تندروی در داوری - به شویندگی آب باور بیاوریم!
تند روی در داوری نسبت به شخصیتها، این است که آنها را از شرایط و موقعیتی که زادهی آنند بیرون بیاوری، یا او را در جای خودت قرار بدهی و در موردش داوری کنی. من با آقای منتظری به تصادفی و در جایی تنگ و کوچک زندگی کردهام و با او گپ زدهام و دور حیاتی کوچک با او قدم زدهام. و او با من قدم میزد که چهرهام مثل خود او روشن و صریح بود. در همان موقعیتی که رفسنجانی حتا نگاهش را به ما نمیدوخت چون نگاه به صورت بینماز مکروه است. وقتی شنیدم به خمینی به خاطر جنایتی که میکرد اعتراض کرد و مال و جاه و مقام رهبری مطلق دین و ملتی را هم براحتی تمام کنار گذارد برایم طبیعی بود. برخی خدمتها بقدری بزرگند که بسان آب، شویندهاند. بسان آب میشویند و گذشتهها را پاک میکنند. خدمتی را که منتظری به ملت، و به حقوق به دار آویخته گان و به آگاهی دادن به تاریخ کرده است از وصف بیرون است. حق شناسی فضیلتی است که با آن، تفاوت خود را با حاکمیت آشکار میکنیم. آزادگی منتظری مطلقا به دین او ربطی نداشت، او آدم ساده و شوخ طبعی بود که واقعا فکر میکرد دروغ بد است و مقام و قدرت و رهبری به هر بهایی نمیارزد و واقعا فکر میکرد اگر دشمنات اسیر تو شد دگر تعدی به او روا نیست. شاید هم سادگیاش در همین بود. خدمتی را که این غیر خودی به ما کرد هیچ خودی طبیعتا نمیتوانست بکند. با داوری تند و خشن و غیر هرمنوتیکی در مورد غیر خودیها، به بافت فرهنگی نظام داوری حاکمیت نزدیک میشویم.
خودمختاری و سنت واقعبینی
به گفته گادامر: «هر گونه بد فهمی, استوار بر پیشانگاری یک توافق عمومی است» مثلا اینکه یک قاتل اصلاحطلب شده، در کابینه هست بهتر از یک اصول گرا ست که طرفدار سختگیری بیشتر است، یکی از این پیشانگاریها، یعنی یکی از این توافقهای عمومی در قلمرو سیاست است که از نظر سیاسی، دهن بند مستدلی است و به همین سبب به راحتی آب نوشیدن بر نقض حقوق بشر، صحه میگذاریم. همانگونه که تند روی از روی سنگفرش صداقت به قول لنین ما را به دوزخ میفرستد سیاست معتاد به واقع بینی با پیرویی - از روی عادت - از توافقی عمومی در میان گروههای فکری معین، خود را از اتونومی فکر کردن رها میکند. چون در این فضا سنت فورموله فکر کردن حاکم است. منطقی سیاسی که با آزاداندیشی و حقوق بشر قابل جمع نیست. به بیان دیگر، در موقعیت کنونی حقوق بشر آلترناتیو سیاست شده است. چون اینجاست که خودمختاری فکر عملا قابل تحقق است. چون اینجا آدم بدون نسخه میتواند بیاندیشد و عمل کند. بندگی به هر چیزی و از جمله به واقعیت، به هر حال بندگی است. یکبار خواستند گوستاو فلوبر را پیامبر رآلیسم معرفی کنند او از آن، یعنی از چنین رآلیسمی، ابراز انزجار کرد.
یک بر خورد کاملا سکولار با مرگ
سِپتیموس سِوِروس امپراتور روم در آغاز قرن سوم، هنگام مرگ گفت: عجله کنید به بینید کار دیگری هم هست که باید انجام بدهم.
یک برخورد کاملا مذهبی با مرگ
یکی از شاهان انگلیس که به رانش قدرت پروتستان شده بود هنگام مرگ گفت: عجله کنید کشیش بیاورید میخواهم کاتولیک به آن جهان بروم.
مقایسهای که از خودش فرا میرود و آدم را به فکر آخرین آزمون میاندازد.
عشق، باران است
تمایل به بودن به طور کلی که بر رابطهای معین متمرکز میشود عشق است. مارکز میگوید «عشق زمین لرزه است» ولی نه! باران است. بارانی که ناگهان میبارد و اغتشاش و پراکندگی عاطفی را میشوید و به حسها و عواطفهارمونی میبخشد. گونهای متافیزیک نوعی و هستیمندانه - که همان میل کلی به بودن است - را که در رابطهای عینی و مادی به خودش آگاهی پیدا میکند، عشق مینامیم. چه تجربه بیهمتایی. رانشی پنهان که تمایل ذاتیاش به بیرون و به علنیت است.
جمهوری موبوکراتیک چیست؟
پیشتر اشاره کرده بودم ترکیه یک دیکتاتوری دموکراتیک است. ایران هم قبلا چنین بود ولی الآن دیکتاتوری استبدادی - دیکتاتوری ولایی - است. چون احزاب مخالف حتا به گونهای صوری آزاد نیستند.
دیکتاتوری دموکراتیک با حمایت تودهای همراه است. معادل دیکتاتوری دموکراتیک در واقع همان praesidial Diktatur است که به آن اخیرا praesidial mobbokratie هم میگویند. امروز هشتم اوت اردوغان برای سه میلیون تنها در استانبول حضورا سخنرانی کرد، و مردم را تشویق به پذیرش بازگشت به اعدام کرد. موبوکراسی یعنی حاکمیت ترور فکری و تهدید به بیکار شدن و ترساندن از تودهها و خلاصه یعنی تبدیل محیط کار به محیط ناامن و مظنون و ترس از دور و بر. این موبوکراسی یعنی مشروعیت جاهلانه که امروز در ترکیه وجود دارد دیگر در ایران وجود ندارد.
پیروزی هدف مطلقی نیست
زندگی ذهنی و روحی یک ملت، پس از پیروزی هم مهم است، اگر مهمتر نباشد! برای همین است که پیدا کردن راه پیروزی دشوار است.چراکه شیوه پیروزی است که به راه پس از آن شکل میدهد. بناپارت در تصرف مسکو پیروز شد اما شکستی که در راه باز گشت خورد فاجعه آمیز بود. کسی که پیروزی را مطلق میگیرد میتواند آنرا به شکستی به مراتب بدتر از پیروز نشدن تبدیل کند
هومانیسم نخستین قربانی مطلق گرفتن پیروزی است. مطلق اساسا قربانی میطلبد. قلب مطلق را تنها با نذر و نذور، یعنی با دادن قربانی میتوان بدست آورد.
بختیار نخست وزیر اختیاری شاه نبود
دست بر قضا نخست وزیری بختیار شبیه نخست وزیری مصدق بود. اگر مصدق نخست وزیر شاه بود بختیار هم بود. و اگر شاه مجبور شد بر خلاف میل، هردوی آنها را به عنوان نخست وزیر بپذیرد دیگر تجاهل العارف نباید کرد. تقسیم نام و اعتبار بختیار میان شاه و مصدق به این معناست که سهم بحران انقلابی را در نخست وزیری بختیار ندیده بگیریم. نقش بحران انقلابی در کشور بحدی بود که زمانی که هزاران زندانی سیاسی در دو سه ماهه پیش از انقلاب، آزاد شدند هیچکس فکر نکرد و نمیکرد که شاه آنها را آزاد کرده است و واقعیت هم چیزی جز این نبود. و اگر هم او مانند مصدق نخست وزیر شاه بوده پس مشکل چیست؟! پس چرا به مصدق آنهمه عناد و دشمنی نشان داده میشود، و تنها از بختیار به عنوان نخست وزیر شاه نام برده میشود. و خصومتی که نسبت به او میشود به نوبه خود نشان میدهد که او یعنی مصدق نخست وزیر شاه نبود. یا دست کم چنین نمایانده میشود. اگر نخست وزیر شاه بودن مزیتی برای بختیار است که مصدق از آن محروم است پس موضوع بهره گیری از تضاد افکندن میان مصدق و بختیار است. و این چیزی است که نباید به دام آن افتاد. دور کردن بختیار از مصدق و نزدیک کردن او به شاه تنها به اعتبار بختیار آسیب میزند و از موضع دوستی با بختیار نیست. شاه البته تابو نیست و حتا با نگاه جمهوری اسلامی به شاه باید مخالفت کرد ولی نه به بهای تحریف واقعیت تاریخی که تنها واکنشی از سر واکنش - و نه از سر خرد - خواهد بود.
پس موضوع این است که بختیار نخست وزیر ایران بود. وتازه به جمله نخست وزیر شاه هم حساسیتی نیست اگر بیطرفانه به بیان در آید و چیز دیگری به زیان اعتبار بختیار در ورای آن پنهان نباشد. بختیار همان کاری را انجام داد که اگر مصدق بود انجام میداد چون در واقع مصدق همین کار را انجام داده بود.
شخصیت دموکرات و نقطه ضعفهای طبیعیاش
قرار بر این نیست که یک آدم دموکرات نقطه ضعف نداشته باشد. مهم وجه عمده خصوصیات اوست که انتظار میرود تجلی دموکراتیک داشته باشند. انتظار بری بودن از نقطه ضعف در مورد یک دموکرات، ریشه در تقدس گرایی مذهبی دارد. در عین حال دو شناسه عمده یک دموکرات از این قرارند: شفافیت درونی و منش فراساختاری. با اینهمه کسی که در پهنه اجتماعی فعالیتی دارد ممکن است نقطه ضعف بزرگی هم داشته باشد و آنهم خود دموکرات نبودن است. به کاراکترها و چهرههای اجتماعی و سیاسی با این معیار باید نگریست. این طوری آدم خود را هم از ذهنیت مغشوش پتی بورژوایی میرهاند و هم از نوسانهای روانی و ذهنی میان یاس و یقینهای مکرر.
تندروی بازتاب کندروی است
این ماجرای همکاری سیاسی به شرط سرنگونی هم از آن خیالات مبتنی بر انتظارات حداکثریی دنکیشوتی است. دنکیشوت بر روسینانت که مینشست احساس سوارکاری تیز پرواز را داشت. در حالی که روسینانت الاغی بیش نبود. این شرط سرنگونی از این لحاظ هم که نقش اشهدو آن لا...را بازی میکند دنکیشوتی است. چون بدون آن از مدخل ایمان تک لایهای اش، دیگری نمیتواند عبور کند.
از یک لحاظ دیگر هم همین شباهت صادق است چون این جوری معلوم است آدم مرکبی را هم که بر آن نشسته است یعنی وسیلهای را که با آن حرکت میکند نمیشناسد.
بنظرم دن کیشوت تجلی وحدت تند و کند روی بود، و علت این که جهان را نمیشناخت این بود که خودش را نمیشناخت. این بود که جهان را به گونهای که میخواست میدید. او سلطان چنین جهانی بود. جهانی که میخواست...
زمان حالِ دو بعدی
زمان حال دو ساحت دارد. هم سرشار از گذشته و سنت و اطاعت و سخت گیری و سگرمه و اخم و کم دانی است، و هم فضای بازی و کانون شادی و تساهل و لذت از زندگی است. ادبیات از ساحت نخست دلخور و ناراضی است و آنرا به نقد میکشد. به عنوان مثال، بارگاس یوسا در «عیش مدام» مینویسد: گوستاو فلوبر با نوشتن _ مثلا در مادام بوواری _ از واقعیت انتقام میگرفت. اما ادیان تک گرا و تک صدا و مکاتب مدعی حقیقت، از ساحت دوم زمان حال میگریزند یا از آن طفره میروند. و از برابری، رویایی برای عوام میسازند، و آنها را به زمان حال بدبین میکنند، و زمان حال را موقتی، گذرا و بیارزش معرفی میکنند و عنصر و جوهر جاودانه آنرا انکار میکنند و جاودانگی را که با واژهی مبهم ابدیت یگانه میگیرند جدا از زمان حال تصویر میکنند. و از این جاست که در روانشناسی و نگرش ادیان و مکاتب مدعی حقیقت، مخالفت استراتژیک با زندگی _ زندگی که فقط در زمان حال رخ میدهد_ ملحوظ است. از این جاست که عدالت چونان یک رویای عوام در میآید و در معرض آمیزش با خرافه و تعصب و ناعینی گرایی و بدبینی به زندگی قرار میگیرد.
بدون فهمیدن زمان حال، زندکی را نمیفهمیم. عدالت و جاودانگی در «زمان حال ساده» به طور نسبی موجودند، به بیان دیگر، به طور مطلق نا موجود نیستند و دفعتا در زمان و مکان نامعلومی به هستی نمیآیند. یعنی زمان حال، تنها و یگانه خانه و آشیانه آنهاست. آینده - به این تعبیر - در واقع مفهومی انتزاعی است.
نقد سیاست در برون مرز
به نظر نمیآید سیاستهای اعمال شده در خارج از کشور بتواند حاکمیت دینی را متزلزلتر از آنچه هست بکند. نسل جوان در ایران حتا بدون استفاده از اهرم سیاست به حاکمیت دینی نه میگوید و به اهرم سیاست هم بیاعتماد است. باید با ابزارهای اجتماعی و مدنی که مستلزم فعالیت غیر افراطی است در داخل کشور بیشتر آشنا شد. چون تنها در آنجاست که سیاستها ماتریالیزه میشوند. در خارج باید فعالیت فراساختاری و روشنگرانه کرد و راههای پیوند دادن این هر دو مقوله را پیدا کرد.هرکدام از دو قلمرو بدون آن دیگری راه بجایی نمیبرد، حتا به علت بیثمر یا کم ثمر بودن در جریان زمان، یاس اجتماعی را تشدید میکند.
درسی از تاریخ
شکست وحدت را درهم میریزد، پیروزی برعکس، آنرا تامین میکند. پیروزی که وحدت را به هم بریزد پیروزی توام با شکست است. و هر چه زمان میگذرد افزایش سهم شکست بر سهم پیروزی در آن آشکارتر میشود. گرچه ممکن است چند صباحی هم به درازا بیانجامد و حوصله ناظر را سر بیاورد. برخی پیروزیها سرنوشتی تراژیک برای سردمداران آنها رقم زدهاند و آغاز سراشیبی بسوی یک فاجعه بودهاند. گاه حتا پیروزی پوستهی نازکی است که گرد یک سقوط اخلاقی و یک دوران انحطاط کشیده میشود و ماموریتاش بازگشت و قهقرا و درهم ریزی کامل ارزشهایی است که کارکرد آنها تعالی ملی و اجتماعی است. ظاهرا تکلیف این پیروزیهای توام با شکست را تنها قاضی زمان _بقول آناکساگوراس _ روشن خواهد کرد. در عین حال اما تاریخ، مدرسی است که در دل دانش آموزاناش حسی از تردید به این گونه پیروزیها میکارد تا آنها را از فریب خوردن یا از یاس و حرمان برهاند. ازاین تردید، از این درس، کسی که خود را محروم کند به خیل قربانیان «تکامل دردناک» تاریخ میپیوندد. اگر گونهای از شکست راکه در دل گونهای از پیروزی پنهانست به شناسی از صف دراز قربانیان تکامل دردناک بیرون میروی!
برخی از این گونه پیروزیها: پیروزی بر دموکراسی آنتیک، پیروزی پس از سقوط دولت ملی، و پیروزی توام با شکست اردوغان و...
خدا، قانون و نیهیل(یسم) و دروغ
خدایی که با کشتن انسانها ارضا میشود خدا نیست، انسان حقیری است که با نفی فیزیکی و اعدام دیگران، میل پنهاناش را به نیستی تبیین میکند. میل پنهانی که از تعارض تهی نیست. دین یا دولتی که ابزار مرگ است به گونهای غیر صادقانه و به دروغ، به نیستی خدمت میکند. چون تنها دیگران را به نیستی میفرستد.
قانون نیز با باور به اعدام و توسل به نیستی، یاس و نومیدیاش را به انسان و به پویایی زندگی اثبات میکند.
اعدام نشانه و نماد نیهیلیسم است و آخرت گرایی، پنهان یا آشکار، ایدولوژی نامریی آنست، چون بر انهدام هستی مبتنی است.
پس از شنیدن خبر اعدام گروهی دیگر، به وسیله عوامل دروغین خدا
آوازه خوان و آواز
فایزههاشمی خواستار حذف حاکمیت اسلامی شد. چون هیچ حاکمیتی به اندازه آن به اسلام آسیب نزده است. این یک خود جوشی فراسیاسی است که روی سیاست را سیاه میکند. و من باور دارم، با این وضعی که سیاست دارد، حاکمیت دینی از راهی فراسیاسی از پیکره تاریخ اجتماعی ما حذف خواهد شد. باید گفت این سرشت هستی است_ به قولهایدگر _ که حدود آزادی انسان را تعیین میکند و بازتاب تاریخیت پنهان در وجود اوست که هر از گاه در وجود کسی مستقل از اینکه کجا ایستاده است، یا حتا بویژه در جایی غافل گیر کننده، جرقهای میفشاند و پیوستگی تاریخیِ هستی انسان را برجسته میکند.
چگونه از دست میدهیم!
«یک شراب خواره نمیتواند شراب را توصیف کند»
یک موئمن و معتقد صد در صد به یک دین یا کیش یا سیاست یا هر چیز دیگری نمیتواند آن چیز را توصیف کند.
جمله در گیومه فکر میکنم از فلوبر است. شاید هم از نقد و بررسی یوسا در باره فلوبر.
تفاوت دنکیشوت و سروانتس از دیدگاه فوئنتس
دنکیشوت اسیر یک خواندن بود. او با لایههای گوناگون و سطحهای مختلف خواندن آشنا نبود و تنها اسیر یک خواندن بود. ( و این تجربه بزرگی است که سروانتس کشف کرده است. چون تجربه ایست که بشریت قرن بیستم تا کنون نیز با آن سخت درگیر است. حتا غالب خوانشهای دینی و خوانش چپ سنتی از پدیده خواندن، یک پدیده دنکیشوتی است.)
دنکیشوت قهرمان اثبات واقعیت در قلمرو تخیل بود. سروانتس برعکس، قهرمان اثبات تخیل در قلمرو واقعیت بود. ( تضاد میان این دو کاراکتر، درواقع، آفریدگار این انجیل ادبیات عصر جدید بود که امروز نیز در تضاد میان توده گرایی و آزادی فردی به شکلی خود را نشان میدهد. گرچه قهرمان خود را در ادبیات دیگر نه به شکل فردی و در یک کتاب مشخص بلکه در آثار متنوع ادبیات دوران ما باز مینماید و بهمین سبب ورود به قلمرو ازادی از لحاظ نظری امروز کارِ دشوارتری است و به درکی پیچیدهتر محتاج است)
مطالب درون پرانتزها از من است.
درهم آمیزی انحطاط سیاسی و پیشرفت اجتماعی
در دورههای روشنگری، کلیات در پیش صحنه قرار میگیرند. و نسخههای در بردارندهی جزئیات پراتیکی و چه باید کردهای انتزاعی، فرعی میشوند. در حالیکه امروز دیگر باید متوجه شده باشیم که دیاگنوز مقدم بر تراپی است. ما هنوز قبول نکردهایم که در انحطاط سیاسی بسر میبریم و آن را غالبا با پیشرفت اجتماعی دوران خود در سطح جهانی و ملی مخلوط میکنیم.
و اما نشانههای انحطاط سیاسی:
۱. پولاریزاسیون و نفرت درونی در میان گروهبندیها در موارد قابل اعتنایی شاید حتا شدیدتر از نفرت و مخالفت بیرونی با جمهوری اسلامی است.
۲. بیاعتمادی به اقدام جمعی و سازماندهی سیاسی به صورت بحرانی لاینحل درآمده است.
۳. آزاد شدن یا سیاسی شدنِ نیروهایی که فاقد فرهنگ سیاسیاند و در نا رواداری و خودی گرایی، رقیب و حریف استبداد حاکماند.
۴. اغتشاش ارزشی زمینهی وفاق حول یک اتیک سیاسی و یک “امر برتر” را منتفی میکرده است.
در چنین اوضاعی است که کلیات عمده میشوند. یعنی روشنگری عمده میشود. و این تا زمانی معتبر است که جنبش در داخل با فشار دموکراتیکاش، نیروهای گوناگون را به فرعی بودن منافع و باورهای خودی گرایانه نسبت به یک “امر برتر” متقاعد کند. انگاه است که ما به قلمرو روشنگری عینی وارد میشویم و پرتیک سیاسی عمده میشود و کارآییِ همگانی پیدا میکند.
قاطعیت در مبارزه با حاکمیت دینی، در صورتی مفید فایده است و مضمون دموکراتیک دارد که در قلمرو نظرات مخالف با حاکمیت دینی مدارا و عدم قاطعیت حاکم باشد.
۵. خودتخریبی و عشق نامریی به دشمن که به صورت عناد به خود در نهان و ضمیر پنهان فرد یا گروه نهفته میشود یکی دیگر از نشانهها یا حتا یکی از وجوه بارز انحطاط سیاسی موجود است.
در غیاب حقیقت چگونه میتوان مبارزه کرد
نه تنها هر تهاجم از بیرون، بلکه هر برخورد نامساعد و تلخی و هر ناملایمی که زندگی را در حد خود دشوار میکند، به اتکای وفاق و توافق درونی در هر جا که ایستادهای از خانواده گرفته تا واحدهای بزرگتر اجتماعی و سیاسی میتوان با موفقیت پشت سر گذاشت. این توافق بنیادی است که به آدم اخلاق میدهد و روانشناسیِ آدم را قوی و محکم میکند. وگرنه مبارزهی آدم علیه ناملایمات و تلخکامیها به مبارزهای علیه جبر شباهت مییابد. توافق درونی است که دایرهی محدود آزادیهای انسان را وسعت میدهد و زمینهی تبدیل امکان به واقعیت را فراهم میکند. توافق درونی خاستگاه آزادی است و سنگ بنایی است که ارزش حقیقت را در زمان و مکانِ معین، تعیین میکند. بدون آن حقیقتی وجود ندارد که به مبارزهی ما معنی ببخشد و برای آن ارزش آفرینی کند.
یک تکرار مفید: ارزش حقیقت را سنگ بنایی که بر آن ایستادهای تعریف میکند. بدون آن، دستگاه هرمنوتیکیِ تاویل و فهم حقیقت را در اختیار نداری و در نتیجه مجبور میشوی حقیقت را مطلق کنی، تا آنرا به محوری برای تولید یا تحکیم وفاق،از بیرون به گونهای متافیزیکی تبدیل کنی.
هنر به جای دین
حس در فکر شکوفا میشود. اگر در خود بماند خود را نمیشناسد. چون حس از نیروی احتجاج با خود برخوردارنیست.
هنر آمیزهی این دو رویداد در هستی انسانی ست. این در عین حال رایطهی هنر و تمدن هنر و آزادی را نیز بیان میکند. هنر به این تعبیر، گونهای متافیزیکِ درونیِ تمدن بشری است. انعکاسی که در ذات خود، نقاد است. واکنشی که بازتاب کمبود و نارضایی و قناعت است. کافکا و نیچه به جدا افتادگی خود معترض و قانع بودند. آنها تبلور رابطهی آزادی و جبردر درون خود بودند. منظورم از قناعت اینست که آنها حاضر به معاوضه موقعیت هنری خود با هیچ معادل مادی دیگری نبودند.
چرا که متافیزیکی درونی، آنها را به پذیرش دردآلود موقعیت خود وابسته میکرد. و این تا حدی مانند موقعیت یک معتقد سخت باوربه فراطبیعت است که از وابستگی دردآلود و تراژیک فراطبیعی خود لذت میبرد. تفاوت این دو در دانستن و ندانستن است. موقعیت تراژیک در هنر زادهی دانایی است. دانایی در هنر، جبری است که هنرمند به آن وابسته است. چیزی که هنرمند از آن ناگزیر است. این جبر، حدود آزادی هنرمند را نشان میدهد. هنرمند به دلیل وجود این جبر، آزاد است. هنرمند با این ترتیب وابسته به خلایی فراطبیعی نیست که تنها رضایت از آن، سهم آزادی او را تعیین کند. کافکا مجبور بود «قصر» را بیافریند. و با این جبر، به عمقی متعالی از آزادی دست مییابد. او در «قصر»، قصری را که نماد قدرت سیاسی است و بر بلندای تپهای در ابهامی فراطبیعی فرو رفته است وـ زیر سیطرهی مرموز آن موانع بنیادی آزادی فردی را به نقد میکشد. او در” قصر” دخالت فدرت سیاسی در زندگی خصوصی را به نقد میکشد.
شکل دیگری از جایگزینی هنر به جای دین را در تعالی تراژیک واکنش همدردانه انسان به مرگ، به عنوان مثال در مرثیه رکوویمهای موتزارت و جوزپه وردی میبینیم. کارکرد این آفرینشهای هنری این بوده است که سطح نازل مرثیهی دینی خرافهی حسی را به طور کلی به تمدن بشری نشان دادهاند. این جا مخالفت با دین مطلقا مطرح نیست. بلکه تعالی واکنش حسی و غیرمسلکی به مرگ مطرح است. رقابت میان تعالی و تنزل، که در ذات ناآگاهِ تعالی یافتنِ ابراز حس، نهفته است، و این چیزی جز تمدن نیست که هنر رویه عاطفی آن است.
هنر با برآوردن نیاز فراطبیعی انسان نیاز او را به فراطبیعت و دستکم به سطح نازل خرافهی مرگ در دین منتفی میکند. خرافهای که مرگ را رستگاری میداند و ریشهی ایدئولوژیک شهادت به خاطر اعتقاد را در آن باید جست.
در حالی که حرمت به مرگ، به مرده که دیگر نیست ربط چندانی ندارد. این خاطرهی تراژیک سرنوشت انسانی است که با هر مرگی دگر باره زنده میشود و تَذکارِ همدردی است. یعنی بیشتر به گذشته مربوط است تا به آینده، و با آسیب شناسیِ هستی شناسانهی ما در ارتباط است. حسی است که اگر آن را متافیزیک همدردی همدردیِ برتر بنامیم کلیت نوعی وشهودی و فرااستدلالی آن را که از پسِ پشت آگاهی ما تفکرما را انسانی میکند، بهتر نشان میدهیم.
تروریسم اسلامی به این آلترناتیو و به این چشم انداز گریزناپذیر واکنش نشان میدهد.
همدردی متافیزیکی، یا هستی شناسانه، از همان گونهی مسئولیت متافیزیکیِ کارل یاسپرس است که به معنای مسئولیتی فوق و فراتر از همهی مسئولیتهای ریز و درشت دیگر است. یاسپرس وقتی از مسئولیت متافیزیکی آلمانیها در برابر فاشیسم سخن میگوید بر مسئولیت مطلق آنها، مستقل از هر وضع یا توجیه خاص، تاکید میکند. من در جاهای گوناگون و حتا در همین بحث، متافیزیک را بسته به زمینهی بحث در هر دو معنی هستی شناسانه و همچنین به معنی رها از قیود به کار بردهام.
سیاست دموکراتیک به کاراکتر دموکراتیک احتیاج دارد...
یکی از نشانههای تک ساحتی شدن شخصیت فردی اینست که تجلی بیرونی آن تنها در سیاست خلاصه شود. یعنی تنها در سیاست خود را نشان دهد. سیاست تک صدا و موحد تنها با اراده و حرف و ادعا به چند صدایی متحول نمیشود و به شرایط و موقعیت عینیِ تغذیه ذهن و روان وابسته است. وقتی از ذهن و روان یک فرد فقط سیاست میتراود و اشتغال ذهنی او تنها سیاست است باید به دست آورد پلورالیستی او تردید کرد.
صد در صدِ زمان را نباید صرف سیاست کرد. کاراکتر دمکرات به منابع تغذیه متنوعاش وابسته است. حتا تنها با هنر و ادبیات و فلسفه اجتماعی نیز شاید مشکل حل نشود. مهمتر پیدا کردن فرصتی ارتباطی است که امکان کارکردن بر روی دادههایی از منابع دور و نزدیک و غیر خودی را به ذهن و روان فرد بدهد و جراتِ تفاهم با آنها را دستکم به طور بالقوه برای فرد فراهم کند. و این نیز در موقعیت موجود که جامعه کاراکتر دمکرات تربیت نمیکند بدون گونهای جدل و چالش با خود امکان پذیر نیست. با ردِ پیشینی اندیشهی غیر خودی هیچ کس دمکرات نمیشود. هیچ کس با تغذیه صرف از منابع خودی ومحدود و متمرکز شدن بریک ساحت، دمکرات نمیشود. کاراکتر دمکراتیک با ازدحام و اشتغال کامل بر یک ساحت شکل نمیگیرد و در این مورد تاریخ معاصر تجارب وافری برای تامل و بررسی باقی گذاشته است. هیتلر موفق شد قدرت را از دموکراسی وایماربگیرد چون دمکراسی وایمار دمکراتهای خود را نداشت. دموکراسی بدون دمکرات دوام نمیآورد.
زن جوهر مفهوم اقلیت در تاریخ است...
اقلیت یک مفهوم درون نوعی است که قبل از هر مصداق دیگری در زنان متبلور است. ستم هر اکثریتی بر اقلیتهای اعتقادی و دینی از شیوه و فرهنگ نگاه کردن آن به بزرگترین اقلیت تاریخ برمی خیزد یا به نحوی با آن مرتبط است. زن به چنین تعبیری مرز درونی نگاه مردانه را به آزادی ترسیم میکند.
طبیعت زنانه و تضمین تفاهم...
تامل در مردان، وابسته به فرهنگ و دانایی اکتسابی آنهاست. در زنان اما به طبیعت زنانه آنها تعلق دارد.
زنانی که به قلمرو سیاست و داوری و اظهار نظر اجتماعی وارد میشوند، با توجه به نقش روزافزون آنان در قلمروهای یاد شده به تدریج نقش تضمین کنندهی تفاهم و تامل در سطوح ملی و جهانی را عهده دار میشوند. زنان از این طبیعت ممتاز به سود همزیستی در جامعه یا هر مکان اجتماعی دیگری که در آن قرار میگیرند سود میجویند. تنها هشداری که باقی میماند اینست که زنان این طبیعت مسالمت آمیز را موضوع آگاهی و تذکار به خود قرار دهند. سیاست قلمرو خطیری است که میتواند میان انسان و طبیعت انسانیاش جدایی بیافکند.
خدا مظهر نیکی است...
«خدا به نیکی نیازمند است» اگر نیکی نمیبود خدا هم نمیبود. برای همین است که او تمام هماش را بر انسان متمرکز میکند. چون نیکی را انسان میآفریند.
نظامهای دموکراتیک و نظامهای دموکراسیک: تفاوت و تشابه...
این ترمینوس «دموکراتیک» به سبب سوء استفادهها روشنی خود را از دست داده و ابهام آمیز شده است.
در موقعیت کنونی، اسرائیل و ترکیه را میتوان دیکتاتوریهای دموکراتیک خواند. چون در آنها انتخابات آزاد با عاطفهی تودهای، و تحریک ناسیونالیستی و مذهبی آمیخته است. جمهوری اسلامی اما دیکتاتوری استبدادی است. یعنی دیکتاتوری از گونهای پس ماتده تر، یعنی با استبداد عجین شده است. در حالی که در گذشته که هنوز مردم از آن سلب مشروعیت نکرده بودند و دیوار فریب آن را فرو نریخته بودند، مانند ترکیه و اسرائیل بود.
ترکیه، امروز در حال گذار به دیکتاتوری استبدادی، یعنی گونهای حاکمیت سلطانی یا ولایتی است. پس نظام دموکراتیک الزاما نظام حقوقی Rechts staat نیست. حاکمیتهای دموکراتیکی را که نظام حقوقی هستند، یعنی با تحریک عاطفی دین و ایدولوژی، مردم را نمیشورانند و راس و مرکز ثابتی در اعمال قدرت ندارند، حاکمیتهای دموکراسیک برای جلوگیری از ابهام و ایهام بهتر است نامیده شوند. مهم این است که با افزودن اصطلاح حاکمیتهای دموکراسیک به گنجینه واژهها، به ابهام حاکمیتهای دموکراتیک پایان بدهیم.
احساس آسمانی من...
امروز صبحانه را زیر آسمانی پر از آبی و یگانگی و خلاء و یکدستی، صرف کردیم.
آسمان در زندگی من نقش بالایی دارد. در سلول انفرادی به اهمیت آسمان پی بردم. آنجا پی بردم کمبود چگونه ارزش میآفریند.
هر فرصتی دست بدهد نگاهی به آن بالا میاندازم و از این بیمعنایی بیکران، احساس آرامشی ژرف میکنم.
این شناخت حسی ابدیت است که به من کمک میکند بر دشواریهای زندگی و غداریت روزگار چیرگی بیابم، یا به هر حال یکجوری با آن کنار بیایم. آن حسی که به قول مارک تواین به هنگام مرگ عزیزان یا رخدادن هر فاجعه انسانی دیگری مانعِ از هم پاشیدن درونی آدم میشود، مطابق احساس من، از اینجا میآید. از احساس اینِ بیمعنایی بیکرانه...
«از رنجی که میبریم» پاره نخست...
ملت به نماد ملی نیاز دارد. بدو.ن داشتن یک نماد ملی، ملت نمیداند به کجا میرود. از این سرگشتگی، نمادی مذهبی سود میجوید و خود را به ملت تحمیل خواهد کرد.
اهمیت مصدق و جنبش ملی در همین ظرافت نهفته است. خمینی چونان نمادی مذهبی از غیبت نماد ملی در فاصله ۴۲ تا ۵۷ سود جست و بر جامعه حاکم شد.
افزون بر این، در موقعیتی که دین به هر حال به یک مسئله عمده اجتماعی نفیا و اثباتا تبدیل شده است، جامعه به یک پاسخ نرمِ مقنع سکولار به مسئله مذهب نیاز دارد. و این پاسخ تنها در اختیار جنبش ملیِ متکی به تجربه تاریخ معاصراست.
از سوی دیگر بحران در همه ابعادش در جامعه و در اپوزیسیون در ۳۷ سال گذشته در حال ژرف شدن بوده است. و این تشتت و گمگشتگی نیز در نتیجه غیبت یک نماد ملی است. یعنی آن چیزی که سبب چیرگی خمینی شد، در ۳۷ سال گذشته سبب بقای ج اسلامی شده است.
به این تکته نیز باید توجه داشت که ملت، رقیبی برای نماد ملی مبتنی بر زمینه تاریخ معاصر که جنبش مشروطه را به زمان حال متصل کند به جز مصدق ندارد و با اینهمه، جنبش در حال حاضر به این فلاکت و آشفتگی افتاده است چون که زیر فشلر عملکرد نیروهای در واقع بیآلترناتیو و زیر فشار استبداد و بازیهایی که با اپوزیسیون حکومتیاش میکند چشم بر نماد ملی بسته است. ریشه بحران را به باور من در غیبت نماد ملی باید جست. بدون نماد ملی، ملت سمت و سو ندارد تا به یاری آن بر تزلزل و تردیدش چیره شود...
هشدار به جَو....
سیاست نه همهی زندگی است و نه باید همهی وجدانیات ما را تعیین کند. اگر چنین باشد خسرانهای میان و دراز مدت گستردهای به روح و روان انسان وارد خواهد کرد. درس آموزی از زندگی همین است که نسلها و نیمه نسلهای یک دوران به یکدیگر انتقال تجربه میکنند. نسل ما این خسرانها را تجربه کرده است. تندی و در یک خط مستقیم و بیانعطاف حرکت کردن آینده ندارد. همه چیزت را یه یک چیز مسپار. مواظب مدهای سیاسی باش که گاه بد نیستند ولی گذرایند. نباید بوسیله آنها اداره شد. داوری سیاسی به تنهایی و بدون غنی ساختن خود از چند لایه گی و پیچیدگیهای زندگی که هیچ ربطی به سیاست ندارند دلیل سطحی و تک ساحتی بودن انسان است. همانگونه که دکتر ارانی در کتاباش بنام پسیکولوزی گفته است فاکولته عاطفه، منظور در آنجا عاطفه سیاسی است، اگر کنترل نشود حتا زیان بخش است. خسران از اینجا میآید که بعد به بینی هم با همه وجودت مبارزه کردهای و هم سودی بر آن مترتب نبوده است.
هومانیسم یک فرا سوژه است...
سوژه دو معنی دارد. سوژه دکارتی یا سابجکت که همان فاعل آگاه است. سوژه به معنای موضوع بررسی هم هست. چیزی یا کسی را سوژه کردن یعنی چیزی یا کسی را موضوع بحث قرار دادن. فرق سوژه با ابژه اینست که ابژه بیشتر معنی عین مفرد اعیان میدهد. عین وقتی سوژه میشود که موضوع آگاهی قرار میگیرد. هومانیسم یک فرا سوژه است به این معناست که موضع طرفداری از هیچ موضوع خاصی را نمیگیرد. مانند همزیستی که بالاتر از هر زیست معینی است. از بالا به سوژه نگاه کردن یعنی سعه صدر داشتن، حوصله داشتن و متامل بودن. یعنی متمرکز نشدن بر یک موضوع. چون متمرکز شدن بر یک موضوع به ویژه در قلمرو اعتقاد، موضوع را به حقیقت بدل میکند و تمرکز بر یک حقیقت همان متافیریک است. هومانیسم معاصر یا امروزین یک پسا متافیزیک است. یعنی یک فرا سوزه است..
سیاست، انتگراسیون بلد نیست...
سیاست باید کلاس انتگراسیون به بیند. هموطنان مذهبی چگونه حافظ را انتگره میکنند وقتی که مدعی میشوند که منظور حافظ از شراب، شراب بهشتی است. نباید گذاشت بزرگان ملی و هنری و بزرگان هر رشته دیگری به وسیله ارتجاع حاکم انتگره شوند و ما بیکس و کار و پا در هوا و معلق و بیریشه و مازوخیست و خود آزار باقی بمانیم تا یقه خودمان را پاره کنیم. حتا آل احمد را نباید گذاشت انتگره کنند. آل احمد هم از ما بود و برغم اشتباهات نظریاش در دورهای معین، پارهای از جنبش روشنفکری ما بود. ر ک، به نوشته من در باره او. فکر میکنم زیر عنوان آل احمد و جنبش روشنفکری. همین حرفهایی را که امروز در باره کیارستمی زده میشود در دوره جوانی ما بوسیله جوانان تند رو در باره شاملو و داستانهایی که میگفتند مانند دیدار ادعایی با ملکه فرح یا مصاحبهای ادبی و اجتماعی با روزنامهای وابسته به حکومت نیز گقته میشد. زندگی در ایران برای یک هنرمند که رسما غیرسیاسی است با زندگی بیرون مرز کاملا متفاوت است و افراد آزادند به تشخیص و با ابتکار فردی، زندگی هنری و اجتماعی خود را اداره کنند. یادم هست در مورد ساعدی نیز پس از چاپ مصاحبه کذایی او همین سختگیریها وجود داشت. دستگاههای امنیتی اتفاقا روی همین حساسیتها به تدریج حساب باز میکنند تا شرایط انتگره شدن میراثهای هنری و ملی را به وجود بیاورند.
با باتوم سیاست نمیتوان بر سر هنر و ادبیات کوبید. مسلح به آپارات داوری سیاسی نمیتوان به قلمروهای دیگر زندگی که خلاقیت و استقلال فردی شناسه آنهاست وارد شد. انتقاد به هر کسی مجاز است، اما انتقاد هم زبان خودش را دارد و باید به همین عنوان فهمیده شود.
اهدنا الصراط المستقیم...
آزادی با تبعیت از یک خط مستقیم مغایرت دارد. خط مستقیم خط جبر است. خطی که فاقد پیچیدگیهای حرکت الزاما پرتنوع واقعیت تاریخی است. خط مستقیم سادهترین خط ممکن است. چرا؟ چون جبر با پیچیده شدن به آزادی فرا میروید. پیچیدگی اندیشه که باز تاب پیچیدگی حرکت واقعیت است سبب خروج از خط مستقیم میشود. بدینوسیله است که میتوان از قلمرو جبر به قلمرو آزادی وارد شد و اندیشه خود رااز ذخایرگوناگون مادی و معنوی جهان غنی و کثیرالاضلاع ساخت. و گرنه نظر هرکس را، یا شیوه زندگی و اندیشیدن او را، به دلیل ناهماهنگیاش با نظرات ما درجا رد کردن و برشی از آتش خشم خود را نثار او کردن، نشان دهنده حضور عنصری فرهنگی در وجدان اجتماعی ماست که آیتاله خمینی از اعماق هستی اجتماعی ما بیرون کشید و از آن در برابر ما آینهای ساخت.
تذکار: من اینجا متعرض هموطنان مذهبی که تفاسیر اخلاقی دیگری از تیتر بالابه کنند نشدهام.
اسلام سیاسی بیآینده است...
عصر جدید ابرهای ضخیم نادانی را کنار زد و به عمر خدای مطلق و مسئول پایان داد. اسپی نوزا و هگل جهان را متوجه اشتباهاتی کردند که ریشه در ناپختگی سطح پائین تکامل تاریخ دارد. خدای عصرجدید پذیرفت که در سونامیهای بزرگ و کوچک هیچ دخالتی نداشته است. و نسل کشیها و کشتن هزاران جوان و اسیر دگر اندیش به او هیچ ربطی ندارد. خدای عصر جدید از خودش رفع مسئولیت میکند واز این پس مسئولیت ویژه انسان میشود. نکته اصلی در مدرنیته هگل همین بود که در زندگی و تاریخ نمیتوان مطلق بود و نمیتوان از قاعده مندی زندگی برکنار بود و یا مافوق آن بود و آنرا هدایت کرد. چنین پروسهای قلمرو مرگ خواهد بود. به گفته ژان بودریار، خدا پس از این که مرد مطلق شد. خدای عصرجدید انتقادپذیر است چون انتقادناپذیری قلمرو مرگ است. پس از مرگ ما وارد قلمرویی تغییرناپذیر میشویم. گسترش تروریسم اسلامی که در مصر و ایران پایه گذاری شد برخلاف تصور برخی فلاسفه دلیل بازگشت به عصر دین نیست. بلکه واکنشِ عصبیِ توسعه نیافتگی و بیآیندگی است به خدای زندگی بخش عصرجدید. زندگی بخشی خدای عصرجدید حاصل بیطرفی خداست. اگر قرار باشد برای خدای عصر جدید تعریفی بنیادی پیدا کنیم در واقع همین بیطرفی و خنثا بودن هستی است که به صورت قانونی درونی هستی را به حرکت در میآورد.
ایمان انسانی همان بیایمانی به ایمان است...
گورگیاس چون گفته بود هستی همان نیستی است، و بدینسان پایه دیالکتیکی نقد حقیقت را ریخت هگل او را متفکری ژرف اندیش خواند.وقتی یک فکری خودش را نفی میکند به یک دیسیپلین اخلاقی بدل میشود. این از نظر متدیک دارای اهمیت است. به این گونه یک متفکر بر ضرورت تولرانس تاکید میکند. چیزی که هم خودش هست و هم نیست ابزاری برای اوج بخشیدن به تفاهم انسانی است. اوج این نوع طرز فکر، خداست که هست و نیستاش یکی است و اوج یگانگی و همه گانگی است. کثرت زاده بودن و نبودن در آن واحد است. ستمگر پشت سنگر بودن مطلق ایستاده است. جوهر دموکراتیک تفکر فلسفی در چالش درونی فکر و در وحدتِ سازش و تضاد که موتور اندیشیدن است نهفته است. اختلاف، وجه شباهت انسانها ست. هرچه بیاختلافتر باشیم از نقطه نظر انسانی بیشباهتتر به یکدیگریم. چون در شباهت، فکر کمتر به تفکرـ یعنی به کارکردن نیاز دارد.
«طبیعی» الزاما «موجه» نیست...
مبارزه خشونت آمیزدر رژیم گذشته طبیعی بود به خاطر استبداد حاکم. ولی موجه نبود. بدون تفکیک این دو جنبه از یکدیگر، جنبش انتقادی گستردهای که ما را نیز در امواج خود فرو برده است به بیراهه کشیده میشود و کنشهای ما را انتقاد ناپذیر برجا خواهد گذارد و انتقاد فقط ارمغانی خواهد بود که به دیگران اختصاص خواهد داشت.
وقتی که عقل، اسب هوساش را میراند...
عقل در یک مورد با عاطفه هیچ فرقی ندارد. و آن هنگامی است که شیفته خود میشود و مفسر تک ساحتی واقعیت.
سرمایه گذاری بخشی از اپوزیسیون بر حرکت اصلاح طلبی به رغم آنهمه دلایل چیزی جز نظریه شیفتگی نیست.
پس تنها عاطفه نیست که بر اسب هوس خود سوار است.عقل نیز هنگامی که لجوجانه بر واقعیت مقدم میشود کاملا هوسبازی میکند. ایستادن در برابرِنزدیک به چهل سال دور جهنمی خاتمی احمدی نژاد روحانی با تثبیت هرچه بیشتر ولی فقیه چیزی جز قمار عقل با واقعیت نیست. اپوزیسیون غیر مذهبی ما دو شاخه عمده دلرد: اپوزیسیون عقل و اپوزیسیون عاطفه و هر یک، توسن هوس خود را میراند و در میان آنها واقعیت سرنوشت کور خودش را دنبال میکند.
تذکار: بازی با اسب هوس را از زبان طناز لارنس استرن در رمان تریسترام شندی آموختهام.
در باره بخشیدن....
از بخشش به عنوان صفتی انسانی که در پست پیشین سخن گفتهام منظورم یک صفت عمیق رفورماتوری در دوران ماست. یعنی یک اصل روشنگرانه برای زدودن آثار نفرت مذهبی و ایدئولوژیک است که بدون آن نمیتوان به حقوق انسانی کاملا وفادار باقی ماند. و این متفاوت است با با برخورد بخشاینده با عاملان کشتار و شکنجه و جنایت علیه بشریتی دگراندیش، که به حکم قانون و نصفت و بر موازین حقوق بشری به جزای خود خواهند رسید و برای به زیر کشیدن آنها از قدرت به مبارزهای قاطع با استفاده از شکلها و امکانهای متنوع مدنی و اجتماعی و فرهنگی و سیاسی احتیاج است و با تردید و تزلزل نمیتوان به جلب اعتماد مردم توفیق یافت.
خدا و اخلاق...
برخی دستورات خدا هم اخلاقی و هم غیر اخلاقیاند.مانند دستور کشتن پسر به وسیله پدر. لز نظر اخلاق زمانه عیبی در دستور مشاهده نمیشد. در حالی که از نظر تدوین کنندگان قانون اساسی آلمان، حرمت انسان تعرض ناپذیر است یعنی از نظر اتیک، دستور یاد شده دستوری غیر اخلاقی است. در عین حال در مورد نخست هم چون دستور از اخلاق زمانه پیروی کرده است و در عین حال در زمانهای دیگری هم معتبر یا محترم است غیر اخلاقی است. به قول عارف بزرگ یهودی خدایی را که نتوان مورد انتقاد قرار داد قابل پرستیدن نیست. برای اقناع عارف بزرگ تنها میتوان پاسخ داد که احکام غیراخلاقی به خدا نسبت داده شدهاند و از این راه ذات خدا را از اشتباه یعنی از اخلاق مبرا ساخت.
انتقاد وحدت وجودی...یا انتقاد یه سبک ایرانی...
انتقال اجتماعیِ از دین به دین در حیات ذهنی ما تنها با پذیرش یا رد دین رخ نمیدهد. مونوتئیسم، یک خواست صد در صد و یک فرهنگ صد در صد است. در این فرهنگ هدف انتقاد به یک نوشته این است که آن نوشته باید حاوی خواست ما باشد. یقه مونوتئیسم را باید اینجا گرفت. تحول اجتماعی از دین به دین زیر ظاهر آتئیسم این جا روشن میشود. این جا جائیست که احیانا میتوانیم نگاهی صمیمانه به خود بیافکنیم. روحیه وحدت وجودی یعنی اخلاق صد در صدی به ویژه در شیوه انتقاد به دیگران و به آثار آنان آشکار میشود.
روانشناسی برخی از مذهبیهای وحدت وجودی، بر خلاف برخی از بیخدایان، غیر وحدت وجودی و بردبارانه است. روانشناسی آدمها تنها تابع مکتب فکری آنها نیست. نقش اصلی را غالبا تربیت دوران کودکی ایفا میکند، مانند سخت گیریهای شدید یا کمبود عشق وعاطفه و مناسبات مبتنی بر تبعیض..
هر جامعه و مجموعه انسانی به آموزش نیاز دارد...
تا در روابط درون مجموعهای به خشونت زدایی و نفرت زدایی در بیان اختلافها نپردازیم همزیستی در بیرون ناممکن است. تا وقتی که مناسبات سامان نپذیرند در موقعیت تضعیف اقتدار حکومتی که شرایط انفجاری بالقوه، مادی بشود و آسیب جدی آیران را تهدید کند این استدلال طرفداران حاکمیت دینی که وجود این حاکمیت عجالتا بهتر از سقوط آنست تقویت خواهد شد. تنها چیزی که پایه این استدلال را بر آب خواهد کرد آموزش متدهای برخورد با اختلافهاست.این شیوهها را یا با رشد جنبش در داخل میآموزیم یا با ابتکارهای فردی و جمعی یعنی به طور درون مجموعه ای. شق سومی هم ندارد. در موقعیت رکود، ما به فرهنگ آموزش محتاجیم. هنگامی که فرد بیندیشد به آموزش نیازی ندارد دلیل اینست که در مناسبات ما آموزش فرهنگ ما نشده است. هیچ فرقی نمیکند که آموزش ناپذیران از کدام دسته و مکتب و سنخیت اجتماعی باشند. دین و ایدولوژی و مکتب فکری در این میان بیتاثیرند.
عدم تعادل اگر به سود آدم هم باشد لذت نمیدهد
مخالفان ضعیف، یعنی مخالفانی که در ایمان قوی و در فرهنگ ضعیفاند ابعادی فراطبیعی به آدمی میبخشند که با او مخالفت یا پیکار میکنند. چون قدرت یا توانایی او را بیش از آنچه که در واقعیت هست برجسته میکنند تا برای شدت تهاجم خود دلیل قانع کنندهای به وجود بیاورند.