در خواب خویش، عنصرهایی را با واقعیت جغرافیایی و زمانی در انطباق و ارتباط میدیده و از همینرو، وقتی راهی مغربزمین میگردد، خود میداند که چرا میرود و به کجا میرود.
اگر ما در این بررسی، برآنباشیم که محملی برای رهایی شیخ از آن خوابهای آشفته و مکرر بیابیم، در آنصورت، این پرسش مطرح میگردد که او چرا عازم خانهی کعبه نشدهاست تا هم به «خدا»ی خویش پناه برد و هم آتش وسوسههای خوابهای دوشین را که میتوانست حتی رنگ و بوی اهریمنی نیز پیداکند، بدانصورت خاموشسازد. شیخ صنعان حتی میتوانست به دیگر نقاط مشرقزمین راهیگردد و در همدلی و مشاوره با افرادی که اگر نه استاد او که همطراز او بودند، خود را از چنان مخمصههایی برهاند. اما او آگاهانه دست به انتخاب میزند: انتخاب مغربزمین. تردید نیست که همراهی یاران و شاگردانش، قبل از آن که یارخاطر باشد، بارخاطر بودهاست. آنان پیش از آن که به توفانهای غبارین درون او توجه داشتهباشند، به نوع رابطهی خویش با وی توجه دارند و مطمئناً نمیخواهند استاد خود را به سادگی از دست بدهند و یا آن مناسبات تثبیتشدهی دیرینرا، یکباره دیگرگون ببینند. اما وقتی که شیخ، وارد مغربزمین میشود، ناگهان نگاه کنجکاو و تشنهی او، قبل از هرچیز به دختری میافتد.
از قضا دیــــدند عــــالی منظری
بـــــر سر منظر نشسته دختری
دختــــری ترسا و روحانی صفت
در ره روح اللهاش صــــد معرفت
شیخعطار انگار در نخستین گامهای کشف و شناخت، کشف آهنربایی مقاومتشکن و زلزله برانگیز، از چشمانداز فردی شیخ صنعان سخن نمیگوید. بلکه نگاه او به عنوان آفرینندهی این اثر، از درون صدها نگاه شاگردان جوان و عطشزدهی او عبور میکند تا سرانجام در دل وی، جای گیرد. از طرف دیگر، اگر شاگردان شیخ، حتی جزو تشنهترین تشنگان عشق تاریخ بودهباشند، در این ماجرا، تودهی انبوهی بیش نیستند. نه هویتدارند و نه شخصیتی که بتوان آنان را مخاطب قرارداد. از اینرو، این شیخ صنعان است که نگاه کاوشگر خویش را به بام و در خلق میدوزد تا آن گوهری را که در خواب بر وی ظاهرشدهاست، بازیابد. گوهری که ابهام و ناشناختگی آن، التهابهای درونی وی را صدچندان میکند. اما با وجود این، فردی مانند او نمیتواند چشم بر دختری بدوزد که هم به یک خانوادهی ثروتمند تعلق داشتهباشد و هم زیبا و وسوسهگر به جلوهدرآید و هم آنکه در دنیای خویش، هیچ دین و ایمانی نیز نداشتهباشد. عطار قبل از آنکه بخواهد ماجرا را بازکند، در همان نخستین لحظات، در اندیشهی راهبندان عواقب چنان نگاهکردنهاییاست. عواقبی همچون بازشدن دهان پارهای مخالفان متشرع و سطحینگر که در عمل، میتواند خلقی را به آشوب بکشاند.
این چگونه تصادف مبارکیاست که شیخ ما میبایست حیران و سرگردان، در حال بررسی در و دیوارخانههای مردمباشد. اما باید به این واقعیت نیز اعترافکرد کسی که در تاریکی گام برمیدارد، باید جستجوگری محتاط و صبورباشد تا به مقصد خویش دستیابد. سرانجام چنان نیز میشود. او ناگهان، بر بلندای یک «عالیمنظر»، دختری را میبیند که شکوه زیباییاش چشم را خیره میکند. اما در همان لحظه، پیشاندیشیهای تنگ و محدودکننده، در درون او چنان وارد عمل میگردد که پیشاپیش، این اطمینان خاطر را به وی میدهد که آن زیبارو، نه تنها به قبیلهی ترسایان تعلقدارد، بلکه دارای گرایشهای مذهبی نیز هست. مهمتر از همه آن که حتی در راه شناخت خداوند، گامهای بزرگی نیز برداشتهاست. البته او میتوانست دختریباشد که ترسا مذهبی را تنها به طور اسمی از پدر و مادر خویش به ارث بردهباشد. اینگونه دینداشتن، تضمینی برای داشتن آن خصلتهای روحانیصفتانه نیست. با وجود این، «عطار» نه تنها از ترسا مذهبی او نام میبرد، بلکه بر باورهای مذهبی وی نیز تکیه میکند. انگار این خداوند بودهاست که میخواسته شیخ صنعان، این استاد استادان فقه و حدیث و راهنمای هزاران هزار جویندهی راه حقیقت و طریقت، به دام دختری بیفتد که شاید «یگانه جرمش»، داشتن مذهبی از نوع دیگر یعنی مذهب ترسایان باشد. در غیر اینصورت، او نه تنها موجودی عفیف که انسانی خداشناس نیز هست. همین نکته، «جرم» ترسایی او را اندکی تخیف میدهد و او را در مقام شایستگان معاشر شیخ در میآورد. حتی میتوان قدمی فراتر برداشت و ادعا کرد که شیخ صنعان در زیر خطوط پنهان چهرهی او، بسیاری رازهای ناگفته را، دیده و شنیدهاست. دادن چنین تصویری از آن ترسا زاده، در همان نخستین نگاه، نه تنها مقام خداشناسانه و مذهبی وی را ارتقاء میدهد بلکه انگار شیخ ما را از تصادف روزگار، وارد میدانی می سازد که جادوی زیبایی او با سطوت خداشناسانهاش، به شکلی غریب، دست در دست هم نهاده است.
توصیف زیبایی آن دختر ترسا مذهب که ویرانگر دل و دین افرادی از تبار شیخ صنعان هستند، توصیف حال درونی فردیاست که با عمری محرومیت در حوزهی زیباییهای جسمی و حتی در حوزهی نیاز به حنس مخالف، ناگهان پا در سراپردهای نهادهاست که در ذهن او، داستان عشق و جنون را شکل و شمایلی دیگر میبخشد. این احتمال را دور نمیدانم که ممکناست شماری از دوستداران عرفان و ارادتمندان شیخعطار، زبان به ملامت من بگشایند و تجزیه و تحلیل مرا در دایرهی موضوعاتی که تاکنون کمتر از آنها صحبت به عمل آمده، جسورانه و گاه توهین آمیز، تلقّیکنند. اما اگر آنان نگاهی به این بررسی از آغازآن تاکنون بیندازند، درمییابند که هدف من از بررسی داستان شیخ صنعان، از چشماندازی است که تن به نگاههای سنتی نمیساید بلکه تلاشدارد با نگاهی دیگر، دور از هرگونه فاصلهگرفتن از اصول جاری و حاکم بر نوع بررسی آثار ادبی و عرفانی، آنها را به تجزیه و تحلیل بکشاند. در این زمینه میتوانگفت که شیخصنعان در همان لحظات نخستین که آن دختر زیبا روی جوان را بر بلندای قصر و یا در خانهی باشکوهش میبیند، هرآن چه را که برزبان میآورد، توصیف زیبایی مهاجم و پُروسوسهی اوست به گسترهی دلی که بُرج و بارویی چندان محکم برای دفاع از خویش ندارد.
هرکه دل در زلف آن دلدار بست
از خــــــیال زلف او زُنّار بــــست
هــرکه جان بر لعل آن دلـبر نهاد
پــــای در ره نـــانهاده سرنــــهاد
شاید اشاره به این نکته ضرورت داشتهباشد که برخورد سرایندهی منطقالطیر با دختر ترسا و برخود تسلیمگرایانهی شیخ صنعان نسبت به آن رومی تبار، در عمل، نوعی ریختن آب تطهیر بر سر شیخ است. زیرا او نخست از دیگران میگوید که به عنوان انسان، هرکه باشند و هرگونه بیندیشند، در برابر زیبایی وسوسهگرانهی او، مقاومت خویش را در هر بُرج و باروی مکتب و مسلکی که نشستهباشند، ازدست میدهند. او نخست، همه را به دم تیغ میفرستد و سپس وقتی شیخ را نیز در همین دایره به نمایش میگذارد، دیگر کسی نه متعجب میشود و نه انگشت ملامت به سوی وی حوالت میدهد. ترکیب «هرکه دل در زُلف آن دلداربست»، میتواند هم بر احوال استادان شیخ تعمیم دادهشود و هم بر شاگردانش. زیبایی شکارگر و به چالشطلبانهی آن دختر روحانی صفت، چناناست که جادوی زلفش، همهی مشتاقان وصل وی را خواسته یا ناخواسته، «زُنّاربند» میسازد. عطار در این تعمیمدادنهای خویش، حتی تا آنجا قدم به پیش میگذارد که از وسوسههای آتشفشانی زلف، گام به حوزهی «لب» میگذارد و بهرهگیری هر شیفتهای را از لبان او تا آنجا سوزنده میشمارد که شخص تجربهکننده، برای بهرهگیری بیشتر از «وصل» او، حتی حاضراست سر در قربانگاه معشوقنهد.
ترسیم ادامهی ماجرا در لحظاتی که دختر ترسا، روبنده از صورت خویش برمیگیرد تا آتش در دل مشتاقان و تشنگان تن و بدن بیندازد، ترسیمی است که با موجی از آتشفشان حس و تپندگی در پیوند است. توصیف عطار از لحظاتی که دختر در معرض دید شیخ صنعان و شاگردان کنجکاو او قرارمیگیرد، انگار ترسیم دختریاست که به نوعی «استریپتیز» بر لب بام خانهی خویش مشغولاست. چنین برخوردی با او، چنین تأثیرپذیری تسلیمطلبانه و بسیار ابتدایی شیخ و شاگردانش در برابر جاذبههای زنانهی او، قبل از آن که فکر و رفتار آنان را به آزمون بکشاند، مقاومت در برابر جنس مخالف را به چالش میطلبد. کمی اندیشه در دو بیت زیرین، بیشتر این نوع نگاه را در ذهن خواننده و یا شخص تحلیلگر به نمایش میگذارد.
دختر تـــــرسا چو بُرقع بر گرفت
بـــندبـند شیخ آتش درگـــــرفت
عشق دختـــر کرد غارت جان او
کفر ریخت از زلف بـــــر ایمان او
شیخ ایمان داد و تـرسایی خرید
عافیت بــفروخت رسوایی خرید
ادامه دارد
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش اول
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش دوم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش سوم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش چهارم
■ جناب آقای آویشن با درود فراوان
قسمت چهارم و پنجم را خواندم. واقعا قلم توانایی دارید. اما یک نکته را اگر جسارتی نباشد، میخواستم با شما در میان بگذارم.
آیا پاراگراف آخر گفتههای همان فرد هلندی است یا برداشت شما؟ اگر گفتههای فرد هلندی باشد، باید گفت که اگر چه برداشت ایشون از عطار در بسیاری از موارد آموزنده است و نکات بسیار مهمی را برای خود ما شرقیان بیان میدارد. ولی کلمه «استریپ تیز» در پاراگراف آخر تمامی برداشتهای ایشان را زیر سوال می برد. چرا که برای شیخ که تمام عمر خود در عرفان بوده، این نوع برداشت از «برگرفتن برقع» و «آتش در جان انداختن» هیچ گونه سنخیتی با شیوه عارفان ندارد. شما خیلی بهتر از من آگاه هستید که در عرفان کلماتی مانند «زلف»، «چشم یار»، «خال لب»، «شراب»، «بند دل» و غیره معنایی دوگانه دارد و به نظر من، صنعت ایهام به کار رفته تا گفته عارف پنهان بماند. چرا که در بسیاری از موارد، عارفان برای در امان بودن خودشان مجبور به استفاده از این کلمات بودهاند تا راز آنان بر ملا نشود.
اگر کلمه یاد شده در پارگراف آخر از گفتار خود شما است، لطفا اینجانب را آگاه سازید که چه ارتباطی بین آن پریشانی شیخ و پاره پاره شدن بند دل او و آن کلمه است؟ من به یاد دارم که در جوانی از دیدن «یار» و لبخند او و نگاه به زلف او، بند بند دلم پاره میشد و آتشی سوزان در درون من می انداخت که تا روزها میسوختم و به قول یک بزرگی، «در اوج تمنا، نمیخواستم». ولی هیچ وقت این برداشت را نداشته که آن دوست هلندی بیان کرد.
ارادتمند
■ خوانندهی ارجمند از توجه و محبت شما تشکر میکنم.
واقعیت آنست که من در آن هنگام که جوانی پانزده، شانزده ساله بودم و به تصادف، مردی چون «هرمان انو» را ملاقات کردهبودم، نه قلم و کاغذی با خویش داشتم و نه دستگاه ضبط صدایی که بتوانم گفتههای او را نکته به نکته برای امروز نگاه دارم. مطالب این مقاله، رسوبات ذهنی من از گفتههای مردیاست که به مشرقزمین، ادبیات ایران و شخصیتهای برجستهی آن علاقهای عاقلانه و عمیق داشت. از آن زمان، پنجاه و چند سال میگذرد. تردید نیست که من با وجود آن که تلاش کردهام به مطالب گفته شده توسط آن فرد، وفادار بمانم و بیشترین فشار را به حافظهی خود برای بیرون کشیدن رسوبات ذهنی خویش از برخورد او به کار بردهام اما بیتردید، دریافتها و داوریهای فردی من نیز بی آنکه بخواهم، با مطالب رسوب کرده در ذهنم، آمیزشی تردید ناپذیر داشتهاست.
مطمئنهستم که فرد «هرمان انو» کلمهی استریپتیز را در آن هنگام به کار نبردهاست. اما برای بیان جوهر حرفهای رسوب کرده در ذهنم، من کلمهای مناسبتر از این واژه در لحظهی نوشتن که مربوط به چند سال پیش است، پیدا نکردهام. تردید نیست که اگر قرار بود این مقاله را باردیگر بازنویسی کنم، چه بسا واژهای دیگر، به جای این کلمهی خارجی میآوردم. اما محتوای آنچه در این نوشته آمده، عملاً فرقی نمیکرد.
نکتهی بعدی آنست که این مقاله، ممکناست برای برخی از دوستداران عطار، حتی خوشایند نیز نباشد. اما چون بررسی مورد نظر، یک بررسی تحلیلی غیر جانبدار است، سعی کردهاست ملاحظاتی از این دست را ندیده بگیرد. به عبارت دیگر، این مقاله نه برای خوشایند مخالفان فکر عطار نوشته شده و نه مخالفان آن. هرچند من برای هرگونه دریافتی اگر چه کاملاً مخالف با آنچه در این نوشته آمده، احترام قائلم. همچنان که شما در آخرین پارهی این بخش از مقاله، آن واژه را در تضاد با مقام عرفانی چنان شخصیتی میدانید، من از این نکته دفاع نمیکنم که بگویم دریافت شما نادرست است و آنچه را من نوشتهام، عین حقیقتاست. به باور من، چنین برخوردی، آغاز سقوط فکری فردی است که خود را مرکز دایره تصورکند و دیگران را افرادی حاشیه نشین. من با شما و نظرتان، هیچگونه مخالفتی ندارم. ما هرکدام به پدیده ها از چشمانداز تجربی و آموزشی خویش نگاه میکنیم. من قبلاً در پاسخ خوانندهی محترم دیگری گفتهبودم که من ادعایی برای مالکیت «حقیقت» ندارم. حقیقت آن چیزی است که ذهن من و شما و بسیاران دیگر، با توجه به باورها، دانشها، تجربههای آمیخته با شکست و پیروزی زندگی، ترسیم میکند. «حقیقت»، گاه ممکناست فقط در ذهن ما، وجود داشتهباشدو نه بیرون از آن. طبیعیاست که همیشه هم چنین نیست. زیرا «حقیقت» در بسیاری از مواقع، میتواند واقعیت هم داشتهباشد.
گذشته از اینها، ما حقیقت را با توجه به تربیت و اندیشهورزی شرقی خویش، بیشتر با جوهر اخلاقیات در می آمیزیم. در غرب و یا دمکراسیهای غربی، اخلاقیات، کمتر با «حقیقت» آمیزش دارد. بلکه بیشتر از همه، قانون، منطق، حقوق مدنی و انسانی جزو آمیزههای تشکیلدهندهی چنان «حقیقت»ی است. یک فرد ستمکار، رفتارش واقعیتدارد اما با حقیقتی که ما در ذهن اخلاقی خویش ترسیم میکنیم در انطباق نیست. حتی «حق» را هم به او نمیدهیم. در غرب، نوع توصیف از رفتار چنین فردی، همان نیست که ما در ذهن خویش داریم.
نمیخواهم سخنم را به درازا بکشانم. من برای یکایک خوانندگانی که با این مقاله و محتوای آن مخالف و یا موافقند، احترام قائلم و حق طبیعی آنان میدانم که مو را از ماست بکشند و خاصه مخالفان محتوایی مقاله، دهها تضاد از درون این مقاله را، همانگونه که شما به یک نمونهی آن اشارهکردهاید، در برابر من بگذارند. این کار به غنای ذهنی من میافزاید و دانش مرا نیز بیشتر میکند. به عبارت دیگر، این نکته برای من خوشحالکنندهاست که دیگران، چشماندازهای متفاوت دیگری دارند که میتوانند افق زندگی و اندیشندگی را برای نه تنها من بلکه برای دیگر منها نیز، باز و بازتر سازند.
اشکان آویشن
سهشنبه 23 اوت
2016
■ جناب آقای آویشن با درود فراوان، و با تشکر از اینکه به سوال من جواب دادهاید. هر چند که من باز هم میگویم قلم شما آنقدر جذاب است که تا آخر نتوانستم حتی چشم از نوشتهها بردارم. یعنی رسوبات ذهنی خود را بسیار گیرا بیان کردهاید. موضوع البته طرفداری از عرفان نیست. چرا که ذهن کوچک من به من سالها اجازه نداد تا من سیر عطار را در عرفان بیابم تا اینکه به نوشتار شما بر خوردم. من نه مخالف و نه موافق نوشتههای شما و یا عرفان عطار هستم. من هنوز اندر خم یک کوچهام و از نوشتار شما بسیار استفاده کردم. کج فهمی من از معنی ظاهری کلمه «استریپ تیز» نیست، بلکه من به معنای باطنی آن اشاره دارم. چرا که در برداشت اینجانب کلمه استریپ تیز از کشش جنسی حکایت میکند.
ولی همانطور که خود شما از من بهتر آگاهید، در شعر پاراگراف آخر نوشتار شما «برگرفتن برقع» منتج به «غارت جان» شد و در اینجا «جان» همان معنی «دل» را میدهد که در عرفان جایگاه مختص خود را دارد. بنابراین اگر شما حتی به جای کلمه استریپتیز از کلمهای نزدیکتر به آن استفاده کنید که همان معنی باطنی را دهد، آن کلمه نمیتواند به «غارت جان» اشاره کند. به بیان دیگر در نظر این حقیر، اگر کلمه استفاده شده در گفتار شما جایگزین «استریپ تیز» شود به طوری که همان معنی را دهد، به «غارت جان» منتج نخواهد شد. چرا که در شعر پاراگراف آخر صحبت از «سوز دل» است. به جد بگویم من بی صبرانه منتظر ادامه نوشتار شما در مورد عطار هستم که به من کمک بسیار کرد.
ارادتمند
■ دوست نادیده، باردیگر سلام من متوجه این نکته هستم که پاسخ من، عملاً شما را قانع نکردهاست. باید صمیمانه به آگاهی شما برسانم که من در پی این قانعکردن هم نیستم. زیرا دریافتهای من، دریافت از پدیدهای است که به شمار آدمیان اندیشمند و تحلیلگر، میتواند ساز و کار متفاوت داشتهباشد. با وجود این، دوستدارم این بخش آخر را برای شما بیشتر بازکنم.
من در قسمتی از آخرین پارهی بخش پنجم مقالهام، چنین نوشتهام: « چنین برخوردی با او، چنین تأثیرپذیری تسلیمطلبانه و بسیار ابتدایی شیخ و شاگردانش در برابر جاذبههای زنانهی او، قبل از آن که فکر و رفتار آنان را به آزمون بکشاند، مقاومت در برابر جنس مخالف را به چالش میطلبد.» غرض من آن بودهاست که بُرقع برگرفتن دختر ترسا، قبل از آنکه اندیشهها و تجربههای نهفته در دل شیخ را در قالب انساندوستی، مبارزه با وسوسه و آز به مبارزه بطلبد، احساسات شکنندهی انسانی او را در برابر جنس مخالف بیدار کردهاست. من به شیخ صنعان در این بُرش خاص، قبل از آن که به عنوان یک عارفِ بریده از دنیا و مافیها نگاه کنم، به عنوان انسانی در نظر میآورم که دارای خواستهای گوناگون انسانیاست و از جمله میل به جنس مخالف است. باید بگویم که نگرش من برخاسته از بیت آخرین عطار است که میگوید:«شیخ صنعان، با دیدن آن زیبایی و جاذبهی زنانه، ایمان خویش را برباد داد و حاضرشد برای رسیدن به وصال دختر ترسا، به آیین او بگرود.»
برداشت من اینست که وقتی عطار، از ایمان قبلی شیخ صنعان صحبت میکند ایمان مذهبی او به دین اسلام است. این فرد، به سادگی، دین و مذهب خویش را در معرض معامله قرار میدهد تا بتواند دختر ترسا را از آنِ خویش سازد. به اعتقاد من، این چنین تصویری از شیخ صنعان دادن، تصویر یک عارف نیست. تصویر انسانی است که زهد و پرهیزگاری وی، از همان آغاز، جان او را از چنان کششها و سوسههایی نرهاندهاست. بدین معنی که نیمی از وجودش که «دل» بوده، آن نیم دیگر، همچنان «گِل» ماندهاست. من «دل» را در اینجا بازتاب پاکی جسم و جان و ایمان به خداوند میدانم و آن نیم دیگر را که «گِل» مانده، همان موجود خاکی که جلوههای پرتپش زندگی، جان او را به پیچ و تاب میافکندهاست. همانگونه که جلوهی زیبایانهی دختر ترسا با هستی او کردهاست. عطار میگوید :«شیخ ایمان داد و ترسایی خرید».
از دیدگاه من نیز تردیدی نیست که او که ایمان دیرین خویش را به دینی که داشت، مانعی در راه رسیدن به وصل دختر ترسا میدانست و به همین جهت، آن را با گرویدن به آیین ترسایان، از میان برداشت. ایمانی را که بشود به این سادگی جا به جا کرد و یا برآن بالاپوش دیگری گذاشت، قبل از آن که ایمان باشد، پوستهای است که به سادگی و در مسیر خواستهای نیرومند، رنگ خویش را عوض میکند. حتی وقتی شیخ عطار در مصراع بعدی میگوید که شیخ صنعان:«عافیت بفروخت رسوایی خرید» پرده از ماهیت چنین فردی برمیدارد. در عرفان که به قول مولانا:«قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب بِبَر»، جایی برای عافیتخواهی و عاقبت اندیشی نیست. مردی مانند مولانا جلالالدین که در سن ۳۸ سالگی، با آن همه اعتبار و احترام در شهر قونیه و نزد شاهان سلجوقی و همچنین در حضور صدها شاگرد وفادار در درس و وعظ او، یکباره چنان جان و دل خویش را برای حال و هوای دیگری از دست میدهد که به همهی عاقبتاندیشیها و عافیتخواهیها، پشت پا میزند. او حتی در تداوم زندگی خویش تا سی سال بعد که زندگی را بدرود میگوید، نشان میدهدکه عملاً دست از عافیت طلبی و عاقبتاندیشی شستهاست. در حالی که توصیف عطار از شیخ صنعان آنست که او انسان عافیتطلب و عاقبتاندیشی بودهاست. چنین فردی، به سادگی میتواند اسیر «قافیه» و «مغلطه» گردد. همان چیزی که مولانا با صدای بلند از خود دور میسازد.
مولانا حتی وقتی میگوید:«آینهام آینهام، مرد مقالات نَیَم/دیده شود حال من، ار چشم شود گوش شما» باز چنان حالی را توصیف میکند که در او، هر گونه وسوسه، خواهشهای توفانی و آز و جاه طلبی انسانی، چنان فروکش کردهاست که گسترهی جانش، همچون آینه، صاف است. حتی زمانی که آنان به او گوش فرا میدارند، باید درون او را به تماشا ایستند. البته بدان شرط که نخست گوش هوش آنان بدل به چشم تیزبینانهای گردد. زمانی که عطار میگوید:«عشقِ دختر کرد غارت جانِ او/کفر ریخت از زلف بر ایمان او» توجه به همین نکته دارد که کُفر زلف او، وقتی معنی میدهد که ایمان متزلزل و درون ناصافی در مقابلش قرار گیرد. شیخ صنعان بازتاب انسانیاست که هرگز با خود تسویه حساب نکردهاست. دوستداشته است «دستی به جام باده و دستی به زلف یار» داشتهباشد. من در این جا میتوانم به گونهای استعاری، «جام باده» را به ایمان متزلزل او تشبیه کنم. اما زلف یار، هماناست که سرانجام، او را که نه آینهاست و نه دژ ایمان، به سوی خود میکشد و یکباره پرده از آن زاهدانگی نیمهکاره و لرزان برمیدارد.
به اعتقاد من، داستان شیخ صنعان، داستان همهی انسانهایی است که کمتر به درون خویش مراجعه داشتهاند. کمتر با خود خلوت کردهاند. کمتر از خود پرسیدهاند که من چه میکنم؟ چه باید بکنم؟ کههستم؟ که باید باشم؟ آیا کسی برای خوشآیند دیگران و یا کسی برای خویش اما در خدمت دیگران که میتواند در برگیرندهی انسان عام باشد؟
اشکان آویشن
چهارشنبه 24 اوت 2016
■ جناب آقای آویشن
با درورد مجدد. توضیحات شما رو در همان زمان که نوشتید خواندم. دو باره گذشت و امروز نیز نوشته اصلی، سوال خود و جواب شما را نیز مجددا خواندم. توضیحات آخر شما، جوابی کافی به سوال من بود. بعد از مقایسه کیفی بین مولانا و عطار متوجه شدم که حرف شما درست است: «... توصیف عطار از شیخ صنعان آنست که او انسان عافیتطلب و عاقبتاندیشی بودهاست. چنین فردی، به سادگی میتواند اسیر «قافیه» و «مغلطه» گردد. همان چیزی که مولانا با صدای بلند از خود دور میسازد...». متاسفانه من بیت آخر را به «سوز دل» عرفانی تعبیر کرده بودم. در صورتی که ماهیت آن برآمده از «دل» نیست بلکه از «گِل» است و این اشتباه من بود. بسیار ممنون از جواب شما.
بیصبرانه منتظر قسمتهای بعدی هستم.
ارادتمند