iran-emrooz.net | Thu, 24.11.2005, 22:35
آخرين امپراتوری
ريچارد پايپس / برگردان: علیمحمد طباطبايی
جمعه ٥ آذر ١٣٨٤
ممكن است تاريخنگاران در اين باره كه چرا اتحاد شوروی تا اين اندازه زود فروپاشيد به بحث و مجادلهی خود ادامه دهند، اما به عقيدهی ريچارد پايپس پرسش اصلی اين است كه چگونه اين امپراتوری چنين طولانی دوام آورد.
تمامی امپراتوریها دير يا زود به پايان خود میرسند، معمولاً در اثر پيامدی از يك زوال طولانی كه بالاخره به شكست نظامی منتهی میشود. زوال و سقوط امپراتوری روم دو قرن به درازا كشيد. حتی پس از فروپاشی آن امپراتوری، وارث شرقیاش يعنی بيزانس باز هم برای مدت يك هزار سال ديگر دوام آورد. امپراتوری تزاری بيش از چهارونيم قرن به طول انجاميد اما احتضارش كه با رشتهای از شكستهای نظامی و ظهور يك جنبش ستيزهی جوی انقلابی همراه گرديد بيش از نيم قرن ادامه نيافت. با اين وجود اتحاد شوروی در شرايطی كه از جهت نفوذ و اهميت جهانی به طور آشكار در اوج خود بود، بدون شليك حتی گلولهای و تقريباً در يك چشم به هم زدن متلاشی گرديد.
از آنجا كه اين حوادث بسيار سريعتر از آنكه بتوان آنها را پيش بينی نمود روی دادند، تعجبی هم ندارد كه چگونه اكثر محققين به حيرت و تعجب واداشته شدند. توافق عمومی در نظريههای اهل فن حكايت از آن داشت كه اتحاد شوروی ماندگار خواهد بود، رژيمی با ثبات و پابرجا كه میتواند از عهدهی هر چالشی به خوبی برآيد. اين برداشت شالودهی نظری سياست تشنج زدايی را فراهم آورد. گفته میشد كه چه خوشمان بيايد و چه نيايد، بايد خود را به بهترين وجهی كه میتوانيم با وجود اتحاد جماهير شوروی سوسياليستی و اقمارش تطبيق دهيم.
قبل از ادامهی بحث در بارهی توضيحات گوناگون پيرامون سقوط شوروی بايد سخنانی چند در خصوص مسئلهی « علتهای » تاريخی گفته شود. به احتمال بسيار برای تاريخ نگاران پرداختن به هيچ موضوعی دشوارتر از اين نيست، زيرا علتها معمولاً بسيار متفاوت هستند: آنها ممكن است كه جنبهی فرعی داشته باشند، يا ممكن است اساسی و مهم باشند و يا آن كه در دراز مدت تاثير خود را نشان دهند. در هر حال، در هركدام از اين حالتها انسانها نقش تدريجاً تقليل يافته تری بازی میكند.
در بررسی آثار نوشته شدهی جنبی در بارهی سقوط اتحاد شوروی، پی میبريم كه هر نويسندهای برای آن پيامد توجه خود را بر علت بخصوصی متمركز میكند: بعضی عوامل جانبی را مورد تاكيد قرار میدهند، ديگران عاملهای اساسی مهم میيابند و باز هم بعضی ديگر بر عاملهای سيستماتيكی كه در طبيعت رژيم شوروی جای گرفته بود انگشت میگذارند. همانگونه كه بعداً خواهيم ديد، مجموعهای از علتها در سرنگونی نهايی آن رژيم نقش داشتند. هر چند كه در نهايت اتحاد شوروی از اين جهت فروريخت كه به طور ذاتی ضعيف، بی ثبات و به طور مهلكی به ضربههای داخلی و خارجی حساس شده بود، ضربههايی كه رژيمی سالم به خوبی از عهدهی آنها برمی آمد.
موانعی كه باعث لغزش و سقوط اتحاد شوروی شدند
از ميان عوامل جانبی سه عامل برجستهتر هستند: افغانستان، چرنوبيل و ميخائيل گوروباچف. يك ناظر چنين استدلال میكند كه شكست شوروی در افغانستان همان علت اصلی برای سرنگونی نهايی بود، زيرا حمايت از سياستهای خارجی تهاجمی شوروی را متزلزل كرده و مسكو را از بازگردانيدن نيروی نظامی خود برای درهم كوبيدن ضدانقلاب لهستان كه از هم پاشيدن و شكاف در امپراتوری اروپای شرقی را تسهيل نمود بازداشت.
انفجار رئاكتور هستهای در چرنوبيل در آوريل ١٩٨٦ اقتدار دولت را شديداً تضعيف نمود، نه فقط از اين جهت كه عدم كفايت ايمنی در رئاكتورهای هستهای شوروی را آشكار ساخت، بلكه به اين خاطر كه با وجوديكه شوروی به گلاسنوست متعهد شده بود اما در بارهی اين رويداد به تزوير متوسل گرديد. روزنامهی پراودا ده روز طول كشيد تا از اين فاجعه گزارشی منتشر كند، و بالاخره چنين كرد زيرا ديگر بيش از آن نمیتوانست طفره رود ـ آن فاجعه به طور گسترده توسط رسانههای غربی منتشر شده بود. تاخير به بهای جان بسياری تمام شد زيرا تلاش برای تخليه مردم آن ناحيه را كندتر كرد و به اين ترتيب باعث بی آبرويی دولت گشت.
دخالت نظامی در افغانستان و حادثهی چرنوبيل نمونههای بسيار خوبی هستند از علتهای جنبی ـ يعنی آن نوع از عللی كه میتواند زنجيرهای از رويدادهای مصيبت بار به راه اندازد، اما البته فقط در صورتی كه مردم كشور در وضعيت بدی به سر برند. چنانچه اتحاد شوروی به همان بی نقصی بود كه اكثريت كارشناسان ادعا میكردند، جلوی هر دوی اين رويدادها به احتمال بسيار گرفته میشد و تحت كنترل در میآمدند. با اين همه دخالت پرهزينهتر و بحث انگيزتر ايالات متحده در ويتنام نه باعث سقوط آمريكا شد و نه حتی صدمههای ماندگار به آن كشور وارد ساخت.
مثال سوم برای يك علت جانبی شخصيت ميخائيل گورباچف است. از وی كه پس از سلسلهای از رهبری حزب و حكومت انتخاب گرديد انتظار میرفت كه خونی تازه به رگهای رژيمی دچار بيماری كم خونی تزريق كند، البته بدون آن كه خصوصيتهای اصلی آن رژيم را تغيير دهد. اما گورباچف سياستمداری ضعيف و مردد از آب درآمد و كسی كه نمیتوانست ميان پيشرفت و ثبات يكی را انتخاب كند. سرانجام وی برخلاف تمايل خودش آن رژيم را به شكلی مثله كرد كه باز هم جانی در آن باقی ماند.
علتهای اصلی
هنگامی كه ما به سطح ديگر و عميقتر عليت روی آوريم، با عواملی مواجه میگرديم كه اگر چه از دخل و تصرف در امان نبودند، اما دست و پنجه نرم كردن با آنها دشوارتر بود، زيرا آنها يا در نظام تثبيت شده بودند و يا خارج از كنترل حاكمان قرار داشتند. حل آنها هر جا كه امكانش بود فقط به توسط دستكاری خود سيستم میتوانست عملی گردد، يعنی آنچه مخاطرات آشكاری در بر داشت. در ميان آنها سه عامل برجستهتر بودند: ركود اقتصادی، آرزوها و آرمانهای اقليتهای ملی و مقاومت و مخالفت روشنفكری.
اين كه اقتصاد شوروی در دههی ١٩٨٠ دچار دردسرهای بسيار زياد بود را همه میدانستند. سازمان سيا در اصل پيش بينی رشدی در حد صفر كرده بود، و حتی در ميان خود اتحاد شوروی صداهايی به گوش میرسيد كه خواهان تغييرات عمدهای در شيوههای اقتصاد جاری بودند. يك ضربهی غير منتظره كاهش ناگهانی قيمت نفت بود، يعنی مهمترين كالای صادراتی كشور و نان آور اصلی برای تهيهی ارز پرقدرت خارجی. كاهش درآمدها از اين منبع، مسكو را واداشت كه به تهيهی وامهای سنگين از خارج متوسل شود.
تلاشهايی برای ليبراليزه كردن و معقول ساختن شيوههای فعاليت اقتصادی با مقاومت سرسختانهی ديوان سالاری روبرو گشت، يعنی همان كسانی كه وسيلهی امرار معاش آنها وابسته به وجود چنين امتيازاتی بود. مخالفت ديوان سالاری چه به شكل منفعل و چه فعال، گورباچف را به جستجوی حمايت عمومی از طريق نهادهای انتخابی سوق داد. اين عمل او به نحو موثری اعضای حزب را از جهت قدرت سياسی نابود كرد ـ يعنی همان ويژگی اصلی رژيمی كه توسط لنين تشكيل شده بود ـ و در نهايت باعث شد كه كل بنا به زودی فروريزد.
اتحاد شوروی امپراتوری بود كه طی جنگ داخلی ـ و بلافاصله پس از آن ـ در كامل ترين معنای كلمه ساخته شده بود، حتی با وجوديكه در مقايسه با امپراتوریهای اروپايی كه مستعمارتشان در بيرون از مرزهای خود قرارداشت، قلمروی آن متصل به پايتخت و مركز امپراتوری بود. پس از جنگ جهانی دوم اتحاد جماهير شوروی سوسياليستی جهت الحاق بيشتر قسمتهای اروپای شرقی به خاك خود توسعه يافت. در مقايسه با امپراتوریهای اروپايی، كه منحصراً سرزمينهای غير اروپايی را تابع حكومت استعماری خود میساختند، امپراتوری شوروی، كشورهای اروپايی را به انقياد خود در آورد. در زمانهای كه تمامی امپراتوریهای ديگر چه داوطلبانه و چه به زور از هم پاشيده بودند، امپراتوری روسيه نتوانست دوام آورد. به نظر نمیرسيد كه تاريخ بخواهد نسبت به فرآيند جهانی استعمارزدايی يك استثنای منحصر به فرد انجام دهد.
اما مقامات بالای شوروی ترجيح دادند كه اين واقعيت را ناديده گرفته و چنين وانمود كنند كه آنها نه يك امپراتوری كه «اش در هم جوش » ديگری هستند كه در آن گروههای قومی كوناگون هويتهای قومی خود را در يك ماهيت « شورايی »ی مشترك حل و محو نمودهاند. البته اين خيالی بيش نبود. بر خلاف ايالات متحده آمريكا كه جمعيتش همگی از مهاجرين تشكيل میشد، ساكنين اتحاد شوروی در سرزمينهای مادری خود زندگی كرده و آن را به تصرف درآورده بودند. اجازهی رشد بيشتر دادن به امپراتوری بيش از اندازه برای روسها دشوار بود، زيرا دولتهای ملی آنها به طور همزمان با امپراتوری به نقطهای رشد كرده بودند كه اين دو ديگر قابل تشخيص از يكديگر نبودند. علاوه بر آن، آنها بنا به سنت فقر و عقب ماندگی خود را با آگاهی غرور آفرين از اين كه بزرگترين كشور جهان بودند ترميم میكردند.
به اين ترتيب آنها دست روی دست گذاشتند و به زودی همه چيز از كنترل خارج شد. به محض اين كه سياستمداران جمهوریهای غير روس به وضعيت متزلزل در مركز پی بردند، به ايجاد جنجال برای حقوق ملی خود آغازيدند. گرجستان، ليتوانی و استونی در مارچ ١٩٩١ لاتويا در میو روسيه، ازبكستان و مولداوی در ژوئن همان سال استقلال خود را اعلام نمودند. اوكراين بزرگترين و پرجمعيت ترين جمهوری غير روس و بلاروس خود را در جولای ١٩٩١ مستقل اعلام نمودند، تصميمی كه در ١ دسامبر همان سال توسط بيش از ٩٠ درصد جمعيت اوكراين به تصويب نهايی رسيد. گورباچف در تلاشی از فرط استيصال برای حفظ اتحاديه منشور جديدی برای قانون اساسی طراحی نمود كه موجوديت امپراتوری قديم را حفظ مینمود، در حالی كه بعضی امتيازهای صوری را به ملتهای زير سلطه روا میداشت. ليكن سير رويدادها بر طرح او پيشی جستند. انحلال رسمی اتحاد جماهير شوروی سوسياليستی در ١٩٩١ به عنوان پيامد توافقی ميان سران حكومت روسيه، بلاروس واوكراين به وقوع پيوست. از اين رو علت فروريختن اتحاد شوروی در مفهوم تحت اللفظیاش به طور مستقيم به همين مليتها باز میگشت.
اما در كجای سلسهی علتها بايد مخالفت روشنفكری را قرار دهيم؟ لنين به خوبی نياز برای تضمين كنترل كامل رسانهها را درك كرده بود. اولين حكم ديكتاتوری او كه در ٢٦ اكتبر ١٩١٧ صادر گرديد، انحصار حزب كمونيست بر مطبوعات را مورد تاكيد قرار میداد. در بازگشتی به حكومت نيكولای اول، دولت او در ابتدا برای به موقع اجرا گذاردن چنين اقداماتی ضعيف بود، ، اما در خلال چند سال بعدی كنترل كمونيستی بر مطبوعات كامل شد. برداشت من كه طی سفرهای متعدد به اتحاد جماهير شوروی سوسياليستی از ١٩٥٧ به بعد انجام گرديد، اين بود كه مقامات شوروی اهميت چندانی به افكار و انديشههای اتباع خود نمیدادند، بلكه تمامی نگرانی آنها منحصراً به آنچه مردم میگفتند متوجه بود. تلاش آنها ايجاد يك وحدت كلمهی جعلی در باورهای عموم بود تا به اين ترتيب بتوانند اين احساس را افاده كنند كه مخالفت با سياست رسمی يك انحراف و لغزشی است كه تاثير آن درونی ساختن انديشهی مستقل است و ايجاد شرايطی شبيه به روان گسيختگی روشنفكری. رژيم پيوسته فاصله بسياری با موفقيت در انجام چنين وحدت نظری در باروهای عمومی داشت، اما در حذف هر سخن عمومی از مخالفت با « سياست »های مورد تاييد قرار گرفته و رسمی بسيار موفق بود.
بلافاصله پس از مرگ استالين هنگامی كه جانشينهای او به شلتر كردن بندهای سانسور آغاز نمودند، اطلاعات در بارهی كشور و جهان به طور گسترده به داخل نفوذ كرد، ابتدا به صورت قطره چكانی، سپس در جريانی معمولی و در نهايت به صورت سيلابی. اين كه چرا از دامنهی سانسور كاسته شد روشن نيست، اما بايد پذيرفت كه آنها تصور میكردند كه میتوانند بدون به مخاطره افكندن اقتدار خود چنين كنند. برای مدتی اوضاع بر همين منوال بود. اما به طور غيرمنتظره در دههی ١٩٦٠ صداهای مستقل مخالف به گوش میرسيد كه به طور مستقيم سران رژيم را مخاطب قرار میداد. در دههی ١٩٧٠ در پی امضای پيمان هلسينكی كه مطابق با آن اتحاد جماهير شوروی سوسياليستی خود را متعهد به رواداشتن مقدار معينی آزادی در عوض تضمينهای خارجی برای امپراتوری شرقی خود میساخت، اين صداها جسورتر شد. آن صداهای مخالف كه توسط راديوهای خارجی تقويت میشد، علی رغم پارازيتهای شديد در داخل دريافت میشد، و بالاخره طلسم سانسور را شكاند. در اواخر دههی ١٩٨٠ سانسور به كلی بی نتيجه شده و از كار افتاد و دامنهی بسيار وسيعی از انواع عقايد به ناگهان و به طور عمومی آشكار گرديد. در اينجا ما سه علت ديگر برای فروريختن اتحاد شوروی را مشاهده میكنيم كه هركدام از آنها سهم خود را ادا كردهاند، هرچند كه تعيين اين كه سهم هركدام از آنها چقدر است بی فايده است.
آخرين، اما نه كمترين عامل در ميان آنها كه بايد ذكری از آن به ميان آيد سياست مهار است كه به طور مشترك توسط ايالات متحده و هم پيمانهايش از ١٩٤٧ تا انتهای عمر رژيم شوروی ادامه يافت كه البته فقط تا حدی موفقيت آميز بود. با چيرگی كمونيستها در چين (١٩٤٩) امپراتوری كمونيستی از قلمروی بستهی شورویها خارج گشت. بعدها رژيمهای حامی شوروی كه توسط مسكو كمك مالی دريافت كرده و سرپا نگه داشته میشدند در بخشهای ديگر آسيا، آفريقا و آمريكای لاتين جوانه زدند و با اين وجود عزم و ارادهی قدرتهای غربی به ويژه ايالات متحده در خنثی كردن اين توسعه برای مسكو بسيار گران تمام شد. مقادير قابل توجهی كه برای تامين هزينههای رژيمهای نمايندگی پرداخت میشد باعث لطمات شديد به بودجهی شوروی گرديد، و آسيب به اقتصاد كشور را از آنچه بود بيشتر كرد، آنهم در حالی كه جدايی از چين ادعای اتحاد كمونيستی و پيشرفت گريزناپذير آرمان كمونيستی را شديداً دچار ترديد قرار داد.
آرمان شهری گمراه
هرچند كه پس از تامل و بررسی بيشتر آن كاتاليزور تعين كننده ـ يعنی علت العلل يا علتی كه سقوط دير يا زود رژيم كمونيستی را قطعی میساخت، چه آهسته و به مرور يا ناگهانی، آنهم قطع نظر از آن كه رژيم چه میكرد يا چه برايش پيش میآمد ـ اين گونه آشكار شد كه طبيعت آرمان گرايانه (يوتوپيايی) اهداف خودش است.
هنگامی كه ما صفت « آرمان گرايانه » را استفاده میكنيم منظورمان چيزی است كه « خوبتر از آن است كه واقعی باشد »، يا به زبان فرهنگ نامهای « چيزی به طرزی باورنكردنی آرمانی يا ايده آل ». ليكن در حقيقت و در اصل تمامی آرمان شهرها فضايی از اجبار و فشار ملال آور را ترسيم میكنند كه در آن شهروندان در زير نظارتی بی وقفه زندگی كرده و در صورت تمرد و نافرمانی با مجاراتهای هولناك مواجه میشوند.
اين كه چرا آرمان شهرها اهل سركوباند خود يك معما نيست. تلاش مشترك همگی آنها حل افراد انسانی در جامعه است برای رسيدن به برابری واقعی. تجربه نشان میدهد كه رسيدن به چنين وضعيتی غير ممكن است مگر به توسط اعمال زور و حتی در چنين صورتی نيز فقط برای مدت محدود پابرجا خواهند ماند. معضل اصلی طرحهای آرمان گرايانه اين است كه آنها تعيين آنچه مردم « بايد » بخواهند را فرض مبنايی خود قرار میدهند و نه آنچه مردم در واقع « خود » ترجيح میدهند. بايد زور و فشار از بالا اعمال گردد تا همهی آنها چيزی واحد را بخواهند. به همين علت است كه جوامع آرمان گرايانه پيوسته ناكام میمانند و اين كه چنين جوامعی از بالا تحميل میشوند و به طور داوطلبانه شكل نمیگيرند باعث میشود كه آنها بيشتر مستعد شكست خوردن باشند.
آزمايشی كه در روسيه در اكتبر ١٩١٧ برای ايجاد يك آرمان شهر به راه افتاد، بزرگترين و جسورانه ترين تلاش در تاريخ بشر بود برای آن كه به طور كامل جامعه و فرد فرد انسانی از نو ساخته شده و « انسان نوين » ايجاد گرديده و عملاً تمامی ميراث بشری واژگون شود. در اينجا اين پرسش سربرمی آورد كه چرا اين تلاش اصلاً انجام گرديد و چرا در ميان تمامی كشورهای جهان در روسيه؟
انديشهی ليبرالی اعتماد خود را بر قانون و دستورات قرار میداد و بر شيوههای صلح آميز برای تغييردادن خصوصيتها و رفتار انسانی. سوسياليسم اما مستعد اعتماد كردن به خشونت بود زيرا فرض مقدماتیاش اين بود كه عامل تعيين كننده در تاريخ مناسبات مالكيت است و اين كه هيچ تغييرات ماندگاری بدون الغای مالكيت خصوصی در شيوههای توليدی نمیتواند به سرانجام رسد. و البته لازمهی چنين امری فشار است زيرا مالكين از روی رضايت دست از دارايیهای خود بر نمیدارند. در غرب جايی كه سنت رفتار قانونی و مالكيت قوی بود، سوسياليسم با گذشت زمان به از دست دادن خصلت انقلابی خود و تبديل به دموكراسیهای تكاملی اجتماعی گرايش داشت.
ليكن وضعيت در روسيه و ساير كشورهای غير غربی متفاوت از اين بود، جايی كه اين سنتها يا پا نگرفته و يا بسيار ضعيف بودند. در روسيه سوسياليسم بی درنگ خصلتی زورگويانه پيدا كرد، و ميراث حكومت اقتدارگرايانه و همراه با خشونت را با مالكيت در هم آميخت. هيچ سوسياليست اروپايی حاضر نمیشد كه « ديكتاتوری پرولتاريا » را آن گونه تعريف كند كه لنين آن را به عنوان « آن قدرتی كه هيچ چيز و هيچ قانونی نمیتواند آن را محدود كند، قدرتی كه مطلقاً توسط هيچ قاعدهای مهار نمیشود و آنچه به طور مستقيم بر زور تكيه دارد » تعيين میكرد. در روسيه برای بلندپروازیهای بلشويكها هيچ حدود و ثغوری وجود نداشت زيرا در آنجا نه فرهنگ اعتدال و ميانه روی وجود داشت و نه انجمنهايی كه بتوانند به نحوی كارآمد در برابر برنامههای آنها جهت دوباره سازی كشور از راس تا به انتها ايستادگی كنند.
لنين آگاه بود كه خشونتی كه او در نظر داشت به كار گيرد تا به طور بنيادی سرشت انسان را تغيير دهد حد و مرزهای خودش را داشت. در مكاتبهای سری با پوليت بورو كه در مارچ ١٩٢٢ به نگارش در آمده و در آن لنين اعدام دسته جمعی كشيشهای ارتدوكس را فرمان میدهد، متذكر میشود كه: « نويسندهای فرزانه (ماكياولی) در بارهی آئين كشورداری به درستی میگويد كه اگر ضرورت حكومت بر آن است كه به بعضی قساوتها متوسل شود، بايد آنها را در شديدترين شيوه و در كوتاه ترين زمان ممكن به كار گيرد، زيرا تودهها استفادهی طولانی مدت از قساوت را تحمل نخواهند كرد ».
بدبختانه برای او و جانشينهايش به كارگيری سركوب و خشونت هرگز در ايجاد انسان نوين يا جامعهی نوين كه هدف اعلام شدهی او بود كامياب نگشت. از اين رو ترور به جزئی هميشگی از دستگاه حكومتی شوروی تبديل گرديد و به ايجاد شرايط تنش دائمی ميان حكومت و جامعه دامن زد.
كمونيستها در تعقيب آرمان شهر خود همهی آنچه را كه ما توسط انسان شناسی آموخته ايم كه انسانها حتی در ابتدايی ترين شرايط ممكن در زندگی خود آرزومند آنها هستند يا به آنها عمل میكنند زير پا گذاشتند. آنها عملاً دين، مالكيت و آزادی بيان را ممنوع اعلام كردند، يعنی آن چيزهايی كه در تمامی جوامع انسانی ـ بدون توجه به سطح تمدنی موجود ـ ميان آنها مشترك بود. هر رژيمی كه از روی عمد در صدد سركوب اين نهادها برآيد، به طور درونی دوامی نخواهد داشت و از اين رو مستعد آن است كه به طور مهلكی به رويدادهای مخالف مبتلا گردد، رويدادها و تحولاتی كه كه چه دارای سرشتی ضمنی و يا ذاتی باشند، اما در هر حال آنچه كه جوامع بهنجار بی درنگ آنها را در خود مستحيل میسازند.
1: The last Empire by Richard Pipes , Hoover Digest 2000 No.1.