اعتماد / علی ورامینی
یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۴
نوشتار پیش رو خلاصهای از سخنان مصطفی ملکیان در این جلسه است.
مدعای من این است که «ناسیونالیسم» هم به لحاظ فلسفی، هم به لحاظ اخلاقی و هم به لحاظ مصلحتاندیشانه غیرقابل دفاع است. البته اگر یکی از این سه تا غیرقابل دفاع باشد دوتای دیگر هم غیرقابل دفاع خواهد بود ولی با این همه من جداگانه مدعای خودم را بررسی میکنم. هرچند کافی است یکی از این سه مدعا از دست طرفداران ناسیونالیسم گرفته شود تا آن دوتای دیگر هم گرفته شود. به هر روی من مستقلا به این سه تا میپردازم، اما در ابتدا باید که مرادم از ناسیونالیسم را بیان کنم.
مراد از ناسیونالیسم
یک پدیده روانشناختی که به روانشناسی و به خصوص به شاخه روانشناسی اجتماعی مربوط میشود و در همه انسانها در طول تاریخ و در هر جامعه، فرهنگ و تمدنی وجود داشته این است که هرکسی وطن خودش را دوست دارد. یک نوع وطندوستی در هر انسانی هست و این اختصاص به هیچ جامعه و فرهنگ و تمدن و زمان و مکان خاصی ندارد. اینکه این وطندوستی پدیدهای است مربوط به آنتروپولوژی (انسانشناسی) طبیعی یا به آنتروپولوژی فرهنگی، یک داستان دیگر است. یعنی آیا ما انسانها چنان ساخته شدهایم که وطن خودمان را دوست داریم و بالطبع و بنا به طبیعت و به حکم ساختار و کارکرد جسمانی، ذهنی و روانیمان به این صورت ساخته شدهایم یا نه، این هم از القائات و تلقینات فرهنگ است که در جامعهای بزرگ شدهایم و جامعه به ما حبوطن را القا کرده است؟
من به این کار ندارم. چون خود این بحث درازدامنی است. اما واقعیت این است که هرچه باشد، ما وطندوستیم. همچنان که ما مادر و پدرمان را دوست داریم. این وطندوستی اختصاص به هیچ ملت و وطنی ندارد و به هیچ تاریخ و جغرافیایی محدود و منحصر نیست. تا اینجا نه داشتن و نه نداشتن وطندوستی اصلا محل داوری نیست. به هر حال واقعیتی است که درون ما هست و هیچکس هم از شمول این حکم بیرون نیست، یعنی خود من هم که صددرصد مخالف با ناسیونالیسم هستم این وطندوستی را دارم البته نه به آن مباهات میکنم و نه خجالت میکشم. این چیزی است طبیعی. ما به غرایز خودمان نه مباهات میتوانیم بکنیم و نه میتوانیم از آنها خجالت بکشیم. اینکه من به مادر خودم علاقه دارم نه مایه فخر من و نه مایه ننگ من است. چون این گونه امور از دایره ارزشداوری و به خصوص از شمول ارزشداوریهای اخلاقی بیرون هستند. اما ناسیونالیسم یعنی تبدیل وطندوستی که یک احساس و عاطفه است به یک یا دو یا سه یا nتا باور.
به عنوان مثال من مادرم را دوست دارم و چهبسا بیشتر از هرکس دیگری مادرم را دوست داشته باشم، این احساس و عاطفه و هیجان درون من است. تا اینجا هیچ عیب و ایرادی به آن نیست. اما اگر از اینکه این احساس و هیجان و عاطفه را نسبت به مادرم دارم یکی دوتا سه تا گزاره استنتاج بکنم. مثلا بگویم مادرم زیباترین زن جهان است، یا مادرم شجاعترین زن جهان است یا مادرم بهترین همسری است که پدید آمده است، یا مادرم از هر مادر دیگری نسبت به فرزندان خودش مهربانتر است، اینها یک سلسله باور است. هرگز به لحاظ منطقی و معرفتشناختی گذر از یک حس و عاطفه به یک، دو، سه و n فقره باور مجاز نیست. من حق دارم بدون ذرهای توضیح بگویم مادرم را دوست دارم و مادرم را از هر موجود دیگری روی کره زمین بیشتر دوست دارم و هیچ اشکالی هم بر من نمیتوانید بگیرید. اما اگر گفتم میدانید چرا مادرم را دوست دارم؟ چون مادرم زیباترین زنی است که میشناسم، شجاعترین زنی است که میشناسم، بهترین مادری است که میشناسم و... آنوقت من اینجا از مادردوستی گذر کردهام به مادرپرستی.
یعنی در واقع یک احساس و عاطفه را تبدیل کردهام به یک، دو، سه و n فقره باور. حالا اگر کسی این کار را درباره مام وطن بکند و بگوید من ایران را بیشتر از هر کشور دیگری دوست دارم هیچ مشکلی نیست و بگوید وطنم را از هر وطن و سرزمین دیگری بیشتر دوست دارم، هیچ مشکلی نیست اما اگر بلافاصله بگوید برای اینکه وطن من بهترین وطن است، زبان این وطن بهترین زبان است، فرهنگ این وطن بهترین فرهنگ است، سابقه تاریخی این وطن از سوابق تاریخی سایر سرزمینها درخشانتر است، چون این وطن دانشمندان بزرگتری عرضه کرده است، چون به فلسفه و موسیقی و معماری و ادبیات خدمت کرده است و... شما از یک احساس و عاطفه گذر کردید به n گزاره. فرق وطندوستی و ناسیونالیسم در همین است.
مراد من از ناسیونالیسم این است که آن را ایضاح کردم. حالا شما چه اسمی بر مفهومی که من ایضاح کردم میگذارید فرقی نمیکند. میخواهید بگویید ناسیونالیسم میخواهید بگویید شوونیسم. ناسیونالیسم اگر به معنای گذر از یک احساس و عاطفه کاملا طبیعی به یک فقره باور درباره میهن و وطن، (آن باورها از هر سنخی که باشند فرد را به یک ناسیونالیست تبدیل میکند) به لحاظ فلسفی، اخلاقی و مصلحتاندیشانه دارای عیب است. حالا یکیک این سه عیب را عرض میکنم.
عیب ناسیونالیسم به لحاظ فلسفی
چون ما ایرانی هستیم و وقتی میگوییم وطندوستی مرادمان ایراندوستی یا ایرانپرستی است و... یعنی سخنمان انحصار دارد در ناسیونالیسم ایرانی، از این به بعد مثال را با ایران دنبال میکنم. ایران اصلا چه موجودی است؟ اول موجودیتی به نام ایران را باید اثبات کرد. اول موجودیتی به نام ایران را باید اثبات کرد که ما چیزی داریم، هویتی داریم، عینی داریم، ابژهای داریم که اسمش ایران است. شما اول باید اثبات کنید چیزی هست و بعد بگویید متعلق به عشق، نفرت، خشم یا خشنودی من است. ایران چه موجودی است؟ در اینجا کاملا حدس میزنم چه جوابهایی ممکن است داده شود. آیا ایران یک واحد جغرافیایی است؟ یعنی یک شکل نامنظم هندسی در نظر گرفتهایم و این را ایران مینامیم؟ ممکن است کسی بگوید واحد جغرافیایی نیست و یک واحد نژادی است. همان طور که ممکن است بگوییم نژاد آریایی یا هند و اروپایی. ما به یک نژاد خاصی میگوییم نژاد ایرانی. ایران برای ما هویت جغرافیایی ندارد و یک هویت خونی و نژادی دارد. من میگویم این را مشخص کنید ببینیم این اصلا وجود دارد یا خیر؟
ممکن است بگویید یک واحد زبانی است، ما به مردمی که زبان خاصی داشتهاند در طول تاریخ هرچه پراکنده هم باشند و از هر قوم و نژادی هم باشند به کسانی که این زبان را دارند میگوییم ایرانی هستند. من میگویم این زبان را مشخص کنید که کدام زبان است. آیا اصلا زبان ناب در جهان وجود دارد؟ زبان ناب یک مفهوم بلامصداق است. هیچ زبانی ناب نیست و هر زبانی از آمیزش بسا زبانها پدید آمده است که خود آن زبانها هم از آمیزش بسیاری زبانها پدید آمدهاند. نژاد ناب وجود ندارد. ما نژاد آریایی خالص نداریم. مفهوم نژاد و زبان ناب وجود ندارد. زبان ناب مثل آب خالص و ناب میماند. آب خالص و ناب را میتوانید در آزمایشگاه درست کنید، اما آن چیزی نیست که در طبیعت وجود دارد. میتوانید در مخیله خودتان زبانی درست کنید و به آن بگویید زبان فارسی ولی در عالم واقع چنین زبانی وجود ندارد. جالب این است که دوستان ناسیونالیست فکر میکنند که زبان فارسی از روزی که عربها به ایران حمله کردند ناب بودنش را از دست داد، گویا از پایان سلطنت یزدگرد سوم هرچه به عقب برگردیم با زبان ناب فارسی سروکار داریم. اگر الفبای زبانشناسی بدانید، متوجه میشوید که این خندهدار است. این فقط از باب مضحکه است. هیچ زبان نابی وجود ندارد. نباید گمان کنید که اگر زبان فارسی امروز را از لغات عربی و اروپایی زدودید به زبان ناب میرسید. تازه میرسید به زبانی که لغات مغولی و چینی و ژاپنی در آن وجود دارد.
ممکن است بگویید هویت سیاسی است. مثلا فرض کنید بگویید به ایرانی که «الان» میگویند ایران، میگوییم ایران. چرا الان را میگویید ایرانی؟ ترجیح شما برای اینکه ایران پایان دوره قاجار را ایران بدانید یا ایران پایان دوره افشار چیست؟ آیا زمانی که قفقاز هم جزو ایران بود یا بخشی از افغانستان و پاکستان متعلق به ایران بود را باید ایران در نظر بگیریم؟ مرزهای سیاسی چه زمانی را شما میگویید؟ و هرجا را هم انگشت بگذارید ترجیح بلامرجح است و من میگویم چرا انگشت را روی صدسال قبل یا بعدش نگذاشتید؟ ممکن است بگویید وقتی میگوییم ایران به هویت فرهنگی خاص میگوییم ایران. من میگویم مولفههای فرهنگی ما ایرانیان را بگویید که فقط در ما ایرانیها هست و علاوه بر این در غیر ما ایرانیها نیست و هر دو را باید نشان بدهید.
بعد از اینکه روشن شد که این واحد (سیاسی، جغرافیایی، هویتی و فرهنگی چه واحدی است، بحث مشکلتر بعدی پیش میآید. خب فرض میکنم به یکی از این معانی ایران وجود دارد، چرا ما باید به این ایران بچسبیم؟ همینطور که هنگام زاده شدن انتخاب پدر و مادر در اختیار من نبوده، وطنم هم دست خودم نبوده است. حالا چون هنگام زادن بدون اختیار در اینجا به دنیا آمدهام محکومم علقهام را به همین جا بچسبانم؟ به چه دلیل؟ یک ترجیحی میخواهد چسبیدن به یک فرهنگ، نژاد یا زبان. بنابراین اولا هویت فلسفی آن چیزی که به آن میگوییم ایران باید مشخص شود ثانیا نشان داده شود آن موجودی که دارای آن هویت فلسفی است، یک برتری بر سایر موجودات دارد که آن برتری موجه ما است در اینکه به آن بچسبیم و نسبت به آن باورهایی داشته باشیم و به آن افتخار کنیم.
عیب ناسیونالیسم به لحاظ اخلاقی
فرض میکنیم که از مساله فلسفی گذشتیم و وارد مساله اخلاقی شدیم. چرا خودشیفتگی اخلاقی، اگوییزم اخلاقی نکوهیده میشود و خودشیفتگی گروهی نکوهیده نمیشود بلکه ستایشش میکنیم؟ چرا اگر معلوم شد به هر چیزی فقط از دریچه منافع خودم نگاه میکنم و فقط به جلب نفع و دفع ضرر به خودم نگاه میکنم و همیشه خودگزینم و همیشه خودم را به دیگران ترجیح میدهم، یک اگوییست هستم و این را به لحاظ اخلاقی بسیار قبیح تلقی و سرزنش میکنیم، ولی وقتی این خودگزینی فردی تبدیل شده به خودگزینی گروهی، یعنی من خودم را بر شما ترجیح نمیدهم اما میگویم ما ایرانیان بر شما یونانیان ترجیح باید داشته باشیم، چرا اینچنین ستایش میشود. چه ترجیحی وجود دارد در خودگزینی گروهی نسبت به خودگزینی فردی؟
حالا فرض میکنم خودگزینی گروهی بلااشکال باشد. چرا این گروه را گروه ملی انتخاب کردید؟ ما میخواهیم خودگزین باشیم اما بگوییم ما خودگزینی مسلمانی داریم. خودگزینی قومی داریم اما قوم و گروهمان، قوم دینی باشد. میگویم بله دوست داریم گروه خودمان برتر باشد در عالم و بر این برتری هم اصرار میورزیم، اما مرادمان از گروه ما، گروهی است که همکیش و همخون ما است، رنگ پوستشان مثل رنگ پوست ما است، یا بگویم گروهی که دارای شغل و حرفه من هستند. چرا از بین همه این گروهبندیها، گروهبندی ملی را انتخاب کردید؟ خب من میخواهم گروهبندی سیاسی، اقتصادی، دینی یا طبقاتی را انتخاب کنم. بنابراین اولا به لحاظ اخلاقی این درست نیست.
ثانیا بعد از این اگر بنا باشد در رفتارم گروه خودم را در نظر بگیرم خیلی وقتها باید از موازین صداقت، تواضع و احسان (که من معتقدم از مفاهیم پایهای اخلاق است) عدول کنم.
انسان وقتی علقه گروهی پیدا کرد، نمیتواند گروه خودش با غیر گروه خودش را با یک چشم نگاه کند. نمیتواند به چشم انصاف نگاه کند. من هیچوقت خودی را با ناخودی نمیتوانم با یک چشم نگاه کنم. وقتی شما ملیت من را به خودیهای ما تعبیر کردید، آن وقت اگر ملیت من با ملیت دیگری در تعارض افتاد، نمیتوانم منصفانه عمل کنم. خب اینها خلاف موازین عدل است. حالا چه شما سهتا مفهوم را مثل من بدانید، چه نه مفاهیم دیگری بدانید. به تعبیر دیگری حتی اگر قایل باشید به قاعده زرین و بگویید کل اخلاق بر پایه قاعده زرین است، این با ناسیونالیسم سازگار نیست.
و اما سومین چیزی که از منظر اخلاقی وجود دارد، این است که در اخلاق انسان از آنرو که انسان است باید مطمح نظرش باشد. من یک سوال میپرسم، چرا به ستم تاریخی که بر زنان رفته است اعتراض میکنیم؟ میخواهیم بگوییم در طول تاریخ گذشته با انسان از آن رو که انسان بود رفتار نمیکردند. میگفتند انسان اگر مرد است این رفتار و اگر زن است آن رفتار. بن و بنیاد این اندیشههای مردسالارانه به لحاظ اخلاقی چیست؟ این است که اول ببینید مرد است یا زن، آن وقت با مرد یک رفتار بکنید و با زن رفتار دیگر. خب حالا چرا وقتی این تقسیمبندی میشود شما اعتراض میکنید و فمینیستها بحق میگویند باید برگردیم به وضع سالمتری. حالا به جای مرد و زن اگر من بگویم ایرانی و انیرانی، چرا این درست است؟ انسان از آن رو که انسان است باید مورد مهر و شفقت و عشق قرار گیرد.
ما همینطور که نمیتوانیم بپذیریم سیاهان چون سیاهاند باید رفتارمان با آنها متفاوت باشد از رفتاری که با سفیدها میکنیم و نمیتوانیم بپذیریم رفتارمان با زنها متفاوت باشد چون زن هستند، به همین ترتیب نمیتوانیم بپذیریم رفتاری که با ایرانی میکنیم متفاوت باشد با رفتاری که با غیرایرانی میکنیم.
عیب ناسیونالیسم به لحاظ مصلحتاندیشانه
فرض میکنم شما ضوابط اخلاقی را قبول نداشته یا نهیلیست اخلاقی باشید و بگویید من به لحاظ اخلاقی به هیچ ارزش اخلاقی قایل نیستم. یا شکاک و اگنوستیک باشید و بگویید نمیدانم واقعا عمل درست یا نادرست چیست و بنابراین اخلاق را بخواهید از محاسباتتان بیرون ببرید اما یک چیز دیگری میآید و آن عقلانیت عملی است یعنی مصلحتاندیشی. آیا به مصلحت ایرانیان و غیرایرانیان است که ایرانیان ناسیونالیست باشند؟ همین سخن را در مورد هر ملت دیگر هم میتوان تکرار کرد. من میگویم اگر این بحث را بحث «سیاست ناظر به امر واقع» (Real Politic) و فارغ از هرگونه ارزش بخواهیم در پیش بگیریم، آیا به مصلحت دنیا است که هر گروهی از اینها بیایند و بگویند ما و لاغیر، ما برتر از غیر، ما مقدم بر غیر، ما فاضلتر از غیر. حالا آن گروه هرچه میخواهد باشد (ترک، فارس، عرب و...) من میگویم اگر در دنیای سابق اگر کسی اندک شکی میتوانست داشته باشد که این کار به مصلحت نیست، امروزه این شک وجود ندارد.
چنگیز عمری را پشت اسب زندگی کرد و درحال جنگ بود. چندتا آدم را کشت؟ امروزه شما در سه دقیقه میتوانید این تعداد آدم را بکشید. در دنیایی که من میتوانم با فشار دادن یک دکمه کاری انجام دهم که چنگیز در یک عمر انجام داد، آن وقت شما دم از پان ایرانیسم بزنید و یکی پانعربیسم، آن وقت ببینید آیا در این دنیای ترد و شکننده، دنیایی که ساحت نظر آن هر روز گسترده میشود و حوزه عمل آن تنگتر، میتوانیم زندگی کنیم. شما فرض کنید یک داعشی دستش به سلاح اتمی برسد و هیچ هم بعید ندانید که همین سلاحهای اتمی که در پاکستان وجود دارد به دست داعشیان برسد. آن داعشی اول بر شیعیان جهان و بعد بر غیرمسلمانان عالم روزگار باقی میگذارد؟ شما اگر فقط با رای او مخالف باشید چیزی از شما باقی نمیگذارد.
به گفته برتراند راسل روزی در دنیا بود که میگفتیم چاردیواری و اختیاری، من میرفتم داخل خانه خودم در خانه را هم قفل میکردم دیگر در خانه خودم کسی نمیتواند مداخله کند. راسل میگفت امروز روزگاری است که آنقدر در مقام عمل به هم چسبیدهایم که دیگر چاردیواری اختیاری حرف کاملا خلاف حقوق است. چرا؟ چون اگر شما امروز در خانه بگویید چاردیواری اختیاری، آپارتمان بالا و پایین اعتراض میکنند و حق هم دارند. رابطه ما چنان تنگاتنگ شده که تقریبا هیچ چیز خصوصی وجود ندارد. با این وضعیت کسانی بیایند دم از «پانها» بزنند.
آن کسی که میگوید هنر نزد ایرانیان است و بس. هر کسی میخواهد باشد، (با اینکه شکی نداریم که فردوسی از مفاخر ایران است) اما وقتی این جمله را میگوید، (من میگویم اگر و بس را نمیگفت مشکلی نداشت و منافاتی نداشت که نزد یونانیان هم باشد.) جمله زیبا است و فصاحت و بلاغت هم دارد، هیچ لفظ عربی هم (خدا را شکر و خدا را سپاس به کار نبرده) ولی با این اندیشه دارد جنایت میکند. این را خطاب به فردوسی نمیگویم چون او در دنیایی زندگی میکرد که این سخنان آنقدر آثار و نتایج عملی نداشت. اما آنکه امروزه میگوید «هنر نزد ایرانیان است و بس» و خوشحال است از این تعبیر به بشریت و خودش دارد ظلم میکند. این در ادبیات ما سابقه دارد و اختصاص به فردوسی هم ندارد. نظامی هم که پارسیسرا نبود از این حرفها زیاد دارد. این سخنان ظاهرشان خیلی فریبنده است ولی باطنشان باعث ایجاد مرز بین انسانها میشود. به تعبیر ثورو (متفکر و نویسنده معروف نیمه دوم قرن نوزدهم امریکا)، هرچیزی که بین انسانها مرز بگذارد یک جنایت بالقوه در حق انسانهاست.
هر چیزی که بین انسانها مرز بگذارد حتی جنسیت یا حتی طبیعیتر از آن کودکی، نوجوانی و جوانی (گر بخواهد مرزهای حقوقی بر آن مترتب شود) به لحاظ اخلاقی قابل دفاع نیست. اما مصلحتاندیشانه نبودنش محل بحث من است.
امکان زندگی بدون هویت؟
شاید این سوال پیش بیاید که بدون هویت میتوان زندگی کرد؟ هرکسی هم پیش خودش و هم پیش دیگری خودش را به گونهای تعریف میکند. خب ما هم تعریف میکنیم ما ایرانی هستیم یا ایرانی مسلمانیم بعضیها هم میگویند ایرانی مسلمان مدرن. من میگویم اگر مشکل هویت است، شما هر جا هستید باشید بگویید اهل کره زمینم و بنابراین جهانوطنم، آیینتان حقیقتطلبی و خیرخواهی، خویشاوندانتان، همه نیکان روزگار. هرکه به فکر بشر است خویشاوند من است. دیگران خویشاوند من نیستند ولی معنایش این نیست که میخواهم نابودشان کنم. بنابراین من یک آدم هستم، جهان وطنم (cosmopolitan)، اهل کجایی؟ اهل کره زمین. اگر روزی در یک منظومه دیگری هم کسانی پیدا شوند، دیگر نمیگویم اهل کره زمین، میگویم اهل منظومه شمسی هستم. خویشاوندی هم دارم با همه نیکان روزگار.
■ در اصل نظریات آقای ملکیان را واقع بینانه وبنابر ضروریات جامعه در حال تحول می دانم ، اما نسبت به بخشی از نظریات ایشان نظر دیگری دارم . که مختصر به آنها اشاره می کنم یکم : ایشان وطن دوستی وعشق به زادگاه را در حد احساس غریزه حیوانی پائین آورده که من با آن موافق نیستم . گو اینکه مشخص است که هر موجود زنده ای وطن خودرا غریزی دوست دارد.
این را در عالم حیوان می توان مشاهده کرد.
چوپان در دهی که گوسفندان را روزانه به چرا می برد در هنگام شب ووقت باز گشت به ده گوسفندان هر دهقانی به محل خود می روند .اما وطن دوستی انسانهارا تنها در این چهار چوب دیدن سزاوار نیست .انسان وطن خودرا به جز غریزه طبیعی به دلائل دیگری از قبیل محل رشد فکری ویاد گیری ، خاطرات تلخ وشیرین زندگی ،دوستی ها ،هم یاری ها ،محل دفن آباء واجداد وغیره هم دوست دارد .وطن دوستی ربطی به برتری خواهی وطنی ندارد ..بر تری خواهی وطنی نه غریزه طبیعی است ونه خواست اکثریت مردم هیچ کشوری . هر گاه در شرائط خاصی به ملتی توهین شود احساس برتری خواهی ملی بروز می کند . برای نمونه اگر پس از جنگ جهانی اول وعقد قرار داد ورسای به ملت المان توهین نشده بود هیچ گاه فاشیسم در المان به قدرت نمی رسید.
دوم هویت ایرانی :البته هیچ ملتی نباید ادعا کند که هویت من بهترین وبالا ترین هویت ها است .اما در اینکه اکثریت هر ملتی دارای هویتی خاص است نباید شک کرد .شاید بتوان گفت هویت ایرانی در تسامح وتحمل دیگران است .در تاریخ ایران همیشه گروه های دگر اندیش از آزادی نسبی بر خوردار بوده اند وکنار هم دیگر زندگی می کرده اند .این آرامش وقتی به هم خورده است که عمامه به سری برای کسب نام ومقام وثروت گروهی نا آگاه رابه جان اقلیتی از دگر اندیشان انداخته .