در بخش پیش نشان دادیم که «قطعاتی» مانند پیوند دین و دولت، کنترل همه جانبهی زندگی مردم توسط دستگاه تفتیش عقاید روحانیت، سنگسار، چند همسری، صیغه و حکم مرگ برای مرتد، از عناصر تشکیلدهندهی اصلی ایدئولوژی شاهنشاهی ساسانی بوده که با تغییراتِ اندکی وارد دین بعدی یعنی اسلام شدند.
ولی همانگونه که پیشتر گفته بودیم در قلمرو ساسانی و به ویژه از زمان تاجگذاری یزدگرد سوم، عربهای نستوری و مونوفیزیت نیز از بازیگران اصلی صحنهی سیاسی بودند و طبعاً میبایست در شکلگیری مناسبات سیاسی و دینی آینده مُهر خود را میزدند.
تأثیرِ جریانهای مسیحی بر مناسبات پساساسانی اساساً در حوزهی الاهیات Theology بود، مانند توحید و نبوت. معاد یا موعودگرایی از عناصرِ کهن فرهنگِ دینی ایرانیان است که تحتِ عنوان «سوشیانت» شناخته شده است و از زمانِ هخامنشیان وارد دین یهود شد. همین موعودگرایی کهن، بعدها دوباره تحت عنوان «مهدیگرایی» وارد اسلام شیعی گردید.
یکتاپرستی (توحید)
نخستین بنیانگذارِ یکتاپرستی در جهان که به مقابله علیه چندخدایی برخاست، در مصر کهن بود. « در دوره پادشاهی جدید و دوران سلطنت باشکوه سلسله هجدم که مصر نخستین بار قدرتی جهانی شد، فرعون جوانی در حدود ۱۳۷۵ پیش از میلاد به پادشاهی رسید که ابتدا خود را مانند پدرش آمنحوتپ Amenhotep [چهارم] نامید اما بعدها نامش را تغییر داد- و نه فقط نامش را. این پادشاه اتباع و رعایایش را به پذیرفتن دینی تازه واداشت. تا آن جا که میدانیم، این دین جدید نوعی یکتاپرستیِ سفت و سخت بود و نخستین کوشش از این دست در تاریخ جهان؛ و تعصب و عدم مدارای دینی که پیش از این و از دیرباز در جهان باستان امری عجیب و ناآشنا بود، بر اثر اعتقاد به خدای احد و واحد لاجرم متولد گشت. البته دوران حکومت آمنحوتیپ بیش از هفده سال دوام نیاورد؛ بیدرنگ پس از مرگ وی در سال ۱۳۵۸ پیش از میلاد، بساط دین جدید برچیده شد و خاطره آن پادشاه بدعتگذار قدغن گردید.» (۱)
«اخناتون» یعنی «خادم یا خدمتکارِ «آتون»، و آتون، خدای خورشید بود. البته برای اخناتون، خورشید تنها یک شئ مادی نبود بلکه نمادی بود با کیفیت الاهی. «او [اخناتون] چیزی تازه را به آن دین افزود که آیین خدای جهانشمول را به توحید و یکتاپرستی مبدل ساخت: کیفیت یگانه بودن.»(۲)
بسیاری از عناصرِ یکتاپرستیِ مصری بعدها واردِ یهودیت شدند. ولی بنیاسرائیل برای رسیدن به یکتاپرستیِ ناب به زمان نسبتاً طولانی نیاز داشت. «این قبیلههای بنیاسرائیل هنوز تا یکتاپرستی فاصله درازی داشتند. از جمله قبیلهی ایساخار آفتاب و ماه، یهودا شیری با سر زن به نام فینیکس، قبیلهی یوسف گاو نر، قبیلهی دان نهوشتان خدای مار، بنیامین خدای گرگ و قبیلهی آشر که در جنوب جلیله کشاورزی را آغاز کرده بودند، خدای مادر اشتوره را میپرستیدند»(۳)
سرانجام ولی یکتاپرستی جایگاه خود را در یهودیت یافت و این دین به عنوان الگوی یک دین توحیدی تثبیت گردید. در این جا باید تأکید کرد که بسیاری از عناصرِ یکتاپرستیِ مصری به یکتاپرستی یهودی نیز راه یافت. «در یکی از سرودههای مذهبیِ وی [اخناتون] این معنی در عبارات فراوانی به بیان آمده: تو ای خدای یگانه که جز تو خدایی نیست.»(4) و همین سروده به عنوان یک اصل به یهودیت راه یافت.
شهادت به یکتاپرستی در یهودیت کهن چنین بود:
Schema Jisroel Adonai Elohenu Adonai Echod
یعنی «به گوش باش، ای اسرائیل، خدایی به جز خدا وجود ندارد.»
فروید در بارهی شهادت توحیدی بالا چنین توضیح میدهد: «چنانچه شباهتِ نام آتون (یا آتوم) را با کلمه عبریِ آدونایی و با نام خدای سوری آدونیس نه تصادفِ محض بلکه حاصلِ نوعی وحدتِ اولیه زبان و معنا بگیریم، آن گاه میتوانیم این اصل یهودی را چنین ترجمه کنیم: به گوش باش، ای اسرائیل، خدایی به جز خدای ما آتون (آدونایی) نیست.»(۵) به نظر فروید، در این جا فقط به جای واژه «آتون» واژهی عبری «آدونای» برای خدا به کار برده شده است.
کسی که میخواهد به اسلام بگرود باید «شهادتین» بگوید یعنی «دو گواهی» اظهار کند:
اَشهدُ انْ لا اِلٰهَ الا الله، اَشهدُ انَّ محمّداً رسولُ الله.
یعنی گواهی میدهم به جز خدا (الله) خدایی نیست، گواهی میدهم محمد فرستادهی خداست.
همانگونه که خواننده متوجه شده است، ریشهی شهادتِ یکتاپرستی به دین توحیدی اخناتون باز میگردد که بعدها وارد یهودیت شد و از آنجا - از طریق مسیحیان عرب و ایرانی- وارد اسلام گردید.
بدون شناختِ مسیحشناسیِ نخستین، محمدشناسی غیرقابل درک است. زیرا آن چه دربارهی محمد گفته شده است، در واقع به مسیحشناسیِ آغازین برمیگردد. مسیحشناسیِ آغازین در دو مکتبِ مسیحی کهن پایهگذاری شد تا سرانجام به مسیحشناسیِ روم (کلیسای کاتولیکِ رومی) منجر گردید. ستیزها و مباحثاتِ میانِ مکتبِ اسکندریه و مکتبِ انطاکیه سرانجام هم مبانی دگماتیسم مسیحی را پایهریزی کرد و هم منجر به جدایی مسیحیت شرق از غرب گردید. مسیحیتِ شرق یعنی نستوریها و مونوفیزیتها (یعقوبیها) مستقیماً از مکتبِ انطاکیه تأثیر پذیرفته بودند و ما آخرین رد پای این مکتب را در اسلام مشاهده میکنیم. از این رو، یک اشارهی کلی به مسیحیت شرق که شالودهی آن در مکتبِ انطالیه ریخته شد ضروری میباشد.
مکتب انطاکیه و مکتب اسکندریه
مسیحیت نخستین در دو شهر متمرکز شده بود: اسکندریه و انطاکیه. بدون آشنایی با این مکاتبِ نخستین مسیحیت، درک مسیحیت شرق و به ویژه مسیحشناسی Christology آن دشوار خواهد بود. تازه با شناختِ مسیحشناسیِ مکتبِ انطاکیه است که محمدشناسی برای ما قابل درک میگردد.
منطقهی بزرگ سوریهی کهن، یکی از بزرگترین مراکز تمدن جهان بود. در آنجا، سه هزار سال پیش از میلاد، از خطِ میخی استفاده میشده که کتیبههای آن از زمان کشفِ خرابههای اوگاریت در سال ۱۹۲۸ میلادی به دست ما رسیده است. نام سوریهی کهن، از واژهی یونانی «آسور» برگرفته شده است که از دریای میانه (مدیترانه) تا فرات یا به عبارتی از فلسطین تا عراق امروزی که بعدها جزو ایران شد، را در برمیگرفت. در منابعِ دینی یهودی به مردمانی که در این سرزمین بزرگ زندگی میکردند، «آرامی» میگفتند. این نام به معنی «کافر» بود، ولی بعدها به مرور زمان از این مفهوم برای مردمان این سرزمین استفاده نشد و مفهومِ «سوری» که مخففِ «آسوری» است به کار برده میشد. در دوران هخامنشیان منطقهی آسور، ساتراپ پنجم امپراتوری هخامنشی به شمار میرفت. بعدها با برآمدِ دو امپراتوری روم و ایران، سوریهی بزرگ عملاً به دو بخش تقسیم گردید: سوریهی غربی Westsyrien و سوریهی شرقی Ostsyrien. سوریهی شرقی در میانرودان واقع بود و سوریهی غربی جزو استانهای روم و بعدها بیزانس گردید. پس از ویرانی اورشلیم توسط رومیان در سال ۷۰ میلادی، یهودیان و مسیحیان آن دیار به سوی سوریه به ویژه سوریهی شرقی مهاجرت کردند. مسیحیان به دلیلِ «بشارتگریشان» توانستند در سوریه گسترش یابند و کلیساهای خود را برپا دارند.
به مرور زمان، اسکندریه و انطاکیه به دو مرکزِ اصلی مسیحیت تبدیل شدند. نخستین پرسش برای این دو کلیسا این بود: مسیح کی بود و چه کیفتی داشت؟ مکتبِ اسکندریه که علاقهی ویژهای به گمانهزنی و تفسیر داشت، به جای اتکا به اناجیلِ همنوا یعنی متی، مرقس و لوقا، تمرکزِ خود را بر انجیل یوحنا نهاد در حالی که مکتبِ انطاکیه برای توضیح ذات مسیح، طبق سنت به اناجیل همنوا تکیه میکرد. این نقطهی آغازِ دو برداشتِ گوناگون بود که تاریخ مسیحیت را رقم زد. تأکید انجیل یوحنا در مسیحشناسی این است که مسیح «پسر خداست».
این درک سرانجام در مجمع عمومی مسیحیان در سال ۳۲۵ میلادی در نیقیه (ایزنیک در ترکیه کنونی) این چنین بیان شد: مسیح، خدای حقیقی است (Christus vere Deus). ولی سنتِ مسیحی به ویژه در اناجیلِ همنوا میگوید که: مسیح انسانِ حقیقی است. پس چگونه میتوان این دو را با هم آشتی داد؟
علمای انطاکیه، دیدور تارسوسی، تئودور موپسوستیا و بعدها تئودورت، شدیداً علیه این مسیحشناسی مقاومت نشان دادند. زیرا شالودهی درکِ مسیحشناسیِ آنها بر اناجیلِ همنوا که مسیح را انسانِ حقیقی میدانست استوار بود.
کلیسای ارتدوکسِ سوریِ انطاکیه: یعقوبیها
شالودهی مسیحشناسی این کلیسا با فرمولِ «میا فیزیت» Mia Physis توضیح داده میشد. بعدها آنها را «مونوفیزیت» نامیدند. آنها اعتقادنامهی کالسدون (۴۵۱ م.) را رد میکردند، زیرا این شورا به اندازهی کافی بر وحدت [اراده] شخصِ مسیح تأکید نکرده بود. این جریانِ مسیحی، بعدها به نام یکی از متفکرانش، یعقوب برادعی (مرگ ۵۷۸ م.)، «یعقوبی» یا مسیحیتِ یعقوبی نامیده شدند. باری، میافیزیتها، مونوفیزیتها و یعقوبیها عملاً یکی هستند. مسیحشناسی آنها بر مبنای «وحدتِ ارادهی مسیح به عنوانِ انسان حقیقی و خدای حقیقی» است. از نظر یعقوبیها، جنبهی خدایی و انسانی مسیح یک واحدِ تفکیکناپذیر است. به سخنی دیگر، نمیتوان و نباید این انسان کاملِ را به دو بخشِ خدایی و انسانی تقسیم نمود. از همین جا، مفهومِ «انسان کامل» نیز برای مسیح در مسیحیتِ شرق، جا افتاد. ولی آنچه که همهی جریانهای مسیحیتِ شرق، و حتا آریوس بدان باور داشت، موضوعِ «هستیِ ازلی» مسیح است. موضوع «ازلیت» مسیح اگرچه بیانِ مشخصِ آن در انجیل یوحنا آمده، ولی ظاهراً این «اصل» هیچ گاه مورد مشاجره فرقههای مسیحی نبوده است. در انجیل یوحنا، بخش ۵، بند ۲۵ آمده است: «چون همانطور که پدرم خدا سرچشمه زندگی است، به من که فرزند او هستم همین مقام را داده است.» و یا در بخش ۸، بند ۱۲ آمده است: «من نور جهان هستم، پس اگر دنبال من بیائید، در تاریکی نمیمانید، چون نور زنده راهتان را روشن میکند.» و سرانجام در بخش ۱۰، بند ۳۱ آمده است: «من و پدرم خدا یکی هستیم.»
بنابراین مسیح مانند خداست، با او یکی است و به همین علت، «ازلی» است. این دو ذات، یعنی «انسان کامل» و «ازلی بودن» بعدها در اسلام جزو کیفیات محمد شد. به همین دلیل، در احادیث نبوی اسلامی، محمد هم «انسان کامل» و هم «ازلی» است.
ادامهی مونوفیزیتها، هم اکنون کلیسای قُبطی در مصر، کلیسای ارامنه و کلیسای اتیوپی ادامهدهندگانِ مونوفیزیتها هستند که البته در مسیر تاریخ تغییرات بزرگی به خود دیدهاند.
کلیسای مقدس رسولان و کاتولیک آسوری شرق: نستوریان
در این جا واژهی «کاتولیک» به معنی امروزی نیست، بلکه به معنی «همگانی، جهانی» است. این کلیسا به ویژه در شرقِ سوریه یعنی در میانرودانِ وابسته به امپراتوری ایران، شکل گرفت. این کلیسا اساساً توسط دو مبشر بزرگ به نام آدای Addai و شاگردش ماری Mari پایهریزی شد. آنها نظرات تئودور موپسوستایی و بعدها نستوریوس را نمایندگی میکردند و پیرو آموزهی «دو ذات» یا «دو شخص» بودند. آنها معتقد بودند که مسیح از یک ذات انسانی برخوردار است و از یک ذات خدایی. ذاتِ انسانی مسیح، مانند قالبی است که خدا (لوگوس) در آن خانه کرده است. به دلیل همین تفکیک، آنها بر این باور بودند که مسیح به عنوان یک انسان بر صلیب مُرد ولی به عنوان خدا، نمُرد. کیفیتِ خدایی مسیح، در الهاماتی است که خدا فقط به او داده بود. همه چیز مسیح - بجز معصومیتاش- مانند ما انسانهاست. یکی دیگر از مبانیِ مسیحشناسیِ آنها، انکار شدیدِ مریم به عنوانِ «مادر خدا» بود. از نظر آنها، مریم، فقط مادر عیسا مسیح بوده و فاقدِ جنبهی خداییست. مبارزه با نظریهی «مادر خدا» و مبارزه با آیینهای مسیحیان برای «مادر خدا»، جزیی از الاهیات و رفتارهای دینی این شاخه از مسیحیتِ شرق بود. تأکید بر این نکته که مریم مادر [زمینی] عیسی مسیح است، بارها و بارها در قرآن آمده است. به عبارتی همین مسیحشناسی بعدها تقربیاً بدون کم و کاست وارد اسلام شد و محمدشناسیِ اسلامی را رقم میزند.
کلیسای رومی - بیزانسی: ملکائیها
روی هم رفته به هوادران کلیسای رومی و بیزانسی در سوریه، «ملکایی» میگفتند. این مفهوم از واژهی «ملکا» آرامی برگفته شده و منظور از «مَلِک» در این جا امپراتورِ بیزانس است. بنابراین، یک بخش از مسیحیان در شرق هوادار بیزانس بودند. در ضمن، آنها پیروِ اعتقادنامهی شورای کالسدون نیز بودند. کلیسای طرفداران شورای کالسدون هم اکنون به همهی کلیسای ارتدوکس، کلیسای کاتولیک، مارونیها، پروتستانها و انگلیکانها تقسیم شدهاند که هستهی آنها یکی است.
آریوس
مسیحیانِ مونوفیزیت و نستوری به طور مستقیم متأثر از مسیحیتِ یونانی بودهاند که مرکز آن ابتدا در اسکندریه بود و بعدها بخشی از آن به انطاکیه نیز انتقال یافت. میتوان گفت که آبشخورِ مبانی الاهیات و مسیحشناسی نستوریها و مونوفیزیتها، علیرغم اختلافات در بسیاری نکات، به گونهای مستقیم متأثر از الاهیاتِ آریوس (۲۶۰/۳۳۶ م.) است.
الاهیاتِ آریوس بعدها با نام آریانیسم شهرت یافت. «عقیدهی آریوس از این قرار بود: خدا از خلقت کاملاً جداست. پس ممکن نیست مسیحی را که به زمین آمده و چون انسان تولد یافته است با خدایی که نمیشود شناخت یکی بشماریم. همان ورطهای که انسان را از خالق خود جدا مینماید، مابینِ خدا و پسر وی عیسی مسیح نیز موجود است. پدر پسر را تولید نمود یعنی پیش از هر چیز پسر از پدر از نیستی خلق گردید. پس مخلوق است و از ذات خود پدر نیست و به تمام معنی وی را خدا نتوان خواند.»(۶)
مسیحشناسی (Christology) آریوس را میتوان چنین خلاصه کرد: لوگوس و پدر از یک ذات نیستند، فقط یک خدا وجود دارد و عیسی مسیح مخلوق اوست. با این که آریوس منکرِ ذات یگانه خدا و مسیح بود، ولی «امید داشت که با اظهار تقدّم خلقت مسیح عظمت مسیح را پایدار بدارد، ولی حاضر نبود بگوید مسیح در ذات با پدر یکیست.» (۷) به سخن دیگر، بر خلافِ مسیحشناسیِ تثلیثی که پدر، پسر و روحالقدس (لوگوس) یکی پنداشته میشود، یعنی ذات مسیح و خدا را یکی ارزیابی میکند، آریوس، عیسی مسیح را مخلوقِ خدا میداند. «این اعتقاد نزدیک به اعتقادیست که اغلب مسلمین راجع به محمد داشته میگویند که وی اولین مخلوق خداست.»(۸)
دو عنصر بسیار تعیینکنندهی الاهیاتِ آریانیسم که از طریقِ الاهیات نستوری و مونوفیزیت وارد اسلام شد، عبارت هستند از: ۱- محمد مخلوق خداست، ۲- محمد ازلی است یعنی نخستین مخلوق خداست و ۳- محمد «انسان کامل» است.
در مجمعِ عمومی مسیحیان جهان در نیقیه در سال ۳۲۵ میلادی مسیحشناسیِ آریوس محکوم شد و از آن پس، سرکوب این جریان مسیحی با شدت بیمانندی آغاز گردید.
تفاوتهای بنیادینِ الاهیاتِ نستوریها و مونوفیزیتها با کلیسای تثلیثی
ریشهی جریان مسیحی نستوری به درگیریِ مسیحشناسیِ سیریل، اسقف اسکندریه با مسیحشناسیِ نستوریویس، اسقفِ قسطنطنیه برمیگردد. سیریل در سال ۴۱۲ به جانشینی عمویش تئوفیلوس به مقام اسقفی اسکندریه برگزیده شد. پیش از آن در سال ۳۸۱ میلادی در قسطنطنیه شورای جهانی مسیحیان تشکیل شد و از آن پس قسطنطنیه به رقیب سرسختِ اسکندریه تبدیل گردید. از این رو، یک بخش از این دعوا جنبهی سیاسی یعنی «قدرت» داشت. باری، «نستوریوس واعظی محبوب بود که در سال ۴۲۸ به مقام اسقفی قسطنطنیه برگزیده شد. وی در مورد شخصیت عیسی مسیح، پیرو تعالیم مکتب الاهیاتی انطاکیه بود. این امر، بدین معنی است که وی پیرو نگرش «کلمه-انسان» بود؛ یعنی او عیسی مسیح را انسانی میدانست که کلمهی الاهی یا خدا در وی ساکن شده بود. در این نگرش، ظاهراً نزدیکترین اتصال و یگانگی ممکن بین عیسی به عنوان انسان و خدا یا کلمه دیده میشد و نیت و ارادهی آنان یکی بود. علیرغم همهی مباحث و استدلالها و با وجود همهی تلاشهای نستوریوس به منظور یگانه ساختن عیسی و کلمه، باز هم آنان دو وجود مجزا باقی میماندند.»(۹)
مسیحشناسیِ نستوریوس را دوفیزیت نیز میگویند، یعنی مسیح از دو ذات برخوردار است، ذات انسانی و ذات خدایی. همین درک نیز وارد اسلام شد و مسلمانان دربارهی محمد چنین میاندیشند: محمد از یک سو انسان است [قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُكُمْ/ سوره کهف، آیه ۱۱۰] ولی از سوی دیگر، خدا یا لوگوس در او ساکن شده است. به همین دلیل، جسم محمد میمیرد ولی روح او زنده باقی میماند. بر مبنای همین ذاتِ دوگانه است که محمد (نه جسماش بلکه روحاش) به معراج برود.
«نستوریوس، در موعظههای خود در قسطنطنیه، این موضوع را که مریم باکره “مادر خدا” بود، رد میکرد. از نظر او عیسای انسان از مریم متولد شد و نه عیسای کلمه یا خدا.»(۱۰)
در سراسرِ قرآن همین مسیحشناسی بازتاب یافته است و همین ساختار مسیحشناسی برای او به قوت خود باقی ماند.
ویراستار: اصغر نصرتی
http://www.eslamshenasi.net
پایان بخش نهم
———————————-
۱- فروید، زیگموند: موسی و یکتاپرستی. ترجمهی صالح نجفی، تهران، ۱۳۸۸، انتشارات رخداد نو، ص ۳۲
۲- فروید ۱۳۸۸: ۳۵.
۳- دقیقیان، شیرین: نردبانی به آسمان، نیایشگاه در تاریخ و فلسفهی یهود. تهران، ۱۳۷۸، انتشارات ویدا، ص ۳۱
۴- فروید ۱۳۸۸: ۳۵.
۵- فروید ۱۳۸۸: ۳۸.
۶- میلر، و. م.: تاریخ کلیسای قدیم در امپراطوری روم و ایران. ترجمهی علی نخستین، تهران، ۱۳۸۲، انتشارات اساطیر، ص ۲۴۰
۷- میلر ۱۳۸۲: ۲۴۰.
۸- میلر ۱۳۸۲: ۲۴۱.
۹- لین، تونی: تاریخ تفکر مسیحی. ترجمهی روبرت آسریان، تهران، ۱۳۹۰، انتشارات فرزان روز، ص ۹۱
۱۰- لین ۱۳۹: ۹۱.