عذرا حسینی (بنی صدر) چندی پیش در مقالهای از تجربۀ خود با «اسلام ناب محمدی» (۱) نوشت. تجربۀ ایشان تجربۀ مشترک میلیونها ایرانی است که از پدر و مادر خود آموخته بودند: «.. از دروغ بپرهیزیم، از غیبت دوری کنیم، به همسایهها بخوبی رفتار کنیم، چشمهایمان پاک، دستهایمان پاک و دلهایمان صاف باشد...» (۲)
تا آنکه خمینی در پی انقلاب ۵۷ ایرانیها را به «اسلام ناب محمدی» خواند: «من در عمل متوجه شدم که این اسلام چقدر با اسلامی که اکثریت مردم ما با آن بزرگ شده بودند، بیگانه، غریب و دور بود.» (۳) پر از خشونت، شقاوت، کینه، ناسزا، تقلب و ریا..
واکنش خانم حسینی در برابر چنین تجربۀ تکان دهندهای این است که بر «باور ما مردم عادی» (۴) تکیه کند و بر «متولیان دین» بتازد که اسلام را وسیلۀ قدرت یابی خود قرار دادهاند: «من مطمئنم و یقین دارم و برایم مسلم است که اصلاً شما به اسلام باور نداشتید و اسلام برای شما وسیلهای بیش نبود، آنهم وسیلۀ رسیدن به قدرت.» (۵)
اگر بخواهیم منطقی بیاندیشیم، باید قبول کنیم که رهبران مذهبی قشر وسیعی را تشکیل میدهند و نمیتوانند در برابر چشم میلیونها مؤمن به یک باره و یک شبه خط عوض کنند و دینی را که منادی «دوستی، بخشندگی و دادگری» است به وسیلۀ «قتل و غارت و ترور» بدل سازند؟ وانگهی آنان عمری را صرف شناخت دین خود کردهاند و ممکن نیست برداشت آنان از ماهیت دینی که در کتابهای پرشماری به ثبت رسیده کاملاً اشتباه باشد.
از سوی دیگر تصور خانم حسینی نیز منحصر به او نیست، بلکه تصور میلیونها مسلمان ایرانی از اسلام است، که نه تنها امروز، بلکه نسل در نسل بدان رفتار کردهاند.
بنابراین باید بپذیریم، در جامعۀ ایران دو برداشت کاملاً متفاوت و حتی متضاد از اسلام وجود دارد و برخورد این دو برداشت بود که در بحبوحۀ انقلاب اسلامی به تصادمی بنیان برکن منجر شد: ایرانیان در مقابل چشمان حیرت زدۀ جهانیان رهبری مذهبی «خود» را به قدرت رساندند، اما همینکه رهبری مذهبی در راه برقراری اسلام کوشید میلیونها ایرانی مسلمان به دیگر کشورها پناهنده شدند و میلیونهای دیگر در میهن خود به «تبعید درونی» پناه آوردند!
مردمی که با یک دنیا مهر و ایمان، گوش به فرمان رهبری مذهبی، در راه سرنگونی رژیم گذشته کوشیده بودند، بیکباره با حیرت دیدند که «روحانیت» که باید پاسدار ایمان و «ارزشهای اسلامی ـ ایرانی»(۶) میبود، با خشونتی بیرحمانه میکوشد، موازینی را در جامعه پیاده کند که با اسلامی که آنان میشناختند بکلی متفاوت، بلکه متضاد است.
واقعاً باید پرسید، چگونه ممکن است از پدیدۀ واحدی بنام «اسلام» دو برداشت چنین متضادی وجود داشته باشد؟ جالب آنکه بنظر میرسد ابزار فکری لازم برای توضیح این تضاد را مارکسیسم در اختیار گذاشته باشد.
کوتاه سخن آنکه، بنا به مارکس «زیر بنای مادی جامعه» (مناسبات تولیدی) مرحلۀ رشد آن را تعیین میکند، زیرا «زیربنا» چهارچوبی را میسازد که در آن «روبنا» که عبارتست از روابط اجتماعی و مناسبات فرهنگی میتواند شکل بگیرد.
البته بر خلاف تصور مارکس، که بیشتر تحولات تاریخی اروپا را مدّ نظر داشت، در تاریخ تکامل تنها دو شکلبندی اصلی را میتوان جهانشمول دانست و دیگر شکل بندیها را برآمده از ویژگیهای منطقهای و فرهنگی در درون این دو شکلبندی در نظر گرفت. (مانند نظام برده داری در امپراتوری روم و یا نظام کاستی در هند)
دو شکلبندی یاد شده عبارتند از: دوران پیش و پساشهرنشینی. (۷)
در مناطق پرآب و حاصلخیز جهان، پس از آنکه «گلههای انسانی» میلیونها سال به دنبال خوراک، در دشتها و جنگلها میگشتند، (از حدود ده هزار سال پیش به بعد) با کشف کشاورزی و دامداری رفته رفته ساکن شدند و دوران شهرنشینی آغاز گشت. (گوردون چایلد این تحول را «انقلاب نوسنگی» نامیده است.) به موازات این «انقلاب»، از آنجا که در بیابانهای خشک، کشاورزی ممکن نبود، واحدهای انسانی (قبیلهها و ایلها،..) باید به دامداری میپرداختند و بدنبال آب و چراگاه صحراها را درمی نوردیدند.
در بیابانهای آسیای میانه، عربستان، آفریقا و آمریکای شمالی هر قبیلهای مجبور بود به تنهایی همۀ نیازهای زندگی خود را (از قبیل خوراک، پوشاک و چادر) فراهم آورد و همواره با دیگر قبایل بر سر اندک چراگاه و آب در ستیزه و رقابت باشد.
هر قبیلهای تنها در صورتی میتوانست در محیط ناملایم و دشوار بیابان به زندگی ادامه دهد که همۀ اعضای آن به ساختاری هرمی که رئیس قبیله در رأس آن قرار داشت سرسپرده باشند. اطاعت بیچون و چرا از بالادست و تحکّم به پاییندست، نقش اجتماعی فرد را تعیین میکند و هر عضوی باید همواره در حدّ جان از قبیلۀ خود دفاع کند. بدین منظور همۀ مردان از کودکی جنگاوری میآموزند و هر که ستیزهجوتر، از ارزش و احترام بیشتری برخوردار است و «دفاع غیرتمندانه» از «ناموس» قبیله، بالاترین وِیژگی تلقی میگردد و کشته شدگان در این راه تقدیس میشوند.
خشم و خشونت و همچنین سلحشوری و فداکاری ویژگیهای مثبتی بشمار میآیند و در اشعار حماسی بازتاب مییابند. از آنجا که در قبایل بیابانگرد آداب زندگی و اندک مهارتها نسل به نسل منتقل میشد، نیازی به نگارش نداشتند.
زندگی شهرنشینی با ویژگیهایی کاملاً متفاوت و حتی متضاد با ویژگیهای زندگی صحرانشینی شکل گرفت: تقسیم کار در شهر باعث شد که شهرنشینان به یکدیگر نیازمند باشند و تأمین نیازها تنها از طریق همکاری و همیاری متقابل ممکن شود. بدین سبب در این فرهنگ رفتار مسالمتآمیز و صلحجویی ستایش میشود. (به گفتۀ امیل دروکیم) دانش و فرهنگ تازه در این مرحله شروع به رشد میکند و به منظور انتقال آگاهیها، اختراع خط ضرورت مییابد. در میان شهرنشینان تواناییها و مهارتهای علمی و هنری جای سلحشوری را میگیرند و نرمخویی و مسالمت جویی ارزش مییابند.
با این مقدمه، گفتن ندارد که هر آیینی بازتاب «زیربنا»ی جامعهای است که در آن پدید آمده است. بدین سبب اگر در تورات و یا قرآن جملهای دربارۀ مدارا و صلح دوستی یافت شود، باید آنرا مغایر و مخالف سرشت این دو آیین دانست. همانطور دینی که بازتاب شهرنشینی است اگر منادی خشونت و ستیزه باشد با اقبال روبرو نخواهد شد.
در مقایسۀ اسلام با مسیحیت بخوبی میتوان تفاوتهای دو گونه زندگی را دید. مسیحیت با آنکه ۶ سده پیش از اسلام پدید آمد، اما آیین شهرنشینی بود. چنانکه انگلس تأکید کرده است:
«نه جلیل و اورشلیم، بلکه اسکندریه و رُم زایشگاه آیین نوین بودند.» (۸)
تعالیمی مانند: «همسایهات را مانند خود دوست بدار.» (متی، ۳۹: ۲۲) و «نسبت به هم مهربان و دلسوز باشید و یکدیگر را ببخشید..» (افسسیان ۳۲: ۴) بخوبی رمز موفقیت و زمینۀ گسترش مسیحیت در نیمکرۀ غربی را نشان میدهد.
در مورد یهودیت نیز باید دید که نخست آیین صحرانشینان بود، چنانکه تورات پر است از احکام خشن و ستایشگری خشونت، اما یهودیان با شهرنشینی طولانی در اورشلیم، اسکندریه، آتن و رُم.. رفته رفته به نیازهای زندگی مدنی خو گرفتند و کوشیدند تورات را در این راستا «تفسیر» کنند و اندیشمندانی مانند ابنمیمون چنان چهرۀ آیین یهود را دگرگون ساختند که از سدۀ ۱۲م. به بعد نه تنها از مسیحیت عقب نبود، بلکه به کمک اندیشمندانی مانند اسپینوزا راهگشای اندیشۀ نوین شد. شاخص این واقعیت آنکه در مجامع یهودی غرب، از همان سده مجازات اعدام عملاً موردی نمییافت.(۹)
از سوی دیگر اسلام نه تنها بسیاری احکام یهودیت بدوی را اقتباس کرد، بلکه از همۀ جهات دقیقاً تثبیت ویژگیهای زندگی صحرانشینی عرب بود. در این باره باید توجه کرد که در زمان پیدایش اسلام غالب «شهرنشینان» عربستان را یهودیان تشکیل میدادند و اسلام در هماهنگی با آداب و اعتقادات «عرب بادیه نشین شکل گرفت.
نکتۀ تاریخی مهم اینکه با شکست خلافت بنیامیه بدست ابومسلم خراسانی، دستگاه خلافت که رفتهرفته زیر نفوذ کارگزاران ایرانی در آمده بود میرفت تا بزودی درهم شکند، اما اینک غلامان ترک دفاع از «اسلام ناب» را به عهده گرفتند. غلامان ترک را خلفا در بازارهای برده فروشی خاورمیانه خریداری کرده بودند و از آنجا که از نظر فرهنگی هم سطح و هم سرشت عرب بودند، به زودی با تمام وجود مسلمان میشدند. همچنانکه همۀ اقوام غزنوی، سلجوقی، خوارزمی و تیموری.. که در طول هشت سدۀ بعد، یکی پس از دیگری بر ایران تاختند، همگی پیش از آن اسلام آورده بودند! نکته اینجاست که هر یک از این قبایل پس از قرنی حکومت بر ایران، رفته رفته جذب فرهنگ ایرانی میشدند و دیگر حاضر نبودند کارگزار خلیفه در جهت سرکوب ایرانیان باشند. از اینرو خلفا قوم دیگری را به طرف ایران کیش میدادند و پردۀ جدیدی از غارت و سرکوب ایرانیان میگشودند. بنابراین اسلام نه تنها به ضرب حملۀ اعراب به ایران، بلکه در دورانی طولانی در پی حملات پی در پی مهاجمان ترک تبار بر ایران حاکم شد.
این پدیدۀ تاریخی بخوبی نشان میدهد که بادیه نشینان عرب و اقوام پرشمار ترک که در صحراهای آسیای میانه پراکنده بودند، با وجود بیگانگی زبانی و دوری مکانی، بدین سبب که از شیوۀ زندگی یکسانی برخوردار بودند، به راحتی در اعتقادات و احکام اسلامی اشتراک پیدا میکردند.
اما ایرانیان با آنکه زیر تسلط مستقیم اعراب بهسر میبردند، به سبب فرهنگ دیرینۀ شهرنشینی، هیچگاه نتوانستند با «اسلام ناب» خو بگیرند و با تسلط تدریجی اسلام بر ایران اکثریت بزرگ ایرانیانی که ناچار «مسلمان» شدند، نمیتوانستند اخلاقیات و موازین زندگی شهرنشینی را، که در سدههای طولانی در تار و پود جامعه تنیده شده بود، ترک کنند. بدین صورت ترکیبی فراهم آمد که آنرا «اسلام ایرانی» و یا «اسلام مهربان» نامیدهاند: از نظر اعتقادی (تا حدّی) «اسلامی» و از نظر اخلاقی و بینشی کاملاً مخالف با منش اسلامی.
بههررو، «اسلام ناب» از همان ابتدا چنان با باورهای ایرانی بیگانه بود که در هزار سال گذشته، با وجود بمباران تبلیغی متولیان اسلام، نمیتوانست کاملاً جایگزین باورهای کهن شود. نمونه وار آنکه متولیان اسلام نتوانستند به ایرانیان «مسلمان» بقبولانند که غیرمسلمان نجس است و نباید با او نشست و برخاست کرد! و یا آنکه ایرانیان هیچگاه به وجود «جنّ»، چنانکه در قرآن صراحت دارد، معتقد نشدند.
مهمتر از اعتقادات، منش و رفتار ایرانی است که در پوشش «اسلامی» در طول سدههای گذشته تا به امروز تداوم یافته و همچنان سرشت واقعی اکثریت ایرانیان را تشکیل میدهد. از آن طرف اما، ملایان و هواداران آنان «اسلام ناب» را بخوبی میشناختند و بدان رفتار میکردند.
بدین ترتیب در جامعۀ ایران ساختاری شکل گرفت که در دنیا بینظیر بود. اسلام ظاهراً دین اکثریت بود، اما رفتار و منش مؤمنان با رفتار و منش رهبری مذهبی یکی نبود. بدین سبب هم برای «مسلمانان» ایرانی که انتظار داشتند رهبران مذهبیشان پیشوایان معنوی و نمونههای اخلاقی باشند، بدرفتاری ملایان موجب شگفتی بود و نمیفهمیدند که چرا آنان «چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند»!؟
از سوی دیگر، برای ملایان روشن بود که تنها با توسل به» اسلام ناب «میتوانند تسلط خود را بر عقب ماندهترین اقشار جامعه برقرار دارند، وگرنه اعتقادات اسلامی و بویژه رفتارهای ناشی از آن در برابر منش و اندیشۀ ایرانی بازنده بود:
چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی / به سیب بوستان و شهد و شیرم؟
آزار دگراندیشان، «مبارزه» با دیگر فرقهها و مذاهب اسلامی، غارت مال و ربودن جان «کافران» و «مفسدان»، همیشه سرلوحۀ عملکرد رهبری مذهبی در ایران اسلامی بوده است، درحالیکه چنین رفتاری هیچگاه مورد تأیید اکثر مسلمانان ایرانی نبوده و تنها ملایان و «ابواب جمعی» آنان بدان مرتکب میشدند.
از سوی دیگر نیک نفسی «ساده لوحانۀ» مؤمنان ایرانی چنان بود که ملایان نه تنها علاقهای به بر طرف نمودن سؤتفاهم موجود نداشتند، بلکه برای حفظ آن به دورویی و «تقیه» متوسل میشدند. منش و اخلاق ایرانی را اسلامی مینامیدند، اما خود به «اسلام ناب» رفتار میکردند! خاصه آنکه این گونه رفتار به قدرت و ثروت آنان میافزود.
پدیدۀ بینظیر در جهان اینکه رهبری مذهبی در ایران همواره مجبور بود در برابر مؤمنان پنهانکاری («تقیه») کند! نمونۀ مهم آن، پنهانکاری رهبری شیعه در مورد «ولایت فقیه» است. چنانکه رهبر انقلاب در هیچیک از ۱۱۰ مصاحبۀ خود در پاریس نه تنها لفظ «ولایت فقیه» را بر زبان نراند، بلکه برخلاف آن را القا میکرد. کدیور نوشت:
«.. مواردی که در بیانات ایشان به ظاهر خلاف ولایت فقیه به نظر میرسد، میباید حمل بر تقیه و یا توریه نمود که شرعاً جایز و در شرایطی واجب است. تقیه امام را میتوان به تقیه مداراتی یا تقیه خوفی تعبیر کرد. خوف از ادبار مردم از اعانت دین خدا و مدارا با مردم، تا در آغوش اسلام تربیت شوند.»(۱۰)
رهبری شیعه پس از پیروزی بزرگ و غیرقابل پیش بینی خود در انقلاب ۵۷ دیگر دلیلی نداشت که به روش هزار ساله ادامه دهد؛ از موضع قدرت «تقیه» را کنار گذاشت و خواستههای خود را نه تنها با قاطعیت مطرح کرد که آنها را بعنوان خواستههای «امت مسلمان ایران» به کرسی نشاند. این رهبری بارها اعلام کرد که اسلام مخالف و متضاد «ایرانیت» است و از هیچ تدبیری کوتاهی نکرد تا به جهانیان نشان دهد، اسلام یکی است و آن اسلامی است که متولیانش بر اساس فقه و اصول اسلامی نمایندگی میکنند و «اسلام مهربان» سؤتفاهمی است که تنها «مسلمانان» ایرانی بدان پایبند بودهاند.
انقلاب اسلامی اگر یک حسن داشت این بود که نشان داد جامعۀ ایران از ساختار معیوبی رنج میبرد و در هزارۀ گذشته «بار کجی» را به دوش کشیده است، که نیروی حیاتیاش را به هدر میداد. همین تضاد درونی آن را به بحران هویت دچار ساخت و به انقلاب ۵۷ دامن زد.
انقلاب اسلامی اگر یک نتیجۀ مثبت داشت این بود که نشان داد زبان و ادب پارسی تنها میراث فرهنگی ما نیست، بلکه بسیار مهمتر از آن سرشت مدنی و بینش ایرانشهری است که همۀ حملات بنیان برکن در هزارۀ گذشته را تاب آورده و اگر بتواند به جلوۀ واقعی خود دست یابد میتواند راهگشای ایران به مدنیت عصر جدید باشد.
این در جهت عکس خواستۀ خانم حسینی است که پس از ۳۵ سال حکومت اسلامی متوجه تضاد اسلام با سرشت اخلاقی و میراث فرهنگی خود نشدهاند و هنوز در حسرت «اسلام مهربان» هستند. به هرحال واقعیت این است که «اسلام» مورد نظر ایشان آیندهای ندارد، زیرا تنها در اذهان ایرانیان «مسلمان» وجود دارد، چنانکه تا بحال حتی یک کتاب هم دربارۀ آن نوشته نشده است!
چنین کتابی میبایست «موازین رفتاری و اخلاقی مسلمانان ایرانی» را بر اصول اسلامی مطابق میکرد. اما نوشتن آن ممکن نیست، زیرا میان احکام اسلامی و این موازین تفاوت بنیادین وجود دارد. دو نمونه:
ــ راستگویی در منش ایرانی بالاترین و مهمترین ویژگی است که خدشه بر آن همۀ دیگر موازین اخلاقی را بر باد میدهد، درحالیکه در اسلام، «تقیه» (کتمان عقیده) از طرفی و «دروغ مصلحتآمیز» از طرف دیگر، نیازی به راستگویی بجا نمیگذارند.
ــ «عیب پوشی» در اخلاق ایرانی به دو جهت از اهمیت خاصی برخوردار است: یکی بدینکه به استقلال شخصیت و اختیار فرد احترام میگذارد: «من اگر نیکم و گر بد، تو برو خود را باش!»، دیگر آنکه پردهدری را باعث شرمساری و خواری میداند، در حالیکه در اسلام «عیب جویی» که لازمۀ «نهی از منکر» است از وظایف مؤمنان تلقی میگردد.
..
بنابراین باید گفت، مهمترین مشکلی که در برابر «مسلمانان» ایرانی قرار دارد، اینستکه اکثریت آنان به منش و بینشی پایبند هستند که نمیتواند از اسلام ناشی شده باشد و بدین سبب هم در هیچ کتاب اسلامی تدوین نشده است:
«وقتی اعراب مسلمان به ایران حمله کردند، آیین ما ایرانیان در کتابهای بسیاری نوشته شده بود و آنان نوشتن نمیدانستند تا «آیین» خود را بنویسند. پس از ۱۴ سده، اینک آنان «اسلام ناب» را در هزاران کتاب به ثبت رساندهاند درحالیکه آیین ایرانیان آیینی شفاهی است!»
————————-
(۱)عذرا حسینی، “اسلام ناب محمدی”، http://keyhanenovin.com/ ،۱۵/۱۱/۱۳۹۳
(۲)، (۳)، (۴)، (۵)، (۶): همانجا
(۷) مرحلۀ سوم تحول به «جامعۀ مدرن مدنی» در عصر جدید است که از بحث این مقاله خارج است.
(۸) ن.ک.: http://www.gheybi.com/resources/Document_B.pdf
(۹) همانجا
(۱۰) محسن کدیور، حکومت ولایی، نشر نی، تهران ۱۳۷۷، ص ۱۷۶.
■ جناب غیبی
در متون «مقدس» ادیان، چه ادیان ابراهیمی و چه شرقی (بودیسم و هندوئیسم) هم نکات مسالمت وجود دارد و هم خشونت و اعمال قهر. در طول تاریخ ، فرمانروایان این ادیان در حاکمیت، برخی این یا آن را پیشه کردهاند. نمونه های فراوانی وجود دارد که یاد آوری آنها به درازا می کشد.
در مورد اسلام محمدی (چه ناب و چه نا باب) هم چنین بوده. حاکمیت کنونی ولایت فقیه در ایران ، جنبهی خشونت و اعمال قهر را برگزیده. به ترجمه ی نوشتهای که استادان دانشگاه در این باره نوشتهاند و در همین سایت درج شده نگاه کنید . شاید بیفایده نباشد.
«دروغ مصلحتی» و «تقیه» در قرآن وجود ندارد. ارتکاب این دو «گناه» به موقعیت و وضعیت خاص زندگی روزمره در جامعه و شخصیت افراد مربوط می شود.
از شما چه پنهان: من ایرانی آتئیست، بارها و بارها در طول زندگی ناگزیر شدهام چنین «گناهانی» که «منش و رفتار ایرانی» نیست مرتکب شوم: من بارها و بارها دروغهای مصلحتی گفتهام و در موقعیتهای ویژه «تقیه» کردهامـ بیآنکه وجدانم ناراحت شده باشد. شاید مانند شما «منش و رفتار ایرانی» نداشتهام.
نصیب ماست بهشت، ای خداشناس برو /که مستحق کرامت گناهکارند
شادکام باشد. محمد ربوبی
■ جناب ربوبی، متأسفم که نتوانستهام منظورم را بروشنی برسانم، وگرنه متوجه میشدید که سخن از آنستکه اخلاق هر جامعهای باید متناسب مرحلۀ رشد آن باشد و بانی انحطاط ایران همین ناهماهنگی اخلاقی است. بدینصورت که حکومتگران اسلامی کوشیدهاند موازینی را بر جامعۀ ایران تحمیل کنند که متناسب شیوۀ زندگی دیگری بوده است. اخلاق و منش مردم شهرنشین نمی تواند به شیوۀ بدویت باشد، چنانچه در جوامع پیشرفته نیز موازین رفتاری خردمندانه سنجیده می شود و هر کس مسئول رفتار و کردار خویش است، درحالیکه انسان بدوی چون هنوز از بکارگیری عقل خود ناتوان است این موازین را به از ترس از مجازات مذهبی و یا به طمع ثواب اخروی رعایت می کند.
از این نظر کسی که خردمندانه مسئولیت اخلاقی بعهده می گیرد باید از شهامت اخلاقی نیز برخوردار باشد و این ربطی به باورهای او ندارد. شاهد خود شما هستید که چنانکه با افتخار تأکید کردهاید، رفتارتان از آن زمان که مسلمان بودهاید تا به بحال که “آتئیست” شدهاید بر روالی یکسان بوده و هست.