شخصیت شیخ فریدالدین عطار، شاعر و نویسندهی نیمهی دوم سدهی ششم و نیمهی اول سدهی هفتم هجری قمری در ذهن من، در آن سالهای بازی و شیطنت در برزن و کوی، آمیزهای بودهاست از بیتفاوتی و تفاوت، بیاعتنایی و اعتنا، دلمشغولی و رهایی. شخصیت او در آنسال های آغازین عمر، هیچگاه در ذهن من به دلیل رویدادی خاص که حاصل کلامی آتشین یا خاطرهای توجهبرانگیز و بهیادماندنی باشد، به روشنایی خودآگاه ذهن من، کشیده نشده است. این ویژگیهای متضادِ درک و دریافت، در عمل، حس دیگری را نیز در گسترهی ذهن من شکل دادهاست. بدین معنی که عطار باوجود آن که یکی از شاعران نامآور زبان فارسیاست اما حضور او در میان مردم کوچه و بازار یا به عبارت دیگر، گروه بیشتری از مردم کشور ما که حتی حزو خاصان زمان به شمارنمیآیند، بیشتر حضوری سطحی و گذرنده داشتهاست. شاید شماری بگویند که اندازه و عمق تأثیر معنوی شاعرانی از ایندست را باید در میان «اهل ادب» جستجوکرد و نه در میان مردم کوچه و بازار. البته اعتراف میکنم که در این حرف نیز حقیقتی نهفتهاست که بیراه نیست. اما باید بگویم که این نکته، بیان همهی حقیقت هم نیست.
بخش زیادی از دریافتهای ذهنی من در دوران درس و مشق و در رابطه با شاعران و شخصیتهای دیگر ادبیات کُهن کشورمان، از همین دیدگاه بودهاست که چگونه نگاه و تلقی فکری آنان از طریق شعر و یا گفتارهای گوناگونشان، به میان مردم راه یافتهاست. گاه بیان یک مصرع، حضور یک بیت، آمدن یک رباعی و یا چند بیت به هم پیوسته در یک غزل و یا مثنوی، توانستهاست در بیان احوال یک ملت و یا ویژگیهای رفتاری او و همچنین جلوهی بازیهای روزگار، تصویری واقعبینانه، عمیق و بیانگر ارائهدهد. همین تصویرها، عملاً و در خلال سالها و سدههای پس از آن، نه تنها با خاطرات تاریخی و فرهنگی مردم درآمیخته بلکه گاه به شکل امانتدارانهای، در میان نسلهای متمادی، همچنان به حیات مرگناپذیر خویش ادامهدادهاست. برای نمونه، میتوان به این شعر سعدی اشاره کرد که گفتهاست:
اگر آدمی به چشماست و به گوش و حلق و بینی
چـه میان نــقش دیــوار و میــان آدمیت
میراثهایی از ایندست چنان در جان مردمان زمان رسوبمیکند که دیگر حتی آنان، ذکر نام سرایندهی آنرا نه تنها مهم نمیدانند، بلکه چه بسا به فراموشی میسپارند. باید بگویم که ظاهراً میراثهایی از این دست را که متعلق به سرودههای عطارباشد، در میان مردمان کمترخاص و یا آنان که بیشتر در کوچه و بازار دیده میشوند، نمیتوانیافت یا دستکم، من نتوانستهام بیابم. این در حالی است که حضور عطار در میان سرودهها و نوشتههای شاعران و نویسندگان ایرانی بعد از او، نکتهی انکارناپذیریاست. از جملهی آنها میتوان به برخی موردها اشارهداشت. محمود شبستری عارف قرن هفتم و هشتم قمری، در مورد عطار چنین می گوید:
مـــرا از شاعری، خود عار ناید
که در صد قرن چون عطار ناید
عبدالرحمان جامی شاعر قرن نهم هجری قمری در بارهی عطار گفتهاست:
بـــوی عشق از گفتهی عطار عالم را گــرفت
خواجه مزکوم است، از آن منکر بُوَد عطار را
(مزکوم یعنی زکام گرفته، سرماخورده)
مولانا جلالالدین محمد بلخی نیز در چندجا از عطار و مقام بالای او در عرفان و ادب نام بردهاست:
هفت شهر عشق را عطار گشت
مـــــا هنوز اندر خم يک کوچه ايم
یا:
عطار روح بود و سنایی دو چشم او
مــا از پــــی سنایی و عطار آمــدیم
یا:
جانی که رو، این سو کُنَد با بایزید او خو کُنَد
یـــا در سنایی رو کُنَد یا بـــــو کُنَــد عطار را
یا:
من آن ملاّی رومیام که از نظمم شکر ریزد
ولیکن در سخن گفتن غلام شیخ عــــــطارم
چنانکه میبینیم این اعتراف و احترام، از سوی کسانیاست که خود، از شخصیتهای برجستهی ادبی و یا عرفانی ایرانهستند. در حالی که جای او در میان گفتگوهای روزمرهی مردم، در قالب یک بیت یا رباعی که به شکلی توصیفگر عادتها و رفتارهای روزانهی آنانباشد، خالیاست. در این زمینه، شاید بیشترین شناخت عام مردم از این شاعر عارف، پیوند او به عنوان نویسنده و سرایندهی دو کتاب نثر و شعرباشد با نامهای «تذکرهالآولیاء» در شرح حال عارفان نامآور و دیگری کتاب «منطقالطیر» در تلاش برای «خودیابی انسانی» در قالب یک داستان نمادین. گاه از خود پرسیدهام که چه عواملی توانستهاست در عدم اقبال مردم از شعر و یا نثر او در مقایسه با دیگر شاعران و عارفان نامدار زبان فارسی، مؤثر بودهباشد. شاید نخستین پاسخ من به خویشتن، بدینگونه مطرحشود که ریشههای چنین برخورد سرد مردم را در زندگی روزانه، میتوان در بیان نسبتاً کمهیجان، غیرتپنده و سرد وی در حوزهی شعر دانست. باید بدین نکته اشارهداشت که مثنویهای مولانا، طنز گزنده و زبان مواج او در غزلهای شمس و یا حتی زبان پرادعا، کوبنده و برحذردارندهی سنایی، هرگز با مثنویهای غیرجانبدار و کمتپش عطار، قابل قیاس نیست. هرچند شعر او در حوزهی غزل، از ترنم دلپذیری برخوردار است اما حتی این ترنم نیز، نمیتواند با خیزشهای آوایی و معنایی شعر حافظ، مولوی و یا سعدی، رقابتکند.
نکتهی دیگری که من بدان اندیشیدهام آن است که دوران پایانی زندگی عطار، مصادف است با یکی از بیمانگیزترین دورانهای شرربار تاریخ ایران. درست هنگامی که میبایست شعر عطار به میان مردم کوچهو بازار برود و هواداران بیشتری برای خود دست و پاکند و سپس از نسلی به نسل دیگر، سینه به سینه انتقالیابد، ناگهان فضای اجتماعی و فرهنگی ایران بر اثر حملهی مغول به چنان گسستی گرفتار میگردد که اگر کسانی توانستهبودند خاطرات روزانهای در آن دوران، از خود بهجا بگذارند، میشد چنان دریافت که گویا، زمانه به آخر رسیدهاست و دیگر حتی امیدی به بقای تمدن ایرانی نیست. این دریافت، همان دریافت اولیهایست که در میان موجی از هراس، به شکلی کوتاه اما بسیار ویرانگر و کوبنده، ذهن عارف و عامی را در چنان شرایطی در برمیگیرد. طبیعیاست که وقتی سالها بعد، «آبها از آسیاب نیافتد» و اوضاع، آرام و آرامتر میشود، شخصیت دیگری پا به عرصهی فکر، عرفان و ادب ایران میگذارد به نام مولوی که ذهنها را چنان در خود تسخیر میکند که شاید به شکلی ناخواسته، عاملی بودهاست برای توجه و تأمل کمتر مردم به بخشی از شعر و اندیشهی عطار. البته ممکناست این تلقی من چندان موافق ذوق بسیارانی نباشد اما به عنون یک پدیده، من بیآنکه اسناد معتبری در اثباتش داشتهباشم، به آن بسیار اندیشیدهام.
نخستینبار که با نام «فریدالدین عطار» آشناشدم، به علت دیدار تصادفی مقبرهی او بود در کنار مقبرهی نقاش دورهی قاجار، «محمد غفاری» که به «کمالالملک» شهرت یافتهاست. اینکه هستهی مرکزی توجه من در آنهنگام در درجهی اول، متوجه مقبرهی کمالالملک بوده و نه عطار، درست به آن میماند که انسان، به دلیل بیدانشی و خامی، ماه را هستهی اصلی نور و گرما بداند و خورشید را سیارهای در پیرامون آن. اگر چنان توجهی در آن هنگام از سوی من، اصل را فرع قرار داده بوده و فرع را اصل، نه میتوانسته نشانهی کماهمیتبودن نقش شخصیتی همچون عطار بودهباشد و نه میتوانسته حکایت از نگاهی اغراقآمیز به نقش هنرمندانه و ارزشمند کارهای هنری کمالالملک داشتهباشد. علت اصلی در این ماجرا بدان نکته برمیگردد که من در آن هنگام، در سن و سالی بودم که نه وزن هنری کارهای کمالالملک را میدانستم و نه شناختی از شخصیت عارف و شاعری چون عطار داشتم. البته این را بگویم که در این نوشتار، نه پای مقایسهای میان آندو در میاناست و نه چنان مقایسهای میتواند درستباشد. زیرا عطار، ششصد، هفتصد سال پیش از تولد کمالالملک، نه تنها رخ در نقاب خاک کشیدهبوده بلکه در طول همهی آن سدهها، تأثیر فکری، کلامی، هنری و عرفانی خویش را بر بسیاری از مردمان روزگار بعد از خویش، گذاشتهبودهاست. حوزهی کار این دو، کاملاً از یکدیگر جداست هرچند، موضوع اصلی هرکار هنری، ادبی و حتی علمی، چیزی جز انسان و سرنوشت او، نمیتواندباشد. باید گفت که کمالالملک، شاعر خطوط و ترکیب رنگهاست. در حالی که عطار شاعر واژهها و اندیشههای اجتماعی و عرفانیاست.
باری، همهی این تصویرها، به زمانی برمیگردد که من در کلاس پنجم ابتدایی درس میخواندم و برای نخستینبار، همراه با یکی از خویشانم به آرامگاه کمالالملک پاگذاشتهبودم. اگر در آن لحظات، حتی توانستهبودم آرامگاه عطار را هم در پنجاه متری آن ببینم، توجهم به آن جلب نشدهبود. زیرا من در پی کشف چیزی یا کسی نبودم. گذشته از اینها، فهمیدن معنای نقاش، برای من بسیار راحتتر بود تا آن که بتوانم کسی را بهجا بیاورم که نه نقاشبود و نه آوازهخوان. حتی بزرگسالان من، اگر قرار بود شخصیت وی را به کسی یا جایی معرفی میکردند، در نهایت احترام میتوانستند او را یکی از شاعران قدیم ایران بدانند و حتی نام هیچکدام از آثار او را هم ندانند و یا شعری از اشعارش را نشنیدهباشند. چنین شهرتی در میان مردمانی که در نهایت فقر آگاهی و حتی کلامی به سر میبردند، شاید شاعربودن، معمولیترین اطلاقی بود که میشد در حق کسی، به گونهای غیر جانبدار ارزانیداشت. تردید ندارم که حتی بسیاری از آموزگاران و دبیران ما، البته به استثنای آنان که در رشتهی ادبیات فارسی درس خواندهبودند، حتی درک معنی عرفان و یا عارف، برایشان درکی غبارآلود و نامشخصبود. در چنان شرایطی، انسان چگونه میتوانست انتظارداشتهباشد که پدران و مادران تحصیلناکرده و کتابناخواندهی ما، بدانند که شخصیتی مانند عطار، گذشته از شاعر بودن، عارفی نامآور نیز بودهاست. در آن صورت، تردید نمیتوان داشت که اگر نوجوانی مانند من، در همان هنگام، به شکلی بسیار خامانه و ناروشن، این پرسش را برای خود مطرح میساختم که چرا این مرد غریب و خاموش، در گوشهای از بیابان غرب نیشابور، به تنهایی در باغی چنان غریبانهتر آرمیدهاست، کمترین استدلالم آن بود که:«نمیدانم. حتماً مصلحت چنان بودهاست.» به راستی، چرا او نمیبایست در کنار خیام و یا در کنار امامزاده محمد محروق میآرامید؟ واقعیت آنست که عُمَرخیام نیشابوری و همسایهی گورستانیاش امامزاده محمد محروق، که یکی از نوادگان امام چهارم شیعیاناست، انگار در خلال این سدههایی که بر تاریخ کشور ما گذشته، آن باغ بزرگ را به شکل مصالحهآمیزی، میان خود تقسیم کردهاند. بگذریم که طرفداران هرکدام، دارای قبلهگاههای فکری متفاوتی بودهاند و هستند.
اینکه چرا شیخ فریدالدین عطار را در همان باغ دفن نکردهاند، شاید در زمانهی خود دلایلی داشتهاست که اینک برما آشکار نیست. هرچند میدانیم تاریخ درگذشت شیخعطار، چندین سده پس از محمد محروق و نیز یکی دو سده پس از حکیم عمرخیام بودهاست. در این میان شاید ضرورت داشتهباشد که به این نکته اشارهکنم که گروههای مختلف اجتماعی در ایران، آن باغ بزرگ را که اختصاص به آرامگاه خیام و محمد محروق دارد، بر پایهی گرایشات خاص خویش، به نام هریک از آن دو شخصیت مینامند. بدان معنا که کشاورزان، شاغلان حرفهها و مردمانی که از تحصیلات کمتری برخوردارند، آن را به نام «باغ امام زاده» میشناختهاند و میشناسند. حتی روستایی که در مجاور آن باغ بزرگ قراردارد، نام از همان امامزاده محمد محروق گرفته و به «امامزاده» شهرتدارد. گفته میشود که جسد این شخصیت مذهبی را، پس از مرگش در محلهی «تلاگِرد یا تلاجِرد» نیشابور به آتش میکشند و از همینرو نیز به نام محمد محروق، شهرت یافتهاست. از طرف دیگر، هرگاه دوستداران و مشتاقان اندیشهها و شعرهای خیام، بخواهند به آن محل اشارتی داشتهباشند، به طور غیرارادی، از آن به عنوان «آرامگاه و باغ خیام» نام میبرند. البته این از شگفتیهای روزگار است که در آن دوران که اختلافات گوناگون عقیدتی، تاریکاندیشی و نادانی، بیداد میکرده و مردمفریبان به سادگی، آتشفشان احساسات مردم را آمادهی انفجار میساختهاند، چگونه مردی چون خیام، آنهم پس از مرگش اجازه داشته در کنار یک شخصیت محترم مذهبی بیارامد. در حالی که خود او در زمان زندهبودنش، رابطهی چندان گرمی با قدرتمداران شهر و حوزههای اطراف آن، به دلیل همان تنگنظریهای آزاردهنده، نداشتهاست. اما جالب آن که سالها بعد، وقتی «نظامی عروضی» صاحب «چهارمقاله» که از نویسندگان قرن ششم هجری قمری بوده، به نیشابور و آرامگاه خیام میآید، توصیف بسیار مختصر اما زیبایی آنهم در فصل شکوفهباران بهار، از آنجا ارائه میدهد که این خود، بازتاب آن بودهاست که اوضاع روزگار، در آن دوران، امن و امان بوده و مردم زمانه، با همهی باورهای تنگ و آغشته به تعصب، و باوجود مخالفتهایی که برخی از شخصیتهای متنفذ محلی با وی داشتهاند، به دفن وی در کنار امامزاده محمد محروق، اعتراضی نکردهاند.
چندسال بعد که مقداری از نظر سن و سال و قد و قامت روئیده و به حال و هوای پانزده سالگی رسیدهبودم، بادوستی که از من به سال و به عقل، بزرگتر و پختهتربود و به پدیدهی عرفان و مردان بزرگ آن عشق میورزید، قرارگذاشتیم که بامدادان هرجمعه، از نخستین روزهای اردیبهشت ماه که هوای نیشابور، معمولاً طبعی بهشتیدارد، به آرامگاه عطار برویم و در پرتو نسیم نوازشگر و مرطوب باغ او، بخشی از «منطقالطیر» وی را بخوانیم. این پیشنهاد از طرف او بود و طبعاً مورد استقبال من نیز قرارداشت. اعتقاد او برای گزینش این کتاب برچند پایه استواربود. نخست آنکه این کتاب، پُر از داستانهای کوتاه و عبرتآموز است. دوم آن که همهی داستانهای کوتاه آن در دل یک داستان بلند که ماجرای خودیابی انسان در خویش را، اشارت میدهد، قراردارد و از این جهت، در آن عبرت و منطقی دوگانه نهفتهاست. سوم آن که این کتاب از نامآورترین آثار شاعرانهی عطار است. چهارم آن که در هرداستان میتوان تأملکرد تا در جایگاه مناسبِ درک جوانسالانهی ما، به درستی قرارگیرد. اعتقاد او آن بود که در آن فضای دلپذیر باغ عطار، آنهم در آنصبحهای زود که مردم هنوز در استراحت روز تعطیلی پایان هفته به سر میبردند، میشد دستکم دو ساعت را در آرامش کامل، به همفکری و تأمل در کار و فکر عطار پرداخت.
گذشته از آنها، آن دوست، معتقد بود که ما نباید تنها در این آمدنها، خود را به عطارخوانی محدودسازیم. آمدن به آرامگاه او، با آن دستمایهای که میتوانستیم آرامآرام از اشعار وی به کفآوریم، زمینه را برای سیر آفاق و اَنفُس نیز برای ما فراهم میکرد. او اگر مرتب از «ما» نام میبُرد، شاید برای حفظ حرمتی بود که همیشه برای من داشت. در غیر آن صورت، نقش اصلی را خود او به عهدهداشت و من در عمل در پی او روانبودم. نقش من بیشتر، نقش شنوندهای تشنهلب بود که آمادگی برای جذب هرمطلب تازهای را داشت که میتوانست جهان را به شکلی بهتر از گذشته توضیحدهد. من البته به کتاب «منطقالطیر» دسترسی نداشتم اما دوستم که توان مالی خوبی هم داشت، آن را از مدتها پیش تهیه کردهبود. او میگفت که گذاری بسیار شتابآمیز بر کتاب «منطقالطیر» داشتهاست. نه از آنرو که به کشف ظرائف عرفانی آن نائلآید بلکه از آن رو که به عنوان یک کتابخوان، باید میدانست که عطار چه گفتهاست. او میگفت:«از آنجا که این کتاب در زمینهی شعر و عرفان، برجستهترین کتاب اوست، پس، این خواندن دو نفره و تأمل در آن، کاریاست که قطعاً راهگشای ذهنی ما خواهدبود.» حُسن کتاب «منطقالطیر» در آن بود که گذشته از مقدمات آن که در آنسالها با سلیقهی شتابندهی ما سازگاری نداشت، بقیه، مثنویهای متنوع و کوتاهی بود که هرکدام داستانی در خور تأملداشت.
ادامه دارد
■ از لطف شما سپاسگزارم.
اشکان آویشن
■ آقای محمدرضا شهاب ارجمند من برای احساس یکایک خوانندگان، احترام قائل هستم. اگر چه این احساس، برخلاف دریافت من باشد. همانگونه که شما، مقدمه ی مطلب را طولانی یافته اید، خوانندگان دیگری که مستقیماً با من در تماس بوده اند، این زمینه چینی تفصیلی را، ضرورت ورود به دنیای تفکرات عطار و تجزیه و تحلیل اندیشههای او در حوزهی بخشی از کتاب منطق الطیر او دانستهاند. شاید برای من نگرانکننده میبود اگر همهی افرادی که با این یا آن نوشته برخورد می کردند، همان گونه می اندیشیدند که من میاندیشم. این تنوع دریافت انسانی اگر چه گاه در تضاد با یکدیگر، بی تردید، به غنا بخشیدن به اندیشههای انسانی در هر حوزه که میخواهد باشد، کمک بسیار خواهد کرد. به باور من، در چنین فضایی، «حق مطلق» با هیچ کس نیست. بلکه «حق نسبی» از آنِ همهی انسانهای اندیشنده است. در این رنگارنگیهاست که شکوفایی های فکری، هنری و علمی، مجال خودنمایی می یابد.
اشکان آویشن / چهارم ژوئیه ۲۰۱۶