از عوامل مهمی که به برقراری حکومت اسلام سیاسی بر ایران کمک کرد، پشتیبانی روشنفکران اروپایی از آن بود. پس از آنکه در اروپا کل طیف چپ در دهههای پیش از انقلاب خواهان “سرنگونی دیکتاتوری شاه” بود با بالا گرفتن کار انقلاب اسلامی نامدارانی بسیار و در میانشان فیلسوفان چندی، مانند میشل فوکو و یورگنهابرماس ، ادوارد سعید، ژاک دریدا، ژان لویتار... به مراتب از “شورش مردم ایران با دستهای خالی”(فوکو) دفاع کردند و دربارۀ “رهبر افسانهای قیام ایران” و ” معنویت انقلابی اسلام” مطالبی در روزنامههای خارجی نوشتند که به عقل هیچ آخوندی نمیرسید! این “فیلسوفان” به سبب نفوذ فکری خود بر قشر “انتلکتوئل” اروپا و آمریکا به پرنفوذترین بلندگویی بدل شدند که برای تبلیغ حکومت اسلامی قابل تصور بود.
اگر این جنبه از “انقلاب اسلامی” روشن شود، خواهیم دید که ایرانیان در بحبوحۀ رویدادهایی که به قدرتیابی ملایان انجامید با چه فشار تبلیغی روبرو بودند. در این صورت شایدکسانی که مدعیاند، مردم ایران به “طمع آب و برق مجانی” و یا به “مذهب زدگی” به قدرت یابی ملایان رضا دادند، از توهین به ملت ایران دست بردارند!
در میان “فیلسوفان” یاد شده، اشارهای به میشل فوکو از این نظر جالب باشد که او در آستانۀ انقلاب به ایران آمد و در ۱۱ مقالۀ پیاپی برای روزنامههای پرنفوذ کوریر دلاسرا (ایتالیا) و لونوول ابزرواتور (فرانسه) ستایش بیکران خود را از “رویایی که ایرانیان در سر دارند”(۱) بیان داشت و به پیشواز انقلاب اسلامی بهعنوان “انقلابی فرامدرن” رفت. گفتنی است که او پس از آنکه “اسلام ناب محمدی” چهرۀ واقعی خود را نشان داد، بدون آنکه از ملت ایران پوزش بخواهد بیکباره روابطش را با آشنایان ایرانی خود قطع کرد!
هدف این نوشتار وارسی این پرسش است که از چه رو فیلسوفان یاد شده به حدی از انقلاب اسلامی پشتیبانی کردند که حتی حیثیت معنوی خود را نیز به خطر انداختند؟ نقطۀ مشترک آنان خوانشی از مکتب “پست مدرنیسم” است. بر اساس این خوانش پروژۀ مدرنیسم شکست خورده و عمرش بسر آمده است. زیرا:
« فیلسوفان روشنگر سدۀ ۱۸ مدعی بودند که حقوق بشر و نظام دمکراسی ارزشهایی جهانشمول هستند و باید در سراسر جهان پیاده شوند. درحالیکه در دو سدۀ گذشته نه اروپاییان توانستند این ارزشها را به دیگر نقاط جهان صادر کنند و نه مردم کشورهای بیرون از حوزۀ فرهنگ اروپایی علاقهای به جلب این ارزشها نشان دادهاند. حداکثر آنکه تنها چند کشوری (مانند آمریکای شمالی واسترالیا .. ) که بدست مهاجران اروپایی تأسیس یافتند، توانستند پروژۀ مدرنیته را پیاده کنند.
از سوی دیگر حوزههای فرهنگی دیگر مانند چین، هند، روسیه و کشورهای اسلامی نیز در این مقولات حرفهایی دارند و نابودی ویژگیهای فرهنگی آنها به منظور یکسان سازی جهان زیر چتر مدرنیته مجاز نیست. وانگهی مدرنیته نیز رنگ و بوی فرهنگ “بومی” اروپا را دارد و دلیلی وجود ندارد که دست آوردهایش برتر از دیگر فرهنگهای بومی باشد...»
بدین ترتیب “پست مدرنیسم” به “نسبیت فرهنگی” (Cultural relativism) میرسد و ادعا میکند هر حوزۀ فرهنگی از ارزشهایی برخوردار است که در آن تنیده شده و نباید به بهانۀ مدرنیزاسیون ارزشهای “فرهنگهای بومی” را در جهت یکسان سازی نابود ساخت. مثلاً ختنه در کشورهای مسلمان، تقدس گاو نزد هندوان و یا تقویم چینی را بدین دلیل که خرافی است نباید کنار گذاشت، زیرا در طول هزاران سال در چهارچوب فرهنگ بومی به جزئی از هویت فرهنگی بدل شده است.
به همین دلیل از کارگر ترکی که در جستجوی کار به برلین مهاجرت کرده و یا جوان الجزایری را که در خانوادهای مسلمان در فرانسه تربیت یافته، نمیتوان خواست که چون مجبور به زندگی در اروپا شده است بر سنتهای اجدادی و عادات تربیتی خود خط بطلان بکشد!
“نسبیت فرهنگی” مفهوم “قوم محوری” (Ethnocentrism) را نیز از جامعه شناسی مدرن گرفته است. بدین معنی که هر قومی رفتارهای خود را همواره عادی، طبیعی، نیک و پراهمیت مییابد، در حالیکه رسوم و رفتار اقوام بیگانه را به مراتب وحشی، غیرانسانی، زننده و نابخردانه تلقی میکند. زمینۀ این اختلاف “خود محور بینی” است و این اگر در دنیایی که بسوی “دهکدۀ جهانی” به پیش میرود برقرار بماند، زمینه برای احساس برتری قومی و نژادی رشد میکند. از اینرو برای پیشگیری از رشد “قوم محوری” باید در راه تفاهم با فرهنگهای دیگر، هرچند در نظر اول بیگانه و نابخردانه بنظر آیند، کوشید.
می بینیم که برخی از جوانب “نسبیت فرهنگی” چندان نارسا نیست و در محدودۀ مشخصی مثلاً در اروپا بسیار مفید است و هرچه ملتهای اروپایی بکوشند برای گوناگونیهای خود تفاهم بیشتری نشان دهند به هم نزدیکتر خواهند شد. بدین ترتیب پست مدرنیسم از جوانب مثبتی برای رشد و پیشرفت جوامع پیشرفته برخوردار است و در اصل نتیجۀ کند و کاو اندیشمندان اروپایی است بمنظور پیشبرد پروژۀ مدرنیته.
«روشنفکر قلمرو عمومی باید با مسؤولیت حرف بزند.»
شاهرخ حقیقی(۲)
توجه به این مطلب از آنجا اهمیت دارد که میتوان و باید جوامع بشری را با بدن انسان مقایسه کرد. در این صورت نتیجه میگیریم، آنچه برای درمان نارساییها در جامعهای مفید است میتواند برای جامعۀ دیگری ناروا و حتی زهرآگین باشد. به همین ترتیب اگر جامعهای بر بستر بحران و بیماری افتاده باشد نخواهد توانست با تکیه بر نیروی درونی خود سلامت یابد و نیاز به روشی دارد که هرچند در جوامع دیگر کشف شده اما کارایی و تأثیر خود را در موارد مشابه نشان داده است.
اگر از این دیدگاه به جهان معاصر بنگریم، درمی یابیم که در پنچ سدۀ گذشته در اروپا رویدادهایی رخ داد که در تاریخ بشر بیسابقه بود و نه تنها زندگی اروپاییان را بکلی دگرگون ساخت، بلکه بر زندگی مردم جهان نیز تأثیرات نازدودنی گذاشت.
این دگرگونی در وهلۀ نخست ناشی از پیشرفت دانش و تکنولوژی در اروپا است که گسترش آن، زندگی در دورترین نقاط جهان را بهبود بخشیده و از دامنۀ گرسنگی ، قحطی و بیماری کاسته است. در خود اروپا در نتیجۀ رفرم مذهبی و پیامدهای آن برای نخستین بار در تاریخ رهائی از بردگی مذهبی ممکن شد و فرهیختگان توانستند با تکیه بر عقل درهایی از اندیشه و دانش را بر خود و جهانیان بگشایند که در دیگر نقاط جهان حتی در آینۀ خیال هم نمیگنجید.
در سایۀ این دست آوردها مردم کشورهای پیشرفته به رفاه، امنیت و عدالت اجتماعی در سطح بالایی دست یافتند. روشن است که پیشرفت دانش و تکنولوژی تنها بخشی از پیشرفتهای بشریت مترقی را در برمی گیرد و بدیهی است که اگر مردم کشورهای دیگر نیز علاوه بر استفاده از محصولات تکنولوژی “غربی” دیگر دست آوردهای “غربیان” را نیز بکار برند آنان نیز در این راه پیشرفت خواهند داشت:
قرارداد اجتماعی برای تعیین حقوق و وظایف دولت و ملت، تفکیک قوای سه گانه، تعبیۀ نهادهای انتخابی و مسئول در برابر شهروندان و بسیاری دیگر از دست آوردها و ابداعات اروپایی دقیقاً مانند کشفیات و اختراعات علمی و فنی پدیدههایی هستند که میتوان آنها را در هر کشوری پیاده کرد، بدون آنکه هویت فرهنگی خدشه دار گردد.
برعکس، چنانکه تاریخ کشورهای پیشرفته نشان میدهد کاربرد این دست آوردها از آنجا که به خردورزی نیاز دارد البته که باعث پالایش سنتهای بومی میشود، اما به تبلور هویت فرهنگی نوین و سرافرازی نیز منجر میگردد. همراه با رهایی از مذهبزدگی، دریافت حقوق شهروندی و آزادیهای فردی، مردم عادی نیز به شناخت و حفظ مظاهر تاریخی و ملی خود علاقمند میشوند و باعث میشوند که هویت فرهنگی و تاریخی جلوۀ جدیدی بیابد.
بعنوان نمونه پس از چند هزار سال که قانون قصاص در همه جای دنیا حاکم بود، در کشورهای پیشرفته بدین رسیدند که قصاص همان انتقام است و به بهبود رفتار فردی و اجتماعی منجر نمیشود. تا آنکه در این کشورها همین چند دهه پیش قانون مجازات اعدام را لغو شد.
بهر حال اکنون تجربۀ همۀ کشورهای پیشرفته نشان داده است که لغو اعدام نه تنها باعث گسترش بزه کاری نمیشود که دامنۀ آنرا محدودتر میکند. از اینرو چشم پوشی از مجازات اعدام یکی از دست آوردهای بشری است و در هیچ جامعهای نمیتوان به بهانۀ آنکه مذهب و سنت خواهان قصاص هستند از آن چشم پوشید.
مهمترین این دست آوردها “حقوق بشر” است که هرچند در اروپا ابداع گردید، اما هیچ انسان عاقلی نمیتواند خواستار نادیده گرفتن آن در جامعۀ خود باشد! به همین ترتیب دیگر دست آوردهای کشورهای پیشرفته، از سیستم حکومت گرفته تا تساوی زن و مرد، پدیدههایی ویژۀ کشورهای پیشرفته نیستند، چنانکه درکشورهایی با هویتهای فرهنگی و مذهبی گوناگون (از سوئد گرفته تا ژاپن) برقرار شدهاند. این دست آوردها نتیجۀ کوشش و مبارزۀ بزرگترین اندیشمندان و دانشمندان هستند و هر یک از آنها برای بهبود اوضاع زندگی و رسیدن به رفاه و آسایش از محصولات فنی “غربی” برای جهانیان مفیدتراند. هرچند همانگونه که کشورهای “عقب مانده” باید از محصولات “غرب” خردمندانه استفاده کنند باید بتوانند پدیدههای اجتماعی و سیاسی را که در اروپا و آمریکای شمالی ابداع شدهاند نیز با سنجش خردمندانه به کار برند.
کافیست یکی از پدیدههای جامعۀ مدرن را (از تساوی زن و مرد تا قوانین کارگری) در روند تاریخیاش در نظر گیریم تا ببینیم چه کوششهای عظیم و مبارزات گستردهای در سدههای گذشته لازم بوده است تا در طی مبارزات گسترده و پیگیری گام به گام بر ویژگیهای قرون وسطایی جامعه غلبه گردد و زندگی اجتماعی بر بنیانهای تازهای قرار داده شود. از این نظر به میزان بالایی از بیمایگی و گستاخی نیاز است تا این دست آوردها بعنوان “ویژگیهای منحط غربی” بی ارزش خوانده شوند.
کوتاه آنکه تنها راه گشوده در برابر کشورهای عقب مانده آن است که با کوششی هرچه بزرگتر مظاهر مدنیت نوین را با درایت و روشن بینی در جامعۀ خود تحقق بخشند. شاید در نیمۀ سدۀ ۱۹م. کشوری یافت نمیشد که به اندازۀ ژاپن از فرهنگ بومی جانسخت و غریبی که در طول هزاران سال انزوای فرهنگی شکل گرفته بود برخوردار باشد. اما ژاپنیها توانستند نه تنها در مدتی کوتاه مظاهر تمدن نوین را فراگیرند، بلکه با پالایش خردمندانۀ سنتهای دیرینه به هویت فرهنگی سرافراز و درخشانی دست یافتند.
بنابراین میتوان جمع بست، که بشر پیشرو در پنج سدۀ گذشته مراحل: رهایی از تاریک اندیشی دینی، روشنگری خردمندانه، مدرنیته و پسامدرنیته را گذرانده است. با استفاده از دست آوردهای کشورهای پیشرفته ممکن است که این مراحل را با سرعت بیشتر پیمود اما دور زدن و نادیده گرفتن هر یک از آنها نه تنها غیرممکن است که مانند دارویی است که مصرف نابهنگام آن تأثیر سمّ کشنده را دارد. چنانکه اگر پیش از رهایی از تاریک اندیشی مذهبی به استقرار مدرنیته بکوشیم همان میشود که در دوران حکومت پهلوی، ایران را با بحران هویت روبرو ساخت.
پست مدرنیسم که بهبود جوامع پیشرفته را هدف دارد، طبعاً به انتقاد از نقاط ضعف آنها میپردازد. این انتقادات برای ملایان ایرانی، که در سدۀ گذشته با همۀ قوا بر مظاهر پیشرفت مدنی میتاختند، فرصت مناسبی فراهم آورد تا اینک از موضع دفاع از “فرهنگ صیغه و نجس و تعزیر و سنگسار” به تهاجم بر “تمدن و فرهنگ منحط غربی” روی آورند.
فرزندان همان ملایان در سدۀ گذشته حتی از ساختن گرمابه و مدرسه و براه انداختن “ماشین دودی” جلوگیری میکردند و روشنگران ایرانی را در روز روشن به قتل میرساندند، به کمک نوچههای خود مانند فردید و آل احمد و شریعتی از یک سو، و شایگان و نصر و نراقی از سوی دیگر، نسل جوان ایرانی را به “آنچه خود داریم” جلب کرد، “آسیا در برابر غرب” را علَم نمود و سوار بر انتقادات پست مدرن، به بهانۀ مبارزه با “غرب زدگی” به میدان آمد.
بنابراین پریدن به “پست مدرنیسم” که برای بخشی از “روشنفکران” ما “یکشبه ره صد ساله پیمودن” مینمود، به نردبانی بدل شد که ملایان را بر تخت قدرت نشاند و به آنان فرصت داد تا در راه اهداف جاه طلبانۀ خود نه تنها ایران را به خاک سیاه نشانند، بلکه “اسلام سیاسی” را به “جهان اسلام” صادر کنند تا در سایۀ آن هر “سودانی از دنیا بیخبری” و هر “ملای افغانی” برای دفاع از تاریک اندیشی خود به “مبارزه” برخیزد.
در سدۀ گذشته به کوشش روشنگران کشورهای خاورمیانه امید میرفت که رفته رفته فرهنگ انسان مدرن به کشورهای اسلامی نیز رسوخ کند. در نیمۀ این راه مردم مسلمان در این جوامع بدین پی برده بودند که “فرهنگ بومی” آنان تا چه حد از موازین نوین انسانی بی بهرهاند و اگر میخواهند در دنیای امروز از زندگی شایستهای برخوردار باشند باید بکوشند خود را با موازین پیشرفتۀ زندگی اجتماعی هماهنگ سازند. اما اکنون با توسل به “نسبیت فرهنگی” نه تنها ضرورتی برای غلبه بر رفتار و کردار “بومی و بدوی” خود نمیبینند که خواستار گسترش آن در تمامی جهان هستند!
به عنوان نمونه، در دهۀ ۶۰ قرن گذشته نسل اول مهاجران از ترکیه به آلمان، از الجزایر به فرانسه و یا از مصر به آمریکا بر عقب ماندگی خود آگاه بودند و میکوشیدند بر آن غلبه کنند، اما امروزه با گسترش “اسلام سیاسی”، نسل دوم و سوم این مهاجران نه تنها بر رسوم بدوی خود پامیفشارند، بلکه خواستار تغییر ارزشهای “جوامع میهمان” در جهت “فرهنگ بومی” خود هستند!
بدین ترتیب دایرهای بسته شده است که از فیلسوفان پست مدرن آغاز شد و بدست “روشنفکران اسلامپناه ایرانی” به قدرتیابی ملایانی انجامید که سوار بر تودۀ داعشی، مدنیت نوین جهانی را تهدید میکنند.
—————————————
(۱) میشل فوکو ، ایرانیها چه رویایی در سر دارند؟ ترجمه: حسین معصومی همدانی؛ شهر کتاب، ۱۳۷۷
(۲) شاهرخ حقیقی در مصاحبه با روزنامه شرق، http://www.cgie.org.ir/fa/news/10975
■ آقای غیبی گرامی؛ در ابتدای مطلب خود مینویسی؛ «...میشل فوکو ......در ۱۱ مقالۀ پیاپی برای روزنامههای پرنفوذ کوریر دلاسرا (ایتالیا) و لونوول ابزرواتور (فرانسه) ستایش بیکران خود را از “رویایی که ایرانیان در سر دارند”(۱) بیان داشت و به پیشواز انقلاب اسلامی بهعنوان “انقلابی فرامدرن” رفت. گفتنی است که او پس از آنکه “اسلام ناب محمدی” چهرۀ واقعی خود را نشان داد، بدون آنکه از ملت ایران پوزش بخواهد بیکباره روابطش را با آشنایان ایرانی خود قطع کرد!...»
شما بدون کوچکترین اشاره ای به استبدادِ پهلوی به عنوانِ موتور محرکِ وقوف قیام بزرگ و مردمی بهمن ۵۷ در واقع از بیانِ علتِ وقوع اتفاقات میگذری، و فقط روی عدم پوزش خواهی میشل فوکو از ملت ایران مکث می کنی.
اما در پایان مطلبت، خود در باره ی ملت ایران قضاوت کرده و می نویسی؛ «...بدین ترتیب دایرهای بسته شده است که از فیلسوفان پست مدرن آغاز شد و بدست “روشنفکران اسلامپناه ایرانی” به قدرتیابی ملایانی انجامید که سوار بر تودۀ داعشی، مدنیت نوین جهانی را تهدید میکنند...» به عبارتی دیگر ملت ایران را هموزن با داعشیان وزن می کنی.
اما باید توجه داشت، آنچه که از آغازین روزهای پس از قیام بهمن ۵۷ به شکل وسیع و مؤثری به پس رانده شدن روشنفکران از صحن علن جامعه و نتیجتاً عدم توسعه و پیشرفت کشور در مسیر دموکراسی انجامید، عدم تحمل آراء مخالف در میان روشنفکران و بنابراین عدم وجود اتحادی منطقی بین ایشان بر اساس منافع ملی کشور بود و هست. تا جایی که امروز، حتی کسانی چون آقای عبدالکریم سروش که از بنیانگزاران تصویه ی دانشگاههای کشور از “غیر” بود نیز در تبعیدی خود خواسته بسر میبرد.
و این حکایت همچنان باقی خواهد ماند، مگر آنکه همه ی «ما» دریابیم رمز توسعه و پیشرفت کشور در تحمل نظر مخالف و اتحاد بر سر فراگیرترین خواستها و مشترکات نهفته است.
شاد و سلامت باشی
البرز