سهشهای عاطفی، هنگامی که عاطفه از کنترل عقل فردی خارج میشود، زیر تاثیر جاذبههای کلی و نامشخص تکوین مییابند. عاطفهی کلیگرا مانند عشق کلی، یا عشق به مفاهیم و کلیات در راستای سنت افلاطونی است. هدف کاربردی مفاهیمی از این دست، عاطفی کردن مقولهی اعتقاد است. هنگامی که از خطر اعتقادگرایی سخن میگوییم منظورمان خطری است که از عاطفی کردن اعتقاد ناشی میشود. عاطفهی کلی گونهای بستهبندی از تمایلاتی است که نمیتوانند بطور مجزا و مشخص شکوفا شوند.
واکنش در عاطفه کلی، تودهای است. توده اجزای متفرد ندارد. توده یک دهان - یک صدا - و دستهای بسیار – به قول الیاس کانتی- برای برافروختن آتش دارد. توده با نگاه کردن به آتشی که برافروخته است، به مراقبه فرو میرود و از این که بارش را زمین گذاشته است، تخلیهی روانی میشود. توده میتواند گروهی معدود از روشنفکران باشد که با عاطفهی سازمانی و کلی و متشابه به رویدادها واکنش نشان میدهند. در تودهی سازمانی گاه حتا حرکت ابرو و میمیک صورت میان افراد، مشابه و یکسان است. تودهی سازمانی چه بسا تجسم مرگ تمایزات فردی است. آتشی که عاطفهی تودهای، یعنی عاطفهی کلی- برمیانگیزد، با تک صدایی شعله میکشد. تکصدایی بنزینی است بر این آتش. عاطفه کلی از خروش یک صدایی به هیجان میآید و به قدرت خود پی میبرد.
اما شور ملی چون ترکیبی از صداهای گوناگون است، ساختاری دموکراتیک دارد. شور ملی چون صرفا هدف ضداشغال یا ضداستبدادی دارد، تنها به هنگام ضرورت شکوفا میشود و سپس حضور فعالش را از دست میدهد و نقش پسزمینه را ایفا میکند تا جامعهی مدنی در موقعیتی طبیعی و بیطرفانه و تحریک نشده به تکوین زندگی اجتماعی ادامه دهد. به این جهت است که میگوییم شور ملی حضوری موقتی دارد و چیزی شبیه یک حرکت مداوم ناسیونالیستی نیست، و پس از تحقق رهایی، به ناخودآگاه ملی منتقل می شود و بدین سان از خودبینی و از غرور دروغین فاصله می گیرد. برعکس، عاطفه کلی گونه ای روساخت فرهنگ شوالیه ایست در زمانی که هنوز ملت مدرن، که ترکیب متفردانهی افراد در واحد ملی است، متولد نشده بود. در حالی که شور ملی یک ساخت جامعه شناسانه و یک روانشناسی اجتماعی مربوط به پس از انقلاب بورژوازی است. برعکس، عاطفه کلی، در بعد ناسونالیستیاش هویتجویی اشرافیتِ به لحاظ تاریخی از دست رفته است. پروست در رمان ۴۰۰۰ صفحه ایاش این هویتجویی اسنوبی را، که با تخیل بیمارگونه و تحریک عاطفی نسبت به گذشتهای سپری شده و با تبدیل آن به یک مفهوم ثابت، به واقعیت واکنش نشان میدهد، توضیح داده است.
گونه دیگری از عاطفه کلی یا هویت جویی اعتقادی را در دوران پسا سوسیالیستی شاهد بوده ایم که یا از دین و یا از سوسیالیسمی تحریف شده _ یا از هر دو _ که خاستگاه اش در فرهنگ گریزی قشر های کاملن سنتی نهفته است، الهام می گیرد. تجربهای که هم در دولت فاشیستی و هم در حاکمیت دینی از سر گذراندهایم.
تجربهی دیگری از کارکرد عاطفهی کلیگرا را (که معارض خودانگیختگیهای فردی است) در سوسیالیسم ایدئولوژیک مشاهده کردهایم. دومورد اخیر در نوشتهها و تحلیلهای گوناگون مورد بحث و روشنگری قرار گرفتهاند. آنچه که به آن کمتر پرداخته شده است، کاربرد ناسیونالیستی عاطفهی کلیگرا است، که در موقعیت مبارزهی تند عاطفی علیه نظام دینی تا حد قابل توجهی پوشیده مانده است. پوشیده ماندن نسبی نقش ملتگرایی ایدئولوژیک سبب شده است که نقش مثبت فرهنگ ملی و تاریخ ملی در برابر فاجعهی اسلامی شدن انقلاب تاحد قابل اعتنایی تاریک و مغشوش بماند.
با نقد عاطفهی کلیگرا در واقع به نقد ایدئولوژی بنیاد استواری میدهیم. به این ترتیب میتوانیم به سکولاریسم نیز بنیان فلسفی بدهیم. سکولاریسم فلسفی که پایهی سکولاریسم سیاسی است، از نقد عاطفهی کلیگرا میگذرد. روشنگری برای رهایی از هر نوع کلیتگرایی اعتقادی یا تاریخی که مبتنی بر تحریک عاطفه کلی است، به روشنگری در جهت تفکیک مفهوم های مغشوش و مختلط شده نیاز دارد. با توضیح مفاهیمی مانند توده و عاطفهی کلیگرا و تعارض این مفاهیم با خودانگیختگیهای خلاق میتوان نقش متفاوت شور ملی را، که ترکیبی از خودانگیختگیهای فردی است در برابر کلیتگرایی عواطف تودهوار نشان داد. این، یکی از چه باید کرد های یک جنبش روشنگری مدرن در راه رهایی ملی از حاکمیت دینی است. مبارزه بدون یک ساختار نظری روشنگرانه فاقد تضمین - و چه بسا فاقد نتیجهی مطلوب- است.
با این ترتیب عاطفهی کلی –اصطلاح مقابل عاطفهی متفرد- وجه مشترک تمامی تئوریهای اعتقادگرا است. جدایی عاطفهی کلی از عاطفهی متفرد را میتوان بنیان فلسفی و اجتماعی نظریهی تفکیک قوا دانست. سکولاریسم از نظر تاریخ تحول اجتماعی در جامعهای تکوین یافته است که بر مشکل اختلاط عاطفهی فردی با عاطفهی کلی چیره شده است. در جامعهای که هنوز دستخوش هیجانات عشق به مفاهیم کلی است، و هنوز با مفاهیم کلی رابطهی عاطفی دارد، سکولاریسم زمینهی استواری ندارد. بدون روشنگری در بارهی مفاهیم پایهای، سیاست همانگونه که مشاهده میکنیم، با چشمهایی که تنها پیش پا را میبینند، نمیتواند نقش این توهمات کلیتگرا را درک کند.
در افراد زیادی دیدهایم که روانشناسی فردی توانسته است کلیتگرایی ایدئولوژیک عقل را تصحیح کند یا در عمل- برخلاف انتظار- به تعادل بکشاند. در عکسِ این رابطه اما به دشواری میتوان شاهد چنین توفیقی بود. عاطفه که عادت کند با جاذبههای کلی انگیخته شود به آسانی میتواند عقل را به دنبال سهشهای خود بکشاند.
روایت جدال میان طرفداران برقرار کردن رابطهی عاطفی با اعتقادها و مفهومها، و مخالفان آنها را در دوران آنتیک میان طرفدارن سنت متافیزیک افلاطونی از سویی و روشنگران پیشاسقراطی از سوی دیگر- به روایت افلاطون – به اندازهی کافی خوانده یا شنیدهایم.
این جدل را در اواخر سدههای میانی میان روشنگران نومینالیست و طرفداران رئالیسم مفهومی که از اولویت مفهومها نسبت به مصادیق طرفداری میکردند نیز شاهد بودهایم. سنتِ تقدم مفهومی معمولا همراه با سهش عاطفی است. این جا آدم با عقیده و اعتقادش رابطهی عاطفی برقرار میکند، گونهای نارسیسم اعتقادی که رواداری و مداراگری فردی را فرو میکاهد.
گونهی مدرن این تقدم مفهومی یا عاطفهورزی به مفهومها را در قلمرو ادبیات در راسکولنیکف میشناسیم. راسکولنیکف دانشجوی حقوق در رمان جنایت و مکافات زیر تاثیر عاطفهی اعتقادی یا عاطفهی کلیتگرای خود به مفهوم عدالت، پیرزن نزولخوار و زن بیگناه دیگری را با تبر به قتل میرساند. داستایفسکی با تشریح موشکافانهی تجلیات عاطفهی کلی در آثارش به خواننده امکان میدهد انقلاب اکتبر را نتیجهی طبیعی تکوین عواطف نامتفرد در دهههای پایانی قرن نوزده بداند.
به نظرم مسئلهی اصلی در تاریخ فکر معاصر و به ویژه در دوران فلسفهی تاویلی- هرمنوتیکی- مشخص کردن نقش و میزان دخالت عاطفهی اعتقادی و نقش بازدارندهی عاطفهی کلی در فهمیدن رویدادهای تاریخی و اجتماعی است. جرج بوش و آیتالله خمینی با تحریک عاطفهی کلی و ایدئولوزیک و با تخریب کارکرد طبیعی عواطف فردی توانستهاند منطقهای گسترده را به خاک و خون و جهانی را به هراس و ناآرامی بکشند.
ناصر کاخساز
۴ نوامبر ۲۰۱۵