اعتماد / منوچهر دینپرست، روزنامهنگار
دوگین با دو درجه دکترا در فلسفه و علوم سیاسی از شناخته شدهترین متفکران حال حاضر روسیه به شمار میرود. وی بنیانگذار جریان فکری نئو اوراسیا و از منتقدان جدی جهانی سازی در روسیه است و آرای وی در خصوص هویت یگانه و منحصر به فرد روسی و ضرورت حضور اثرگذار روسیه به عنوان حامل هویتی ویژه و متفاوت با هویت غربی در تعاملات تمدنی جهان امروز معروف است.
دوگین واضع مکتب مدرن ژئوپولتیک روسیه است و با نگاهی سنتگرایانه به نقد مدرنیسم، پست مدرنیسم و پدیدههای معرفتی مبتنی بر جهانی شدن میپردازد. در این گفتگو که با دکتر علی فراستی، نخستین فارغ التحصیل ایرانی رشته ژئوپولتیک از مرکز مطالعات و پژوهشهای ژئوپولتیک فرانسه وابسته به دانشگاه پاریس صورت گرفته سعی شده تا آراء و مواضع سیاسی و تاریخی الکساندردوگین مورد بحث و بررسی قرار گیرد.
دکتر فراستی تز دکترای خود را تحت عنوان «ایران و بحران جنوب قفقاز» با نظارت دکتر ایو الکوست، برجستهترین متخصص ژئوپولتیک فرانسه و موسس فصلنامه «هرودوت» به رشته تحریر درآورد. فراستی مولف دهها مقاله و کتاب به زبانهای فارسی، انگلیسی و فرانسه منجمله کتاب «عوامل و اندیشهها در ژئوپولتیک» است که به زبان فارسی در تهران منتشر شد.
وی عضو سابق هیات علمی دانشکده علوم سیاسی دانشگاه آزاد اسلامی و عضو کنونی هیات علمی دانشگاه ایالتی کالیفرنیاست. متن گفتگوی اختصاصی «اعتماد» با علی فراستی در مورد نظریه «اوراسیا» و دیدگاههای الکساندر دوگین در ذیل میآید:
نظریه اوراسیاگرایی در سیاست خارجی روسیه نقش جدی یافته است لطفا در ابتدای بحث درمورد تاریخچه شکل گیری این نظریه قدری توضیح دهید؟
نظریه «اروآسیا» و اینکه فدراسیون روسیه یک کشور اروآسیایی با هویتی مجزا از اروپا و آسیاست، در جامعه روسیه پدیده جدیدی نیست. این نظریه اولین بار در سالهای پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه و بقدرت رسیدن لنین و حزب بلشویک در میان مهاجرین و تبعیدیان روس در اروپای غربی و بخصوص در محافل روسهای مهاجر در فرانسه مطرح و پردازش شد.
این گروه از تبعدیان اغلب وابستگان سابق خاندان سلطنتی روسیه و ملیگرایان و رهبران کلیسای ارتدوکس بودند که تحت فشار و تعقیب حکومت لنین مجبور به فرار از روسیه گشته و به بحث و گفتگو در مورد علل سقوط امپراطوری تزاری، سقوط حکومت موقت سوسیال دموکراتها و روی کارآمدن ناگهانی لنین و بلشویکها مشغول بودند. در زمانی که لنین تلاش میکرد هویت جدیدی را در روسیه با بهره گیری از آموزههای مارکسیستی جا بیاندازد، موضوع هویت یگانه روس در حد فاصل هویت اروپایی و آسیایی مورد اجماع بخشی از تبعیدیان روس زبان وارتودکس قرار گرفت.
این مباحث در زمان حاکمیت خشن و بیرحمانه استالین و با آغاز جنگ جهانی دوم به خاموشی گرایید تا اینکه مجددا پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی موضوع علت این فروپاشی در میان روشنفکران روس و همچنین در میان نظامیان، آکادمیهای نظامی و محافل نزدیک به کلیسای ارتودکس مجددا مطرح گردید. طرح اینباره این موضوع در داخل روسیه تنها پس از گشایش فضای سیاسی و باصطلاح «بهار مسکو» محقق شد.
بازسازی هویت جدید روس تحت عنوان هویت «اروآسیا» و سپس تلاش دولت ولادیمیر پوتین برای تشکیل «اتحادیه اروآسیا» با شرکت کشورهای جمهوریهای استقلال یافته سابق اتحاد جماهیر شوروی پاسخی سیاسی و راهبردی به این سوالات است.
ممکن است دهید و جایگاه فکری و معرفتی آن را تبیین کنید؟
برای تبیین جایگاه فکری - معرفتی این نظریه باید تاریخ معاصر روسیه مراجعه کرد:
امپراطوری روسیه دو بار در قرن بیستم فروپاشید: یکبار در سال ۱۹۱۷ و یکبار در سال ۱۹۹۱ یعنی به فاصله ۷۴ سال از همدیگر. این دو واقعه آنهم بفاصله کم از همدیگر، سوالات فراوانی را در محافل نظامی، دولتی و روشنفکری قشر حاکم روسیه دامن زد که چرا امپراطوریهای روسیه در دو نظام سیاسی و فلسفی گوناگون در چنین فاصله کمی فروپاشیدند؟ چگونه میتوان امپراطوری روسیه را مجددا ساخت؟ و چه تمهیداتی باید بکار گرفت تا مجددا پس از چند دهه به همان سرنوشت دچار نشود؟
این سوالات و گفتگوها در جامعهای جریان داشت که ۱۹۴ قومیت را در گستردهترین کشور جهان بلحاظ جفرافیایی در خود جا داده است. منظورم از طرح این مطلب آنست که این بحث تنها بین یک قشر محدود در طبقه حاکمه روسیه که شامل روس زبانان ارتودکس با گرایشات غلیظ ملی گرایی افراطی میشود درگرفت و سایر اقلیتها و پیروان دیگر ادیان در این گفتگو جایی نداشته و ندارند.
پس از فروپاشی تزاریسم در روسیه در سال ۱۹۱۷ و هرج و مرجی که گسیختگی نظام سیاسی و ادرای روسیه به همراه آورد، بسیاری از اقوامی که در طول یک یا دوقرن قبل از آن بدلیل کشورگشاییهای روسیه تحت استیلای تزاریسم قرار گرفته بودند فرصتی یافتند تا استقلال خود را از حاکمیت روسها اعلام نمایند.
این گرایش نیز بخشی از گرایش عمومی در اروپا پس از جنگهای ناپلئون بود که احساسات ناسیونالیستی در سراسر اروپا شکوفا شد و اقوام گوناگون، بخصوص در شرق اروپا و شبه جزیره بالکان دولتهای مستقل و یا نیمه مستقل خود را تشکیل دادند. موج ملت - دولت نیز از اروپای غربی به سمت روسیه وزیدن گرفت و اقوام گوناگون برای احیاء هویت ملیٍ قومی و زبانی خود به تکاپو پرداختند. در آن زمان بیش از ۲۵۰ قوم با مذاهب و گویشهای متفاوت در سراسر امپراطوری روسیه ساکن بودند.
سقوط تزاریسم فرصتی تاریخی برای اقوام تحت سلطه روسها پدید آورد که دست به تشکیل دولتهای مستقل بزنند. برخی از این اقوام همچون آذریها، گرجیها، اوکراینیها، ارامنه و اقوام آسیای میانه تا چند سال حکومت مستقل خود را حفظ کردند تا اینکه در برابر بلشویکهای محلی از درون و تهاجم ارتش سرخ روسیه کمونیستی از بیرون ساقط شدند. برخی همچون فنلاند توانستند به استقلال پایدار دست یابند و برخی همچون کشورهای لیتوانی، لتونی و استونی در ساحل دریای بالتیک تنها در فاصله بین دو جنگ جهانی اول و دوم از نعمت استقلال برخوردار شدند تا اینکه دوباره توسط ارتش سرخ به اشغال در آمدند.
در واکنش به گرایش دولت - ملت در میان اقوام تحت تسلط امپراطوری روسیه، لنین تز جدیدی بنام حق ملل و اقلیتها در تعیین سرنوشت خویش را ارائه داد. لنین با این تز تلاش نمود از موج جدید ملت - دولت در اروپا جلو زده و قبل از اینکه این موج یکبار دیگر منجر به فروپاشی امپراطوری روسیه با نظام بلشویکی گردد احساسات ناسیونالیستی، استقلال طلبانه و مطالبات اقلیتهای قومی برای خودمختاری را مهار کند. ساماندهی ساختار اداری امپراطوری جدید بر اساس تقسیمات جغرافیایی در زمان استالین تکمیل شد و مرزهای جدید برای اقوام ترسیم گردید که در اغلب مواقع با واقعیات سکونت اقوام گوناگون بر یک سرزمین همخوانی نداشت. در اکثر مواقع یک قوم بین دو یا سه ساختار اداری جدید تقسیم شدند.
هدف از اینگونه تقسیمبندیها ممانعت از تجمع یک قوم در درون مرزهای خاص و ایجاد کانونهای بالقوه بحران در تمامی جمهوریهای خودمختار بود. این جمهوریها با دواهرم حزب کمونیست و سازمان امنیت روسیه (کا. گ. ب) تشکیل و حفظ شدند. بدین ترتیب بود که دولتهای مستقل در قفقاز سرنگون شده و امپراطوری جدید شکل گرفت. آنچه هم اکنون در اوکراین شاهدیم از عواقب چنان مرزبندیهای است که یک اقلیت روس را در درون سرزمین اوکرائینی تبار جا دادند تا حالا بهره آنرا ببرند.
با ساماندهی جدید امپراطوری روسیه خواست بخشی از تبعدیان که مروج نظریه «اورآسیا» بودند برآورده شد وبه روسیه بازگشتند که تعداد زیادی از آنان در موج تصفیههای سیاسی دوران استالین به کام مرگ کشیده شدند. سپس با شروع جنگ جهانی دوم این مباحث بطور کامل به خاموشی گرائید. در واقع، لنین امپراطوری فروپاشیده تزاری را که به احتضار دچار شده بود با انرژی جدیدی احیاء کرد و سپس استالین توانست مرزهای آن امپراطوری را به شکست آلمان در جنگ جهانی دوم تا میانه سرزمین ژرمن و مرزهای اتریش گسترش دهد.
در عصر حاضر یکی از کسانی که به بحث ارواسیاگرایی سخت دلباخته و مروج آن است الکساندر دوگین نام دارد. به نظر شما دوگین در بحث ارواسیا گرایی چه نقشی دارد و به دنبال چه هدفی است؟
قبل از اینکه به بررسی نظرات الکساندر دوگین بپردازیم باید ببینیم که این فرد کیست و چگونه به منصب کنونی رسیده و در ساختار قدرت روسیه کجا نشسته و چه نقشی به او محول شده است:
الکساندر گلیویچ دوگین در ژانویه ۱۹۶۲ در خانوادهای نظامی متولد شد. پدرش افسر عالی رتبه «اداره اطلاعات ارتش شوروی» بود. او در سال ۱۹۷۹ به «انستیتو هوانوردی مسکو» وارد شد اما موفق نشد تحصیلاتش را به انجام برساند.
ارتباطات خانوادگی به کمکش آمد و با اعمال نفوذ پدر، در قسمت اسناد «ک.گ.ب.» (سازمان امنیت شوروی) به کار مشغول شد. در این مسند، با مطالعه اسنادی که برای خیلیها در دسترس نبود، به خودآموزی درباره فاشیسم، اوراسیاگرایی و ادیان، بخصوص کلیسای ارتودکس پرداخت. دریافت همین نظرات پایههای فکری آینده او را تشکیل میدهد. [۱]
پیش از سقوط کمونیسم در سال ۱۹۹۱ و قبل از آنکه درگیر سیاست شود به روزنامهنگاری مشغول شد و در سال ۱۹۸۸ به همراه دوستانش به گروه ملی گرا و ضدیهود «پامیات» پیوست. بدین ترتیب پایههای فکری - فلسفی دوگین بر مبنای ملی گرایی روس، یهود ستیزی، آئین کلیسای ارتودکس و احیاء امپراطوری روس با عنوان «اورآسیاگرایی» شکل گرفت. همین مولفهها در لابلای خطوط کتب و مقالات و اظهارات وی مشهود است.
پس از سقوط اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۹۱، دوگین یکی از کسانی بود که در نگارش اساسنامه «حزب کمونیست فدراسیون روسیه» که تحت رهبری «گنادی زیوگانف» حیاتی دوباره یافته بود، مشارکت داشت که محصول آن به گفته بسیاری، بیش از آنکه مارکسیستی باشد لحنی ملیگرایانه داشت.
در سال ۱۹۹۷ دوگین در مقالهای تحت عنوان «فاشیسم: بیمرزی و سرخ بودن» خبر از ورود «فاشیستهای واقعی، رادیکال و انقلابی به صحنه روسیه» داد. او معتقد است که «زیاده روی ایدئولوژی نازیسم در آلمان موضوعی مختص این کشور است در عین حالیکه فاشیسم روسی ترکیبی از محافظه کاری ملی با خواست عمیق برای تغییر است».
یکی از فعالین راست افراطی روسیه به همراه کتاب «تئوری چهارم» دوگین (نقشه امپراطوری آتی روسیه تزئین کننده جلد کتاب است)
دوگین سپس نشریهای با نام «المنتی» را تاسیس کرد که روسیه دوران تزاری و سپس دوران استالین را به عنوان دوران اوج روسیه مینگریست و در دفاع از آن و همچنین ترویج دیدگاه «اورآسیا» به عنوان مسیری برای احیاء امپراطوری روسیه میکوشید. جالب این است که اخیرا به دستور پوتین محتوای کتب درسی مدارس روسیه تغییر یافته و از دوران تزار و استالین به عنوان دو مرحله اوج اقتدار روسیه نام میبرند.
در ادامه کار روزنامهنگاری، دوگین با هفته نامه «دین (روز)»، به سردبیری «الکساندر پروخانف» همکاری کرد که مهمترین مرکز آرای ضدیهود و مبلغ ملیگرایی افراطی در روسیه است.
در ۳۱ می ۲۰۰۱ دوگین «حزب اوراسیا» را با حمایت مستقیم و پنهان مالی و سیاسی دفتر ولادیمیر پوتین تاسیس کرد و سپس نام آن را به «جنبش اوراسیا» تغییر داد. هم اکنون این جنبش از سوی حلقههای رهبری نظامی روسیه و همچنین رهبران کلیسای ارتدوکس روس حمایت میشود. هدف از این حمایت چیزی جزء احیاء مجدد امپراطوری روسیه با تسلط مجدد بر سرزمینهای استقلال یافته از اتحاد جماهیر شوروی سابق و حتی گسترش آن به تمامی اروپا و آسیا (غیر از ژاپن و انگلیس) نیست. نقشهای که در دفتر کار دوگین و همچنین روی جلد کتاب «تئوری چهارم» حک شده نمایانگر آرمانهای کشورگشیانه اوست.
دوگین و نقشه مورد نظر او برای امپراطوری آینده روسیه
آیا الکساندر دوگین با اینکه بن مایههای فلسفی و سیاسی هم در آراءاش دارد در حال حاضر در روسیهای که پوتین و مدودوف آن را در دستان خود دارند به دنبال ایده سازی جدیدی است و یا اینکه ایدئولوژی نوینی را برای روسیه پوتین بازسازی و یا بازتولید میکند؟
الکساندر دوگین یک فلسفهباف درباری است و بنا به سفارش ارتش روسیه و محافل جنگ طلب، مطالب پراکنده را جمع کرده و در لفافه فلسفه و سیاست برای توجیه ضرورت بازسازی امپراطوری روسیه ارایه میدهد. بسیاری از نظریات او قابل نقد بوده و رگههای تخیلی و در عین آرزوهای بلند پروازانه و کشورگشایانه در آنها آشکار است.
فیلسوفان درباری کسانی هستند که پس تعیین سیاست و راهبرد یک رژیم تمامیتخواه و خودکامه؛ مغز و دانش خود را در خدمت آن رژیم قرار داده و با لفاظی روشنفکر پسند، زمین و زمان را بهم میبافند تا آن سیاست و راهبرد را تئوریزه کرده و عامه پسند کنند. شجاع الدین شفا نمونه گویای چنین روشنفکران درباری بود که تلاش نمود ایدئولوژی شاهنشاهی را با تقلید از مدل ایدئولوژیهای دوران جنگ سرد تئوریزه نماید.
دوگین نیز همان نقش را برای دربار کرملین به عهده دارد. او خود را منجی و نجات بخش مردم روسیه میداند که بیست و چند سال است از زیر یوغ یک ایدئولوژی ستمگر رها کردهاند و حالا تلاش دارد در پس شعار بازگرداندن اقتدار روسیه، ایدئولوژی جدیدی را بنا به سفارش ارتش روسیه و مطابق با خواست کلیسا و ملیگرایان افراطی تدوین کند. اقتداری که با سرنیزه و قدرت نظامی بدستاید توخالی بوده و پس از یک دوره تخریب دیگران به خود تخریبی میرسد و از درون میپوسد. بله، دوگین تلاش دارد یک ایدئولوژی جدید برای راهبرد مشترک ارتش - کلیسای ارتودکس - کرملین تدوین کند. البته به تعبیر برخی فلاسفه، ایدئولوژی چیزی نیست جز آگاهی دروغین.
نباید فراموش کنیم که رویاهای کودکانه باز سازی امپراتوریهای فروپاشیده بر اساس یکسری نقشههای تاریخی در اذهان بسیاری از ملیگرایان افراطی در سراسر دنیا وجود دارد. در ایران عدهای با نگاه به نقشه شاهنشاهی کوروش خواهان بازگشت تمامی آن سرزمینها به زیر پرچم ایران هستند. در اسرائیل عدهای با نگاه به نقشه سرزمین موعود خواهان محو بقیه اقوام و تاسیس اسرائیل بزرگ هستند. در ترکیه عدهای با نگاه به نقشه ممالک ترکزبان جهان رویای مشابهای در سر دارند. در ارمنستان عدهای به دنبال تشکیل ارمنستان بزرگ هستند و این داستان سر دراز دارد.
مگر دو جنگ جهانی اول و دوم بخاطر تحقق چنین رویاهائی نبود؟ اگر قرار باشد رهبران کشورهایی که چنین رویائی در آن مطرح شده برای تحقق آن رویا دست به کشورگشایی بزنند چه اتفاقی در جهان رخ خواهد داد؟
در واقع به قدرت رسیدن نئوکانها در آمریکا در زمان پیروزی سوال برانگیز جورج بوش در انتخابات ریاست جمهوری سال ۲۰۰۰ و ادعای این جناح در ایجاد «امپراتوری آمریکا بر جهان»، یکی از محرکهای اصلی محور کلیسا – ارتش - کرملین برای دامن زدن به نظریه اوراسیا و احیای امپراطوری روسیه بود. در همان موقع چنین نظریاتی در داخل آمریکا به تمسخر گرفته میشد. حمله آمریکا به عراق (که علیرغم مخالفت اکثریت مردم آمریکا انجام گرفت) زنگ خطر را در مسکو به صدا درآورد تا بازسازی امپراتوری روسیه را شتاب دهند. همراهی چند ساله کرملین با ائتلاف ضد تروریستی به رهبری آمریکا تنها برای خریدن فرصت به منظور بازسازی ارتش و استفاده از سرمایهگذاری و تکنولوژی غرب برای بازسازی ساختار ورشکسته اقتصادی روسیه بود.
اگر در نظام دموکراتیک آمریکا امکان بازسازی خطاها و اصلاح سیاست غلط برخی رهبران از راههای دموکراتیک وجود دارد؛ در روسیه چنین ساختار و سنتی کاملا غایب است. پوتین با یک چرخش از کرملین به کاخ ریاست جمهوری رفت و مجددا به کرملین بازگشت ولی جورج بوش و همفکران محافظه کار او به زبالهدان تاریخ سپرده شدند.
بیاد داشته باشید که پوتین قانون اساسی روسیه را بر اساس قامت خود تغییر داد که بتواند تا آخر عمر بین پست نخست وزیری و ریاست جمهوری ییلاق و قشلاق کند. بیدلیل نبود که ماه گذشته ولادیمیر ژیرنوفسکی، معاون دوما و از حامیان و همفکران الکساندر دوگین توصیه نمود که به پوتین لقب «تزار روسیه» اعطاء شود تا دیگر مجبور به ییلاق و قشلاق نباشد.
در برخی مطالب منتشر شده در ایران از دوگین به عنوان ابداع کننده مکتب نوین ژئوپولیتیک نام میبرند. شما که فارعالتحصیل رشته ژئوپولیتیک و مولف کتابی در این زمینه هستید؛ نظرتان نسبت به نگاه ژئوپولیتیکی دوگین چیست؟
در تعریف مفهوم ژئوپولتیک و درک روش تجزیه و تحلیل ژئوپولیتیکی دو برداشت متضاد وجود دارد: یکی برداشت و نگرش دکتر ایو لاکوست است که ناظر بر دموکراسی و حقوق مدنی است و دیگری برداشت و نگرشی میلیتاریستی که صرفا به تقابل قدرتهای نظامی در پهنه بینالمللی نگاه میکند.
ایو لاکوست، برجستهترین استاد ژئوپولیتیک فرانسه که کتابهایش به فارسی نیز ترجمه شد، ژئوپولیتیک را اینطور تعریف میکند: تقابل قدرت بر سر یک سرزمین که منجر به مناظره بین ساکنان آن سرزمین از طریق رسانههای همگانی شود. از این منظر هر تقابل قدرتی بر سر یک سرزمین اعم از مبارزات انتخاباتی در تمامی سطوح یک جامعه؛ نهضتهای استقلال طلبانه؛ خواست اقلیتهای قومی برای خودمختاری در این تعریف میگنجد. در همین راستا تقابل و مناقشه کشورها و دولتها بر سر یک سرزمین خواه به دلیل وجود منابع طبیعی و خواه به دلیل ادعاهای تاریخی مالکیت بر آن سرزمین و خواه به دلیل حضور یک اقلیت قومی در آن سوی مرز مورد مناقشه؛ یک پدیده ژئوپولیتیکی است و باید با روش و قواعد خاصی مورد تجزیه و تحلیل قرار گیرد. برای این بررسی باید ادعاهای هر دو طرف که معمولا با نقشههای تاریخی نیز همراه است بطور بیطرفانه مورد بررسی قرار گیرد.
نگرش رایج به ژئوپولیتیک در ایران و همچنین در روسیه بیشتر به نگرش آکادمیهای نظامی نزدیک است و با به نگرش مردم سالارانهای که ایو لاکوست ارائه میدهد تفاوت ماهوی دارد.
کتاب دوگین تحت عنوان «مبانی ژئوپولیتیک» به سفارش ارتش روسیه و با همکاری آکادمی علوم نظامی مسکو تنظیم شد. برداشت دوگین از ژئوپولیتیک چیزی متفاوت از برداشت متفکران آلمان نازی و متفکران نظامی روس نیست و لذا نه مکتب مدرنی است و نه حاوی سخنی جدید. او همان نظرات میلیتاریستی از ژئوپولیتیک را در مورد استفاده رهبران آلمان در جنگ جهانی دوم قرار گرفت در قالب و زبان دیگری منطبق با فرهنگ و انتظارات مشخصی در روسیه مطرح میکند.
نظریات دوگین از دیدگاههای باطل شده یک جغرافیدان انگلیسی به نام «هالفورد جان مکیندر» و همچنین تفکرات فردی به نام «کارل اشمیت» (از نظریه پردازان حزب نازیهای آلمان در زمان هیتلر) تاثیر پذیرفته است. این دو نفر نظریاتی در باب نزاع مستمر در تاریخ جهان میان «زمین» و «دریا» تدوین کرده بودند. در نظر دوگین، این نبرد اکنون میان روسیه و آمریکا برای تسلط بر زمین و دریا در جریان است. دوگین این دو پهنه جغرافیایی را به دو پهنه ایدئولوژیکی تعبیر میکند و از آنها به عنوان تقابل میان «سنت، دین، جمعگرایی» (زمین) و «پیشرفت، الحاد، فردگرایی» (دریا) نام میبرد.
مکیندر نظریه خود را در سال ۱۹۰۴ میلادی چنین تعریف کرد که جهان خاکی متشکل از سه جزیره بزرگ است:
یکم - «جزیره جهان» شامل سه قاره مرتبط بههم آسیا، آفریقا و اروپا بهغیر از جزایر انگلیس و ژاین،
دوم - «جزیره ساحل جهان» شامل «جزایر جزایر انگلیس و ژاپن،
سوم - «جزیره حاشیه جهان» شامل قاره آمریکا و اقیانوسیه.
بنا به تعبیر او قلب «جزیره جهان» شامل سرزمینی است که از شرق اروپا در غرب به مرزهای کوههای هیمالیا و سیبری در غرب و به فلات ایران در جنوب را شامل میشود. او معتقد بود که هرکس بر شرق اروپا به خصوص اوکراین تسلط یابد بر قلب سرزمین مرکزی «جزیره جهان» (هارتلند) تسلط یافته هرکس بر قلب جزیره جهان تسلط یابد بر تمامی جهان مسلط خواهد گردید.
یکسال بعد در سال ۱۹۰۵ میلادی امپراتوری تزاری از یک کشور کوچک و تازه به قدرت رسیده به نام ژاپن شکست خورد و اساس نظریه مکیندر فرو ریخت ولی برای کسانی که چشم خود را بر واقعیات میبندند، هر نظریهای که بتواند نیات کشورگشایانه و جاه طلبانه آنها را توجیه کند، قابل استفاده است. اینک دوگین همان نظریه باطل شده را برای توجیه ضرورت احیاء امپراتوری روسیه برگرفته و طبعا ایران در آن نقشه تخیلی بخشی از امپراطوری روسیه محسوب میشود.
نظریه تقابل بین قدرت زمینی و قدرت دریایی در زمانی توسط مکیندر مطرح شد که هنوز قدرت هوایی و فضایی و تکنولوژی موشک اختراع نشده بود. با این حال دیدیم که اتحاد شوروی با اینکه بیش از ۷۰ سال بر «هارتلند» حاکم بود نتوانست بر جهان مسلط شود و حتی با اولتیماتوم غرب مجبور شد آذربایجان و کردستان ایران را هم تخلیه کند. لازم به ذکر است که روند فروپاشی امپراتوری تزاری پس از شکست نظامی از ژاپن آغاز شد، همانگونه که روند فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی پس از شکست این کشور در افغانستان تسریع گردید.
یکی از ویژگیهای دوگین مقابله با غرب است آنهم به صورت تمام قد با تمام ایدههای غربی مانند لیبرالیسم و... آیا دوگین راه افراطی را در پیش گرفته؟ آیا او به دنبال قدرت نمایی در عرصه سیاست خارجی پوتین است؟
اندیشههای غربستیزانه در روسیه ریشه تاریخی دارد و در دورانهای مختلف به اشکال متفاوت خودش را نشان میدهد. ملیگرایی روسیه در عین غربستیز بودن حامل نوعی احساس حقارت نسبت به غرب نیز هست. مشابه همین احساس در ایران بهخوبی دیده میشود.
تاریخ ضدیت فرهنگ سیاسی حاکم روسیه با غرب به دوران رقابت این کشور با کشورهای پیشرفته اروپای غربی، بهخصوص با انگلیس بر میگردد گه همواره تلاش میکرد از دسترسی روسیه به هند و پیشروی به سمت اروپای غربی جلوگیری کند. ضدیت با آمریکا پدیدهای است که به دوران جنگ سرد بر میگردد که آمریکا رهبری اردوگاه غرب را برای مهار روسیه به عهده گرفت.
لنین نیز شعار «مرگ بر امپریالیسم جهانی» را برای برپا کردن شورش جهانی علیه رقیب تاریخی خود (انگلیس) سرداد و استالین آن را به یک مدار بالاتر برد و اینگونه تکمیل نمود: «مرگ بر امپریالیسم جهانی به سرکردگی امپریالیسم آمریکا». یعنی یکی از مولفههای فرهنگ سیاسی حاکم روسیه غربستیزی بوده است و این فرهنگ صرفنظر از اینکه چه نظامی در روسیه بر اریکه قدرت باشد به اشکال گوناگون تظاهر پیدا میکند.
ضدیت دوگین با لیبرالیسم با آنچه در ایران شاهد هستیم تفاوتهایی دارد. ضدیت دوگین با لیبرالیسم به دلایل زیر است:
حمایت از حقوق بشر، حقوق اقلیتهای قومی و مذهبی، حمایت از آزادی رسانهها، پشتیبانی از انتخابات آزاد، درخواست شفافیت در تصمیم گیریهای سیاسی و مناسبات اقتصاد، جدایی دولت از کلیسا، جدا کردن ایدئولوژی از دروس آموزشی و محیطهای علمی، حمایت از ابتکار خصوصی در اقتصاد و مخالفت با الیگارشی رانت خوار اقتصادی. ضدیت با عوامل فوق ارکان تفکر ضد لیبرالی و ضد مدرنیستی دوگین را تشکیل میدهد.
دوگین مخالف بهرهوری از دستآوردهای تکنولوژیک جوامع لیبرال نیست و روسیه به دلیل عقب ماندگی تکنولوژیکی به شدت به آن نیازمند است. او همچنین دخالتی در زندگی خصوصی و نحوه پوشش و آرایش احاد جامعه نمیکند و اساسا در روسیه لیبرالیسم در زندگی مردم رواج دارد. جوهره پیام او رد لیبرالیسم و جایگزینی آن با «معنویت» که در واقع در کلیسای ارتودکس است.
دوگین در مقاله «پوچگرائی لیبرالی به مثابه آخرین مرحله جهانیسازی» مینویسد: «ایدئولوژی حقوق بشر بر هویت جمعی و همبستگی ملی؛ اجتماعی؛ دینی؛ طبقاتی ما غلیه یافت». وی اضافه میکند که «حقوق بشر اصل اساسی استراتژی تضعیف حق حاکمیت ملی است». بازخوانی این جمله این است: «نقض حقوق بشر استراتژی تقویت حق حاکمیت ملی است». این تفکر دقیقا را همان تفکری همخوانی دارد که انتقاد از نقض حقوق بشر را دخالت بیگانگان در امور داخلی خود میدانند. غافل از آنکه حقوق بشر ربطی به مرزهای سیاسی و جغرافیایی ندارد و یک منشور شاخته شده بینالمللی است.
تخیلاتی همچون «لیبرالیسم به احتضار افتاده و در مقابل چشمان ما جان میدهد» (مقاله پوچگرایی...) یادآور جملات مشابه احزاب کمونیستی قرن بیستم است که میگفتند: «سرمایهداری به احتضار افتاده و در مقابل چشمان ما جان میدهد». بعدا معلوم شد که آنچه در «مقابل چشمان ما جان میداد» اقتصاد دولتی و الیگارشی رانتخوار اتحاد شوروی بود. روسیه در زمینه اقتصاد و فن آوری توان رقابت با جهان صنعتی را ندارد. هواپیمای توپولف اوج توان تکنولوژیکی این کشور است که حتی شرکت هواپیمایی ایروفلوت در سفرهای اروپایی و آمریکایی از آن استفاده نمیکند.
نگاه دوگین به لیبرالیسم و اصرار وی بر اعطاء لقب «ایدئولوژی» بر لیبرالیسم ناشی از دستگاه فکریای است که او در آن رشد کرده چرا که از منظر او ایدئولوژیهایی همچون فاشیسم و کمونیسم سوار بر یک ماشین سرکوبگر دولتی شده و تلاش میکنند به اهداف خود برسند. او با همین نگاه به سراغ «ایدئولوژی لیبرالیسم» رفته و با همان دستگاه فکری آنرا مقایسه میکند غافل از اینکه چنگ زدن مردم کشورهای تحت استعمار روسیه و حتی مردم خود روسیه به ارزشهای مردمسالارانه؛ ارج نهادن به حقوق بشر و احترام به مالکیت شخصی نه با قدرت نظامی آمریکا بلکه با خواست مردم همان کشورها محقق شد. نظامهای خودکامه و ظالم نه از بیرون بلکه از درون فرومیپاشند ولی همواره انگشت اتهام به سوی قدرتهای خارجی نشانه میروند.
اینکه مردم به حقوق خود آشنا شدهاند و میخواهند از قدرت دولت کاسته و به قدرت نهادهای مردمی و مدنی اضافه شود ربطی به غرب ندارد. این ارزشها در شرق و به خصوص در هند سابقه دیرینه دارد. احترام به همزیستی مسالمت آمیز اندیشهها و عقاید؛ احترام به حقوق اولیه انسانها قبل از کشورهای غربی در بزرگترین و پر جمعیتترین دموکراسی دنیا (هند) به صورت یک سنت مورد احترام بود و کماکان هست. مسلمانان و زرتشتیان هند همانقدر از نعمت آزادی مذاهب و عقاید در هند بهرهمند هستند که حامیان عقاید کمونیستی و بودایی و هندویی.
اگر نگرانی دوگین از قدرت اقتصادی و مالی آمریکاست؛ بنده خبر ناگواری برای او دارم. پیشبینی میشود که در آینده نزدیک قدرت اقتصادی و مالی چین از آمریکا پیشی بگیرد. در آن صورت آیا دشمن اصلی دوگین عوض شده و چین را تهدید اصلی روسیه خواهد نامید؟
دوگین در لابلای نوشتههایش به شکست کمونیسم و فاشیسم و به طرد نژادپرستی اشاره میکند ولی منطق او دقیقا خلاف این ادعا را نشان میدهد. او تلاش دارد راست افراطی و چپ افراطی را که هر دو نژادپرست؛ تمامیتخواه؛ تجاوزگر و به دنبال توسعه ارضی هستند را تحت لوای یک نام دیگر که کمتر تداعی هویت قبلی آنها را بکند دور هم جمع کند و این لوای جدید و هویت نوین همان «هویت اوراسیا» است. هویتی که دارای مختصات فکری زیر است:
- برتری نژاد سفیدپوست اسلاو
- ترویج دیدگاههای کلیسای ارتودکس روسیه
- ترویج اقصاد دولتی و ایجاد محدویت برای بخش خصوصی
- تجدید سازمان سیاسی کشور بر پایه یک حکومت خودکامه و مقتدر مرکزی
- نفی مردمسالاری، محدود کردن رسانههای مستقل و سرکوب نهادهای مدنی
- تقویت ارتش و سازمانهای اطلاعاتی
- تسخیر مجدد کشورهایی که بیست و چند سال پیش از یوغ استعمار روسیه آزاد شدند
رابطه دوگین با کلیسا و ارتش به عنوان دو قدرت جدی در روسیه چگونه است و از آنها برای اهداف خود چگونه بهره میبرد؟
برای این پرسش باید به ساختار قدرت در روسیه نظر انداخت:
با نگاهی گذرا به تاریخ روسیه از زمان شروع کشورگشایی آن در حدود ۴۰۰ سال پیش متوجه میشویم که روسیه همواره در دست دو قدرت بلا منازع بوده است: کلیسای ارتودوکس و ارتش. در تقسیم قدرت، ارتش پیشبرنده سیاست خارجی و بازوی نظامی کلیسا برای کشورگشایی و ترویج مسیحیت است و کلیسا تضمین کننده تامین نفرات ارتش از روستاها و اقشار کم درآمد برای جنگ. ارتش با تسخیر سرزمینهای جدید منابع و ثروت برای کلیسا تامین مینمود و کلیسا با ترویج مسیحیت پایههای قدرت ارتش در حفظ مناطق جدید را تحکیم میبخشید. دربار تزار برآیند خواست این دو جریان قدرتمند روسیه بود.
از زمان انقلاب فرانسه که تفکرات مدنی و حقوق بشری در اروپا رواج یافت و دولت – ملتها شکل گرفتند؛ امواج جدیدی در روسیه شروع به وزیدن کرد که خواهان کاستن از قدرت کلیسا و حرکت به سوی صنعتی شدن و تشکیل نهادهای مدنی بوده است. به مرور یک قشر روشنفکر و شهرنشین همراه با سرمایهداری مدرن و صنعتی در روسیه پا به عرصه وجود نهاد که سکولاریسم و ملیگرایی از مشخصههای آن بود. شکوفایی ادبیات روسیه در همین دوره اتفاق افتاد. این قشر دست پایین را در ساختار قدرت داشت ولی کمکم عقاید مشروطهطلبانه آن به دربار تزار نفوذ کرد و توانست پس از شکست روسیه در جنگ با ژاپن در سال ۱۹۰۵ قدرت تزار را محدود کرده و تشکیل دوما را به کلیسا، دربار و ارتش تحمیل کند، اگرچه قدرت دوما بسیار محدود بود.
این قشر نوپا و نمایندگان سیاسی آن قادر شدند با استعفای آخرین تزار روسیه برای چند ماه قدرت سیاسی را در روسیه در اختیار بگیرد ولی نهایتا با کودتای لنین (که مورد حمایت فاشیستهای آلمان و اتریش بود) سرنگون شدند.
با انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ بخش رادیکال قشر تجدد طلب و شهری توانست قدرت سیاسی را طی یک کودتای آرام به تسخیر در آورده؛ قدرت کلیسای ارتودکس را محدود نموده؛ به بازسازی امپراتوری مضمحل شده پرداخته و در ساختار قدرت حزب کمونیست را به جای کلیسا شریک ارتش نماید. از آن پس حزب کمونیست شوروی با بستن کلیساها در واقع خود به جای کلیسا نشست و کلوپها و شعبات حزب کمونیست همان نقش کلیساها را در شهرها و روستاها بازی کردند. در خیلی از موارد کلیساها رسما تبدیل به دفتر حزب کمونیست شدند و عکس و مجسمه لنین و سپس استالین جای عکس عیسی مسیح و قدیسین کلیسا را گرفتند. اگر در گذشته مزارع در اختیار کلیسا و اربابان وابسته به کلیسا بود اینک کمونهای دولتی صاحب دسترنج کشاورزان شدند.
بدین ترتیب حزب کمونیست و ارتش تبدیل به دو رکن اصلی قدرت در روسیه شدند: حزب برای ارتش نفرات و آذوقه تامین کردند و ارتش با کشورگشایی منافع حزب را تامین مینمود. در این دوره حفظ سرزمینهای تسخیر شده نه از طریق ترویج مسیحیت بلکه از طریق ترویج ایدئولوژی مارکسیست - لنلنیستی فراهم میشد.
با سقوط کمونیسم و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی؛ کلیسا مجددا نقش خود را در تقسیم قدرت بدست آورد و با ورود پوتین به کرملین، اقدام به محدود کردن حقوق شهروندی و دامن زدن به ملیگرایی افراطی نموده و هدف اصلی آن پیشبرد ایدئولوژی «اروآسیا گرایی» و احیاء امپراتوری روسیه است.
دوگین طی ماههای اخیر پس از حمله روسیه به اوکراین و تصرف کریمه تحرکات جدی در سیاست خارجی داشت شما تحرکات دوگین را چگونه میبینید؟
اوکراین بهانهای بود تا پروژه احیاء امپراتوری روسیه با مدل تزاری وارد مرحله عملیاتی شود. قبل از اینکه به تبلیغات ماشین دروغپراکنی مسکو، (که متاسفانه از طریق برخی رسانههای ایرانی هم رله میشود) توجه کنیم باید نگاهی به تاریخچه و بافت جمعیتی این کشور بیندازیم:
مردم اوکراین در یک صد سال اخیر بارها تلاش کردهاند از یوغ تسلط ۲۰۰-۳۰۰ ساله روسها رها شوند به همان دلیلی که مردم لهستان و مردم فنلاند تلاش کردند، ولی تلاش اوکرائینیها همواره با خشونت سرکوب شد. مردم این کشور همچون سایر ممالک اروپای شرقی دارای زبان، فرهنگ و تاریخ متفاوت از روسیه هستند و برای خود حق داشتن کشور مستقل قائلند. بخاطر همین تمایل قوی بود که استالین در زمان تشکیل سازمان ملل متحد در سال ۱۹۴۵ یک کرسی مجزا برای این کشور کسب نمود تا به ظاهر به خواست مردم این کشور گردن نهاده باشد. یعنی اوکراین یکی از پایه گذاران سازمان «ملل» بود بدون اینکه از حق مساوی با سایر «ملل» برخوردار باشد. این حق نهایتا با فروپاشی اتحاد شوروی نصیب مردم این کشور شد. ولی روسیه هرگز این حق را به رسمیت نشناخت و با شیوههای مختلف تلاش نمود استیلای خود را بر این تداوم بخشد.
به عنوان یک کشور مستقل و دارای مرزهای شناخته شده بینالمللی و با فرض اینکه دارای حاکمیت ملی هستند، مردم این کشور حق دارند با هر کشور جهان مناسبات تجاری، سیاسی یا نظامی برقرار کنند و یکی از تصمیمات این ملت نزدیکی به اتحادیه اروپا به منظور تضمین استقلال خود در برابر تهدیدات روز افزون مسکو بود.
دوگین در جنگ روسیه علیه گرجسنان در اوستیای جنوبی
سه کشور ساحل دریای بالتیک (استونی – لیتوانی و لتونی) به دلیل پیوندهای نزدیک با ممالک اسکاندیناوی و گرایش قوی به گسست از استعمار روسیه با سرعت از حلقه نفوذ روسیه خارج گشته و ضمن پیوستن به اتحادیه اروپا و عضویت در پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) خود را در پشت سپر دفاعی اروپا و آمریکا قرار دادند تا مجددا با زیر سلطه روسیه کشانده نشوند. درخواست کنونی اوکراین برای پیوستن به پیمان ناتو تنها برای تضمین استقلال خود است چون این کشور توانایی تحمل جنگ دراز مدت آنهم با ماشین جنگی روسیه را ندارد.
بحران کنونی اوکراین از تمایل مردم این کشور به خارج شدن از تسلط سیاسی، نظامی و اقتصادی روسیه و نزدیک شدن به اتحادیه اروپا آغاز شد. حکومت فاسد روس گرای مستقر در کیف در پی اعتراض پیگیرانه مردم و کشتار فجیع بیش از ۳۰ تظاهرکننده در این شهر ساقط گردیده و رهبر آن به روسیه پناهنده شد. روسیه به تلافی این چرخش و به بهانه حمایت از اقلیت روستبار شبه جزیره کریمه این جزیره را اشغال نموده و رسما به خاک خود ضمیمه نمود. این عمل در شرایطی صورت گرفت که هیچیک از ساکنان روستبار این شبه جزیره مورد اذیت و آزار قرار نگرفته و همزمان بیش از ۲۵ هزار نظامی روسیه در پایگاه دریایی این کشور در کریمه حضور داشتند.
با اوج گیری احساسات ملیگرایانه در روسیه و طرح پوتین برای تشکیل «اتحادیه اقتصادی اورآسیا» (که مدعی رقابت با اتحادیه اروپاست) اوکراین نیز تحت فشار قرار گرفت که به اتحادیه بپیوندد. برای مردم اوکراین به خوبی آشکار است که ورود به این اتحادیه مقدمه تکرار تراژدی ۱۰۰ سال گذشته است.
پوتین قصد دارد موجودیت این اتحادیه را در سال ۲۰۱۵ اعلام کند و تا بحال کشورهای روسیه سفید، ارمنستان و قزاقستان برای پیوستن به آن اظهار تمایل کردهاند. نپیوستن اوکراین پروژه احیاء امپراطوری روسیه از طریق این اتحادیه را با علامت سوال بزرگی مواجه خواهد کرد و به همین دلیل پوتین دست به اشغال شبه جزیره کریمه و وارد کردن نیرو به شرق این کشور نموده تا اوکراین را از پای درآورده و مجبور به تسلیم کند. مشابه همین سناریو هم اکنون برای گرجستان در حال طراحی است و بعد نوبت آذربایجان خواهد رسید.
تلاش جمهوری آذربایجان برای تضمین تداوم استقلال خود با حمله ارمنستان تحت پشتیبانی نظامی و سیاسی روسیه با موانع جدی برخورد نمود و نهایتا به اشغال ۲۰ درصد خاک آذربایجان و اوارگی یک میلیون نفر از ساکنین آن کشور منجر شد. تلاش گرجستان برای خروج از سلطه ۲۰۰ ساله روسها با تهاجم روسیه به خاک آن کشور در سال ۲۰۰۶ و خارج شدن دو جمهوری خودمختار آبخازی و اوستی جنوبی از حاکمیت دولت گرجستان پاسخ داده شد. همزمان جنبشهای استقلالطلبانه در شمال قفقاز و در میان اقوام مسلمان فدراسیون روسیه به شدت تمام سرکوب گشت.
عزم مردم اوکرائین برای رهایی از نفوذ روسیه و گشودن دریچهای به سوی غرب تنها و تنها به مردم اوکرائین مربوط است و تلاش روسیه برای تجزیه این کشور و ایجاد فضای رعب و وحشت در دیگر کشورهای هم مرز روسیه تنها تلاشی رنگ باخته و کهنه شده برای استعمار دیگر کشورهاست.
با نگاهی با بافت کنونی جمعیتی برخی کشورهایی که مورد تهدید روسیه هستند متوجه میشویم که جمعیت روستبار کشورهای استونی و لتونی در ساحل بالتیک نزدیک به یک چهارم کل جمعیت ان کشورهاست. روسها ۲۵ درصد جمعیت قزاقستان وکمی بیش از ۹ درصد جمعیت مولداوی یعنی ۳۷۰ هزار نفر را تشکیل میدهند که اکثریت آنها در منطقهای به صورت یک نوار مرزی در امتداد مرز مولداوی با اوکرائین اسکان داده شدهاند.
تنها ۸۰ درصد جمعیت ۱۴۷ میلیونی روسیه روستبار هستند و مابقی از بیش از ۱۶۰ قوم و اقلیت ملی تشکیل شدهاند. اکثر آنها از حق مکالمه و نگارش به زبان مادری محروم هستند. اگر ۱۷ درصد جمعیت اوکرائین یا ۸ میلیون نفر از ساکنان این کشور روس تبار هستند همزمان ۲ میلیون نفر از جمعیت روسیه اوکرائینی تبار هستند که اغلب به زور مجبور به کوچ به روسیه شدند تا جای آنها را روستباران پرکنند. آیا اوکرائین هم حق دارد برای حفاظت از منافع اوکرائینیها در روسیه دخالت نظامی کند؟
جنگ اوکراین دقیقا نقطه شروع اجرای پروژه احیاء امپراتوری روسیه است و دوگین آتشبیار و یکی از محرکین تهاجم نظامی روسیه به این کشور است. الکساندر دوگین در سال ۲۰۰۵ «جبهه جوانان ضدنارنجی» را تشکیل داد تا ضمن مقابله با جنبش مدنی مردم اوکراین از وقوع یک انقلاب رنگی دیگر در روسیه جلوگیری کند، چرا که پتانسیل شروع چنین جنبشی در روسیه نیز فراهم بود. او در سال ۲۰۰۷ به سبب فعالیتهای ضد اوکراینی خود برای پنج سال از ورود به این کشور منع شد. او در تیرماه امسال وقوع جنگ بین روسیه و اوکراین را اجتناب پذیر دانست و پوتین را برای تاخیر در وارد شدن در جنگ مورد سرزنش قرار داد.
ماشین جنگی روسیه به حرکت درآمده و با عبور نیروهای نظامی خود از مرزهای یک کشور مستقل، جامعه جهانی را به چالش کشیده است. اگر این ماشین جنگی در اوکراین متوقف نشود تمامی کشورهای استقلال یافته از شوروی سابق مورد تهدید هستند. بازسازی امپراتور روسیه تهدید مستقیم برای کشورهای حاشیه سابق این امپراتوری است. سکوت در برابر این تجاوزگری همانند سکوت در برابر تجاوزگری ارتش اسرائیل به سرزمینهای فلسطینی است.
مخالفان دوگین آیا میتوانند در برابر ایدههای این فیلسوف روسی برابری کنند یا آنکه دوگین دوباره تاریخ راسپوتین را تکرار میکند؟
ظاهر دوگین و راسپوتین شباهتهایی بهم دارد و بخصوص ریش دوگین یادآور ریش بلند راسپوتین است و به دلیل نفوذی که هر دو بر دربار تزار و کاخ کرملین داشته و هر دو با پشتوانه کلیسای ارتودوکس نقشآفرینی میکرده و میکنند؛ عدهای به دوگین لقب راسپوتین کرملین را دادهاند.
اگر منظورتان مخالفان دوگین در داخل روسیه هستند متاسفانه در فضای محدود کردن رسانههای مستقل و نهادهای مردمسالار فعلا نمیگذارند صدایی بلند شود.
اکثریت مردم روستبار و ارتودوکس این کشور از رفاه کنونی که در دوران پوتین بدست آوردهاند سرمست هستند و بنظر نمیرسد با سیاست جدید مخالفتی نمیکنند. این بخش از جامعه به راحتی تحت تاثیر تبلیغات سیاسی - مذهبی ملی گرایان افراطی قرار میگیرند. تنها بازگشت به سیاست ریاضت اقتصادی از نوع دوران کمونیستی است که عاقبت فاجعه بار این ماجراجوییها را آشکار خواهد کرد.
دوگین دو بار به ایران آمده است و با برخی از آرای فیلسوفان ایرانی هم آشنایی دارد و در کتاب تئوری چهارم سیاست خود هم از برخی فیلسوفان ایرانی مانند سهروردی نام برده است. نسبت دوگین و ایران و بحث اوراسیاگرایی را چگونه توصیف میکنید و چه نقشی برای آن قادل هستید؟
یکی از ضعفهای عمومی روشنفکران ایرانی عدم شناخت درست از روسیه است. تقریبا اکثر مطالبی که در مورد تاریخ و سیاست روسیه در ایران منتشر شده از فیلتر روسوفیلهای وطنی عبور کرده و یا توسط آنها دست چین شدهاند.
باعث تاسف است که سفارت جمهوری اسلامی ایران در مسکو با هزینه بیتالمال کتاب او را ترجمه کرده و ترویج میکند. در سراسر اروپا و آمریکا احزاب و جریانات دست راستی؛ ملیگرای افراطی و فاشیست وجود دارند. چطور است بقیه سفارتخانهها هم از هزینه بیتالمال تمامی آن کتب را منتشر کنند؟
اتقافا مواضع اغلب جریانات نئو فاشیست اروپا به مواضع الکساندر دوگین و ولادیمیر ژیرینوفسکی نزدیک است: همه ضد آمریکا و ضد ارزشهای دموکراسی مدرن هستند؛ همه مخالف جهانگرایی و موافق بستن مرزها؛ مخالف مهاجرین خارجی؛ مخالف پیوستن به اتحادیههای تجاری هستند. نظرات آقای دوگین مشابه همان نظرات ولی با لفافه روشنفکری و روشنفکر پسند است و عجیب نیست که مورد توجه محافل روسگرای ایرانی معروف به روسوفیلهای وطنی قرار گرفته است.
از یاد نبریم که حجهالاسلام مسیح مهاجری، مدیر مسئول روزنامه جمهوری اسلامی در مراسم بزرگداشت روز خبرنگار اعلام کرد: «افراطیهایی داریم که برای آینده کشور از داعش خطرناکترند». مخاطب دوگین دقیقا همان جریان وطنی است که از هر شعار و فلسفهبافی ضد غربی و ضد آمریکایی لذت میبرند و برای هورا کشیدن و شعار «مرگ بر آمریکا» همیشه آمادهاند.
تاریخ ۳۰۰ ساله تجاوز روسیه به خاک ایران و کشتار صدها هزار ایرانی بدست قوای روس در جنگها و در هنگام اشغال سرزمینهای کنونی ایران هنوز از خاطره جمعی ایرانیان پاک نشده است. دوگین و پوتین از ستایشگران استالین هستند و دوران او را اوج شکوفایی روسیه میدانند. مگر استالین نبود که یک سوم از خاک ایران در زمان جنگ جهانی دوم اشعال کرد و قصد جدا کردن آنها و ضمیمه ساختن به خاک شوروی را داشت.
هنوز کسانیکه خاطره اشغال آذربایجان ایران و کردستان ایران را شاهد بودند زنده هستند. اگر اولتیماتوم ترومن رئیس جمهور آمریکا نبود الان نقشه ایران با آنچه هست متفاوت میبود و برای رفتن به قزوین؛ زنجان؛ تبریز؛ ارومیه و سنندج باید از مرز بینالمللی در روستای شریفآباد واقع در ۲۰ کیلومتری قزوین عبور میکردیم. چگونه عدهای ایرانی میتوانند با چنین تفکراتی همسویی نشان دهند ولی چشم بر واقعیات تنها ۶۸ سال پیش اتفاق افتاد.
یک زمانی روسیه خط سیاسی خود را از طریق ایجاد احزاب کمونیستی پیش میبرد حال با توجه به محدودیت فعالیت احزاب، خطوط سیاسی و راهبردی خود را در قالب موسسات غیر انتفاعی و باصطلاح «پژوهشی» دنبال میکند و هزینه گردش امور آنها و سفرهای هدفدار به روسیه و بالعکس را سفارت این کشور در تهران تامین میکند. بیت المقدس این روسوفیلها مسکوست چه با استالین چه بیاستالین.
در شرایطی که کمترین فعالیت نهادهای غیر انتفاعی در ترویج گفتگوی تمدنها؛ نقد نقض حقوق شهروندی و تلاش برای حقوق صنفی زیر نورافکن قرار میگیرد؛ عجیب است که فعالیت موسساتی که زیر نظر و با حمایت همسایه شمالی در ایران فعالیت میکنند با نهایت مدارا برخورد میشود.
این واقعیت که وابسته فرهنگی ایران که سفارش ترجمه و انتشار چنین کتابی را داده و سپس به ریاست سازمان تبلغات اسلامی منصوب میشود شائبه ایجاد میکند که جهت گیری تبلیغاتی نظام سیاسی ایران به چه سمت است؟ حتی بکارگیری واژه مبهم «اورآسیا» در محافل حکومتی نوعی نقض غرض بوده و تداعی همراهی با سیاست کشورگشایانه روسیه را میکند
همایش «ایران و همکاریهای منطقهای در اوراسیا»
بهنظر شما سیر تحول مناسبات روسیه با ایران چگونه بوده و راهبرد اروآسیایی این کشور چه تاثیراتی بر ایران خواهد داشت؟
برای بررسی سیر تحول مناسبات ایران با روسیه باید با بازخوانی تاریخچه این مناسبات نگاه کرد چون بحث تاریخی ورود روسیه به صحنه سیاسی ایران بسیار مفصل است و در این مختصر نمیگنجد ولی لذا میتوان به مهمترین سرفصلهای آن پرداخت:
در زمان پطر اول (که در اغلب کتب تاریخی از او به عنوان «پطر کبیر» نام برده میشود. این به آن میماند که ایرانیان از اسکندر مقدونی را با عنوان «اسکندر کبیر» نام ببرند، چیزی که در غرب رایج است!!) سیاست کشورگشائی روسیه به سمت هند و طبعا به سمت آبهای گرم شروع شد. در وصیت نامهای که به پطر اول منتسب است، او به رسیدن به خلیج فارس و دستیابی به هند تأکید میکند. این سیاست کشور گشایانه جدای از اینکه چه نظام سیاسی بر روسیه حکمفرما باشد توسط رهبران آن، تحت پوششها و بهانههای گوناگون پیگیری شده است: چه در زمان تزار (تا ۱۲۹۶ شمسی/۱۹۱۷ میلادی)، چه در زمان کمونیستها (از ۱۲۹۶ تا ۱۳۷۰ شمسی) و چه توسط حامکان کنونی از ۱۳۷۰ به بعد.
در وصیت نامه پطر اول چنین میخوانیم: «هر چه بیشتر به قسطنطنیه (استانبول فعلی) و هندوستان نزدیک شوید. آنکس که بر آن واحی حاکم شود، بطور بالقوه حاکم جهان خواهد بود. هر از گاهی ترکها و ایرانیها را تحریک به جنگ کنید. خود را در سواحل دریای سیاه مستقر سازید و بهتدریج آن را و همچنین سواحل دریای بالتیک را از آن خود سازید، که این دو نقاط عامل موفقیت مضاعف ما هستند. اضمحلال ایران را تسریع بخشید و تا خلیج فارس نفوذ کنید. حتی اگر لازم است از طریق سوریه و راه بازرگانی سابق شرقٍ مدیترانه در آن نفوذ نمائید و تا هند پیشروی کنید که آنجا انبار جهان است. با رسیدن به آنجا ما میتوانیم به گنجینه طلای انگلیس چنگ بیندازیم».
اگرچه میگویند این وصیت نامه با خط پطر اول نبوده و به نام او نگاشته شده است، ولی محتوای سیاست خارجی سه قرن اخیر روسیه مطابقت آنرا با این وصیت نامه عیان میکند.
تقریبا دو قرن پس از نگارش این وصیت نامه و دقیقا یکسال پس از پیروزی و به قدرت رسیدن لنین در سال ۱۲۹۶ شمسی (۱۹۱۷ میلادی) یکی از نظریه پردازان بلشویک بنام ک. ترویانوسکی در کتاب خود تحت عنوان «شرق و انقلاب» [۱] نوشت: «اهمیت ایران برای ایجاد یک بین الملل کمونیستی در شرق غیر قابل انکار است. اگر ایران مرزی است که باید از آن عبور کرد و به دژهای انقلاب در شرق، یعنی هندوستان، دامن زد، پس ما باید در گام نخست، انقلاب را در ایران بر پا کنیم. یک تحریک و انگیزش لازم است؛ یک کمک بیرونی نیاز است؛ لذا ما محتاج یک تصمیمگیری قاطع هستیم. این انگیزش، این ابتکار و این قاطعیت میتواند توسط انقلابیون روس و با واسطگی مسلمانان روسیه تحقق یابد».
این واسطه مسلمان روس فردی بود از اهالی تاتارستان روسیه به نام «نظر سلطان قلیاف» که در غرب به «سلطان گالیانوف» معروف است محقق شد. قلی اف از نزدیکان لنین، نظریهپرداز اسلامشناس که مبتکر نظریه ترکیب اسلام و کمونیسم برای پیشبرد اهداف توسعهطلبانه روسیه بود. او در دوران لنین از حزب بلشویک اخراج شد و در زمان استالین اعدام گردید.
سه قرن بعد از نگارش وصیت نامه پطر اول و ۷۶ سال پس از سلطان گالیانوف، رهبر حزب لیبرال- دموکرات روسیه، آقای ولادیمیر ژیرینوفسکی، معاون کنونی مجلس روسیه (دوما)، همان استراتژی توسعه طلبانه به سمت جنوب را با کلمات دیگری برای ترسیم خطوط سیاست خارجی روسیه کنونی (پس از فروپاشی شوروی) بیان میکند:
«سیاست خارجی روسیه باید بهطور همزمان هم انحرافی (گمراه کننده) باشد و هم توسعهطلبانه. این دو مؤلفه ارتباط مستقیم به امنیت ملی همسایگان ما دارد. ملت روسیه برای ادامه حیات خود نیازمند پیشروی به سمت جنوب است که محدوده «فضای حیاتی» روسیه را به نمایش گذاشته و بطور همزمان یک مرکز تمدن قدیمی نیز هست. در پناه این پیشروی، روسیه باید در موقعیتهای ژئوپولیتیکی زیر مستقر شود: در شمال: اقیانوس قطب شمال، در شرق: اقیانوس آرام، در غرب: اقیانوس اطلس از طریق دریای سیاه و مدیترانه و نهایتا در جنوب: اقیانوس هند. در چنان شرایطی، روسیه به عنوان ابر قدرت اورو-آسیائی باید مناسبات دوستانه با هند، چین و ژاپن برقرار نماید ولی بر عکس، به کشورهای ترکیه، ایران، افغانستان و احتمالا پاکستان باید عنوان «کشورهای تحت الحمایه و تحت اداره روسیه» را اعطاء نمود. قفقاز و آسیای میانه و خاورمیانه در کنار آن به عنوان نواحی بیثبات پیشبینی میشوند که منبع جنگ جهانی سوم هستند و تنها با پیشروی روسیه میتوان از چنین جنگی پیشگیری نمود. این پیشروی باید با اهرم نظامی، یعنی ارتش روسیه تحقق یابد. پیشروی فدراسیون روسیه به سمت جنوب یک رسالت تاریخی و یک امر حیاتی برای ملت روسیه است. تحقق آن مشروط به بازسازی ارتش روسیه بوده و این بازسازی تنها در پناه جنگ تامین خواهد شد. حقانیت این اقدام را پس از قدرت گرفتن روسیه، متعاقب جنگ جهانی دوم شاهد بودیم. یکبار دیگر با پیشروی ارتش روسیه به سمت جنوب میتوان آن فرضیه را ثابت کرد. بازسازی ارتش روسیه پس از دخالت نظامی آن در مولداوی، قفقاز و آسیای میانه آغاز شده است.»[۲]
آقای ژیرینوفسکی از حامیان سرسخت پوتین و مروج نظریات الکساندر دوگین است. این گونه نظریههای استعماری در محافل حکومتی روسیه نفوذ داشته و به گونهای بیانگر جنبههائی از سیاست خارجی این کشور محسوب میشود. او پس از اشغال شبه جزیره کریمه و آغاز تهاجم پنهان روسیه به شرق اوکراین رسما پیشنهاد نمود که به ولادیمیر پوتین لقب «تزار روسیه» اعطاء شود.
نقشه روسیه استفاده ابزاری از ایران برای بستن عقبه کشورگشایی خود به سمت جنوب (آسیای مرکزی و قفقاز) است. برای رسیدن به این هدف از تشدید و تداوم تنش بین ایران و غرب استقبال خواهد کرد.
——————————-
[۱] مشابه چنین تحول فکری در یکی از نظریه پردازان وطنی مشاهده شد که وقتی به مسئولیت مقابله با گروههای چپ رسید با مطالعه نظرات و دیدگاههای آنها، نظراتش متحول شد و سپس با استفاده از همان منطق به تدوین تئوری اصلاح طلبی پرداخت.
[۲] برای اطلاعات بیشتر ر. ک. به «آخرین تهاجم به جنوب: ژئوپولیتیک ولادیمیر ژیرنوفسکی، نوشته مارک اسمیت منتشر شده در مجله» جینز دیفنس ریویو، ژوئن ۱۹۹۴. عنوان اصلی:
Mark Smith; The Last Dash South: The Geopolitics of Vladimir Zhirinovsky، Jane» s Defense Review، London، June ۱۹۹۴.