مقدمه: این متن پاسخ به چند سؤال مجله «فرهنگ امروز» در باره «چپ نو»، سوسیالیسم و لیبرالیسم، و نظریهِ بومی است.
آیا با صورتبندی مفهومی تحت عنوان «چپ نو» موافقید؟ و اگر پاسختان مثبت است اساساً دایرهی مفهومی و مصداقی چپ نو را چگونه میتوان مشخص کرد؟ به این معنا که این اصطلاح مناقشهبرانگیز را بر چه گرایشهای خاصی در درون پهنهی اندیشهی چپ میتوان اطلاق کرد؟
سعید رهنما: اصطلاح «چپ نو» اصطلاحی است که از دهههای ۵۰، ۶۰ و ۷۰ میلادی در فرانسه، انگلستان، آلمان و امریکای شمالی و بعد در سایر نقاط جهان رایج شد. چپ در دو سطح مرتبط مد نظر است، یکی در مفهوم وسیع که به هر جریانِ ترقیخواه و خواهانِ تغییر در مقابل راستِ محافظهکار اطلاق میشود و انواع جریانات فکری و سیاسیِ مخالف وضع موجود را در بر میگیرد. دیگری، و با اهمیتی بهمراتب بیشتر، در سطح چپِ وابسته به سنت سوسیالیسم و نحلههای گوناگون آن مطرح است. «چپ نو» عمدتاً در ارتباط با این گروه اخیر است و خود تنوع وسیعی دارد.
ویژگی عمدهی اینان از جمله تجدیدنظرطلبی، به درجات مختلف، در مبانی مارکسیستی، تأکید کمتر و یا حتی رد مبارزه طبقاتی، نفی محوریت طبقهی کارگر، تأکید بر ابعاد فرهنگی، روانشناختی و ادبی علاوه برابعاد اقتصادی و تاریخی، تأکید بر عاملیت انسان و بسیاری ویژگیهای دیگر است، و بهطور کل به جریاناتی اطلاق میشود که خود را از چپِ «قدیم»، یعنی مارکسیسم ـ لنینیسم از یک سو و سوسیال دموکراسیِ اروپایی، از سوی دیگر متمایز ساخته و میسازند. با آنکه مفهوم چپ نو از نقطه نظر متمایز ساختن دیدگاههای چپ میتواند مفید باشد، و بههرحال مطرح و متداول است، بهنظر من غیردقیق و مسئلهساز است.
یک مسئلهی مهم در کاربرد «نو» و «قدیم» و یا سنتی این است که در کدام مقطع از تحولات طولانی تفکر مارکسیستی، دیدگاه نو آغاز میشود. با آنکه مارکسیسم، بهویژه پس از آنکه با لنینیسم، مائویسم و غیره درآمیخته شد، برای بخش بسیار وسیعی از پیروانش نقش مذهب بهخود گرفت، این دیدگاه در طول بیش از یکصد و هفتاد سال مدام در حال «نو» شدن بوده و نسلهای پیدرپی مارکسیستها نظریهها و برداشتهایی «نو»ی را مطرح کردهاند. برای مثال پس از مارکس (که حتی پارهای نظرات خودش هم تغییر و تحول یافته بود)، انگلس نیز حرفهای جدیدی را در پارهای عرصهها مطرح کرد. بلافاصله بعد از او لابریولا، مِرینگ، برنشتاین، کائوتسکی، و پلخانف، نظرات مختلف و تجدیدنظرهای بسیاری را وارد مباحثات مارکسیستی کردند. برنشتاین حتی دیدگاه ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیکِ مارکسی را رد کرد، و مارکسِ انقلابیِ دوران مانیفست کمونیست را مردود دانست و تنها به مارکسِ «بلوغیافته» وفادار ماند. کمی بعد از این نسل، دیگرانی چون هیلفردینگ، لیبکنخت، لنین، تروتسکی، لوگزامبورگ، و بوخارین، از جهتهای دیگری تغییر و تحولات فراوانی را وارد جهانبینی مارکسی کردند. در مرحلهی بعد، لوکاچ، کُرش، گرامشی، دِلاووُلپه، لوفِور، کولِتی و دیگران را داریم که پیچیدهترین تحولات نظری را مطرح کردند. باز بعد از آنها دیگرانی چون هورکهایمر، مارکوزه، آدورنو، بنیامین، و پولاک تجدیدنظرهای بسیاری را طرح کردند. پس از آنهابرماس، آلتوسر، پولانزاس، اَجلییتا، میلیباند و بسیاری مارکسیستهای سر شناس معاصراز جمله مزاروش،هاروی، پانیچ و صدها، اگر نه هزاران مارکسیست دیگر را داریم با تجزیه و تحلیلهای گوناگون. در این مسیر طولانی، بعلاوه رهبران چپِ جنبشهای ملی، همچون مائو، هوشی مین، کاسترو و دیگران تعابیر گوناگون مارکسیستی را در عمل عرضه کردند.
در اینجا قضاوت ارزشی که کدام یک از این دیدگاهها درست یا غلط، و خوب یا بد بوده مطرح نیست. آنچه که مطرح است این است که اینها هریک بهنوعی «نو» بودند و با تعابیر پیشگامان قبلی تفاوت داشتند. در مقایسهی نو و کهنه نیز این را آموختهایم که هر نویی لزوماً بهتر از کهنه نیست. کسانی که برای تفکیک نظراتِ چپ بر مفاهیم نوو کهنه تأکید میکنند، همانطور که اشاره کردم، باید روشن کنند که در میان نسلهای پیدرپی مارکسیستها، «نو» از کجا و از چه کسانی شروع میشود. البته از نظر تاریخی مشخص است که چه کسانی و چه موقع این اصطلاحِ چپ نو را بهکار بردند و در این میان مکتب فرانکفورت نقش بسیار مهمی در این تحولات فکری داشته، هرچند که درست نیست که تمامی «چپ نو» را به آن محدود کنیم. در هر صورت بحث اصلی اینجاست که با اطلاق عنوان نو به اینها آیا مارکسیستی چون گرامشی که بزرگترین نوآوریهای نظریِ چپ را طرح کرد و همه ساله کتابهای جدیدی دربارهی او منتشر میشود و دروس دانشگاهی بیشتری به نظرات او میپردازند، میتواند چپ کهنه محسوب شود؟
جنبهی دیگری هم هست که کاربرد اصطلاح چپ نو را مسئلهساز میکند. از آنجا که «چپ نو» بهنوعی هدفِ سوسیالیسم را کنار گذاشته، بر این اساس چپِ طرفدار سوسیالیسم تبدیل به چپ قدیمی میشود. تردیدی نیست که چپ سوسیالیستی به دلایل متعددی که از این صحبت کوتاه خارج است، در نقاط مختلف جهان سخت شکست خورده، اما نمرده. آرمان سوسیالیستی و طرفدارانش زمانی قدیمی خواهند شد و دیگر مطرح نخواهند بود که خواستههاشان در جهان عملی شده باشد.
من در اینجا ایرادم بیشتر به این عنوانِ نو است و نه لزوماً به محتوای بسیاری از بحثها که بسیار متنوعاند. بهطورکلی تردیدی نیست که چپهای غیربلشویک، ضد استالینیسم یا غیر لنینیستی یا با هر عنوان دیگری، نقش فوقالعاده مهمی در پیشبرد نظریهی مارکسیستی و یا انتقاد از آن داشتهاند. بدونِ این نظریهپردازانِ چپ تحلیل پیچیدگیهای اقتصادی، تحلیلهای طبقاتی، نژادی، حقوق زنان، محیط زیست، و نقد ادبی و هنری در دنیای معاصر ممکن نیست.
اما مشکل بزرگ این نظریهپردازان، جدایی آنها، به درجات مختلف، از پراتیک سیاسی و اجتماعی است. از یک منظر تفکیک چپ نو از چپ ماقبل خود را معنیدار میدانم، و آن اینکه تمام نظریه پردازانِ چپِ ما قبلِ چپ «نو»، از مارکس گرفته تا چند نسل بعد از او، تا لوگزامبورگ و گرامشی، رهبران سیاسی جریان خود بودند و رابطهی بسیار تنگاتنگی بین نظریه و عمل یا با پراتیک سیاسی و مبارزاتی داشتند. بر عکس ویژگیِ تقریباً تمامی نظریهپردازان «چپ نو» این بوده و هست که عمدتاً آکادمیک، استاد دانشگاه یا روشنفکر، و بهطور کل بهدرجات مختلف از پراتیک سیاسی جدا بودهاند. واضح است که این ویژگی عواقب بسیار متفاوتی را برای هر دو گروه بهدنبال داشته، که خود بحثی است طولانی. تردیدی نیست که طرح نظریههای جدید، آگاهیرسانی و آموزش از مهمترین پیششرطهای تحول اجتماعی است، اما بهتنهایی نمیتواند به تحول بیانجامد، چرا که تحول نیازمند حضور فعال و سازمان یافته در مبارزهی اجتماعی است. همین واقعیت است که این چپ را در غرب در حد محافل پراکنده دانشگاهی و روشنفکری تقلیل داده و اثرگذاری آنها را در اجتماع و سیاست ناچیز کرده است.
بهطور کلی بهنظر من بهتر است بهجای اطلاق نو و کهنه، جریانات مختلف چپ را با نام نظریهپرادازانشان یا گروه مشخصشان بشناسیم، مثل مارکسیسم کلاسیک، مارکسیسم گرامشیست، مارکسیسم مکتب فرانکفورت، مارکسیسم اتریشی، مارکسیسم آنالیتیک و غیره. البته اصطلاحات دیگری نیز مثل مارکسیسم غربی در مورد گروه وسیع جریانات چپِ مخالف بلشویسم بهکار رفته و میرود. وسیعترین مفهوم برای اطلاق به مارکسیسمِ بعد از مارکس، مارکسیسمِ پیشرفته (اَدوَنسد مارکسیسم) است. در دانشگاه قبلیام، دانشگاه کوینز، درسی را بههمین نام چند سالی تدریس میکردم که به تمامی این جریانات میپرداخت.
تكلیف چپ نو با ارزشهای لیبرالی چیست؟ آیا چنانكه كسانی مانند لاكلو و موفه معتقدند اكنون سوسیالیسم به معنای حفظ و ژرفابخشی به ارزشهای لیبرالی و زدودن سویههای تبعیض آمیز آن است، یا اینكه عبور نهایی از این ارزشها همچنان در دستور جریانهای جدید چپ قرار دارد؟
سعید رهنما: در یک برخورد ظاهری لیبرالیسم و سوسیالیسم دو دیدگاه کاملاً متضاد و مخالف یکدیگرند. تأکید لیبرالیسم بر حقوق و آزادیهای فردی و شهروندی و بازار آزاد، تکیه برقانون، محدودیت نقش دولت و عدم مداخلهی آن، و مقدس شمردن مالکیت خصوصی است. سوسیالیسم بر عکس بر حقوق کارگران، برعدالت اجتماعی، مالکیت عمومی وسایل تولید، اجتماعی کردن مالکیت و حذف مالکیت خصوصی و تشدید مداخلهی دولت در عرصههای گوناگون تأکید میکند. اما پشت این ظاهر و برداشت قالبی و کلیشهای از هردو دیدگاه، پیچیدگیهای بسیاری نهفته است. لیبرالیسم بر کنار از آنکه محصول عصر روشنگری است، بهنوعی همزادِ سرمایهداری است و در یک پروسهی تاریخی بیانگر خواستهای طبقهی سرمایهدار بود که در مقابل سلطنت مطلقه، اشراف و کلیسا خواستار برقراری قانون، آزادی تجارت و محافظت از حقوق و مالکیت خود بود. ایجاد دولتهای مبتنی بر قانون اساسی بهجای حکومتهای مطلقه قطعاً از دستآوردهای بزرگ لیبرالیسم در غرب بود. اما تأکید بر عدالت، آزادیها و حکومت قانون و حق شهروندی، محدود به همان طبقه بود، چرا که اکثریت عظیم مردمان این کشورها, از جمله زنان و غیرمالکین، بهطور قانونی از تمامی این آزادیها و حقوق بیبهره بودند. حال تکلیفِ مستعمراتی که زیر سلطهی همین حکومتها قرار داشت کاملاً روشن بود. در یک روند طولانی و پیچیده این حق و حقوق به بخشهای بیشتری از جامعه، حتی بخشی از کارگران تعمیم یافت. اما این همگانی شدنِ حقوق و آزادیها در غرب نه از سر خیرخواهیِ صاحبان سرمایه و لیبرالها، بلکه بر اثر مبارزهی کارگران، زنان و دیگر شهروندان و با نقش و حمایت وسیع جریانات چپ سوسیالیستی (و بعد سوسیال دموکراسی) و فمینیستی صورت گرفت. همین طور بود در مورد رهایی مستعمرات.
در مراحل بعدی با تضعیف چپ و جنبشهای ترقیخواه، و با قدرتیابی بیشتر سرمایه، جهانی کردن آن و بسط نئولیبرالیسم و سلطهی افسار گسیخته سرمایهی مالی، «لیبرالیسم» در معنی سنتیاش رنگ باخت و بسیاری سیاستهای ضد لیبرالیستی بر تعداد روزافزونی از کشورها و در سطح جهانی حاکم شد.
اما سوسیالیسم نیز در یک روند طولانی در کشورهایی که تحت این نام در آنها استقرار یافت، با تغییر و دگرگونیهای فراوانی روبرو شد. حذف سراسری مالکیت خصوصی و دولتی کردن و کلکتیویزه کردن اجباری، که تاحدودی با توجه به شرایط جنگ داخلی، ولی عمدتاً در رابطه با سیاستهای رادیکال بلشویکها تحمیل شد، مسایل فراوانی را برای سوسیالیستها و تولیدکنندگان و مردم شوروی بهوجود آورد. شکست انقلابهای سوسیالیست اروپایی، تنها کشور سوسیالیستی را در رقابتی کاملاً نابرابر با جهان سرمایهداری و امپریالیسم قرار داد. اضافه شدن چند کشور به اقمار شوروی پس از جنگ دوم نیز نتوانست این عدم موازنه را برهم زند. حذف آزادیهای سیاسی و بسیاری از حقوق شهروندی، همراه با نظام اقتصادی و بوروکراسی ناکارا، نظامهایی را بهوجود آورد که ربطی به آرمانهای سوسیالیستی نداشتند.
با این مقدمهی نسبتاً طولانی، میتوان گفت علیرغم تفاوتهای ماهوی لیبرالیسم و سوسیالیسم، با نگاهی واقعبینانه نه تنها میتوان نقاط مشترکی را میان این دو دیدگاه یافت، بلکه همسویی آنها را در دنیای امروز از هر نظر ضروری دانست. هیچ طرفدار منطقیِ سوسیالیسم را نمیتوان یافت که با مفاهیمی چون آزادیهای سیاسی، حقوق شهروندی، دموکراسی، و امثال آن، که مفاهیم سنتیِ لیبرالیسماند موافق نباشد. واقعیت این است که چپها در سراسر جهان همیشه حول این شعارها مبارزه کردهاند. بر این اساس میتوان اصل را بر این گذاشت که طرفداران هر دو دیدگاه از نظر اصولی در این زمینهها با هم توافق دارند.
میماند اختلاف بر سرچند جنبهی اساسی مرتبط بههم؛ مالکیت خصوصی، نقش دولت، و نقش بازار. واضح است که بنیان نظریهی مارکسیستی بر حذف مالکیت خصوصی بر وسایل تولید استوار است. اما اینکه در چه زمانی، با چه شرایطی و تا چه حدی ودر چه «فازی» در دوران پساسرمایهداری این کار میتواند عملی شود، جای بحث دارد. آنچه که میدانیم این است که آنچه را روسها و چینیها و دیگران کردند اشتباه بوده و اگر سوسیالیستها در جایی امکان این را بیابند که به قدرت رسند، نخواهند و نباید همه چیز را بلافاصله به مالکیت اجتماعی درآورند. لیبرالها هم باید کوتاه بیایند و بپذیرند که همه چیز را نمیتوانند به بخش خصوصی واگذار کنند و این واقعیت را نیز بپذیرند که هرگز و در هیچ مقطع تاریخی سرمایهداری چنین چیزی وجود نداشته. حال میرسیم به نقش دولت. از تجربهی سوسیالیسم آموختهایم که همه چیز را نمیتوان و نباید به دولت سپرد. لیبرالها نیز باید بپذیرند و اقرار کنند که سرمایه در هیچ مقطع تاریخی، حتی در اوج قدرتش، یعنی در حال حاضر بدون «مداخله»ی دولتِ سرمایهداری امکان بقا نداشته. در بحران اقتصادی اخیر، اگر دولت امریکا برای نجات شرکتها و بانکهای غولپیکرامریکایی بهسرعت مداخله نکرده بود، سرمایهداری امریکا ساقط شده بود. در مورد «عقلانیت» بازار و توانِ خودتنظیمکنندگیاش نیز باید کوتاه بیایند. اگر برخورد صادقانهای در کار باشد، حتی در این عرصه نیزامکان توافقهایی بین دو دیدگاه وجود دارد. بهطور خلاصه از نظر من سوسیالیسم و لیبرالیسم در مقابل تعرض نئولیبرالیسم از یک سو، و نیروهای ماقبل سرمایهداری از سوی دیگر، به یکدیگر نیز نیاز دارند و طرفدارانِ این دیدگاهها، با حفظ اعتقادات خود، میتوانند همجهت در عرصههایی با یکدیگر کار کنند. اما میدانیم که متأسفانه عکس این کار را کردهاند و میکنند.
جنبهی دیگر سؤال شما این بود که آیا عبور به سوسیالیسم در دستور کار چپ نو قرار دارد. پاسخ من در مورد قسمت اعظم آنها منفی است.
ممکن است بپرسم نظر خود شما در این زمینه چیست؟
سعید رهنما: من همانطور که در نوشتههای «آیا دوران سرمایه داری سر آمده؟» و «سرمایه داری و مساله گذار از آن و پاسخی به نقدها» اشاره کردهام، ضمن حفظ هدف و آرمان نهایی سوسیالیسم و تلاش در حرکت و مبارزه در راستای آن، معتقدم که ما در یک مسیر بسیار طولانی در دوران سرمایه داری خواهیم بود و بههمین دلیل یک فاز مقدماتی یا تدارکاتی را در درونِ دوران سرمایهداری مطرح کردهام، که مبتنی است بر آموزش، بسیج و سازماندهیِ فزاینده در جهت ایجاد ضد ـ هژمونی. («فازهای» مارکس همانطور که میدانید مربوط به دوران پساسرمایهداری است) نام این فازِ مقدماتی را «سوسیالدموکراسیِ رادیکال» گذاشتهام، با ویژگیهای خاص اش که در آن نوشتهها اشاره کردهام.
تا چه اندازه جریانات چپ در کشورهای مختلف را موظف به تولید نظریههایی میدانید که مبتنی بر ملاحظهی شرایط ملی شان نیز باشند. به این معنی که آیا آنان باید صرفاً به دنبال پیگیری تحولات مفهومی و نظری چپ در سطح جهانی و اصلاح بومیگرایانهی آن باشند، یا اینکه خود باید مستقلاً دست به کار فعالیت نظری، آن هم با در نظر گرفتن شرایط خاص جامعهی خود شوند؟ به عبارت بهتر آیا پیروی رادیکال از راه حلهای جهان شمول اندیشهی چپ کافی است، یا این اینکه چیزی به نام خصوصیات ملی نیز در آن موضوعیت دارد؟
سعید رهنما: مفاهیم محلی/ملی و جهانی در بحث تحول اجتماعی همیشه با تاکیدهای مختلفی مطرح بودهاند. البته برخوردهای افراطی و مکانیکی در این زمینه کم نبوده و نیستند. اگر در یک برخوردِ زمخت و نادرست از دید مارکسی یک مسیر جهانی، سراسری، خطی و مشابه در پیش روی تمام کشورها و جوامع بشری قرار داشته و دارد، از یک دیدِ پسا مدرنیستی ــ که هنوز هم در بسیاری جاها از مُد نیافتاده ــ هر «محل» آنچنان ویژگیهای فردی و خاصی دارد که با هیچ نظریه عمومی قابل تعریف نیست.
واضح است که جوامع کشورهای گوناگون، بویژه از نظر فرهنگی، با هم تفاوتهای بسیاری دارند. این ویژگیها در نظریه و در عمل باید مورد توجه قرار گیرند، و نمیتوان برخوردی قالبی به این تفاوتها کرد. اما این بدان معنی نیست که نیروهای اجتماعیِ هر کشور باید تئوریِ خاص و بومیِ خود را، با ماهیتی کاملا متفاوت از دیگر کشورها، وضع و دنبال کنند. هر چه تاریخ بشر جلو تر رفته، تفاوتهای مناطق و کشورها کمتر و وجوه مشترکشان بیشتر شده. امروز ما در یک نظام جهانی شده سرمایه داری زندگی میکنیم. درست است که درجات و میزان رشد سرمایه داری و استمرار شیوههای تولیدی ماقبل آن در کشورهای مختلف متفاوت است، اما این نظامها سرمایه داریاند با مشخصات طبقاتی وفرهنگی و دیگر ویژگیهای این نظام. بنابرین نظریههای عمومی اگر به دقت مورد استفاده قرار گیرند میتوانند مشمول تمامی این جوامع شوند. فعالین هر «محل» راهِ سیارهای خود را در قالب مسیر کهکشانی پی گیری میکنند و جالب آنکه جنبههایی از تجارب عملی هر یک از این کشورها راهگشای فعالین دیگر مناطق میشود. ما از تجارب دیگران، اعم از دستاوردها و اشتباهات آنها، میآموزیم و آنها از ما و دیگران. در این زمینه گاه از تفکیک شرق و غرب نیز صحبت میشود، که مثلا دموکراسی یا فمینیسم و امثال آنها «غربی»اند و ما باید راه حل شرقی و محلی پیدا کنیم. اگر این مفاهیم را به تفکیکهای جغرافیایی متصل کنیم، آنگاه غرب میبایست همیشه دموکراتیک و فمینیست بوده باشد، و میدانیم که بهیچ وجه چنین نبوده. ویژگیهایی از این نوع به درجات و مراحل توسعه اجتماعی و نه منطقه جغرافیایی مربوطاند. در هر صورت به نظر من نظریههای عمومی باید با توجه به شرایط مشخص اقتصادی، سیاسی و فرهنگی هر کشور، و نه بصورت الگو برداری از این یا آن تجربه بکار گرفته شوند.
■ با سپاس از جناب سعید رهنما از توضیحات مفیدشان. این قابل درک است که رهروان “چپ نو” با توجه به شکست اهداف آرمانگرایانه و غیر عملی چپ قدیم متمایل به فاصله گرفتن از آن باشند اما، درپرتو توضیحات جناب رهنما در مورد کاهش تضاد میان مواضع لیبرالستها و سوسیالیستها در زمان ما، چرا باید خود را از سوسیال دموکراسی اروپایی متمایز کنند. شاید به خاطر صفت اروپایی آن باشد، اما با محتوای آن، یعنی هدف برقراری عدالت اجتماعی و آزادی های فردی بطور همزمان، چه مشکلی باید داشته باشند؟ در واقع، این تنها آلترناتیو عملی و واقع بینانه ای به نظر می رسد که به ویژه چپهای ایرانی، از چپ نو گرفته تا سنتی را، می تواند از شکستها و سرخوردگی های مجدد برهاند.
ارادتمند، م. ارشک