ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 25.06.2014, 23:13
آزادی یعنی «رهایی سیاسی» از ایدئولوژی و دین

ناصر کاخساز


آزادی یعنی «رهایی سیاسی» از ایدئولوژی و دین

نمی‌دانم روز چندم چه ماهی بود. باید دسامبر بوده باشد. بختیار نخست‌وزیر شده بود. آسمان صبح زود برلین آقتابی بود. آقتاب ملایمی بر شهر سفید می‌تابید. هرگز این همه برف ندیده بودم. در شهر گشتی زدیم. احمد توضیح می‌داد که این جا پاتوق روزا لوگزامبورک بوده است و آن جا او را با کارد زده‌اند. یادم آمد در فرهنگ فلسفی روزنتال چاپ مسکو نوشته بود انحراف روزا از مارکسیسم یک انحراف تاکتیکی بوده است؟! آدم اگر بخواهد از بازی‌های گوناگون پرده بردارد می‌تواند افراد متعددی را پیدا کند که با «انحرافی» کمتر از روزا ضد انقلاب معرفی شده‌اند، آزار  و شکنجه گشته‌اند و یا اعدام شده‌اند شاید شانس روزا لوکزامبورگ این بود که آلمانی بود.

راستی چرا نام بزرگ روزا لوکزامبورگ هنوز نیز، بویژه در جامعه‌ی آلمان، مورد احترام است و اعتقاد برگشت ناپذیر او به آزادی تا چه حد در این مورد سهم داشته است؟ و چرا با مرگ او سلاله‌ی آزادی‌خواهان مارکسیست بسته شد؟ و سپس سلسله‌ی جدیدی از مارکسیست‌ها به ظهور رسید که ارنست تلمن قهرمان مقاومت در زندان‌های فاشیسم در راس آنان بود و یارانش نظیر والتر اولبریخت و هونکر و دیگران که همگی شوروی مدینه‌ی فاضله‌شان بود و استالین امام امت‌شان. و این گفته‌ی ارنست تلمن که هرکس با اتحاد شوروی مخالف باشد ضدانقلابی است، هفتاد سال است ترجیع‌بندوار ورد تسبیح مومنان است.

***

وقتی در برلین خبر نخست وزیری دکتر بختیار را شنیدم، به یاد روزی افتادم که در دوره‌ی دانشجویی برای اولین بار حضورا او را دیدم. در منزل الهیار صالح بودیم. فکر می‌کنم برای انتخاب نماینده‌ی دانشجویان حقوق برای کنگره‌ی اول جبهه‌ی ملی دوم بود. از حالات او خوشم آمد کمی عصبی و گرم و صمیمی به نظرم آمد. در آن زمان من یک عضو ساده‌ی جبهه‌ی ملی بودم و امکان صحبت یا دیالوگی طبیعتا پیش نیامد. شنیدن خبر نخست وزیری‌اش مرا به گونه‌ی خاصی برنیانگیخت و واکنش مرسوم یک چپ انقلابی که بختیار را بلادرنگ مردود می‌دانست در مورد من صادق نبود.

در مجموع من به حوادث جامعه بیشتر کتابی و تا حدی رمانتیک فکر می‌کردم. از خود سال ۱۳۵۵ که در بند دوم اوین سعی کرده بودم نقد «مسئله‌ی یهود» اثر مارکس را ترجمه کنم، از بررسی نظرات برونو باوئر و کارل مارکس به این برداشت رسیده بودم که جامعه‌ی ایران در حدی از تحول مدنی قرار گرفته است که تشکیل یک دولت مذهبی در آن ناممکن است. در همان زمان من معتقد بودم که جامعه‌ی ایران از نظر فرهنگی نسبت به کشورهای دور و بر و کشورهای عرب جلوتر است. الان ولی فکر می‌کنم روشنفکران عرب در درک مسائل و تحولات مدنی و فرامسلکی از روشنفکران ما پیشی گرفته‌اند. یکی از علل آن این است که در میان عرب‌ها احزاب گوناگون چپ و غیرچپ فعال بوده‌اند و حتا احزاب ملی بعضا در حکومت بوده‌اند. در ایران یک اتوکراسی مزمن و مداوم (به استثنای دو سال دولت ملی که به خاطره‌ای تبدیل شد) حضور داشت. عملا زمینه‌ی فعالیت و تاثیرگذاری چپ سنت‌گرا را بر روشنفکران تقویت می‌کرد.

فکر می‌کنم دکتر بختیار، اتفاقا تیپ جالبی برای سر و سامان دادن به کشور می‌بود. ولی به دلایلی چند امکان موفقیت برای او غیر قابل تصور بود:

۱- جامعه در یک سال قبل از انقلاب از لحاظ شرایط تاریخی حتا از دوران انقلاب مشروطه نیز عقب‌تر رفته بود.

۲- زرادخانه‌ی نیرومند و تبلیغاتی انقلابی در داخل و خارج بختیار را یک «عامل بورژوازی وابسته» می‌دانست.

۳- حتا در صورتی که تمام شرایط برای حاکمیت دکتر بختیار فراهم می‌شد، تازه تضاد او با شاه گل می‌کرد. برای این که شاهی که دهها سال به شیوه‌ی حاکمیت فردی بر کشور حکومت رانده بود، نمی‌توانست تغییر ماهیت بدهد و بختیار را از خودش قوی‌تر ببیند. بهترین دلیل این مدعا این بود که او در دیرترین لحظه‌ی ممکن بختیار را به نخست وزیری برگزید.

۴- دربار شاه همچنان که در دوره‌ی مصدق دیدیم مرکزی برای تماس‌های قدرت‌های بیگانه به منظور تامین منافع سیاسی، اقتصادی آنها بود. این منافع بعد از حاکمیت جدید نیز با وجود دربار، مسائل غیرقابل مقاومتی پدید می آوردند.

با این ترتیب هیچ راه نیم‌بند دیگری وجود نداشت جز این که لااقل دو یا سه سال قبل از انقلاب یک دولت مقتدر ملی به سلطنت شاه و سیاست وابسته به بیگانه پایان می‌داد و توسط یک سیاست رادیکال، ملی و اجتماعی تقویت می‌شد. چنین دولتی قاعدتا باید مامور پیاده کردن و سازمان دادن یک دموکراسی واقعی چند حزبی ولی محدود، برای یک دوره‌ی گذار می‌شد. برای آغاز کار باید از یک دموکراسی محدود چند حزبی در چهارچوب یک قانون اساسی ملی و مدنی دفاع می‌شد و با رشد اقتصاد اجتماعی و برنامه‌ی کار و مسکن، گستره‌ی آن فزونی می‌یافت. پایه‌ی اصلی دموکراسی در عین حال تنویر افکار گسترده در مورد مقولات مدنی می‌بود.

با این که دکتر بختیار هیچ گونه امکان موفقیتی نداشت، شجاعت او برای پذیرفتن نخست وزیری و شکستن فضای دنباله روی جبهه‌ی ملی قابل تحسین بود. بخش اعظم روشنفکری به مثابه موجودی کودن و ناتوان دنباله رو سیاست و ایدئولوژی شد و ثابت کرد که در خطوط کلی، موجودی مسلکی است و از درک مسیر عمومی تمدن بشری طفره می‌رود.

***

سرمای بیست درجه زیر  صفر زمستان ۷۹ را احساس نمی‌کردم. آزادی‌ام را در برلین سفید پوش و یخ‌زده تمام و کمال تجربه می‌کردم و از همین جا با مباحث فلسفی وسیاسی قرن نوزده و به «مسئله‌ی یهود» و نظریه‌ی «جامعه‌ی مدنی» گره می‌خوردم.  برونو باوئر در همینجا نقد مسئله‌ی یهود را نوشت. مارکس در بررسی این اثر می‌نویسد: «دولت مذهبی دولت ناقص است و بنابراین از مذهب به عنوان پوشش برای رفع نقص خود سود می‌جوید. پس مذهب به سیاست ناقص او تبدیل می‌شود».

مارکس معتقد بود که انسان در جامعه‌ی مدنی به رهایی سیاسی دست می‌یابد و رهایی سیاسی از نظر او چیزی جز رهایی از مذهب سیاسی نبود. مارکس می‌گفت: «شهروند» از طریق «دولت سیاسی» به رهایی دست می‌یابد چرا که تشکیل دولت سیاسی که به معنای رهایی قدرت سیاسی از مذهب است، در جامعه‌ی مدنی تحقق می‌پذیرد و به قول او: «این عالی‌ترین حد تکامل در نظام کنونی جهانی است».

در کنار دیوار برلین گیج و گنگ ایستاده بودم. و فکر می‌کردم آنسوی دیوار از نظر اقتصادی نظمی عادلانه برقرار است ولی سخنرانی دکتر فاطمی را در باره‌ی جدایی دو آلمان در برلین، که مورد اعتراض حزب توده قرار گرفت، نیز قابل انتقاد نمی‌دانستم.

در عین حال فکر می‌کردم و هنوز نیز چنین می‌اندیشم که مارکس یکی از آزاداندیشان بزرگ تاریخ بود هنگامی که در پاسخ برونو باوئر نوشت: «انسان اول به رهایی سیاسی از مذهب دست می‌یابد و سپس به رهایی فرهنگی از آن...»

اگر این مسئله را نیز در نظر بگیریم که به احتمال قوی قبل از مارکس هیچ کس دیگر نگفته بود که: «ایدئولوژی یک آگاهی کاذب است»، پس در مرحله‌ی نخست، رهایی سیاسی از ایدئولوژی، مسئله‌ی اصلی روشنفکران ماست. وگرنه رهایی فرهنگی از آن به قول شاعر بزرگ: «سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل\ بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران»

با همین نگرش به مارکس، لویی آلتوسر تا آخر عمر مارکسیست باقی ماند. این نوع نگرش به مارکس که مارکسیسم لنینیسم را ایدئولوژی زدایی می‌کرد، توسط میم لام به عنوان ترهات مربوط به بورژوازی متاخر، به پشت صحنه رانده شد.