آقای کنکاشی برای برگزاری چنین مجالسی، رسم خاص خود را داشت. شیوهی او از این قرار بود که افراد علاقهمند، میبایست نامهای برای دفتر او بفرستند و در آن، با ذکرنام و مشخصات فردی و نشانی خود، علاقهی خویش را به آن سخنرانی، ابراز دارند. پاسخی که از سوی دفتر وی به آن شخص میدادند، همان بلیط ورودی به مجلس سخنرانیبود. آقای کنکاشی میخواست با ایجاد این شیوه، نشانبدهد که اولاً افراد، جلسهی سخنرانی برگزارشده از سوی وی را جدی بگیرند و ثانیاً او میبایست به تعداد افراد میهمان و شاید کمی هم بیشتر برای محض احتیاط، میوه و دیگر خوردنیهای لازم را تدارک ببیند. گذشته از اینها، او مرد آمار بود. دوستداشت بداند در فلان سخنرانی و با بهمان موضوع، چند نفر شرکت کردهاند. او از طریق این آمار، میتوانست به نتایج معینی از جهت علائق مردم و رابطهی آنها با حوادث اجتماعی برسد. مجالس سخنرانی خانهی آقای کنکاشی اگر چه با شام و ناهار همراه نبود اما کم از شام و ناهار نداشت. گذشته از پذیرایی میهمانان با میوههای متوع و با کیفیت، رسم برآن بود که در هوای گرم تابستان، بستنیهای سفارشی، فالودههای خوشطعم و معطر و نیز انواع شیرینیهای تر و خشک، در اختیار میهمانان قرارگیرد. کسی نبود که به خانهی آقای کنکاشی برای شنیدن سخنرانی رفتهباشد و با خاطرهای خوش، دستکم از خودنیهای رنگارنگ آنجا برنگشتهباشد. شماری گذشته از علاقه به خود موضوع، کنجکاو بودند که خانهی آقای کنکاشی را که برای خود دم و دستگاه شاهانهای داشت، از نزدیک ببینند. هرچند در زمینهی دعوت از سخنرانها، او نیز همهی تلاشش را به کار میبُرد که از افراد باسواد، خوشصحبت و خوشنام، دعوت به عمل بیاورد. اگر کسی از این یا آن سخنرانی، خاطرهی چندان خوشی نداشت، نه برای بد بودن سخنران یا سخنرانی بود بلکه برای آن بود که آن شخص به موضوع سخنرانی، علاقهای نداشت. شاید عمدتاً برای چیزهای دیگر به آنجا آمدهبود. البته آقای کنکاشی نیز این موضوع را بیش و کم میدانست.
وقتی او میدید که برای یک سخنرانی در زمینهی وضعیت آبهای زیرزمینی ایران، هزار و صد نفر میآیند، برای او از روز روشنتر بود که این موضوع، مورد علاقهی همه نبود اما او همیشه این استدلال را داشت که حتی حضور افراد بیعلاقه به موضوع سخنرانی و صرفاً علاقهمند برای خوردنیهای اشتها برانگیز، زمینهساز آن میشود که آن آدمها، چند کلمهای بیشتر بشنوند و ذهنشان نسبت به جهان اطراف، بیشتر بازشود. او حتی میگفت همینکه شخصی با موضوع یک سخنرانی، با نام سخنران و نیز با یک جمعیت انبوه علاقهمند مواجه میشود، در او حس خوشبینانه و امیدوار کنندهای پا میگیرد که در این جامعه و در میان این مردم، چه علائق متفاوت و کنجکاویهای ویژهای وجود دارد. او بارها با مقامات دولتی، مخصوصاً ادارهی آموزش و پرورش شهر و ادارهی فرهنگ و هنر صحبت کردهبود و خواستهبود که آنان نیز در این زمینه، گامهایی بردارند. پاشیدن بذر آگاهی، به معنی پاشیدن نور در تاریکیاست. اگر روشنایی برای همه وجود داشتهباشد، نه ما پای کسی را لگد میکنیم و نه دیگران پای ما را. اما تا آن زمان، هیچ واکنش مثبتی از سوی مقامهای مسؤل که آنان نیز قدمی به جلو بگذارند، نشان داده نشدهبود.
شماری، آقای کامران کنکاشی را فردی میدانستند که باید قاعدتاً دیوانهباشد که این چنین، سالی یک یا دوبار، آتش به مالش میزند و پول خویش را در راهی خرج میکند که هیچ نتیجهی آنی و قابل لمس در آن پدیدار نیست. بدان معنی که آنکار نه خیر آخرت دارد و نه سود دنیا. عدهای دیگر بر خلاف گروه اول، معتقد بودند که او شخصیتی زیرک و حسابگر است. او هرگز در کارهایی از این دست، بدون محاسبه و عاقبتنگری وارد میدان نمیشود. پس باید برای انجام کاری این چنین که متضمن هزینهای هنگفت است، بدون اطمینان از بازگشت سودهای کلان در شکلهای دیگر مستقیم و یا غیر مستقیم حکومتی، آنهم در چند و چندین برابر شکل خرجشده، از واردشدن به چنین دایرهی خطرناکی، قطعاً خودداری خواهد کرد. البته نه گروه اول برای حرفهای خود، سندی منطقی و قابل پذیرش در اختیار داشتند که حتی یک فرد سادهحال اما بیغرض را قانعکند و نه گروه دوم که هزار و یک برچسب را به شخصیت او میبستند، شواهد غیر قابل انکاری از آستین خویش، بیرون میآوردند. اما هردو گروه، به شکل بدبینانهای، مطمئنبودند که در روزگار کنونی که صداقت و فداکاری، حالت کیمیا را پیدا کرده، چندان ساده نمینماید که کسی بخواهد در راه سعادت انسانهای دیگر که او هیچ رابطهای هم با آنها ندارد، تا آن حد پول خرجکند و برنامهریزیهای دراز مدت داشتهباشد. اما آنان که انسانهایی پخته و سرد و گرم روزگار چشیده بودند و مهم تر از همه، آقای کنکاشی را پدر اندر پدر میشناختند، به سادهدلیها و بدبینیهای افراط آمیزانهی این مردمان میخندیدند.
زیرا آنان میدانستند که آقای کنکاشی فرزند خانوادهای بوده که همهی افراد آن، با وجود داشتن ثروت بسیار در هیأت مستغلات، املاک کشاورزی و حتی سرمایه گذاری در چند معدن، هیچگاه در حق کسی از کارمندان، کارگران و یا کشاورزان خود، ستمی روا نداشتهاست. برعکس، این خانواده، همیشه به زیردستان خود کمککردهاند و حتی زیر بال فرزندان آنان را نیز برای درسخواندن و کسب تخصص، گرفتهاند. برای همه نیز در حد یقین، روشن بودهاست که این خانواده، با هیچ مقام سیاسی و حکومتی، بند و بست مخفیانه نداشتهاست. هرچند روابط دوستانه و احترام آمیز متقابل، جزو یکی از اصول مسلم زندگی آنان بودهاست. از طرف دیگر، برای کسی تردید باقی نماندهاست که ثروت این خانواده، با وجود همهی کمکها و بخششها در طول این سالهای دراز، نه تنها کم نشده بلکه عملاً افزایش هم پیدا کردهاست. باری، روز موعود فرارسید و جمعیتی که در آن سالن، گرد آمدهبود، منتظر شروع حرفهای سخنران بود. در بارهی جزئیات سخنرانی، نه چیزی نوشتهبودند و نه چیزی گفته بودند. فقط همه این را میدانستند که شخص سخنران «مجدالله مَسندی» نام دارد و دکترای خود را در رشتهی عرفان و فلسفه گرفتهاست و یا اگر هم رشتهی تحصیلیاش ادبیات فارسی بوده، در طول زمان، بیشتر در زمینهی فلسفه و عرفان، تخصص پیدا کردهاست. ضمناً همچنان که گفتم، همه نیز میدانستند که او میخواهد در بارهی «عرفان» صحبتکند. من تا آن زمان، نه از این فرد، صحبتی شنیدهبودم و نه با نام او آشناییداشتم. مردی بود در آستانهی پنجاه سالگی. با موهای پرپشت اما خاکستری، خاصه در ناحیهی شقیقهها که به کلی سفید دیده میشد. وقتی پشت میز سخنرانی قرارگرفت، لحظهای مکثکرد، نگاهی به جمعیت انداخت و سپس شروع به خواندن دو چهار پارهکرد:
در عشق اگر نیست شوی هست شوی
در عــــقل اگر هست شوی پست شوی
وین بوالعجبی ببین که از بــادهی عشق
هشیار گـهی شوی کـه سرمست شوی
انــدر ره عشق، حاصلی بــاید و نیست
در کـــوی امید، ساحلی بــاید و نـیست
گفتی کـــه بـــــه صبر، کار تو نیکشود
بـــا صبر، تو دانی که دلی باید و نیست
او چهار پارهها را چنان با صدای گرم، رسا و پر احساسخواند که توجه همه را به سوی خود جلبکرد. به همین جهت، همهی حضار، از صدای نوازشگر و نرم او چنان خوششان آمدهبود که بلافاصله پس از به پایان رسیدن خواندن شعرها، کفزدنشان شروعشد. با خواندن آن دو چهارپاره، انگار سیلی از اندیشه، حس، گمان و پیش بینی، ناگهان فضای سالن را دربرگرفت. این یک به آرامی، سر در گوش آن یک گذاشت و آن یک، زیر لب به این یک چیزی گفت. آن چه مسلماست، هیچکس، چیزی نگفت و نیندیشید که منفی باشد. آقای «مسندی»، اجازهداد که آخرین طنین صدای کفزدنها به ساحل خاموشی برسد. حتی کمی به جمعیت برای باردوم نگاهکرد تا زمزمهها خاموششوند. آنگاه با تشکر از لطف حاضران، چنینگفت:«دو چهار پارهای را که شنیدید، از سرودههای عین القضات، اندیشمند و عارف قرن پنجم و ششم قمری است. عین القضات را در سن سی و سه سالگی کشتند. در جامعهای که قدرتمندان آن با اندیشههای گزنده و انسان ستیز و آواهای گوشخراش و آزارنده عادت دارند و جز آنها، حاضر به پذیرش اندیشه و شنیدن آوای دیگری نیستند، طبیعیاست که شخصیتهایی مانند عیناالقضات، اصولاً حق حیاتندارند. بسیاری، او را شهید راه عشق، شهید اندیشه، شهید عرفان و شهید راه آزادی نامیدهاند. از نظر من، هرنامی که بر این کارها گذاردهشود، اگر در واقعیت، نتوانیم درک درستی از سیر تحول اندیشهها در تاریخ کشورمان داشتهباشیم و در این مسیر به درک درست و انسانمدارانهای دستیابیم، نقش چندانی در ارزشگذاشتن به اندیشه و تأثیر شخصیت افرادی مانند او ندارد.»
«تحسین و آفرین کلامی به یک فرد و یا پدیده، فقط بخش کوچکی از توجه ارزش گذارانهی ما به آن است. سنگینترین و عمیقترین بخشهای دیگر، مربوط به نوع برخورد ما با دیگر اندیشمندان و انسانهایی است که در چنتهی ذهن و تجربهی خویش، حرفها و اندیشههای دیگری دارند که از عادیات روزانه، کاملاً فاصله میگیرد. شاید دردناکترین بخش از برخورد جامعهی تنگنظر و ناشکیبا به عین القضات، مربوط به انتخاب جاییاست که او را به دار آویختند. اگر او را در زندان کشتهبودند، اگر او را به میدان اعدام همگانی میبردند، اگر او را مخفیانه اعدام میکردند، همه و همه دردناک و شرم آور بود. اما شرمآورتر از همه، اعدام او در جایی بود که مرکز بحث و فحص، مرکز تبادل اندیشه و تعالی فکری او و شاگردان او بود. این نوع برخورد، حکایت از آن دارد که گناه این اهانت تاریخی به آگاهی و آزادی، تنها به گردن ابوالقاسم قوام الدین درگزینی وزیر سلطان سلجوقی نیست که از دشمنان هرگونه اندیشهای بود که از آن عطر شکفتن احساس میشد. ابوالقاسم درگزینی حتی وقتی به افراد قشری و تنگنظر دستور داد و یا توصیهکرد که مجلسی بیارایند و عینالقضات را موجودی تلقیکنند که تیشه به ریشهی باورها و مقدسات مردم میزند، اگر چنان افرادی حاضر به انجام آن توصیه و یا دستور وی نمیشدند، قطعاً کار او به همان سادگی که تصور میکرد، پیش نمیرفت. در گسترههای نادانی، تعصب و تنگنظری، میتوان به سادگی کسانی را یافت که قومی را برمی آشوبند و به سادگی زندگیهای انبوهی را برباد میدهند.»
صرفنظر از این که چنان افراد مقاوم و آگاهی در دستگاه سلجوقیان پیدامیشدند که در برابر دستور وزیر سلجوقی مبنی بر کشتن عینالقضات متفکر و عاشق، مقاومت میکردند و دستور آن وزیر و مأموران امنیتی او را به چیزی نمیگرفتند، باید این نکته را یادآورشد که در یک جامعهی عقب مانده که افراد قشری و تنگنظر، بیشتر اوقات، حرف آخر را میزنند، چندان ساده نیست که انسانی در این سوی آن سده های تاریک، چنان انتظارات آرزومندانهای را در سر داشتهباشد. جامعهی ایران آنروز، جامعهای نبوده که به مذاکره، توافق و احترام به حقوق حقهی انسانی، گرایشی داشتهباشد. در آن بافتهای خشن و پر از دسیسه، حق با کسی بوده که قدرت، نیروی انسانی و اسلحه در اختیار داشتهاست. شخصیتی مانند عینالقضات که کارش اندیشیدن، بحثکردن و نوشتن بوده، چگونه میتوانسته در چنان فضایی، وارد مبارزهای پیروزمندانه شود. درستاست که آغاز هر حرکت، بخشی از یک مبارزهاست. چه آن حرکت در زمان محاسبهشده، به پیروزی آشکار بینجامد و چه نینجامد. چنین است که برخی مبارزات تاریخی، یک دورهی زمانی چند ده ساله و حتی چند صد ساله را در پیدارد. تردید نیست که بسیاری از آرزومندان پیروزی آن حرکتها، دیدن روز تحقق آرزوهای اجتماعی خویش را با خود به گور میبرند. باید دانست که در مبارزههای اجتماعی، صحبت بر سر این یا آن فرد نیست. از این رو باید دانست که هرحرکت عدالتخواهانه و یا حتی فقط با خواست آزادی بیان، آنهم نه برای اهانت به مخالفان و دیگراندیشان، بلکه تنها برای تحقق اندکی از آرزومندیهای طبیعی انسانی، خود، بخشی از یک روند رو به پیشاست.
مبارزه برای او، چیزی به نام مبارزه در مفهوم امروزی آن، نبودهاست. نه مبارزهی سیاسی و نه مبارزهی اجتماعی. آن چه در برابر او قرار داشته، تداوم و تکامل یک زندگی آرام انسانی، همراه با شکوفایی، همدلی، شور و شوق بودهاست. به طور طبیعی، در دایرهی معاشرت او، شماری از افراد برجستهی علمی، ادبی و عرفانی، حضور داشتهاند. عدهای از آنان، از هواداران و شاگردان او بودهاند و از این شوق جوشان استاد جوان خویش به اندیشیدن و بیانکردن آن، چه از طریق نوشتن و چه از طریق صحبتکردن، شادمان بودهاند. این، کل زندگی فردی مانند عین القضات بودهاست. اما طبیعیاست که در همهی جوامع تاریک و تنگ، وقتی اکثریت مردم و حتی سیاستمدارانشان به گونهای سطحینگرانه، سرشار از تعصب و سوء ظن به دارندگان اندیشههای دیگر، نگاه میکنند و از طرف دیگر، افراد معدودی به شیوهای کاملاً متفاوت از آنان میاندیشند و زندگی میکنند، غیرعادی نمینماید که بیان آن دیدگاهها از سوی اینان، آن اکثریت کمحوصله و «نزدیکبین» فکری و سیاسی را سخت برآشوبد. اگر عینالقضات توانستهبود تا قبل از قدرتگیری فردی مانند ابوالقاسم درگزینی، بازهم حرفهایش را که به مذاق هزاران هزار نفر خوش نمیآمده بر زبان بیاورد و کسی به وی نگوید که بالای چشمش ابروست، شاید از لطف قدرتمداری فردی چون عزیزالدین مستوفی اصفهانی وزیر سلطان محمودبن ملکشاه سلجوقی بوده که نه تنها از عینالقضات حمایت میکرده بلکه از دوستداران آراء و اندیشههای او نیز بودهاست. اما به علت توطئههای مخالفان و از جمله شخص ابوالقاسم درگزینی، وی نه تنها تمام پایگاه قدرت خود را در دربار سلجوقیان از دست میدهد، بلکه به جرمهایی که در چنان بافتهای دسیسهگرانه و ویرانسازانه، کم هم نیست، به قتل میرسد.
با مرگ عزیزالدین مستوفی اصفهانی، ورق روزگار نیز نسبت به شخص عینالقضات نیز برمیگردد. همان اندیشههایی را که او در آن هنگام، بر زبان میآورد و مینوشت و در قبال آنها، تحسین و آفرین میشنید، اینک میبایست تاوان آن گفتنها و نوشتنها را با مرگ دردناک خود بپردازد. این را میدانیم که عینالقضات با خیام نیز، ملاقاتهایی داشته و از محضر او بهره بردهاست. اینکه این ملاقاتها در کجا اتفاق افتاده و چه مدت زمانی را شامل میشده، اطلاعات دقیقی در دست نیست. البته وقتی که خیام، سن و سالی بالای هفتاد سال داشته، عینالقضات، جوانی هفده، هیجده سالهبوده است. خیام اندیشمند و تلخ نسبت به ابنای ستمگر روزگار و نیز غیر قابل اعتماد بودن دیگر مردمان به علت نادانی و ناآگاهی، از کسانی نبود که به سادگی تمایلی به دیدار یک شخصیت عرفانی نشان دادهباشد. اما چنین برمیآید که هم عینالقضات، شخصیت عمیق و علمی خیام را میپسندیده و هم خیام، از این جوان صمیمی و بیقرار برای داشتن جهانی بهتر، خوشش آمده بودهاست. در آن روزگار که او را به بالای دار میبردند، حکیم عمر خیام، دیگر زندهنبود. اما در جامعهی ایران، درگیریهای فکری و کلامی میان فرقههای گوناگون مذهبی، بر سر آنکه «حق» با کیست، همچنان ادامه داشتهاست. «حق»ی که آنان از آن صحبت میکردهاند، ابتداییترین، سطحیترین تصور از حقی بود که در زندگی روزانهی مردم، حتی محلی از اِعراب نداشت.
در عَوَض افرادی مانند خیام، به علت سرد و گرم چشیدگیهای خویش از گردش روزگار، نه به راحتی دهان میگشودهاند و نه به هرکسی از پیرامونیان خویش اعتماد میکردهاند. خیام با وجود نفوذ معنوی خویش و اعتبار علمی بسیاری که داشت، این را میدانست که اگر بهانهای تحریککننده به دست افراد قشری و تنگنظر بدهد، خطر آن وجود دارد که جانش را به قربانگاه «حقیقت» ذهنی خویش و باطل ذهنی مخالفان بفرستند. حتی شخصیتی مانند خواجه نظام الملک (۴۰۸-۴۸۵) که طرفدار عدالت بوده و همیشه دوستداشته که شاهان و امیران، به وضع و حال رعیت رسیدگیکنند و درد دلهای آنان را بشنوند، از این قشرینگری و تنگنظری زمانه برکنار نبودهاست. او دین و دولت را دو برادر میداند که باید همیشه در کنار یکدیگر به سربرند. از طرف دیگر، هم او، دشمنی عمیقی با باطنیان و گروههایی که «دیگراندیش» در نظر میآمدهاند، داشتهاست. حتی وقتی در کتاب خود از آمدن باطنیان به سرزمین شام و مغرب صحبت میکند، از احمدبن عبدالله میمون که از ترس جاسوسان حکومت، مردم را در نهان به این فرقه دعوت میکردهاست، به شکلی نفرینشده نام میبرد. وقتی که این شخص میمیرد، خواجه، مرگ وی را اینگونه توصیف میکند:«همآنجا بمُرد و جان ناپاک به دوزخ سپرد.» وقتی شخصیتی مانند او، طرفداران تفکرات دیگر را افرادی ناپاک و دوزخی میداند و از مرگشان تا این حد ابراز خوشحالی میکند، نکتهی غریبی نیست که چند دهه بعد، جوان اندیشمند و عاشقی همچون عینالقضات، در جایی به چوبهی دار سپرده میشود که چراغ اندیشه را روشن نگاه میداشتهاست.
از لحظهای که آقای «مجدالله مَسندی» پشت تریبون قرار گرفتهبود، حتی لحظهای نفس تازه نکردهبود. با وجود آن که «سینهای مالامال از درد» داشت، اما قبل از آن که در پی «مرهمی» باشد، در اندیشهی «همدمی»بود. او اینک همدمان خویش را در قالب جمعیتی فراتر از هزار، پیداکردهبود. جمعیت عظیم شنوندهای که نگاههای خود را به دهان او دوختهبود تا بداند از این ماشین فکر و تحلیل، چه اندیشههایی به بیرون ریخته میشود. آقای مسندی به این نکته آگاه بود که شمار بسیاری از آن شنوندگان، نه در پی فهم جوهر سخنان او هستند و نه محتوای صحبتهای وی، مشکل زندگی آنانست. تا مردانی چون «کامران کنکاشی» هستند که برای یک بوته گل، هزاران بوتهخار را نیز آبیاری میکنند، غمی نبود که شمار شنوندگان وی که حرف دل او را درک میکردند و جان در گرو چنان صحبتهایی داشتند، اندک باشد. اگر مردمان دیگر برای جمعشدن در چنان فضایی و بهرهبردن از میوه و شیرینی «بادآورده»، به خود زحمت از خانه بیرون آمدن و تحمل شنیدن آن سخنرانی را میدادند، جای ملامتی نبود. نه لازم بود همهی مردم شیفتهی عرفان و خاصه، دوستدار عین القضات همدانی باشند و نه میبایست چنان انتظاری داشت.
«در آن شرایط که حکومت شاه، در همهی عرصههای فکر، دوستداشت کنترل خُرد و درشت را در نوشتن و سخنگفتن داشتهباشد، تردید نبود که آقای کنکاشی، اجازهی چنان سخنانی را پیشاپیش از مقامهای مسؤل گرفتهبود. گذشته از آن، سخن از «عینالقضات» به میان آوردن و با او همدل شدن و نیز نفرین و نفرت خاموش و بیکلام، نثار مخالفان و کُشندگان او کردن، بردامن بزرگان روزگار حال، گَردی که قابل رؤیت باشد، نمینشاند. اتفاق را که صحبت از نارواییهای آن روزگاران کردن، میتوانست این ذهنیت را در بسیاری از حاضران ایجادکند که اینک آزادی بیان، در همهی عرصههای اجتماعی، ریشهگذاشتهاست. هرچند تا آنجا که میدانستم، کامران کنکاشی در پی اثبات چنین فرضیهای نبود. اما کسانی که همیشه در پی بهرهبرداری از رویدادهای ریز و درشت اجتماعی و فرهنگی هستند، میتوانند در هرکجا و هر زمان، برداشتهای لازم را به نفع خویش، برزبان آورند و سپس در گسترهی جامعه بپراکنند. کلماتی که از دهان آقای مسندی بیرون میآمد، انگار میخ هایی بود که افراد را بر صندلیهایشان محکم میکوفت. حتی آنان که شنوندهی وفادار و دلبستهی چنین محافلی نبودند، از نظر رفتار و حرمتقائلشدن برای شخص سخنران، دست کمی از مشتاقان و شیفتگان عینالقضات نداشتند.
ادامه دارد
عینالقضات، متفکر و عاشق / بخش اول
عینالقضات، متفکر و عاشق / بخش دوم