«تربیت نابغه»
برای ما ایرانیان برخورد اروپاییان به بزرگانشان باید باعث شگفتی باشد. صرفنظر از برخی کوششهای اخیر، ما بزرگان تاریخی خودمان را نمیشناسیم و اگر اسمی هم از آنان شنیدهایم واقعاً نمیدانیم چه کردهاند. اروپایی نه تنها شخصیتهای خود را چون مقدسین بزرگ میدارد، که از برگ برگ آثار آنان چون مردمک چشم نگهداری میکند و دربارۀ زندگی و آثار آنان همواره در حال پِژوهش است. اروپاییان امروز به بزرگان یونان و روم باستان چنان برخورد میکنند که مثلأ آلمانی و یا فرانسوی و حتی آمریکایی خود را «وارث» فرهنگ و تمدن یونانی و رومی دانسته، فراموش میکنند در دوران روم، قبایل ژرمن و وایکینگ در بربریت بهسر میبردند!
از این نظر، باور نکردنی است که در همان اروپا دربارۀ فیلسوف بزرگی مانند نیچه چنان بازار جعل و تهمت و دروغ گرم بوده است که تقریباً همۀ آنچه یک اروپایی متوسط تحصیل کرده از او میداند، نه تنها درست نیست که کاملا وارونه است. بمنظور درک وارونه سازی چهره و اثر نیچه نگاهی کوتاه به سرگذشت او لازم است:
او بهعنوان نخستین فرزند در خانوادۀ کشیشی پروتستان در روستایی (به نام Röcken نزدیک لایپزیگ) در شرق آلمان بدنیا آمد. هنگام تولدش (۱۸۴۴م.) با آنکه بیش از سه سده از ظهور مارتین لوتر بنیانگذار پروتستانیسم (در همان نزدیکیها) میگذشت هنوز هم سایۀ برخوردهای خونآلود میان پروتستانها و کاتولیکها که نقطۀ اوج آن جنگهای سیساله بود، بر جامعۀ آلمان سنگینی میکرد. دربارۀ شدت این برخوردها کافیست تصور کنیم که در طی این جنگها، جمعیت بسیاری مناطق در نتیجۀ کشتار، طاعون و قحطی به یک دهم کاهش یافت! نتیجه اینکه هنوز هم در شمال آلمان با اکثریت پروتستان همان تعصب و سختگیری مذهبی حکمفرما بود که در جنوب کاتولیک.
با چنین پیشزمینهای میتوان فضای زندگی نیچه را در کودکی و نوجوانی تصور کرد. پدر او کشیش پروتستان بود که با مادر و دو خواهر و همسر، در خانهای در جوار کلیسا زندگی میکرد. در سمت دیگر کلیسا قبرستان ده قرار داشت و زندگی خانواده شب و روز با آهنگ مراسم نیایش و تدفین و عید و عزا میگذشت. تندیس به صلیب کشیده شدۀ مسیح همه جا در برابر چشمان نیچۀ خردسال قرار داشت و مسیحیت را به چهرهای مفلوک در ذهن او نقش میزد. پدر نیچه به کودک دو سه ساله نیایشها و سرودهایی یاد میداد که میبایست در برابر دیگران دکلمه کند. خوبی تربیت شدیدأ مذهبی نیچه این بود که خیلی زود زبان به متن های والا و سرودههای متین باز کرد.
***
لازم به یاددآوری است، که خدای مسیحیان بکلی با تصور مسلمانان تفاوت دارد. آنان مسیح را تجسم خدا میدانند و به سوی تندیس او بر صلیب دعا میکنند! («کسی که مرا دید پدر را دیده است.»(یوحنا،۱۴،۹)
این «بت پرستی» علت بسیار مهم و عمیقی دارد و به افسانۀ آفرینش برمیگردد: افسانۀ آفرینش چنانکه در تورات آمده، نمیتوانست با رانده شدن آدم و حوا از بهشت خاتمه یابد. زیرا که بنا بر تصور مسیحیان، از آن پس آدم و فرزندانش نفرین شدۀ خدا و تا ابد مورد غضب او میبودند. مگر نه آنکه پیش از خوردن از میوۀ ممنوعه، «آدم» در درگاه یهوه اشرف مخلوقات بود؟ چرا باید چنین سرنوشتی بیابد و فرزندانش بر روی زمین وارث «گناه نخستین» باشند و تا ابد مجازات ببینند؟
تنها رستاخیزی عظیم میتوانست بدین وضعیت اسفناک خاتمه دهد و با پاک کردن «گناه نخستین» Original sin از چهرۀ فرزندان آدم، آنان را مورد لطف خدا قرار دهد و دوباره به بهشت ابدی فراخواند.
به اعتقاد مسیحیان ظهور و مصلوب شدن عیسی مسیح چنین رستاخیزی بود و در طی آن پدر با تجسّم در پسر و فدا کردن او بزرگترین محبت خدایی را در حق فرزندان آدم انجام داد و کفارۀ نافرمانی آدم و حوا را پرداخت. پس از این رستاخیز، انسان (مسیحی) دیگر مطلقاً بیگناه Absolution است و پس از مرگ جایگاهش در آسمان خدا مهیا میباشد. اگر هم گناهی کرد نمایندگان مسیح (کشیشان) میتوانند با دریافت کفارهای بیگناهی مطلق را به او بازگردانند.
برای مسیحیان ظهور مسیح و فدا شدن او تنها راهی بود که ادامۀ هستی شایستۀ آدمی را ممکن ساخت. از اینرو ایمان به مسیح، ضامن بازگشت به آسمان و بهشت است. او در درون انسان با پیوندی مهرآمیز حضور دارد و در هر قدمی زندگیاش را همراهی میکند.
***
مرگ زودرس پدر بر بهشت کودکی نیچه ضربهای جانکاه وارد آورد. کودک چهار پنج ساله با مرگ پدر و اسبابکشی اجباری به شهر Naumburg (در نزدیکی لایپزیگ)، مرکز ثقل دنیای خود را از دست داد. اضافه بر آن مادر و خواهر دو سال کوچکترش هرچند که او را بسیار دوست داشتند، نمیتوانستند جای همبازی پسر را پرکنند. نیچه بعدها نوشت:
نکتۀ مهم در سرگذشت نیچه آنکه، شرایط نامطلوب زندگی و حتی بیماری او، در رشد تواناییهای فکریاش تأثیری نداشتند. از دیدگاه امروز باید گفت که دشمنان نیچه با انگشت گذاردن بر این نکات خواستهاند، اهمیت نیچه و نقش او را در تاریخ اندیشه خدشهدار کنند و متأسفانه موفق هم شدند.
آری، تنها در ایران نیست، که نوابغی مانند حافظ و خیام در حد میخوارگانی لاابایی قلمداد گشتهاند، در اروپا هم آهنگساز پرآوازه، ریچارد واگنر (۱۸۸۳ـ ۱۸۱۳م.)، وقتی مورد انتقاد نیچه قرار گرفت، در جواب ادعا کرد که ذهن نیچۀ جوان از خود ارضایی مفرط دچار سرگشتگی شده است![۲]
بیماری نیچه تا بحال مشخص نشده است. مسلم آنستکه از همان نوجوانی از دل درد و چشم درد و سردرد رنج میبرد و به احتمال زیاد دچار همان بیماری پدر ( نوعی التهاب مغز) بود، که در مورد پدر سریعاً و در پسر به آهستگی عمل کرد.
مسأله این است که بیماری نیچه نمیتوانست به اندیشه و فلسفۀ او ربطی داشته باشد. کسانی که به حرف دشمنان نیچه باور کردهاند از خود نپرسیدهاند، اگر فلسفه دستکم به اندازۀ علم با عقل سرو کار دارد، چطور تا بحال از تأثیر بیماری فلان فیزیکدان در کار علمیاش نشنیدهایم؛ اما چنین تأثیری را در فلسفه باور میکنیم.
به سرگذشت او بازگردیم. دیدیم با آنکه در روستا بزرگ شد از طریق تربیت مذهبی با ادبیات آشنا گشت. پس از کوچ خانواده به شهر در مدرسه درخشید و مورد توجه و احترام همگان قرار گرفت. مادرش به او پیانویی هدیه کرد و بزودی در آموختن موسیقی پیشرفتی چشمگیر یافت و در «اوقات فراغت» به ساختن قطعاتی بر روی پیانو میپرداخت!
مطلب مهم در سرگذشت نیچه همین فراگیری مداوم و عمیق در دوران کودکی است: روزی چهارده ساعت درس خواندن از همان سالهای اول مدرسه، برای او عادی بود و در همین دوران است که نه تنها با ادبیات آلمانی آشنا میشود که چند زبان خارجی را بخوبی فراگرفته، خودآموزی او چنان است که کم کم نه تنها بر فرانسوی، انگلیسی و ایتالیایی مسلط میشود که یونانی قدیم و لاتین را که به دو زبان مرده شهرت دارند چنان فرامیگیرد که میتواند با آنها براحتی صحبت کند.
باید گفت، تنها با «پشتکار»، استعداد کسی مانند نیچه بصورت «نبوغ» چهره میگشاید. باور نکردنی است ولی او در ابتدا در ریاضیات از متوسط هم کمتر بود و در ادبیات و زبان نیز تا مدتها درخششی نداشت و چنانکه دست نوشتههای دوران دبستان او نشان میدهد، نثرش از اشتباهات دیکتهای و دستور زبانی خالی نبود.
خوشبختانه نیچه روال روزانهاش را هنگام تعطیل مدرسه گزارش کرده است:
جنبۀ دیگر برای رشد نخبگان را پرورش فرهنگی و اجتماعی بویژه در مدرسه تشکیل میدهد. بدینصورت که آموزش باید در میان شاگردان برانگیزندۀ حس احترام و صمیمیت باشد.
نیچۀ خردسال در مدرسه مورد توجه و احترام همشاگردیهای خود بود و دو دوست «زرنگ» هم پیدا کرد، که نه تنها دوستی با آنان تمام عمر پایید که او با راه یافتن به خانۀ آندو از محبت و پشتیبانی پدرانشان نیز بهرهمند شد. پدر یکی Wilhelm Pinder حقوق دان و ادیب سرشناسی بود که نیچۀ خردسال را با گوته آشنا ساخت. پدر دیگریGustav Krug نوازنده و آهنگسازی قویپنجه، نیچه را به دنیای موسیقی وارد نمود.
در مجموع میتوان گفت، دوستی دو همکلاسی یاد شده برای نیچه از هر نظر مغتنم بود و بویژه پدرانشان تا حدی جایگزین پدری شدند که نیچه بسیار زود از دست داده بود. با اینهمه او بعدها نوشت:
بدین ترتیب نیچه در محیطی قرار گرفت که نه تنها از استعداد او پشتیبانی میکرد که تواناییهایش را در رقابت با دوستانی برخاسته از خانوادههایی متشخص به چشم میآورد. همین موقعیت باعث شد که نوجوان یتیم و فقیر ما، در چهارده سالگی در یکی از بهترین مدارس شبانهروزی آلمان که در همان نزدیکی در بیرون شهر قرار داشت پذیرفته شود.
در این مرحله از سرگذشت نیچه با جنبۀ سومی که شاید برای تربیت نخبگان تعیین کننده باشد، روبرو میشویم: از دیرباز در کشورهای اروپایی مدارسی ویژۀ تربیت خواص وجود داشت که (علاوه بر دیرها و صومعهها)، جاذب و مشوق استعدادهای موجود بودند و تحت حمایت افراد متمول و یا درباریان قرار داشتند.
دبیرستان شبانهروزی Schulpforta بدستور Moritz حاکم ایالت ساکسن بسال ۱۵۴۳م. یعنی چهار قرن پیش از آنکه نیچۀ چهارده ساله را بپذیرد تآسیس شده بود. (این مدرسه از قرنها پیش صومعهای برای تدریس زبان، موسیقی و علوم طبیعی بود، پس از جنگ جهانی دوم و برقراری حکومت کمونیستی در شرق آلمان، نیم قرنی تعطیل شد تا آنکه پس از فروپاشی دیوار برلین دوباره افتتاح شد و کار خود را به سال ۱۹۹۱م. بعنوان مدرسۀ خصوصی برای تربیت تیزهوشان با حدود ۳۰۰ شاگرد از سر گرفت.)
دربارۀ سطح آموزش در مدرسۀ مزبور همین بس که نیچه میبایست برای رسیدن به پای مدرسه ( بویژه در ریاضیات و زبان یونانی!) کوشش بسیاری از خود نشان دهد. چنانکه از این پس همیشه صبحها ساعت پنج بیدار میشد و شبها تا دیر وقت مشغول درس خواندن بود. کوشایی او بزودی باعث شد که شاگرد اول شود. هر چند که احساس غربت میکرد و دلتنگی برای مادر و خواهر آزارش میداد.
نیچه در مدرسه با Paul Deussen که بعدها زبانشناس و فیلسوف معروفی شد، دوست شد و با او و دو دوست قدیمی دیگرش، محفلی بنیان گذارد که از آیین نامهای برخوردار بود و بنا به آن مثلأ هر عضوی میبایست هر ماه اثری جدید (بشکل مقاله، شعر و یا نوشتار تحقیقی) ارائه دهد که در نشستهای هفتگی دربارۀ آنها بصورت انتقادی بحث میشد.
چنین محفلی را باید قدم نهایی در راه تربیت نخبگان بشمار آورد. در چنین جمعی کوچک و محیطی پرتفاهم است که تواناییهای جدید و افکار نو میتوانند رشد کنند و به زبان آیند.
در این زمینه نیچه از سالها پیش تمرین داشت. اشاره شد که وی از هشت سالگی شعر میگفت و آهنگ میساخت. در دهسالگی حدود ۵۰ قطعه شعر گفته و قطعهای موسیقی[۵] ساخته بود. در دوازده سالگی نخستین مقالۀ فلسفی خود بنام «خاستگاه بدی»[۶] را نوشت.
یکی از کارهای جالب نیچۀ جوان نوشتن زندگینامۀ خود بود. اگر بپرسیم که آخر نوجوانی دانشآموز کدام ماجرای گفتنی را از سر گذرانده که زندگینامه بنویسد، جواب آنستکه زندگینامه نویسی نگاهی آگاهانه به خود و گامهای برداشته شده است و هدف و فایدۀ اصلی آن یافتن خودآگاهی.
بهرحال نیچه از ۱۴ تا ۲۴ سالگی در مجموع ۹ بار زندگینامۀ خود را نوشت[۷]، که در کنار نامههای بسیار به دوستانش، از هر نظر به شناخت دنیای درونی و بیرونی او کمک میکنند. از جمله در روز تولد ۱۵ سالگی نوشت:
میدانیم که میل به آموختن و کشش به شناخت در انسان نهادینه نیست و همچنان که به تعبیر نیچه، پرخوری به بزرگ شدن معده و میل به پرخوریهای بیشتر منجر میشود، آموختن هم به کشش هر چه بیشتر به دانستن دامن میزند.
پیششرط بوجود آمدن این کشش همانا آموختن زبان ادبی و علمی در کودکی است. از این نظر زبانآموزی گستردۀ نیچه بزودی به ثمر نشست؛ چنانکه میتوانست بهترین آثار اندیشه و هنر بشری را به زبان اصلی از یونانی و لاتین گرفته تا فرانسه و انگلیسی و ایتالیایی بخواند. همین امکان نیز او را چنان شیفتۀ فرهنگ و تمدن یونانی کرد که در زبان یونانی قدیم به مقامی بیهمتا دست یافت و آیندۀ شغلی او را (بعنوان متخصص زبان یونانی) پیشاپیش تعیین کرد.
نخستین اثر او در این زمینه تحلیل انتقادی از آثار Theognis نویسنده و شاعر یونانی قرن ششم پیش از میلاد بود که نیچه بسال ۱۸۶۴م. در بیست سالگی در سال آخر دبیرستان نوشت و حیرت و ستایش آموزگاران را برانگیخت.[۹]
نوشتارهای پژوهشی نیچه دربارۀ اندیشهوران نامدار یونان باستان به آثار ۲۰ نفر از آنان پرداخته، که در «مجموعۀ انتقادی آثار زبان شناسی» (۳۸۲صفحه) گرد آوری شده و خدمتی راهگشا به بازنگری فرهنگ و تفکر یونانی کرد.
چه بسا استعدادهای جوان که در برابر ستایشهایی که نثارشان شده خود را گم کرده و از کوشش و پشتکار بازماندهاند. اما نیچه نه تنها چنین نبود که با هر موفقیتی بر تلاش برای آموختن میافزود و هر موجی که شهرتش را گسترش میداد به فروتنی و گوشه گیری او دامن میزد. نه تنها از ستایش آموزگارانش دربارۀ پژوهش نامه Theognis طرفی نبست که نارضایتی خود را نیز یادداشت کرده است:
نیچه در بیست سالگی در Bonn وارد دانشگاه شد و در رشتههای الهیات مسیحی و زبان شناسی کلاسیک به تحصیل پرداخت. پیانویی کرایه کرد و وارد انجمنی دانشجویی شد. علت انتخاب دانشگاه بُن علاقهاش به استادی بود به نام Friedrich Ritschl که بهترین استاد زبانشناس آن زمان بهشمار میرفت.
نیچۀ دانشجو هرچه بیشتر به استادش علاقمند میشد با محیط دانشجویی بیگانهتر میگشت و وقتی او به لایپزیگ منتقل شد، بدنبالش «همچون یک فراری» بُن را ترک کرد.
در لایپزیگ چون کتاب «جهان همچون اراده و تصور»[۱۱] از آرتور شوپنهاور (۱۸۶۰- ۱۷۸۸م.) بهدستش افتاد و آنرا در یک بعد از ظهر «بلعید»، چنان شیفته شد که الکل و سیگار را بکلی کنار گذاشت و با شور و شوق شدیدتری خودآموزی را دنبال کرد. از آن پس نیز بجای زبانشناسی، بیشتر به فلسفه پرداخت و خود را مرید شوپنهاور میدانست؛ بحدی که احساس میکرد، گویی شوپنهاور کتابش را برای شخص او نوشته است!
نه، نیچۀ جوان دچار خیالات نشده بود! برعکس، زیرا که در آموختن فلسفه قدم به قدم پیش آمده بود، اینک طبیعی بود که دیدگاه فیلسوفی معاصر را بسیار نزدیک و همسنگ تفکرات خویش بیابد. تنها یک گام دیگر کافی بود تا فلسفۀ شوپنهاور را به نقد بکشد تا نمای درخشان فلسفۀ خود در ذهنش کامل شود.
نه تنها فلسفۀ شوپنهاور نیچۀ جوان را تکان داد، بلکه قدرت کلام و تفکر نابی که در جملههای کتاب او موج میزد به وی این احساس را میداد که دوستی نزدیک و همفکر، از ورای سالها دست او را میفشارد. در تاریخ تفکر، بسیاری از بزرگان اندیشه در مرحلۀ شکوفایی، دوست و همفکری داشتهاند که کار را بر آنان ساده کرده است.
چنین پیوندی را عالیترین رابطۀ بین دو انسان دانستهاند که استعدادها با تکیه بر آن میتوانند به شکوفایی نبوغ بیانجامند. دوستی مارکس و انگلس نمونۀ بارز چنین رابطهای است و شاید بتوان نزدیکی مولوی و شمس تبریزی را نمونۀ ایرانی چنین پیوندی دانست. نیچه با آنکه دوستان بسیار خوبی داشت ولی هیچکدام در سطحی نبودند که برای او چنین نقشی را بازی کنند.
مطلب بسیار مهمی که نیچه را مجذوب شوپنهاور میساخت این بود که شوپنهاور، برخلاف برخی از فیلسوفان، فلسفۀ خود را زندگی میکرد و هماهنگی فکر و عملش او را به مقام آموزگاری والا و پیامبری با نفوذ کلام میرساند. از این پس برای نیچه، «فیلسوف» مفهوم جدیدی یافت و چنانکه در مقالۀ «شوپنهاور همچون آموزگار»[۱۲] مطرح ساخت، فیلسوف باید مربی مردمان به فضایل والا باشد و بدین هدف به کلامی جاذب و لحنی جالب سخن گوید. آیا این آهنگ گامهای زرتشت بود که در ذهن نیچه زنده میشد؟
پشتکار نیچۀ جوان بزودی به ثمر نشست و دربارۀ دموکریت و چند ماه دیرتر دربارۀ نخستین کتاب «تاریخ فلسفه»(از دیوژن لائرتیوس(قرن سوم میلادی)) مقالاتی نوشت، که با تحسین دانشگاهیان روبرو شد. بزودی استادش، نیچۀ ۲۵ ساله را بدون آنکه حتی تز دکترا نوشته باشد، برای استادی کرسی زبان شناسی دانشگاه شهر Basel در سوئیس توصیه کرد. با توجه به اینکه نیچه در مجموع کمتر از پنج سال دانشجو بود (تازه در آن میان شش ماه به خدمت سربازی رفت که در طی آن مجروح شد و میبایست شش ماه هم شکستگی ناشی از افتادن از اسب را مداوا کند) میتوان به موفقیت بزرگ او که مستقیماً نتیجۀ کوشش و پشتکارش بود پی برد.
با اینهمه نباید تصور کرد که نیچۀ جوان شب و روز درس میخواند و به چیز دیگری در زندگی توجه نداشت. برعکس او از زندگی دانشجویی چنانکه رسم آنروزگار بود به کمال لذت میبرد. دوستی پیدا کرده بود به نام Erwin Rohde که او هم دانشجوی زبانشناسی بود و علاقمند به فلسفه. آندو روزانه ساعات بسیاری را به گفتگو مشغول بودند، درحالیکه از آموزش اسبسواری به کنسرت و از تئاتر به کافه میرفتند.
برخی ادعا میکنند که نیچه در نتیجۀ شبگردیهای لایپزیگ به بیماری سیفلیس دچار شد که بهیچوجه اثبات نشده و آنرا باید در زمرۀ شایعاتی بشمار آورد که دشمنانش بر سر زبانها انداختند.
اما از جایی دیگر خطری واقعی آیندۀ نیچه را تهدید میکرد!: استادش در او استعدادی بی نظیر در زبان شناسی سراغ کرده بود، درحالیکه نیچه در لایپزیگ دیگر بطور جدی دربارۀ مسایل فلسفی مطالعه و تفکر میکرد و اگر استادش به زودی دست بکار انتصاب او به استادی در دانشگاه شهر بال نمیشد، چه بسا که میان استاد و شاگرد اختلاف نظر آشکار میشد و آیندۀ شغلی نیچه به خطر میافتاد. شاهد این ادعا آنکه وقتی استادش اولین کتاب فلسفی او («زایش تراژدی»[۱۳]) را خواند چون قادر به درک تفکرات نوین نیچه نبود، به او «خیالبافیهای عالمانه» نسبت داد و از شاگرد سابق خود ابراز سرخوردگی کرد!
تا بدینجا دوران بالندگی نیچه را از دوران کودکی تا مرحلۀ شکوفایی و آفرینش بطور گذرا پیگرفتیم تا ببینیم که چه پیش شرطهایی برای بروز و درخشش استعدادها لازم است. از جملۀ آنها وجود کسی است که در لحظۀ مناسب استعدادی را کشف و به شکوفایی آن کمک کند. در مورد اهمیت تعیین کنندۀ چنین کسی بسیار سخن گفتهاند. تا آنجا که برتولت برشت بطور اغراقآمیز گفته است:
نیچه پیش از مسافرت به Basel با ریچارد واگنر آشنا شد. این آشنایی چنانکه دیرتر خواهیم دید پیامدهای مهمی در زندگی استاد جوان ما داشت. نیچه در سمت استادی در هر نیمسالی موضوعی تازه و جالب درس میداد و خطابههایش از «دربارۀ شخصیت هومر» تا «سقراط و تراژدی» با استقبال بسیار روبرو بود و بر معروفیت او میافزود.
این آغاز دورۀ بیست سالهای (۱۸۶۹تا ۱۸۸۹م.) بود که صرفنظر از وقفههایی، به نیچه فرصت داد با استفاده از فراغت سمت استادی (که پس از یک سال از «زبان شناسی» به «فلسفه» تغییر یافت) آفرینش فکری خود را به ثمر رساند:
یکی از این وقفهها در سال دوم اقامت در شهر بال رخ داد که نیچه خود را داوطلبانه به جبهۀ جنگ آلمان و فرانسه معرفی کرد و مدتی در بهداری ارتش به حمل و نقل زخمیها مشغول بود تا آنکه خودش هم به دیفتری مبتلا شد و بستری گردید. اگر خواننده با شگفتی بپرسد که چطور ممکن است که کسی مانند نیچه دستکم در مقام استادی دانشگاه چنین نابخردانه رفتار کند، باید برای یافتن جواب تا بخشهای بعدی صبر داشته باشد.
ادامه دارد
———————————-
[۱] Nietzsche, Biografie .., Ibid, p.362
[۲] Nietzsche und Wagner, Helmut Walther, s.25
[۳] Friedrich Nietzsche(1844-1900), Kirstin Zayer, (M.A.)
[۴] Nietzsche, Biografie .., Ibid, p.364
[۵] Motet موسیقی برای همسرایان
[۶] Vom Ursprung des Bösen (source of evil)
[۷] Nietzsche, Biografie .., Ibid, p.15
[۸] Ibid., p.364
[۹] De Laertii Diogenis fontibus, 1868/69
[۱۰] Ibid., p.366
[۱۱] Die Welt als Wille und Vorstellung, 1819
[۱۲] Schopenhauer als Erzieher, 1874
[۱۳] Die Geburt der Tragödie aus dem Geiste der Musik, 1872
[۱۴] آدم آدم است، نمایشنامه، برتولت برشت، ترجمه امین موید، انتشارات رز
[۱۵] Nietzsche, Biografie .., Ibid, p. 371
[۱۶] Ibid. P.374
■ با درود فراوان
متن شما را به عنوان یک خواننده عادی و کم سواد در مورد نیچه چند بار خواندم. ولی حس کردم که بین خودم و متن نمی تونم ارتباطی برقرار کنم. شاید پیشنهاد من قدری گستاخی باشد، ولی نظراتم را در مورد متن مورد نظر می گم:
۱) رشد زمانی تفکرات نیچه به صورت جسته و گریخته بیان شده است.
۲) منابعی که در آن مخالفان نیچه به وی تاختهاند و تاریخ را وارونه جلوه دادهاند، اعلام نکردهاید.
۳) منابعی که در جهت مخالفت با مخالفان استفاده کردهاید، مفقود است. چه منابعی را برای بیان زندگانی نیچه انتخاب کردهاید؟
اگر منابع را بیان کنید، کمک بزرگی به این جانب کردهاید.
ارادتمند
■ جناب آقای غیبی با درود فراوان از اینکه منبع خود را اعلام کردید بسیار متشکرم.
با توضیحات شما متوجه شدم که روش شما در بیان ایده ها و افکار نیچه روشی علمی است: یعنی بیان رشد تفکرات نیچه (و یا دیگران) به همراه اتفاقات در زندگی شخص تا بتوان تغییرات در ایده ها را دنبال کرد و عوامل مهم در شکل گیری افکار را بررسی کرد. این روش شما (اگر درست فهمیده باشم) روشی بسیار مطمئنتر آن است که فقط افکار را بیان کرد. چرا که نیچۀ جوان با نیچه در سالهای بعد متفاوت است.
متن را دوباره خواهم خواند. منتظر ادامه هستم.
ارادتمند
■ هموطن گرامی جناب آقای غیبی با درود و سپاس از پژوهش شما در رابطه با نیچه، جای چنین پژوهشهای ارزشمندی متاسفانه در فضای مجازی بسیار کم میباشد خصوصا که پای فلسفه هم در میان آید. با این وجود کار شما را ارج میگذارم و موفقیت شما را آرزومندم.
سعیدی از هایدلبرگ
Thank you Mr. Gheybi.excellent article…please continue, we are waiting.
Essan, Los Angeles
■ با سلام. نیچه برای ایرانیان به قدری وسوسهانگیز است که باد او سرانجام به آقای غیبی هم رسید، که پیش از این همیشه مقالاتی مفید می نوشت. چون نیچه به گمان من هرچه باشد مفید نیست. واقعیت این است که نیچه بسیار بیشتر از اهمیت و اندازهاش در فضای روشنفکری ایران جا گرفته است و بیشتر آن هم از جادوی کتاب چنین گفت زرتشت برخاسته است. نیچه فیلسوفی ضدمدرن است و برای جوامعی که مدرنیته را تجربه کردهاند احتمالا میتواند سودمند باشد، اما برای جامعهای مثل ایران که مردم و حتا روشنفکران در دیکتاتورمنشی و قانونشکنی و حقکشی از هم سبقت میگیرند، پرداختن به نیچه چه خاصیتی دارد؟ میدانم که جناب غیبی از سنتستیزی و بتشکنی و این حرفها صحبت خواهد کرد. دوست گرامی، جامعه غرب نفسش از جای گرم برمیخیزد و گرفتاریهای ما را ندارد. این جامعه دیریست که آردش را بیخته و الکش را آویخته. برای مایی که در نیمه راه رسیدن به مدرنیته در جا میزنیم، نقد مدرنیته فقط میتواند یک بازیگوشی سبکسرانه باشد اگر نگوییم زیانمند.
میدانم که شما هم به تفسیرها و تعبیرهای فلسفی از نیچه متوسل خواهید شد بدون آن که در نظر بگیرید که جامعه ما به رفتار سیاسی مسئولانه، خردگرایی و قانونمداری نیاز مبرم دارد نه ترهات پرخاشجویانه و هنجارشکن نیچه. چه خوب بود اگر شما به یکی از اندیشوران آزادمنش میپرداختید، به کسانی مانند استوارت میل، ماکس وبر، آیزایا برلین، هانا آرنت، کارل پوپر، جان رالز یا مارتا نوسباوم. به نظر من در آن صورت کسان بیشتری از نوشته شما بهرهمند میشدند و جامعه نیز بهره بیشتری میبرد.
با احترام امینی
■ جناب امینی گرامی، خوشحالم که دغدغههای مشترکی داریم. با شما دقیقاً همنظر هستم.
باید خاطر نشان کنم که آنچه اینجا آمده، نخستین بخش از شش جستار کوتاه است که در مجموع فصلی از کتاب «فلسفۀ مدرن و ایران» را تشکیل میدهند. فصل دیگر کتاب: «هانا آرنت، فیلسوف مدرن» نام دارد و کوشیدهام اندیشۀ این دو را از دید یک ایرانی بررسی کنم، که در پی آنستکه ببیند چگونه می شود در ایران نیز پس از کوششهای نافرجام در دو سدۀ گذشته به اندیشه (فلسفی) دامن زد. همانطور که کانت کشف کرد که آنچه ما در تماس با محیط درک می کنیم تنها در رابطه با آنچه در ذهن ما پیش از این جا گرفته به ذهن راه می یابد، به این نتیجه رسیدهام که این در مورد جوامع نیز صادق است.
بدین صورت که ما زمانی می توانیم که اندیشیدن بیاموزیم که تقلید و ترجمه را کنار بگذاریم و بکوشیم با تکیه بر رگههای فکر فلسفی که در ایران نیز وجود دارد به راه رفتۀ غربیان بنگریم و بکوشیم کم کم راه رفتن بیاموزیم. از آنجا که باور دارم حتی اقتباس نیز زمینۀ تهی ممکن نیست، در بخش سوم کتاب «از طور تا نور» کوشیدهام پس از نگاهی کوتاه به تاریخ اندیشه در ایران به بررسی اندیشمندی که تا بحال بکلی از نظرها دور مانده نشان دهم که در ایران نیز رگههای فکری که بتواند همسنگ اندیشۀ نوین اروپایی جلوه کند وجود دارد.
خواهش میکنم در بحثهای آتی با ما باشید و از راهنمایی دریغ نفرمایید.
با درود، فاضل