در روزگار جوانسالی، یکبار دوستی مهربان و اهل اندیشه، از من مُصرانه خواست که در مجلس یکی از شخصیتهای ادبی و عرفانی شهری که او در آنجازندگی میکرد، شرکتکنم. ماجرا از این قرار بود که من برای دیدار کوتاهی از وی، به آنشهر رفتهبودم. او یکی دو سال پیش، بدانشهر نقل مکانکردهبود و در زمان کوتاهی پس از ورود بدان جا، توانستهبود با محافل ادبی و شخصیتهای برجستهی فکری و عرفانی آنشهر، تماس برقرارسازد. اینکار او که به سرعت توانستهبود، با افراد ناشناس اما مورد نظر خویش، رابطه برقرارکند، هرگز مرا متعجب نساخت. در چشمانداز فکری او، هرچهبود، مقولاتی از همیندستبود. بدین جهت وقتی که دو سال قبل از آن، داشت برای رفتن به آن شهر، با من خداحافظی میکرد، در آن لحظه گفت:«تردید نکن که جای خالی همهی دوستان و آشنایان دیرین را در روزها و هفتههای اول ورودم به شهر جدید، سخت احساسخواهمکرد. اما من از آن جویندگانی هستم که یابندگی، سرفصلِ تردیدناپذیر زندگی مناست. ممکناست در بسیاری از اوقات، حتی در این یابندگی به معنی سنتی آن، توفیقی نیابم. اما من حتی جُستن و نیافتن را نوعی جستن و یافتن میدانم. اما نه یافتن چیزی که به دنبالش بودهام بلکه یافتن چیزی که نه به دنبالش بودهام و نه به آن فکر کردهام. بدین معنی که در همین گشتنها و جستنها، به کشف افقهای جدیدی از اندیشه نائل شدهام که مرا از شوق و شکوفایی، سرشار کردهاست. از اینرو، باکی مدار اگر در روزها و هفتههای نخستین، غریبانه، در ساحلهای آرام یا متلاطم، به دنبال چیزی بگردم. در آن لحظات، مطمئنا به روزهایی میاندیشیدم که به سادگی میتوانستم دوستانم را ملاقاتکنم و از دیدارشان، به مهر و گرمی، بهرهورشوم.» باری، او در میان شخصیتها و آشنایان جدیدی که در آن شهر غریب، برای خود دست و پا کردهبود، خانهی این شخصیت عرفانی، نمونهای از آنها بود. او تقریباً مشتری همیشگی آن مجلس شدهبود.
در آن شبی که قرار بود بدان جا برود، من به عنوان میهمان، دست او را بازگذاشتم که از کارهای روزانه و یا از دیدارهای فرهنگی و ادبی یا عرفانی جاری، به دلیل مراعات حال من، صرفنظر نکند. میدانستم که او به هرکجا که پا بگذارد، مانند آتش، باید جای خود را بازکند. او از آن کسانی نبود که در یک قفس تنگ بماند و تن به «قضا» و «قَدَر» بدهد. اعتقاد او همیشه آن بود که باید از همهی امکانات بهرهجست. اگر این امکانات، در کتاب خلاصهشدهباشد، نباید دقیقهای در خواندن و یا به دست آوردن آن اهمالورزید. اگر این امکانات در دیدار با یک شخصیت فکری و فلسفی تجلی یافتهباشد، آن نیز از موردهایی است که نباید در دستیافتن بدان، تردید به خود راهداد. از اینرو، او مرتب در حال جستجو بود. انگار ندایی غیبی به او گفتهبود:«جُرم تو همین بس که اگر حتی عمری به کمال داشتهباشی، زندگی بسیار کوتاهی را تجربه میکنی. از اینرو، اگر بخواهی از بزرگترین و ارجمندترین موهبتها و لذتهای زندگی بهره ببری، باید بیشترها از این در اختصاص دادن عمر خویش به ارزشها و بازسازی آنها، تلاش داشتهباشی. من هرگز در پیرامون خود، مانند او، کسی را ندیدهبودم.
جستجوی من اما، آهنگ بسیار کندتری داشت. من دوستداشتم برخی نکتهها را پس از تأمل و تفکر، از هضم باورمندانهی خویش بگذرانم و متقاعدشوم که آنها را به روشنی میفهمم. اگر چه ممکنبود در برخی موارد بپسندم و در موردهای دیگری، نپسندم. مهمترین نکته برای من آن بود که آن موردها، بتواند در باور و منطق من، برای خود جایی داشتهباشد. دوست من از تشنگانی بود که تقریباً هرکتابی را چشمهی آبی میپنداشت اگر نه جوشان و خروشان اما به هرصورت در حال حرکت و به همین جهت، دوستداشت که از آن اگر نه کاسهای بلکه مشتی نوشکند. فلسفهاش آن بود که هرچیزی به یکبار تجربهکردن میارزد. او چنان اعتقادی به خصلت آفرینشگرانه و شکوفانندهی خویش داشت که میگفت:«اگر شما بیارزشترین تابلوها را در برابر نگاه من بگذارید و یا سطحیترین کتابها را به من بسپارید، من از درون آنها اگر نه گنج، بلکه بسیاری چیزهای ارزشمند استخراج میکنم. این منم که برآنها میافزایم. اما نخست باید چیزی در برابرم قرارگیرد که حرکت مواج فکر من، کار خود را شروعکند.» این دوست، چندسالی از من بزرگتر بود اما هرگز ادعای بزرگینداشت. اعتماد به نفس حیرتانگیز او، گاه افرادی از پیرامونیان وی را به هراس وا میداشت. روزی شخصی که هنوز مدت کوتاهی با او آشنا شده بود، گفت:«او اگر موقعیتی به دست بیاورد، میتواند یکی از بزرگترین دیکتاتورهای تاریخشود.» این دریافت تأمل برانگیز، وقتی برزبان آمدهبود که آن شخص، اعتماد به نفس حیرتانگیز او را در چند و چندین بافت رفتاری و گفتاری دیدهبود.
البته من با آن شخص و دریافتش هم نظر نبودم. زیرا من میدانستم که دوست من، باوجود همهی اعتماد به نفس عمیقی که داشت، از انعطاف و پذیرشبارگی بسیار گستردهای نیز برخوردار بود. او که این اظهار نظر را کردهبود، تنها به موردهایی برخورد کردهبود که مستقیماً جلوهگاه اعتماد به نفس وی به شمار میآمد. اما برای ارزیابی پدیدهها و خاصه انسانها، سادهدلی خواهد بود اگر ما تنها به جلوههای یکسویهی رفتاری و یا گفتاری آنان نگاهکنیم و دیگر موردها را ندیده بگیریم. آن شخص بیشتر به این ویژگی نظرداشت که فقط دیکتاتورها هستند که خود را «مرد» تاریخ میدانند و به همین جهت ادعا میکنند که حرف مرد، یکیاست و جای هیچگونه اشتباه و یا اما و اگر را برای آنچه کرده و یا گفتهاند، نمیگذارند. البته پیشگویی آن شخص، وقتی می توانست به واقعیت پهلو بزندکه دوست من، گذشته از اعتماد به نفس حیرتانگیزش، ازکمترین انعطاف فکری و رفتاری برخوردار نباشد. در حالی که او همیشه با آن که دوستداشت هرچه را که برزبان میآورد، کمتر در لفافهی شاید و احتمال پنهانکند اما با وجود این، همینکه به استدلال قویتری برمیخورد، حرف خود را پس میگرفت و یا آن را اصلاح میکرد. خود این پسگرفتن و اصلاحکردن، حکایت از آن داشت که وی، گوش شنوایی هم برای شنیدن حرفهای دیگران داشت.
مجلسی که قرار بود من آن دوست را در رفتن به آن جا همراهیکنم، مربوط به کسانیبود که نام خود را «یاران پنجشنبه» گذاشتهبودند. در میانشان از رئیس دبیرستان گرفته تا رئیس نهادهای دولتی، آموزگاران و حتی کارمندان جزء ادارات نیز دیده میشدند. منافع مشترک آنها در این مجلس، نه مقام بود، نه ثروت و نه اعتبار سیاسی و اجتماعی. بلکه میزان دانش، تجربه و عشق آنان به موضوعاتی بود که همیشه پس از گذران معمولی زندگی روزانه، به سراغ انسان میآید و گاه او را، دمی آسوده نمیگذارد. تلاش این گروه برآن بود که این مجلس در شبهای پنجشنبه برگزارشود. آنگونه که دوست من، استدلال آنان را شنیدهبود، معمولاً مجلسهای جمعهشبها و حتی پنجشنبه شبها که به حساب شبهای جمعه گذاشته میشود، با پدیدههای مذهبی و مراسمی از این دست گرهخوردهاست. از آنجا که مجلس مورد نظر، از سنخ چنان مجالسی نبود و تبلیغ هیچ تفکری و مرامی هم در آن وجود نداشت، همه به توافق رسیدهبودند که از نظر نامگذاری، آن را از دیگر مجالس مجزاسازند. از دیگر ویژگیهای این مجلس، آنبود که سقف تعداد افراد نمیبایست از دهنفر بیشتر و از پنجنفر کمترباشد. اگر بیشتر یا کمتر بود، میبایست با نوعی توافق و سازش، تعدیلی در آن پدید بیاید تا مجلس مورد نظر، به شکل مناسبی تشکیلگردد.
اگر کسی یا کسانی خارج از آن دهنفر، خواهان شرکت در آن مجلس بودند و گردانندگان مجلس احساس میکردند که آنان از کسانی هستند که باید در چنین حوزههایی حضور فعال داشتهباشند، غالباً مرز ده نفر درهم شکسته میشد. اگر این افراد اضافی، بیشتر از یک یا دو نفر بودند، در آن صورت مجالس دیگری تشکیل میشد که باز افرادی را از میان همان مجلس اصلی دستچین میکردند تا در آن مجلس اضافی و یا فوقالعاده شرکتکنند. در این میان، کسانی که همچون من، میهمان بودند، میتوانستند با کسب اجازه از مدیریت مجلس و همچنین آشنایی با یکی از اعضای آن، در آن جا حضوریابند. شاید برخی، این نوع «سقف» و «کف» گذاشتنها را همراه با پارهای مقررات دست و پاگیر دیگر، بیشتر به ظاهرآرایی تعبیر میکردند و آن را مشابه «هفتدست آفتابه لگن» میدانستند که «شام» و «ناهار»ی در پی آننبود. البته مدیریت آن مجلس، به اینگونه خُردهگرفتنها، اعتنای چندانی نداشت و پشتگرمی خویش را در آن میدانست که آنان عملاً تا آن زمان، نشان دادهبودند که بیشتر به «جوهر» و «معنا»ی آن جلسهها میاندیشند تا پرداخت به پدیدههای ظاهری و سطحی. هرچند معتقد بودند که برای رسیدن به یک هدف معین، نمیتوان برخی عوامل را اگر چه ظاهراً بیاهمیت، ندیده گرفت و شماری عوامل دیگر را اگر چه پُر اهمیت، جزو تعیینکنندهترین آنها دانست و دیگر موردها را به دست فراموشی سپرد.
قبل از آنکه وارد آن مجلسشویم، دوست من برایم توضیحداد که افراد شرکتکننده در آن مجلس ادبی و عرفانی، هرکدام از دانش و تجربهی کافی برخوردار هستند و اصرار دارند که ترکیب افراد شرکتکننده، میبایست از نظر سنی، متنوع باشد و طیف نسبتاً گستردهای را دربر بگیرد. درستاست که داشتن دانش، در همهجا و همهوقت، لزوماً با بالا یا پایینبودن سن انسانها گره نخوردهاست اما نوع نگاه و تلقی افراد از پدیدهها در دورانهای مختلف عمر، نه تنها متفاوتاست بلکه این تفاوت، زمینه را برای درهمآمیزی اندیشهها و شکوفایی بهتر آنها فراهم میسازد. از اینرو، برای آنان بسیار دلپذیر میبود اگر چندنفر زیر سیسال و عدهای دیگر، بالای سی و چهل و پنجاه سال میبودند تا چشمانداز متوازنتری از تجربههای انسانی و تلقی اندیشهها پدیدآید. در آن شب، موضوع بحث، «نگاههای عارفانه و گرایشهای ستیزهجویانه» در میان شماری از عارفان ایرانی بود. روال مجلس چنان بود که هربار، یکنفر، موضوعی را برای بحث و یا برای صحبتکردن تکنفره در آغاز جلسه به عهده میگرفت. انتخاب موضوع، لزوماً نمیبایست از سوی شخص سخنران، پیشنهاد شدهباشد. بعضیها در پیشنهادکردن موضوعهای متنوع، توانایی بسیار خوبی داشتند و شماری دیگر در تحقیق و آمادهکردن مطالب، افرادی کوشا و خستگیناپذیر بودند. از اینرو، ممکنبود پیشنهاد دهنده، خود، مسؤلیت صحبتکردن را به عهده بگیرد و یا کسی دیگر، داوطلب این کارشود.
این نشستها، هر سههفته یکبار برگزار میشد. آنان معتقد بودند که هر دو هفتهیکبار اگر چه میتوانست خوبباشد اما به دلیل گرفتاریهای روزمرهی افراد، احتمال آن وجود داشت که شخص سخنران، مجال چندانی برای مطالعه و یا بررسی نیافتهباشد. از طرف دیگر، همهی جمع معتقد بودند که نشستهای یکماهه، باز خیلی طولانیاست. در خلال چهار پنج سالی که این مجلس عمر داشت، همه بر این اصول جاری، توافقداشتند. ناگفته نمانَد که تابستانها، جلسهی مزبور به مدت دوماه به کلی تعطیل میشد. اما در روزهای نوروز، برنامهریزی به گونهای انجام میگرفت که حداقل، یک هفته قبل از سال نو و دو هفته پس از آن، جلسهای برگزار نشود. دوست من تقریباً یک سال از ورودش به آن محفل میگذشت. او در خلال این مدت، سومینبار بود که میخواست صحبتکند. اما به دلیل مطالعهی بسیار زیاد و علاقه به چنان مجالسی، پیشنهادهای فراوانی را برای سخنرانی مطرح کردهبود که دیگران توانستهبودند از آن موضوعها برای صحبتکردن استفادهکنند. از بخت خوش، آن شب نیز نوبت او بود که سخنرانی اولیهی مجلسباشد. معمولاً کوتاهترین سخنرانیها از بیست دقیقه شروع میشد و طولانیترین آنها با چهل و پنجدقیقه، پایان میگرفت. مقررات آن جلسه چنانبود که هیچ سخنرانی، حتی جالبترین آنها، نمیبایست طولانیتر از چهل و پنج دقیقهباشد. زیرا به این نتیجه رسیده بودند که بیشتر از آن مدت، هم شنونده خسته میشود و هم گوینده. گذشته از آن، سخنرانی نیز، جذابیت خود را از دست میدهد و در عمل، شخص سخنران، انگار که آب در هاون میکوبد. غالباً زمان بعد از سخنرانی نیز بسیار آموزنده و پربار بوده است. زیرا هریک به تناسب توان و تجربهی خود، نکته یا نکتههایی را مطرح میکنند. از نکات جالب آن که دوست من، تا زمانی که وارد آن مجلسشدیم و او میخواست صحبتش را شروعکند، در بارهی موضوع صحبت خود، چیزی به من نگفتهبود و حتی اشارهای هم به این نکته نکردهبود که خود او، سخنران آن شب خواهدبود. وقتی عنوان صحبت دوستم را شنیدم، طبعاً بسیار خوشحال شدم. اما پس از شنیدن سخنرانی و نیز بحثهای حاضران، کمی به فکر فرو رفتم که چگونه میتوان نگاههای عارفانه را با گرایشهای ستیزهجویانه درهم آمیخت؟ آیا عرفان میتواند مبلغ ستیزهجویی و یا حتی نوعی انقلابیگری باشد؟ واقعیت آنکه تا آن زمان، به این نکته نیندیشیده بودم. اما وقتی با دوستم از آنجا برمیگشتیم، ذهنم انباشته از اندیشههای دیگری بود که تا آن زمان، مجالی برای ورود بدان حوزهها پدید نیامدهبود.
در آن شب، صحبتهای دوست من در میان جمع، واکنشهای متفاوت و حتی متضادی را برانگیخت. صرف نظر از تنوع واکنشها، همه برای دانش و تفکر عمیق او با وجود کمی سن و سال نسبت به آنان، احترام عمیقی قائل بودند. آنها میدانستند و مطمئن بودند که دوست من، آنچه را که مطرح کرده، هرگز از سر هوس و یا ماجراجویی نبودهاست. نه در سر، هوای تحقیر کسی را داشته و نه در دل، نیشی به کسی حواله دادهاست. پس در آن صورت، حق، آنست که افراد، در عمل، مخالفت و یا موافقت خود را با آنچه او برزبان آورده، مطرح سازند تا در طول مجلس و یا در نشستهای آینده، بتوانند به توافق و یا به درک متقابل دستیابند. هرچند در همان مجلس، وقتی مخالفان، این نگاه تازه و غریب وی را به نقدکشیدند، پاسخ دوست من به آنان چنین بود:«من از شما انتظار ندارم که با من موافق باشید. اما انتظار دارم که مرا درککنید. درککردن من به معنی پذیرش من به عنوان انسانی که در زمینهی مسائل عرفانی و یا ادبی و یا هرچیز دیگر، نظری دارد، نیست. شما میتوانید بگویید که نه تنها با آن نگرش موافق نیستید بلکه آن را به کلی باطل میدانید. اما همین که به من «حق»دادهاید تا حرفهایم را برزبان بیاورم و مهمتر از همه تا پایان کلام من، صبورانه سکوت را رعایت کردهاید، نشان از آن دارد که این مجلس، نه بیهوده شکلگرفته و نه بیهوده، به افراد، مأموریتهای پژوهشی دادهاست.»
«البته شاید افرادی در این جمع پیداشوند که نه تنها برای نظر من در هیأت یک نگرش معین که از واقعیتهای تاریخی، دور هم نیست، احترام قائل باشند بلکه آن را به طور دربست نیز بپذیرند. من دوستدارم روی این نکته تأکید بورزم که دریافتهای من با دریافتهای شما و دیگر انسانها، از مقولهی یک کار آزمایشگاهی نیست که حاصل ترکیب مقدار معینی از این و یا آن مادهی شیمیایی باشد و سپس از دیدگاه من به نتیجهای کاملاً متفاوت و یا حتی متضاد نسبت به آن چه از سوی شما و یا دیگران انجام شده، ختمشود. ما همه شاهد هستیم که در این زمینه، اختلافی میان مردمان اهل علم نیست. چه آن کس که در آزمایشگاهی در «هوستون» آمریکا مشغول به کار است و چه آن کس که در آزمایشگاهی در «هنگ کنگ» و چه آن کس دیگر، در آزمایشگاهی در «سئول». در همین راستاست که آنان میتوانند نتیجهی پژوهشهای خویش را به یکدیگر عرضهکنند و از پیشرفتهای خود در حوزههای علمی گوناگون، هم دیگران را بهرهور گردانند و هم خود از آن بهرهجویند. در حالی که در حوزههای تفکر و تعبیر، کار بدین شکل پیش نمیرود. این حوزه، اگر آزمایشگاهی هم داشتهباشد، چیزی جز ذهن شخص نیست که در لحظات گوناگون زندگی، به یک موضوع معین میاندیشد، آن را کم یا زیاد میکند و سرانجام در نقطهی مشخصی، متقاعد میشود که حاصل کار باید بدان شکل، ارائهگردد.ما باید بپذیریم که هرکدام، زمینههای آموزشی و تربیتی متفاوتی داشتهایم و داریم. همین تفاوتهاست که نگرشها و تعبیرهای متفاوتی را نیز سبب میشود.»
یکی از حاضران در آن مجلس که رئیس راه آهن آن شهر بود، اعتقاد داشت که عرفان، مقدستر از آن است که بتوان از آن به عنوان «گرایشهای ستیزهجویانه» نامبرد. او در ادامهی سخنانش، دوست مرا اینگونه مخاطب قرارداد:«چنین گرایشی که از سوی شما نام برده میشود، بیشتر رنگ و بوی سیاسی و خشونتطلبانه دارد. در حالی که عرفان، بیش از هر مکتب دیگر، از سیاست و خشونت فاصله میگیرد. در کجای دنیا، گفتهشده که یک عارف، حاکم منطقهای شده و یا به دستبوسی حاکم منطقهای رفته و یا حتی در کارهای کلامی خود، سلطانی را برکشیده است؟ نبود چنین موردهایی، حکایت از نبود چنان گرایشهایی دارد. اگر شما به نمونههایی از قبیل منصور حلاج، عین القضات و شهابالدین سهروردی اشاره میکنید، عملاً تعبیر و توجیهیاست که برای این دریافت خود دارید. حتی این افراد، هیچگاه مدعی نبودهاند که خواستهباشند، حکومتی را ساقطکنند. وزیری را بردارند و وزیر دیگری را بنشانند. شاید بهترین پاسخ در این زمینه، از سوی حافظ به زبان آمدهباشد که در بارهی منصور حلاج گفتهاست:«گفت آن یار کزو گشت سرِ دار، بلند/ جرمش آن بود که اَسرار، هویدا میکرد». هرجامعه، برای خود قانون و ضابطهای دارد. وقتی که یک عارف از نوع منصور حلاج و یا حتی عین القضات، قدمی برخلاف آن قاعده ها و ضابطهها بردارد، به طور طبیعی، خشم حکومتگران را برمی انگیزد. عرفان نیز مانند هر تفکر دیگری، فقط تا زمانی حق حیاتدارد که «حیات سیاسی» جامعه را به خطر نیندازد.»
ادامه دارد