دو ادعای مقابل هم باید به یکسان نفی شوند. اول اینکه، راه طی شده کشورهایی که بهخاطر دست آوردهای علمی، تکنیکی، و اقتصادی خود را با مدرنیتهای تعریف میکنند باید مورد تقلید کشورهایی که از آنها فاصله دارند قرار گیرند (۱). مطلب پیش رو چنینی ادعایی را بیپایه اعلام میکند، چون در حقیقت نه تنها یک راه بلکه راههای متفاوتی برای فرایند مدرنیته در کشورهای دسته اول طی شده است، چنین ادعایی بر گرفته از یک ایدئولوزی استعماریست که از اروپا و آمریکا برخاسته، و فرهنگها و تلاشهای مستقلانه را برای مدرنیزاسیون در کشورهای دیگر خصوصن در چین نابود کرده است.
گرچه مدل شوروی شکست خورده، ولی هژمونی مدل سرمایهداری غربی توسط مدلهای دیگری که در حال پیدایشاند و یا قبلن به ظهور رسیدهاند به چالش کشیده شده است.
در نقطه مقابل ادعای فوق، ادعای دوم قرار دارد که از ایده تنوع فرهنگی نامحدود از جمله تنوع در امر حقوق بشر و نوع رژیم سیاسی دفاع میکند. این ایده بر علیه مدل استعماری پیشین، از نسبیتگرایی کامل دفاع میکند(۲). اما چنین نقطه نظری به تصادم مابین تمدنها آنگونه که ساموئل هانتینگتون توضیح داده میرسد. این ایده به آنجا منتهی میشود وقتی که این تمدنها در درون خود در اتحاد کامل بوده و کنترل کامل بر فعالیتهای خود را دارا باشند، نتیجه آن اجتناب ناپذیری جنگها خواهد بود. اما دنیا به کشورهای مختلف تئوکراتیک تقسیم نشده است. مسلمانا ن دنیا در زیر یک دولت واحد تئوکراتیک قرار ندارند.
مسئله مرکزی همچنان واقعی و پاسخ به آن دشوار است: تنوع و وحدت، تفاوتهای فرهنگی مابین فرهنگهای مختلف و ظرفیت آنها برای ارتباط با یکدیگر را چگونه باید ترکیب کرد؟
مهمترین ایده مفید این است که یک تعریف عمومی برای مدرنیته به عنوان فرهنگ، که بر پرنسیپهای جهانشمول متکی باشد پیدا کنیم. مدل غربی مدرنیسم تنها امکان محتمل نیست، و نیز در همه مدلهای تمدنهای غربی، مدرنیسم با تفکیک مسایل دنیوی از روحانی [عرفی و شرعی] محقق نشده است. ما نمیتوانیم بر این امر مصر باشیم که اصول جهان شمول باید از کانال موسسات سیاسی و شهروندی در زندگی اجتماعی مردم نفوذ کنند. ورای هر شک منطقی، صرفن یک نوع از سازمان اجتماعی و ارزشهای فرهنگی آن نمیتواند معرف مدرنیته با پرنسیپهای جهان شمول آن شناخته شود.
۱- موضوع مورد بحث ما بهطور تیپیک یکی از آن مسایلی است که جواب سیاه یا سفید برای آن وجود ندارد. غیر ممکن است کشوری یا کشورهایی را معرف مدرنیته و بقیه را توسعه نیافته و دنبالهرو آنها شناخت، و یا معتقد به پلورالیسم فرهنگی کامل بود که رابطه مابین فرهنگهای مختلف را غیر ممکن میسازد و درعین حال راهی بهسوی پاسخی صحیح گشود. تمامی پاسخهای ممکن باید غیر قطعی بوده و معرف ترکیبی از دو ادعای پیش گفته باشند، و ادعای وجود تنها یک راه برای گذر به مدرنیته که با فاکتهای قابل مشاهده منطبق نبوده و بیش از هر چیز محتوی سادهلوحانه امپریالیستی و استعماری دارد، رد کنند.
کشورها مختلف صفی خطی را تشکیل نمیدهند که یکی پشت سر دیگری پا در جای پای جلوتری به سوی مدرنیته روان باشد. هیچ کشور آسیایی، افریقایی یا آمریکای لاتینی، الگوی کشورهای آمریکای شمالی و اروپایی را برای مدرنیته، بطور کامل تعقیب نکرده است. اشتباه احمقانهای خواهد بود که اگر مناسبات قدرت بین فقیر و غنی را که توسط آن، کشورهای قدرتمند اراده خود را در امر مذهب، متد آموزش و حتی نیازهای نظامی خویش بر کشورهای ضعیف تحمیل کردهاند فراموش کنیم.
نظریه خطی پروسه مدرنیزاسیون بهطور کامل اشتباه و خطاست. این حقیقت دارد که کشورهای مستعمره متعددی بعد از استقلال، عناصری از کشور استعمارگر، از قبیل جهات فرهنگی و اجتماعی، زبان و نهادهای اداری و قانونی را حفظ کردند. اما این غیر واقعی است که از ایده تفاوت کامل میان کشورها مدافعه کرد، و یا ایده مقابل آن و ادعای اینکه تنها یک راه برای پروسه مدرنیزاسیون وجود دارد را تایید کرد. مدتهاست که ایدهی تنها راه مطلوب، یعنی مدیریت صنعتی تایلوری دیگر رها شده است. ضرورت و فوریت دارد که در مقایسه بینالمللی نیز همین امر انجام شود. حقیقت این است که امروز در کشورهای صنعتی شده هنوز عدهای از این ایده که کشورهای دیگر باید راه کشورهای ماقبل خود را تعقیب کنند دفاع میکنند.
باید به یاد بیاوریم که کشورهای اروپایی راههای متفاوتی را برای مدرنیزاسیون طی کردهاند. بریتانیا و هلند با حمایت از منافع بازرگانان و بانکداران تا آستانه بازکردن درهای اریستوکراسی به روی آنان یک پروسه سرمایهداری را پیمودهاند. فرانسه به وسیله دولت آن کشور که در اتحاد با بورژوازی بر علیه اریستوکراسی در تشکیل سلطنت مطلقه مقاومت کرد مدرنیزه شد. دولت در آلمان طبیعتی داشت که مدرنیته در آن با ریشه فرهنگی و نژادی مردم آلمان مرتبط شد و تعیین یافت. باید اضافه کنم در دورهای که مردم اروپا پایینترین نرخ رشد را در جهان دارند، به نظر میرسد این احمقانه خواهد بود که ادعا شود که پروسه اقتصاد و جامعه اروپایی دارای برتری مطلق است.
۲- اغلب مردم به راحتی موجودیت ارزشهای مثبت تنوع فرهنگهای درونی (در داخل یک کشور) را تشخیص میدهند. بیشتر مردم امروزه تاثیر منفی یک دولت قدرتمند و به درجه بالا متمرکز را وقتی که سعی میکند مدلی متمرکز و یکنواخت از روابط اجتماعی مربوط به شمولیت مهاجرین جدید را بر جامعه تحمیل کند، درک میکنند. ضرورت احترام به حقوق فرهنگی اقلیتها نه تنها به دلایل فرهنگی بلکه همچنین به دلایل مادی بیشتر و بیشتر تمامن پذیرفته میشوند. در بعضی موارد حتی تلاش شده است که قوانین جدید با آداب سنتی ترکیب شوند. این در مورد مکزیکو در توافقنامه سنت آندروز صادق بود، اما حتی در آن مورد توافق شد که تساوی میان زن و مرد که بخشی از بیانیه جهانی حقوق بشر بوده و باید مورد احترام قرار گیرد حتی اگر کاملن از فرهنگ ملی غایب بوده باشد، به رسمیت شناخته شود.
اما این پلورالیسم نرم راهحلی برای بسیاری از مسایل عاجل فراهم نمیکند. نژادپرستی و تبعیض در یکسو و عملیات تروریستی ضد غربی و مدلهای اجتماعی تئوکراتیک و کمونیستی از سوی دیگر نمیتوانند با هم یکجا در یک واحد در یک پلورالیسم نرم ترکیب شوند.
این به آن مفهوم نیست که تنوع فرهنگی مداراگرا بیمعنا و غیر مفید است. اهمیت این بیان از آنجا ناشی میشود که ما قضاوتهای روشنفکرانه سیاه و سفید را که بخشی از فلسفه تکاملی تاریخ بوده ترک کردهایم که فرهنگ و فکتهای اجتماعی را بوسیله موقعیت نسبی آنها در مسیری که از سنتپرستی به مدرنیسم سیر میکند، و یا در یک مقیاس دیگر از یک تفکر محافظهکارانه به سمت یک تفکر مترقی جاری میشود، به سنجش میکشد، مقیاس دوم حتی بیشتر از اولی دلبخواهی و ذهنی است، چون توسل به لفظ مترقی که به شکل وسیعی توسط دیکتاتوریهای کمونیستی به کار گرفته شده، امروزه استفاده از آن را ناممکن ساخته است.
بطور خلاصه باید گفت که تنها جنبه مثبت تنوع فرهنگی نرم آن است که در مقابل پلورالیسم فرهنگی افراطی که موافق موجودیت همزمان مذاهب و فرهنگهای مختلف اغلب متضاد با یکدیگر در درون یک سرزمیناند، مقاومت میکند.
ما در دنیایی زندگی میکنیم که در آن اغلب جوامع ملی فرهنگهای متنوعی را دارا هستند، اما در این دنیا جنگهای داخلی یا بینالمللی در مقابل آن چیزی جریان دارد که «تمدنهای» مسلمان، مسیحی، یهودی و هندو نامیده میشوند. برای نتیجهگیری باید به ماورای پاسخهای خیلی نرم برویم و ترکیبهای واقعی بین وحدت و تنوع در تمام انواع جوامع را جستجو کنیم.
احترام به آزادیهای پایهای هرکس، بخشی از آن چیزی است که ما آن را دموکراسی نامیده و منطبق بر خود لائیسیتهای که خود میتواند به عنوان اسلحه بر علیه عقاید و اعمال مذهبی به کار گرفته شود، میشناسیم. اما احترام به اقلیتهای مذهبی و سیاسی بر این فکر استوار است که اکثریتها و اقلیتها از هر نوع آن، برخی نهادها و اشکال مشترک زندگی اجتماعی را بپذیرند.
اروپاییان به آسانی به یاد میآورند که دفاع از اقلیتهای ملی اغلب به معنی جنبش برای استقلال ملتهایی بود که به اجزای قدرت امپریالیسم تنزل یافته بودند. جنبشهای ملتهای اروپای مرکزی نمیتوانستند با شروط مداراگرایانه حل وفصل گردند. کاتالونیا یا کِبِک امروز، نمونههای جنبشهای نیمهراه هستند که دومی شکست خورده و اولی نیز خودبخود محدود شده است، در حالی که جنبش باسک به جنبشی مسلحانه بدل گردید و عملیات خشونتآمیز و جداییطلبانه را برای کسب استقلال خود گسترش داد.
این مشاهدات اولیه به قدر کافی روشن هستند که مشکل اصلی را برای ما آشکار سازند: اعضای فرهنگها و مذاهب مختلف چه عامل مشترکی را باید دارا باشند، تا موجودیتشان در کنار یکدیگر امکانپذیر گردد؟ این امر قطعن مقدور نخواهد بود که برای امکان پذیرسازی موجودیت جامعهای با تنوع فرهنگی فقط روی بازار متکی گردید. اما نقطهنظر مورد بحث، هر چقدرقدر هم ضعیف باشد که چنین هم هست، یک ایده پایهای را طرح میکند که بر طبق آن موجودیت فرهنگها و مذاهب در کنار هم وقتی مقدور خواهد بود که آنچه به عنوان تمدنها در معنای جهانی تعریف میشوند، قطعه قطعه شده و کنترل خود را بر عرصههای زندگی اجتماعی، اقتصادی و حتی فرهنگی از دست بدهند. مادامی که مردم به ایدهها، اقدامات اقتصادی، اجتماعی و مذهبی و فرهنگیای باور دارند که بطور کامل و درونن در یک سیستم به هم پیوسته به همدیگر پیوند خورده و در برابر پروسههای خود گردانی در هر بخش زندگی جامعه و فرهنگ مقاومت میکنند، تحقق تنوع فرهنگی غیر ممکن خواهد بود. خودگردانی در رفتار اقتصادی به همان میزان خود گردانی رفتار فرهنگی و سیاسی تاثیری بسیار مثبت دارد.
بدون قطعه قطعه شدن و در یک معنای محدود نابودی یک تمدن به مثابه سیستمی جهانی، تنوع فرهنگی امکانپذیر نخواهد بود.
در اروپای غربی و در آمریکای شمالی سکولاریزاسیون، و به معنی دقیق کلمه لائیسیته، یعنی جدایی دولت و کلیسا (یا نهادهای فرهنگی و سازمانهای مذهبی) توصیف میشود. کلیسای کاتولیک باید خود را بهکلی از آنچیزی که ما مسیحیت یا جامعه مسیحی میگفتیم آزاد کند تا قابل انطباق با ایده تحمل آزادی فرهنگی و مذهبی باشد.
این جدایی در کشورهای مختلف اشکالی بس متفاوت داشته است. این جدایی بطور کامل و حتی با بیرحمی در فرانسه به دست امد، در آمریکا فقط بخشن حاصل شد، در کشورهای آمریکای لاتین و حتی بریتانیا در اصل وجود نداشت، اما کلیساهای دولتی عمومن قدرت واقعی خود را از دست دادند. تا مادامی که ما میگوییم «Gott mit uns»[خدا با ماست - خدا در سمت و طرف ما و حق و حقیقت تنها از آن ماست] نه دموکراسی و نه تنوع فرهنگی ممکن نخواهد بود.
امروزه مسئله اسلام، مسئلهای بسیار با اهمیت و در قیاس با دیگر مسایل است. اما نتیجهگیری در این مورد خاص باید عین بقیه باشد: پلورالیسم مذهبی فقط وقتی مورد احترام است که از هنجارهای فرهنگی و اشکال سازمانهای اجتماعی جدا شود. به همین دلیل است که کلیسای کاتولیک بخش بزرگی از نفوذ و اتوریته خود را از دست میدهد، مخصوصن در مسایل خصوصی، بهویژه در رفتار جنسی، چون مذهب نمیتواند معرف فرهنگ به مثابه یک کل باشد. چنین تقابلی با نهادهای اسلامی بهخصوص در باره موقعیت زنان حتی مستقیمتر است. یک مذهب باید کنترل خود را بر زندگی فرهنگی، عمومی و خصوصی از دست بدهد تا مستوجب پذیرش و حفاظت گردد. این امر نمیتواند موضوعی باز برای بحث آزاد باشد. همه مذاهب، مذاهب فرهنگی و سیاسی بودهاند، و همه آنها ناگزیرند که کنترل خود را بر روی کل جامعه و فرهنگ آن از دست بدهند، تا به رسمیت شناخته شده و حتی حمایت گردند. آنجایی که ساختارهای سنتی اجتماعی و فرهنگی و ارزشی نیرومند هستند، برای مذاهب امری دشوار خواهد بود که کنترل مستقیم خود را در سیاست و زندگی اجتماعی ترک کنند.
این حقیقت دارد که مذهب در بسیار ی موارد توانسته تجسم و بازگوکننده منافع ملی شناخته شود و ظرفیت بسیج مردم بر علیه تسلط خارجی را دارا باشد، همچنانکه در بسیاری از بخشهای اروپا در طول قرن نوزدهم و بیستم رخ داد. اما به محض اینکه ملتها آزادی سیاسی خود را به دست آوردند، کلیسا که نقش مثبت بسیجکننده در این پروسه داشت به سرعت نفوذ خود را بر علیه مبارزه با تنوع فرهنگی به کار گرفت. مباحثه در دنیای اسلام در این رابطه در مقایسه با وضعیت بسیاری از کلیساهای کاتولیک با تاخیر روبروست. اگر کمال آتاتورک یا حبیب بورقیبه در ترکیه و تونس لائیسیته را بر کشورهای خود تحمیل کردند، بسی بیشتر از این موارد، آن جنبشهایی هستند که به عنوان یک مذهب و یک تمدن خود را با اسلام تعریف کرده و با تمام انواع آزادیهای فرهنگی، و پلورالیسم فرهنگی مخالفت میکنند، حتی در اروپا جنبشهای اسلامیای که لائیسیته و جدایی مذهب از سایر اشکال فرهنگ اجتماعی را میپذیرند اندکاند.
این شرط اولیه برای حفظ پلورالیسم فرهنگی؛ یعنی قطعه قطعه شدن آن چیزی که تمدنها خوانده میشود برای از بین بردن موانع کافی نبوده و بیشتر شرط ما قبل اولیه برای گذار واقعی فرهنگی محسوب میشود، ممکن شدن آزادی فرهنگی و مذهبی و تنوع نیازمند برخی عناصر مثبت است.
جنبش سکولاریزاسیون خیلی از رهبران سیاسی و روشنفکری را قانع کرده است که اگر عقلانیت ابزاری به عنوان یک اصل دولتمداری پذیرفته شود برای غلبه بر فلسفه تاریخی و اعتقادات مذهبی کافی خواهد بود. واقعن لازم است که یک بار دیگر تکرار شود که این نقطهنظرها بر اساس فاکتهای تاریخی بیاعتبار از کار در آمدهاند. مذاهب از بین نرفتهاند و تقابل و جنگهای مذهبی همانگونه که در دورهای تاریخی دیگر وجود داشتهاند امروز هم وجود دارند.
چیزی که واقعن ما نیاز داریم جنبههای مثبت اتحاد است. هر نوع تحلیلی که صرفن برتضعیف پیشرونده ارزشها یا پرنسیپهای آسمانی تکیه کند بطور غمانگیزی ناکافی خواهد بود. تنها پاسخ رضایتبخش، موجودیت حقوق بشر ماورای همه نهادها و جنبههای اقتصادی هر جامعه خواهد بود. به همین دلیل است که باید در مقابل ایده سکولاریزاسیون از آن چیزی دفاع شود که ما آن را «انسانیت» معنا میکنیم، که در بردارنده ظرفیت آفریننده و حقوق انسان است برای بردن این خلاقیت به خارج از جهان انسانی به وسیله مذهب یا، فلسفه یا تاریخ که به عنوان مثال به پیشرفت باور دارند. اگر ما نپذیریم که ایده طبیعت انسانی شامل ظرفیت و حقوق هر فردی باشد که بخواهد در درون خود اصول خالص انسانی را در جهت مشروعیتبخشی بر کردار بیرونی خویش به تحرک وادارد؛ اگر ما نپذیریم که مدرنیته فقط میتواند بر پایه اصول جهانشمولی مثل عقلانیت و حقوق بشر نقش مرکزی در زندگی جمعی وشخصی بازی کند، در آن صورت برساختن تنوع فرهنگی بر بنیادی استوار ناممکن خواهد بود.
۳- امروزه دشمن اصلی تنوع فرهنگی، نه سلطنت مطلقهای که خود را با مذهب یا ملت یا زبان تعیین میبخشید، بلکه جامعه جهانی انبوهی است که ملل و فرهنگها را به بازارها، خصوصن برای مصرف انبوه، ارتباطات انبوه و رسانههای انبوه تبدیل میکند. جامعه انبوه قبل از همه جامعهای بدون بازیگر، بدون اصول اخلاقی و بدون اصول نهادینه شده است.
تنوع فرهنگی نمیتواند زنده بماند اگر دفاع از فرهنگ یک اقلیت خاص محلی یا ملی را با اقدامات مثبت علیه شکل غالب زندگی اجتماعی و فرهنگی متصل نکند. تنوع فرهنگی میتواند به تجمعات بسته اجتماعی نابردبار و در وسواس با یکرنگی و خلوص خود منتهی شود.
تنها راه اجتناب از این گذار منفی نه ایزوله شدن و حمایت از زبان و مذهب و فرهنگ یک ملت، بلکه حمله به جامعه انبوهی است که ذهنیت، سنتها، هنجارها و نمایندگیها را نابود میکند. برای اینکه فرهنگها یا به وسیله بازار جهانی و یا دولتهای دیکتاتور و تئوکراتیک نابود نشوند باید منافع مشابه داشته باشند. هر فرهنگی باید از حق دیگری برای آفرینش، انتقال و استفاده از یک فرهنگ که قبل از همه به وسیله مضمون عالمگیر آن، عقلانیت و حقوق بشر تعریف شده است مدافعه کند. نه بشاشیت تنوع فرهنگی، بلکه تنها چنین استدلالات جهانشمولی مدافعین موثر تنوع فرهنگی هستند، حتی اگر ظاهرن جدیت این استدلال عجیب بیشتر از آن چیزی باشد که در نظر آید.
اما چنین ضد حملهای نمیتواند بر بنیاد جنبههای مثبت پلورالیسم فرهنگی بنا شود. برای نیرومندی و مقاومت در برابر جامعه انبوه و فرهنگ انبوه و سیستم اقتصاد جهانیشده، ما باید به فرهنگهایی تقدم بدهیم که خود را بر اساس اصول جهان شمول تعریف میکنند. این امر در مورد مذهب عمده، در مورد اکولوژی سیاسی، و در مورد همه جنبشهای فمینیستی، و در اقدامات برای دفاع از اقلیتها چه ملی، چه جنسی، چه زبانی یا مذهبی مصداق دارد.
۴- عدهای و در میان آنها پستمدرنیستها، میتوانند استدلات فوق را رد کرده و بگویندکه آنها از پلورالیسم فرهنگی به دلیلی بیشتر ساده و غیر نمایشی دفاع میکنند. آنها میبینند که جوامع مدرن دیگر هیچ اصل فراگیر متحدکنندهای ندارند. هیچ عامل مرکزی وجود ندارد که آموزش، وقت خوشگذرانی و استراحت و فعالیت، و علم و اطلاع از ادبیات ملی و کارهای هنری را کنترل بکند. آنها میگویند تنوع فرهنگی خوب یا بد نیست، بلکه طبیعی است، چون ظرفیت حکومتها برای تحت فشار گذاشتن اقلیتها، ضعیفتر و محدودتر است. گروههای مسلط مراقب پروسههای اقصادیای هستند که بیشتر و بیشتر جهانی و ترساننده میشوند، اما آنها از تنزل یک زبان ملی یا به خاطر تجمع دانشمندان برجسته در آزمایشگاههای جدید که بیشتر آنها در آمریکا و در پنج یا شش کشور متمرکز شدهاند، حتی اگر این وضعیت به سرعت بتواند تغییر کند، احساس ترس نمیکنند.
این نوع نگاه را نباید بر اساس ارزشها مورد قضاوت قرار داد. این نگرش نه بد است و نه خوب: تنها استدلال مفید بر علیه این نقطه نظر این است که چنین طرز فکری بطور مادی کاذب است.
خود آگاهی نسبت به هویت طبیعی در ایالات متحده امریکا به همان نسبت کشورهای تازه پدیدار شونده، قدرتمند است، مخصوصن در بزرگترین کشور از میان آنها. چینیهایی که تصور بکنند قبل از پایان قرن جاری به آسیاییهای آمریکایی تبدیل خواهند شد بسیار نادرند. هند، بیش از هر کشور دیگری، بطور ثابت علاقمند به ترکیب سنتها و نوع آوریهاست. و همین گرایش، در سطح پایینتری و با شدت کمتری میتواند در بسیاری از کشورهای جهان مشاهده شود. تنها استثنا مهم اروپای غربی است که در آن اکثریت بزرگی از مردم قانع شدهاند که هویت ملی و نقش جهانی کشور آنها به گذشته تعلق دارد. در تعداد بسیار کمتری از کشورهای جهان شهروندان به آینده ملت و دولت خویش کمتر از کشورهای اروپای غربی علاقمند هستند.
۵- تنها اروپاییان هستند که که در حال از دست دادن ذائقه خویش برای تفاوت و ویژه بودناند، چون نسلهای جدید توجهی به تاریخ اصالت ملی خویش نشان نمیدهند.
گرایش فرهنگی در حال رشد شتابان در اروپا، بیگانههراسی، خصوصن از مهاجرین است. این جهتگیری در اروپای شمالی مشابه کشورهای جنوبی اروپا نیرومند است، اگر چه در نگاه اول این پدیده در اروپای شمالی قویتر جلوه میکند.
تصور تنوع فرهنگی نرم، آزاد از کنترل سابق دولت متمرکز، که دچار وسواس با هویت فرهنگی ملت خویش است، چیزی جز یک مفهوم خیالی نیست. برای ایجاد مفهوم مثبت در آن، ما باید قبل از همه ظرفیت گروههای انسانی با ارزشهای فرهنگی و هنجارهای اجتماعی را برای مقاومت در برابر فرهنگ جهانی انبوه، و جاذبههای مادی و فرهنگی ابر قدرتهای اقتصادی اصلی، برجسته کنیم.
دفاع از تنوع فرهنگی نمیتواند محدود به حمایت از فرهنگی تاریخی باشد که قبلن از خاطره جوانان محو شده است. مدافعه موثر از این امر با حمله مستقیم به اقتصاد جهانیشده و فرهنگ انبوهی که در حال از بین بردن بازخوانی گذشته به عنوان عنصری مهم در بر پا ساختن یک آینده اصیل است، عملی میباشد. یک دفاع نیرومند از فرهنگ ملی یا منطقهای، حداقل وقتی که فرهنگها در ماورای هویت و ویژگیشان، خود را به صورت ظرفیت عمومی انسانی برای آفرینش نظامهای نمادین و قضاوتهای ارزشی تعریف میکنند، یکی از شروط آفرینش تمایل مثبت به سمت تنوع فرهنگی است.
—-
1-Alain Touraine, Centre d’Analyse et d’Intervantion Sociologiques (CADIS), Ecole des Hautes Etuds en Sciences Sociales (EHESS), Paris, France
A version of this article was presented at the Reset-Dialogues Istanbul Seminars 2010 that took place at Istanbul Bilgi University from May 19-24, 2010.
2-The final/definitive version of Alain Touraine’s essay was published in Philosophy&Social Criticism, vol 37 number 4 May 2011, SAGE Publications Ltd, (LA, London, New Delhi, Singapore and Washington DC), all rights reserved, p. 393-399, Special Issue: “Realigning Liberalism: Pluralism, Integration, Identities”, Reset-Dialogues on Civilizations Istanbul Seminars 2010, Edited by: Alessandro Ferrara, Volker Kaul and David Rasmussen. Link to the issue http://psc.sagepub.com/content/37/4.toc