رابطهی ایران با اسرائیل
از بُعد امنیتی اگر یک مروری بر سابقهی روابط بین ایران و اسرائیل از سال ۱۹۴۸ زمان تأسیس آن تا به امروز صورت گیرد، میتوان چنین نتیجه گرفت که اسرائیل در تمام این مدت ۶۵ سال هرگز موضعی تهاجمی نسبت به ایران نداشته است. حتی در بحرانیترین وضعیتِ رابطهی بین این دو کشور، زمانیکه رهبران و دولتمردان سیاسی ایران تهدید به «محو اسرائیل از روی نقشهی جغرافیا» کردهاند، اسرائیل همچنان در موضعی غیرتهاجمی باقی مانده، بلکه دفاع از خویش را در برابر تهاجمات احتمالی ایران و تهدیدات بالقوهی این کشور، حق طبیعی خویش دانسته است.
یکی دیگر از معیارهای سنجش «احتمال تهدید» از سوی یک کشور در قبال کشوری دیگر، گمانه زنیهای سوق الجیشی است. این عامل، از ابزارهای مهم در محاسبات امنیتی و تهدیدهای بالقوهی نظامی میباشد. اگر از این منظر نیز به شرایط رابطهی بین ایران و اسرائیل نگاه کنیم، بایستی در وهلهی اول این را منظور کنیم که کشور اسرائیل نه مرز مشترک زمینی با ایران دارد، نه مرز مشترک دریائی و نه تسلط بالقوه بر آسمان ایران. بنابراین از منظر سوق الجیشی نیز اسرائیل نمیتواند خطری برای ایران باشد، همچنانکه تا بحال برای مصر، لبنان، سوریه، اردن و عراق بوده است. اسرائیل علاوه بر اینکه با اکثر این کشورها مجاورت و اشتراک مرزی دارد، بر بخشی دیگر از کشورهای خاورمیانه مانند عراق و حتی لیبی یا عربستان میتواند تسلط هوائی داشته باشد.
اگر کمی عمیقتر به این موضوع نگاه کنیم، خواهیم دید که مواضع تمامی کشورهای اسلامی در قبال اسرائیل و اساساً در قبال وجود یک دولت اسرائیلی بر پایههای مشروعیت سیاسی در این کشورهاست تا اینکه بر اساسِ تهدید از جانب این کشور باشد. مشخصاً زمانیکه کشورهای غیرعرب خاورمیانه مانند ایران یا ترکیه مواضع تقابلی در برابر اسرائیل اتخاذ میکنند، نمیتوان اختلاف بین اسرائیل با یکی از کشورهای نامبرده را اختلافی با مختصات رقابتی محسوب کرد. پس نمیتوان خصومت کشورهای ذکرشده را با اسرائیل، تحت عنوان امنیتی یا رقابت بر سر هژمونی منطقهای توجیه نمود. بلکه میتوان گفت برای کشورهائی چون ایران یا ترکیه از دریچهی اختلافی چون اختلاف با اسرائیل پای موضوع مشروعیت داخلی در میان است. درواقع کشورهائی مانند ایران از سرِ پرهیز از چالشهای داخلی شان است که نمیتوانند از مواضع خصمانه شان در قبال اسرائیل فاصله بگیرند یا اینکه پا را فراتر بگذارند و به این کشور نزدیک شوند و در واقع خود را به مرزهای تابو نزدیک کنند. این کار میتواند برایشان پیامدهای مخاطره انگیز مشروعیتی در بر داشته باشد. عامل اصلی این پیامد نیز عامل ایدئولوژیک است. نقطهی تقابل با این عامل از دیدگاه ما، فاصله گرفتن از ایده آلهای عامل ایدئولوژیک و در عوض، مواجهه با واقعیتهای عینی از طریق یک نگرش رئالیستی به رابطهی بین ایران و اسرائیل است.
البته خوشبینی در رسیدن به چنین نگرشی شاید در شرایط کنونی چندان واقع بینانه نباشد چرا که رابطهی ایران در قبال اسرائیل از انقلاب ۱۹۷۹ تاکنون از سرشت ویژهای برخوردار بوده است. اساساً موجودیت نظام حکومتی اسلامی در ایران بر یک مشروعیت خالص ایدئولوژیک استوار میباشد.
اگر مرکز توجه خود را مشخصاْ بر رابطهی بین ایران و اسراثیل قرار دهیم، با نگاهی به منطقه خاورمیانه در خواهیم یافت که دو کشور ایران و اسرائیل از چند جهت وجهه اشتراک دارند٬ دراین بخش اشارهای کوتاه به وجهه اشتراک این دو کشور خواهیم داشت.
بر خلاف همسایگان ایران٬ بیشترین مردم ایران مسلمان شیعه هستند و در واقع ایران تاکنون و به ویژه پس از به قدرت رسیدن حکومت اسلامی تنها کشور مسلمان شیعه حامی نیروهای افراطی شناخته شده است، که از این نظرکشورهای عرب سنی حاشیه جنوبی خلیج فارس چندان دل خوشی ندارند. مسلمانان سنی به ویژه رهبران تند رو سنی٬ شیعه مسلمان و به عبارت دیگر مسلمان شیعه را به رسمیت نمیشناسند و شیعیان را کافرانی میشمارند که کشتن شان نیز مجاز است.
از سوی دیگراسرائیل تنها کشور در جهان است که اکثریت مردم آن را یهودیان تشکیل میدهند بطوریکه شهرت جهانی اسرائیل بیشتر از این لحاظ است٬ و اگر به تاریخ بنگریم در خواهیم یافت که به رسمیت نشناختن اسرائیل از سوی کشورهای عرب همسایه بیشتر به دلیل یهود بودنشان است و این کینه البته ریشه تاریخی دارد که مورد گفتمان این نوشتار نیست. میخواهیم ادعای خود را بدین صورت بیان کنیم که تمام جنگهای اعراب همسایه اسرائیل نه بخاطر خاک بلکه به دلیل یهودی بودنشان است. عرب سنی یک مسلمان شیعه و یک یهود را به یک چشم میبیند و باز فقط به دلایل باورهای دینی و مذهبی کشتن هر دو را مجاز میشمارد و حتا آرزو میکند که کاش یهود و شیعه مسلمان هرگز وجود نداشت چرا که به زعم وی جهان زمانی روی آسایش خواهد دید که از وجود این دو گروه پاک شود.
متاسفانه پیروان ادیان مختلف به ویژه تندروهای مسلمان به همراه یهودیان افراطی به جای همزیستی و دوستی ، نسبت به هم سخت بدبیناند و با دامن زدن به نفرت و تعصب مذهبی ، چنان شرایطی ساختهاند که رهایی از آن در شرایط کنونی ناممکن به نظر میرسد.
یهودی ستیزی خاصّه ضدیت با موجودیت ملّت اسرائیل، به خصوص با به قدرت رسیدن حکومت اسلامی در منطقه به اوج خود رسیده است و جمهوری اسلامی از روز اعلام موجودیتش بر خلاف خواسته ملت ایران پای خود را از مرزهای جغرافیایی ایران فراتر نهاده است و در حال حاضر با دامن زدن به تعصبهای مذهبی و قومی، توسل به زور و هر اقدام خلاف عرف انسانی آنچنان ایران و منطقه را به میدانی پرتنش تبدیل ساخته است که احتمال آن میرود که شعلههای آتش آن در آیندهای نه چندان دور دامن گیر ایران شود. این در حالی است که هم اکنون در کنار غرب ستیزی٬ آتش خشم شیعه ستیزی در کشورهای سنی در حال شلعه ور شدن است.
هم اسرائیل و هم ایران در منطقه، ویژگیهای خاص خود را دارند چیزی که کشورهای عرب همسایه را نگران میسازد. ایران در منطقه خاورمیانه بمانند پلی است که تمامی کشورهای آسیای میانه و آسیای دور را به این سوی جهان متصل میسازد و با توجه به ساختارهای جامعه، فرهنگ، قدمت و تاریخ کهن و بر خلاف انکار و ادعاهای حکومت اسلامی پیشرفت و سازندگی بسیار ژرفی که در بافت و درون جامعه ایران پیش از روی کارآمدن حکومت اسلامی روی داده است ایران را از چنان پتانسیل بالایی برخوردار کرده است که درکوتاه مدت میتواند جایگاه والای خود را در جهان دوباره بدست آورد.
متاْسفانه علیرغم نادیده گرفتن امنیت و منافع ملی کشور ایران از جانب رهبران و دولتمردان بیبهره از لیافت کشورداری، انها همچنان با هزینه کردن ملیاردها دلار از سرمایههای کشور وتحمیل بدترین شرایط به مردم تمام تلاش خود را بکار میگیرند تا شاید بتوانند به عنوان نیروی برتر منطقه شناخته شوند و در معادلات سیاسی، اقتصادی ونظامی بر سرمیزهای مذاکرات بنشینند، چیزی که تاکنون از عهدهی انجام آن عاجز بودهاند. این در حالی است که ایران از لحاظ دارابودن یک نقش فعال در منطقه به پایهای که حکومت پیشین آنهم بدون سطح عظیم امروزین هزینهها بدان رسیده بود، هنوز نرسیدهاند. به بیان دیگر میتوان گفت که کشورهای قدرتمند جهان این پتانسیل را در گذشته بسیار بیشتر از امروز در کشور ایران میدیدند.
از نظر بهر برداری از ذخایر زیر زمینی اعم از نفت و دیگر منابع طبیعی تا پیش از روی کارآمدن حکومت اسلامی، ایران در پی بیشترین امتیازها بوده بطوریکه سالها ریاست اوپک را عهده دار بوده است. امروز وضعیت به گونهی دیگری است بطوریکه ازسال ۱۹۷۹ تاکنون کشورهای کوچک عربی آنسوی خلیج فارس از ذخایر مشترک نفتی بیشترین بهره برداری را داشتهاند ولی حکومت اسلامی هنوز موفق نشده است بهره برداری از این منابع را آغاز کند.
اگر حکومت اسلامی به تنشهای مذهبی با کشورهای عربی خلیج فارس دامن نمیزد، داعیهی رهبری مسلمانان جهان را کنار میگذارد و در مسایل داخلی کشورهای مسلمان دخالت نمیکرد، چه بسا که کشورهای عربی نیز مواضعی تا بدین حد خصمانه نسبت به ایران نداشتند. حکومت اسلامی در ایران از ابتدای روی کارآمدنش تا به امروز با مشکل عمیق مشروعیتی مواجه بوده است بطوریکه ناگزیر از این بوده است که منافع کشور و مردمش را هزینه کند و به مخاطره بیفکند تا قادر باشد این مشکل مشروعیتی را جبران نماید. کشور غیرصنعتیای که در دنیای امروز با مسائل عمیق داخلی رو برو میباشد، به سختی میتواند پتانسیلها و تواناییها جهت ایفای نقشی فعال در صحنههای بینالمللی را کسب کند. به همین خاطر نیز رقیب و مدعای چندانی نیز نخواهد. با اینحال یکی از مشکلات ریشهای ایران، تنش آفرینیها و دشمن تراشیهایی هست که حکومت در سراسر عمر سی و چند سالهی خویش ایجاد کرده است. در واقع، در عین حال که با مشکلات عمیق داخلی مواجه بوده است، همچنان به سیاستهای غیرسازنده، غیراصولی، تهدیدآمیز و تنش آفرین در رابطه با دنیای بیرون ادامه داده است.
اتفاقاْ کشورهای عربی بر ناتوانیها٬ ورشکستگیهای اقتصادی، عقب ماندگیها و درگیریهای داخلی ایران هم واقف هستند و هم خرسند از بابت آنها. این امری است واضح که برای این کشورها، چنین وضعیتی به مراتب رضایت بخشتر است تا وجود ایران قدرتمندی که قادر باشد رهبری منطقه را بدست گیرد. ممالک عربی بر این باور هستند که ایران با وجود موقعیت متزلزل و پرآشوب امروزش، از پتانسیلهای بالقوهی بسیار بالایی که بتواند در مدتی کوتاه، دیگرباره به عنوان نیروی برتر منطقه محسوب شود، برخوردار است. به همین خاطر نیز حاضرند که تمامی تلاش خود را بکار گیرند تا ایران به جایگاه پیشین خود در منطقه نرسد و به پایهای از ثبات به گونهای که جامعهی جهانی بتواند بر نقش فعال و مثبت این کشور سرمایه گذاری درازمدت نماید، ارتقاء نیابد.
کشورهای عربی موضعی مشابه را در قبال اسرائیل دارند. همانگونه که ایران در گذشته توانائیها و منزلت خویش را به اثبات رسانیده است، اسرائیل نیز هرچند کشوری کوچک و تازه تاْسیسی میباشد که فقط هفت دهه از عمرش میگذرد با اینحال به لحاظ داشتن رهبرانی آگاه و هوشیاراز پتانسیل بالایی در جهت حفظ ثبات منطقه برخوردار است.
حال اگر دولتهای این دو کشور منطقه بتوانند به جای درگیریها، دشمنیها و یا آرزوی نابودی یکدیگر در یک دوستی پایدار هم پیمان شوند کمتر کشوری خواهان مقابله با آنها خواهد بود. در اینجا نیاز به یاد آوری این نکته است که ملتهای دو کشور ایران و اسرائیل هرگز با یکدیگر دشنمی و اختلاف نداشتهاند بلکه این دولتها هستند که به درگیری و تنش دامن میزنند . البته واضح است که در طول سی و چند سال اخیر، این حکومت اسلامی ایران بوده است که مسبب اصلی بوجود آمدن مشکلات بین دو کشوربوده است بطوریکه در این مدت اسرائیل هیچگونه اقدامی علیه ملت ایران انجام نداده است بلکه حتی در سرتاسر مدت جنگ بین ایران و عراق حاضر به یاری رساندن به ایران بوده است.
لرد پالمرستون گفت: دولت انگلستان نه دوست دائمیدارد نه دشمن دائمی، تنها منافع ملی انگلستان است که از تداوم برخوردار میباشد. وظیفهی حکومت نیز حفظ و دفاع از آن منافع است.
به اعتقاد ما این ادعا را نیز میتوان کرد که منافع یک ملت زمانی تداوم بیشتری خواهد یافت که آن ملت دوستان و هم پیمانان دائمی و پایبند به روابط دوستی متقابل و برابر را در کنار خود داشته باشد. روابط سد سالهی اخیر آمریکا و انگستان یک نمونه آن است.
با این توضیح میتوان چنین نتیجه گرفت که دوستی ایران با اسرائیل میتواند دربرگیرندهی منافع ملی دائمی و بیشتر هر دو طرف باشد. هر دوی این کشورها به ویژه ایران به دلیل دامن زدن به دشمنی مذهبی در ۳۵ سال گذشته بیشترین ضرر را متحمل شدند . البته گروههای افراطی که بخشی از آنان در غرب زندگی میکنند همراه با حکومت اسلامی مخالف نزدیکی این دو کشور هستند و به همین جهت نیز بر آتش هرچه بیشتر دشنمی میان این دو کشور میافزایند. شوربختانه دولتهایی نیز که در این مدت در اسرائیل به قدرت رسیدند، یا متوجه این نشدند که تا چه میزان منافع این دو کشور میتواند نزدیک به یکدیگر باشد، یا اگر شدند توجه چندانی به آن نداشتند که بر مبنای آن اقدامی در جهت رفع دشمنیها و تنشها انجام دهند.
تا پیش از روی کارآمدن حکومت اسلامی روابط ایران و اسرائیل در سطح بسیار خوبی ادامه داشت. با اینحال این رابطه در حدی نبود که شاید دولتهای آن زمان اسرائیل از حکومت پیشین انتظار داشتند و شاید هم شرایط در آن زمان به گونهای بود که امکان گسترش روابط وجود نداشت.
به اعتقاد ما یک رابطهی سیاسی معقول بر پایههای دوستی دو ملت ایران و اسرائیل و احترام متقابل بین دولتها موضوع بیاهمیتی نیست که ایرانیان به فرداها موکول کنند یا در انتظار تحولات بنیادین و فروریزی نظام سیاسی کنونی بنشینند به این امید که در آینده اقدامی در این مسیر صورت گیرد. بلکه پایههای نخستین چنین ایدهای میتواند به همت افراد و گروههایی که به اندیشهی نزدیکی و روابط این دو کشور به عنوان یک راهکار واقع گرایانه باور دارند، شکل گیرد.
آنچه که در این راستا مهم است و روز به روز بر اهمیت آن افزوده میشود این است که موفقیت ایران در صحنههای جهانی در گرو برحذر بودن از درگیریها و ستیزه جوئیهای مذهبی، مسلکی و قومی میباشد.
رابطهی ایران با آمریکا
رابطهی بین ایران و آمریکا یکی از مورد بحثترین روابط بین دولتها در سیاست جهانی امروز است. یقیناً برای بسیاری از مردم جهان جالب است که به این پرسش پاسخ داده شود که چگونه دو کشور با رابطهای خیلی نزدیک و تنگاتنگ در بسیاری زمینهها در گذشته، امروز یکدیگر را به چشم دشمنان آشتی ناپذیر مینگرند. این دو کشور آنچنان به یکدیگر نزدیک بودند که درک این نکته که آمریکا و ایران چه اختلافی میتوانند با یکدیگر داشته باشند، دشوار است (پولاک، ۲۰۰۵).
اینکه اختلاف بیش از سه دههی این دو کشور را میتوان به کمک تئوریهای روابط بینالملل توضیح داد، مشکل میتوان چیزی گفت. با این حال، سعی ما بر این است که با استفاده از مفاهیمی رئالیستی چون «امنیت» و «منافع ملی» رابطهی ایران-آمریکا را به زیر ذره بین ببریم.
شاید بهتر باشد که در ابتدا به اختلاف بین این دو کشور از بیرون از چهارچوبهی آن نگاهی بیفکنیم به این معنی که با در نظرگرفتن وجوه دیگرِ این رابطه سوای یک ارجاع مستقیم به مفاهیم بنیادینِ یادشده به آن بنگریم. این «وجوهِ دیگر”، بیشتر در حوزههای فرهنگی، ملی و شکل گیری تاریخی و روایتی قرار میگیرند و به این ترتیب، نهایتاً بخشی از هویتهای سیاسی محسوب میشوند. این بدان خاطر است که بسیاری عوامل روانی-سیاسی، ویژگیهای دوجانبهی سرسخت بودن در پیوند با دامن زدن به غرور و افتخار ملی، تداخلات ایدئولوژیکی، تولید تنفر، اختلافات تاریخی و جنگ و جدالهای داخلی بر سر قدرت نیز فراتر از یک اختلاف «معمول و طبیعی» بین دو کشور، در این رابطهی خصمانه دخالت دارند.
مطالعهی کتاب «نگهبانان انقلاب» نوشتهی «رِی تیکیه» (۲۰۰۹) در این خصوص منبع مناسبی میباشد. البته کنکاش در همهی زمینهها و عوامل برشمرده در بالا مستلزم یک تحقیق گسترده و همه جانبه است، اما میتوان به یُمن بکارگیری برخی متُدها سعی در رسیدن به درکی کلی از تأثیر عوامل یادشده در این رابطه رسید. به همین خاطر ما، در اینجا به یکی از این شیوههای نگرش اشاره میکنیم به این هدف که بتوانیم روحِ حاکم بر هریک از دو ساختار سیاسی این دو کشور و چشم اندازهای فکری آنها را تا حد امکان دریابیم. شاید که از این طریق بتوانیم زبان سیاسی دولتهای ایران و آمریکا را بهتر بفهمیم. این امر به ما کمک میکند که از نقطهای فرازتر به بحث مورد نظرمان نگاه کنیم. به این منظور ما از طریق دستیابی به و تأکید بر دو شیوهی تفکر غالب بر هریک از سیستمهای سیاسی این دو کشور سعی کردهایم به درک بهتری نسبت به رفتارهای این دولتها برسیم. این دو شیوهی تفکر یا چشم اندازهای فکری شامل یکی «سنتی» و دیگری «مدرن» میباشند.
با یک مرور کوتاه بر شیوهی اندیشیدن این دولتها در رابطه شان با یکدیگر با توجه به آن دو چشم اندازهای فکریِ سنتی و مدرن در نظر داریم به این پرسش بپردازیم که آیا رفتارهای این دولتها در این سی و پنج سالِ اخیر مناسب با نظریههای رئالیستیِ پیشتر یاد شده بوده است یا خیر.
رابطهی مورد اختلافِ بین ایران و آمریکا رویدادهای خصمانهی بسیاری را در خود جای داده است و بر همین مبنا داستان پردازیهای فراوانی، هم در میان مردم و هم در میان گروههای نخبه شکل گرفته است. این داستان پردازیها بخصوص در ایران به یک شکل تنفر و ترس از «شیطان بزرگ» انجامیده است بطوریکه صحبت از یک رابطهی عادی به یک تابو در این کشور میماند. میتوان گفت که در رابطهی خصمانهی بین ایران و آمریکا دو شیوهی تفکر اخلاقی متفاوت وجود دارد که با یکدیگر در تقابل میباشند. از یک طرف یک شیوهی فکری سنتی با مختصات مربوط به خود و از طرف دیگر شیوهی اندیشیدنی که از مناسبات و پیوندهای درونی دنیای مدرن و پروسههای تغییر و تکامل آن تأثیر میپذیرد.
این بخش بندی، به قصد ترسیم یک تمایز اجتماعی بین جامعههای ایرانی و آمریکائی بر مبنای یک تضاد بین سنت و مدرنیته بکار نمیرود، چرا که چنین تلاشی در حیطهی مطالعات جامعه شناسانه قرار میگیرد، چیزی که در محدودهی تخصص ما نیست. با طرح چنین بخش بندیای، ما صرفاً در نظر داریم تفکر بنیادین مسلط بر سیستم حکومتی ایران و دولتهای آمریکا را هرکدام توضیح دهیم، چیزی که در یک رابطهی پراختلافِ درازمدت در رفتار این دولتها نسبت به یکدیگر انعکاس داشته است. بدیهی است که هیچکس نمیتواند به وسیلهی بخش بندیای فی المثل در بالا یادشده یک مرز قاطعی بین جوامع دنیا بویژه دنیای امروز ترسیم کند.
علیرغم این، ما حداقل سه تمایز مهم را بین یک تفکر سنتی و یک تفکر مدرن شناسائی کرده ایم، چیزی که بدرجات مختلف در رفتار سیاسی هریک از این دو دولت انعکاس مییابد.
یک – برداشتهای سیاسی مردم در بسیاری موارد مستقل و قائم به خویش نیست بلکه این برداشتهاغالباْ تابعی از موضعگیریهای نخبگان میباشند.
بخلاف جوامع مدرن که دسترسی به دانستنیها بازتر و راحتتر است (اولشین، ۲۰۰۷)، در جوامع سنتی مردم دسترسی محدودتری نسبت به دانستنیها دارند. به همین خاطر نیز برداشتهایشان تا میزان بالایی به شخصیتهای معتبر سیاسی یا معنوی جامعه وابسته است.
بنابراین زمانی که صحبت از یک نفرت جمعی میشود از جمله نفرت از نژاد، قوم، مذهب یا اعتقادات سیاسی دیگری سوای خودی، طرز اندیشیدن نخبگان سیاسی میتواند تاْثیر بسزایی در بروز نفرت جمعی، شکل گیری آن و درجهی خشم آن داشته باشد. این عوامل میتوانند در خلال چند نسل با موجودیتهای دیگر یک فرهنگ ادغام شوند.
دو شیوهی قضاوت سنتی، قضاوتی است که غالباْ سادهتر انجام مییابد و با نگرشی یک بعدی صورت میپذیرد.
این شیوهی قضاوت در مورد یک رفتار یا در مورد عملکردی بر مبنای آن رفتار، مرزی بین خود رفتار یا خود عملکرد از یکطرف و مجازات شخص خاطی از طرف دیگرمناسب با درجهی ارتکاب خطا یا واقع کردن خسارات به دیگران قایل نمیشود. بنابراین جای تعجب نخواهد بود اگر که در یک جامعهی سنتیتر دو خطای مشابه دربرگیرندهی دو مجازات غیرمشابه بسته به موقعیت شخص مرتکب باشد.
بنابراین، دولتی با فرهنگ سیاسی سنتی تر، با توجهی ویژه به جایگاهی که خود برای هریک از دولتهای دیگر تعیین کرده است، نسبت به رفتار آن دولتها عکس العمل نشان میدهد. بر این پایه برای دولتی که از فرهنگ سیاسی سنتی الهام میگیرد، پذیرایی و انعطاف سیاسی در قبال دولتهای دیگر آسان نخواهد بود.
چنین رویکردی در نقطهی متضاد با شیوهی قضاوت در یک جامعهی مدرن قرار میگیرد، جامعهای که در آن در بررسی یک رفتار مشخص، گرایش بیشتری به محدود کردن قضاوت به خود رفتار یا ارتکاب وجود دارد و از کلی نگری پرهیز میشود.
میتوان گفت که شیوهی تفکر سنتی غالباْ آمیخته با بار ارزشی است. بنابراین در تجزیه و تحلیل یک رویداد یا رفتار، معیارهای محکم دیگری سوای «امنیت»، «منافع ملی» و پدیدههای واقعی دخالت دارند. به همین خاطرهست که در شیوهی تفکر سنتی، پرنسیپها و ارزشهایی که راهنمای زندگی معنوی و مرسوم میباشند، همان پرنسیپها و ارزشهایی نیز هستند که راهنمای زندگی سیاسی واقع میشوند (کنیک، ۲۰۱۰هاف پوست). این مغایر با اندیشهی مدرن است که به ارزشهای دنیوی توجه دارد و بنابراین حائز پذیرائی و انعطاف بیشتردر رابطه با دیگران میباشد.
سه در یک جامعهی دارای گرایشات سیاسی سنتی هم نخبگان و هم مردم به نوعی اقتدارگرائی معتقد هستند تا به مردم محوری و قانونگرائی. داوری کردن در میان عموم و حتی درمیان بسیاری از نخبگان، تمایلات سنتی و اقتدارگرایانه (کاریسماتیک) دارد تا میل به قانونی بودن.
بلافاصله پس از انقلاب ۱۹۷۹ بسیاری از کارگزاران و حامیان شاه به غرب و اکثراْ به آمریکا گریختند. از قبل (به کسر ق و فتح ب) معاهدات آن زمان ملی و بینالمللی در خصوص پناهندگان سیاسی که کم و بیش در بسیاری از کشورهای غربی قابل اجراء بود، این کشورها به سران و حامیان بلندمرتبهی شاه پناه دادند. این اشخاص اکنون دیگرپناهندگان سیاسی بودند. ازسوی انقلابیهای جوان مسلمان، اینها به مثابه اعمال خصومت آمیز از جانب دنیای غرب در ضدیت با انقلاب تازه متولد شده تلقی میشد. بخصوص از زمانی که شاه اجازه یافت که جهت پیگیری درمانهای پزشکیاش در یکی از بیمارستانهای آمریکا به آن کشور سفر کند، این اجازه به عنوان دلیلی برای این ادعا که آمریکا هنوز بر درهم شکستن انقلاب و «اسلام» اصرار میورزد، بکار برده شد (تیکیه، ۲۰۰۹: ۳۸).
میتوان بخوبی تصور کرد که اگر دو کشور مانند دو انسان فاقد مخرج مشترک کافی برای برقراری ارتباط با یکدیگر باشند، رابطهی آنها به قهقرا خواهد رفت.
معیار سمبلیک دیگری که در شیوهی تجزیه و تحلیل و بنابراین در ارزیابیهای مناسبات سیاسی در جهان سنتی بکار میرود این است که شخص مورد قضاوت ما با «چه کسی» ملاقات و گفتگو میکند. همیشه این سئوال مطرح است که چه اشخاصی یا چه گروههایی را «ما» مجاز هستیم ببینیم و با آنها به گفتگو بنشینیم، و این سئوال که آیا این اشخاص یا گروهها موضع بیطرفانهای نسبت به ما دارند یا اشخاص و گروههایی هستند که «ما» رابطهی دوستانهای با آنها نداریم. معیار مهمی که در این میان بکار برده میشود این است که طرف مقابل همعقیده و همفکر با «ما» ست یا اینکه وی طور دیگری میاندیشد.
بر این مبنا یک رهبر سیاسی در مفهوم سنتی آن به نسبت ملاقاتهایش با دیگر رهبران سیاسی مورد قضاوت قرار میگیرد. اما در مفهوم مدرن آن، این میتواند براحتی اتفاق بیفتد که یک رهبر سیاسی یا یک دیپلمات فی المثل در خلال یک کنفرانس با رهبران یا دیپلماتهائی از کشورهای حتی غیردوست ملاقات داشته باشد، بدون اینکه عمل وی ضرورتاْ به یک رابطهی نزدیک با آن کشورها تعبیر شود یا حتی گرایشی در جهت بهبود روابط یا همکاری با آنها تلقی گردد. یک ملاقات صرف از این نوع حتی نمیتواند به عنوان کوششی جهت عادی سازی روابط بین دو دولت تفسیر شود.
در بحبوبهی انقلاب ۱۹۷۹ در ایران، اسلامیستهای بنیادگرا از وضعیتهائی که در هریک از آنها یک شخصیت صاحبنام با خارجیها ملاقات کرده است، بهره برداری کردند. واکنش اسلامیستهای بنیادگرا به چنین ملاقاتهائی همه به این نیت بوده است که از این طریق رقبای داخلی خویش را درهم بشکنند. این بخصوص در وضعیتهائی صورت گرفته است که اشخاص یا گروههای رقیب تلاش کردهاند به آمریکائیها نزدیک شوند یا با آنان باب صحبت را بگشایند (همان، ۳۸) یا در مورد یک دیالوگ غیررسمی با آمریکا حرفی زدهاند.
ملاقات بازرگان، نخست وزیر موقت بعد از انقلاب با آمریکائیها در خلال کنفرانسی در الجزائر در ۱۹۷۹ مثال بارزی است از این نوع ملاقاتها. هدف بازرگان از آن گفتگو آنطور که خود وی توضیح داد عمدتاْ بر پایهی امید وی به «تجدید نطر آمریکائیها در رابطه شان با ایران بر اساس احترام و برابرای» بود (همان، ۳۶)، اما بنیادگراها بازرگان را مورد انتقاد قرار دادند و بر «تنفر» نسبت به دشمن و طرد وی تآکید ورزیدند.
داشتن چنین موضع سیاسیای، تلاشهای دیپلماتیکی را که نیازمند گام برداشتن به سوی عادی سازی روابطاند، غیرممکن یا لااقل مشکل میکند. اگر شما رو در رو ننشینید و با کسی که رابطهی اختلاف آمیز با وی دارید گفتگو نکنید، چگونه میخواهید اختلافتان را حل کنید؟
چنین نوع تابوهایی همیشه میتوانند به عنوان اهرمهایی در جهت درهم شکستن گروههای رقیب داخلی مورد استفاده قرار بگیرند. بر آن اساس، تابوها به مرور زمان سختتر میشوند چرا که در نهایت هیچ کس جرئت نزدیک شدن به خطوط قرمز را نمییابد.
به اعتقاد ما «اشغال سفارت آمریکا» نیز در راستای اوج گیری همین منازعات درونی به وقوع پیوست، و در واقع نیز صرفاْ در این مسیر صورت گرفت که گروههای رقیب تلاش کردند که منابع و ابزارهائی را بدست بیاورند تا بتوانند علیه گروههای دیگر بکار ببرند. در اینجا ما چندان با نظر «ری تیکیه» موافق نیستیم که میگوید اسلامیستهای بنیادگرا ترس آنرا داشتند که سفارت آمریکا پایگاهی جهت فعالیتهای ضدانقلابی شود شبیه به همان نقشی که سفارت در خلال وقایع سال ۱۹۵۳ بازی کرد (همان، ۳۸).
جنبش موسوم به «نهضت نفت» در سال ۱۹۵۳ و رفتن شاه در سال ۱۹۷۹ اساساْ دو رویداد کاملاْ متفاوت بودند. این دو وضعیتهای سیاسی بدلائل بسیاری، از اساس، غیرقابل مقایسه با یکدیگر میباشند. بنابراین، فرضیهی مربوط به ترس اسلامیستها از اینکه آمریکا انقلاب را شکست دهد و شاه را در بازگشت به قدرت یاری رساند آنچنانکه در ۱۹۵۳ اتفاق افتاد، فرضیهی بیاساسی است.
ما در بالا به برخی نکات مهم در رفتار ایرانیها در رابطه شان با آمریکا اشاره کردیم. اگر ما به طرز عمل آمریکا در این رابطخ نگاه کنیم، گام چندان بلندی در مسیر خاتمه دادن به این اختلاف جنگ سردـآسا از این سوی قضیه نیز مشاهده نمیکنیم. البته این طریق عملکرد سیاسی هیچ گونه ارتباطی با شیوهی تفکر مدرن ندارد بلکه برمیگردد به این سئوال که تا چه میزان تمایل برای آب کردن یخهای این رابطه وجود داشته است. همینطور به این سئوال که تا چه حدی امکان برای از سرراه برداشتن موانع موجود در رابطهی بین این دو کشور در دسترس بوده است.
اکنون میتوانیم به رفتارهای هر دو کشور در ارتباط شان با یکدیگر با عینکی رئالیستی نگاه کنیم.
دو مقولهای که در نظریهی رئالیسم جنبهای محوری دارند، «امنیت» و «منافع ملی» هستند بطوریکه این دو مفاهیم نقشی اساسی در درک این نظریه در روابط بینالملل دارند. بحث پیرامون منبع و زمینهی این نظریه در ارتباط آن با طبیعت انسانی البته آنچه که از دیدگاه رئالیسم کلاسیک دیده میشود را میتوان به حوزهی فلسفهی سیاسی و بحثهای تئوریک که موضوعهائی خیلی کلیتر از موضوع مورد طرح ما در این مقاله هستند، واگذار کرد. آنچه که از بطن چنین مباحثاتی بیرون میآید، موضوع مربوط به امنیت دولتها، همچنین موضوع منافع ملی میباشد. برمیگردیم به رابطهی مورد بحثمان.
جالب است بدانیم که رابطهی پرتنش بین ایران و آمریکا در این سی و پنج سال آیا در راستای امنیت و منافع ملی این دو کشور بوده است یا خیر. دانستن این نکته نیز جالب است که آیا این رابطه و ادامهی همانگونهی آن صرفآ به سود یکی از این دو کشور و در عین حال در جهت زیان و در تضاد با امنیت و منافع ملی آن دیگری بوده است.
یکی از زوایای دید که از خلال آن ما میتوانیم به این رابطه نگاه کنیم، با گرفتن این فرض است که رابطهی بین این دو کشور در سال ۱۹۷۹ را یک نقطهی آغاز گرفته، از زمان رخداد انقلاب به بهد که آغاز رابطهی خصمانه بین دولتهای ایران و آمریکاست، ببینیم این رابطهی خصمانه چه پیامدهائی برای این دو کشور داشته است؛ دو کشوری که تا زمان وقوع انقلاب دو دوست نزدیک با همکاریهای بسیار تنگاتنگ بودند.
این رابطهی نزدیک با همکاریهای گسترده در این نقطه متوقف میشود. اکنون با توجه به سپری شدن زمان و رویدادهای پی در پی در این رابطه، ما میتوانیم به بررسی این نکته بپردازیم که هر یک از دو کشور چه سود و زیانهائی در پی آن رویدادها و روند رابطه شان داشتهاند.
اگر ما این موضوع را کمی عمیقتر بررسی کنیم به این پرسش خواهیم رسید که چه آلترناتیوهایی هریک از آنها پس از توقف رابطهی دوستانه و همکاریهایشان داشتهاند.
بدون تآمل میتوان چنین نتیجه گرفت که ایران با قطع روابط خویش با آمریکا، هرگز به یک آلترناتیو امن و پابرجا که بتواند جای خالی آمریکا را پر کند دست نیافت. اما بخلاف این، آمریکا در خاورمیانه آلترناتیوهای متعدد داشته است. درست است که برای آمریکا، ایران یک دوست قابل اعتماد و پایگاهی محکم در راستای علائق اقتصادی، سیاسی و نظامیاش در منطقهی خاورمیانه بوده است. با اینحال آمریکا همیشه در شرایط احتمالی از دست دادن ایران آلترناتیوهای زیادی در منطقه داشته است. آمریکا با برقراری روابط محکمتر با دیگر دوستان خویش در منطقهی خاورمیانه سعی کرد خلاء از دست دادن ایران را پر کند.
در راْس تمامی دوستانش، عربستان سعودی قرار دارد. این بدیهی است که رابطه و اتحاد بین آمریکا و عربستان سعودی در شکل کنونی آن، رابطهای دیرینه است. این یک اتحادی است استراتژیک که با وقوع انقلاب ۱۹۷۹ در ایران آغاز نگشته است بلکه چیزی است که سرآغاز آن به قبل از جنگ جهانی دوم برمیگردد. با همهی اینحال نکتهی قابل تاْمل این است که آمریکا پس از ازدست دادن رابطهاش با ایران، از طریق برخورداری از ظرفیتهای استفاده نشدهی عربستان سعودی توانست به هدف تاْمین امنیت خویش در وهلهی نخست و بالاخره به هدف تضمینی برای منافع اقتصادی، سیاسی و نظامیاش در وهلهی دوم خلاء بوجودآمده از آن خسارت را پر کند.
آمریکا از یک طرف توانست زیانهای حاصل از قطع همکاریهایش با ایران را تقلیل دهد و از طرف دیگر با گسترش روابط با عربستان سعودی توانست به حضور فعال خویش در خاورمیانه ادامه دهد.
اگر ما به آن سوی اختلاف مورد بحث مان بازگردیم، خواهیم دید که چنین وضعیتی برای ایران وجود نداشته است. بخصوص در خلال جنگ ایران و عراق از یکطرف پافشاری ایران در ادامهی جنگ و از طرفی دیگر کمکهای بیوقفهی آمریکائیها و متحدین خاورمیانهایاش به عراق شرایط به گونهای رقم خورد که جنگ مهمترین نقش را در تضعیف کشور ایران و تحمیل تلفات و خسارات گسترده به زیرساختهای انسانی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی بازی کرد.
اگر تبلیغات از جانب رهبران و دولتمردان حکومت اسلامی مبنی بر اینکه «جنگ یک نعمت الهی بود» را به کنار نهیم، میتوان بدون تردید گفت که جنگ ایران و عراق تاْثیر عظیمی در پسرفت کشور در همهی زمینهها از جمله اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، ... داشته است.
این قدر مسلم است که جنگ هشت ساله بزعم سران و کارگزاران حکومت اسلامی یک «نعمت» بود، اگر ما شرایط را از این زاویهی دید بررسی کنیم که ببینیم تا چه میزان جنگ در استحکام و تداوم حکومت اسلامی و تسلط آن بر تمامی وجوه و شئونات کشور تاْثیر داشته است. و البته که اینها همه همزمان با نابودی و غلبه بر رقبای سیاسی داخلی صورت گرفته است.
اگر ما این بار از زاویهی دید امنیت و منافع ملی مردم ایران به شرایط مذکور نگاه کنیم، تصدیق خواهیم کرد که جنگ نقش بسیار ویران کنندهای داشته است. جنگ جز مشکلات و پسرفت برای مردم ایران حامل ره آورد دیگری نبوده است.
بطور خلاصه اگر ما بخواهیم فراز و نشیبهای رابطهی ایران با آمریکا را با معیارهای رئالیستی توضیح دهیم، میتوانیم چنین نتیجه گیری کنیم که ادامهی یک رابطهی پرتنش در برگیرندهی آنچنان خسارات و ضررها برای آمریکا نبوده است که برای ایران از جنبههای امنیت و منافع ملی آن بوده است.
ادامه دارد