مخالفان روشنگری، ترور روبسپیری و خشونتهای سالهای آغازین انقلاب فرانسه را به حساب جنبش روشنگری یعنی به حساب ولتر و دیدرو و همقلمان آنها (ولتری که میگفت: بخاطر آزادی مخالفم حاضرم جانم را از دست بدهم) میگذارند. در حالی که نبوغ انقلاب بورژوازی این بود که به میراث روشنگری تکیه کرد و از شانه انبوه سازمان یافته شده مخالفان خود بالا رفت و از این راه مانایی خود را در تاریخ تا آیندهای غیر قابل پیشبینی تضمین کرد. نبوغ انقلاب بورژوازی این بود که با ایجاد امکانات سازماندهی برای مخالفان خود منافع ملی را برای نخستین بار در تاریخ بشر با منافع همه گروهای اجتماعی در چارچوب واحد ملی تحقق بخشید.
انقلاب سوسیالیستی بر عکس از جنبش روشنگری برید و به کمک تئوری انقلاب،یک ایدئولوژی عقلانی برای روشنفکران بریده از جنبش روشنگری به عنوان آلترناتیو ی ایدئولوژیک بوجود آورد. تفاوت اصلی یک روشنفکر با یک روشنگر در همین ایدئولوژیک بودن یا نبودن مشخص میشود. بخاطر دارم در یکی دو دهه پیش، اسلو تر دایک تئوریهای سوءظن بر انگیزی را ارائه کرد و این تصور را حتی در برخی رسانهها بوجود آورد که گونهای گرایشهای توتالیتر در نظرات او نهفته است. اسلو تر دایک با نشان دادن باور قاطع خود به روشنگری به مثابه خاستگاه پلورالیسم اروپایی بر تصور رسانههای یاد شده خط بطلان کشید.
ریشه بدفهمی در مورد جنبش روشنگری و مخالفت با آن به دو فیلسوف بزرگ آلمانی هورکهایمر و آدورنو برمیگردد.
هوركهایمر و آدورنو دو فیلسوف آزاداندیش و ضد توتالیتر كه رهبران معنوی جنبش روشنفكری نسل دوم چپ نه تنها در اروپا بلكه در جهان بودند، به شاخهی سومی از جنبش روشنفكری شكل دادند كه تفاوت آن با جنبش روشنفكريِ فرانسه در پافشردن بر میراثهای ضد سرمایهداری بود.
«دیاكلتیك روشنگری»ِ آنها در جنبش دانشجویی با استقبال بیسابقهای روبرو شد. و این نشان داد كه اشتباه معرفتی در دیالكتیك روشنگری شناسهی دورانی از جنبش روشنفكری غیر ایدئولوژیك (آزاد) بود كه صمیمانهترین پرخاشها را به فاشیسم در خود حمل میكرد. به فاشیسمی كه ( به اصطلاح) از سوی دموكراسی بورژوائی (دموكراسی وایمار) به قدرت نشانده شدهبود. پس این جنبش، روشنگری را بر كرسی اتهام مینشاند و از این حقیقت غافل بود كه مخالفت او با همهی گونههای توتالیتاریسم (از جمله لنینیسم و استالینیسم) خود حركتی روشنگرانه بود. البته انتقاد این روشنفكری به روشنگری از سیاق مخالفت جنبش رسمی و ایدئولوژیك چپ نبود. هوركهایمر و آدورنو با انتقاد به روشنگری به «خود روشنگری» (selbst-Aufklärung)، یعنی روشنگریِ روشنگری میرسیدند. امااشتباه آنها این بود كه گسترش فنشناسی در جامعهی بورژوازی را، كه معتقد بودند همان مدرنیته و روشنگری است، مسئول فاجعهی آشویتس میدانستند و فاشیسم را پیآمد و پایان روشنگری میانگاشتند.
این نظر كه فاشیسم سرنوشت مدرنیته است، بعدها در تحلیل از پست مدرنیته بسیاری را به این اشتباه انداخت كه پست مدرنیته پدیدهی پس از ارتجاعی شدن مدرنیته است.
اشتباه معرفتی دو فیلسوفِ آزاداندیشِ بنیانگذارِ مكتب فرانكفورت، با انتقاد از رسالهی روشنگری كانت كامل شد. آنها این گفتهی كانت كه «از حسات پیروی مكن، وظیفهات را انجام بده» را با انضباط خشك فاشیستی كه حس اخلاقی را نفی میكرد در رابطه قرار دادند و بدینسان مفهوم عقل غیرعقلانی را به خود روشنگری نسبت دادند. در حالی كه فاشیسم یك انحراف ریشهای و ژرف از اصول روشنگری بود.
فاشیسم را پیآمد روشنگری یا مدرنیته انگاشتن به این معنا است كه بگوئیم فاشیسم پیآمد رشد علم و دانش و فنشناسی است. انتقاد دو فیلسوف آزادیخواه به فرهنگ صنعتی، اما، حاوی نكتههای نقادانه است. آنها در برابر این فرهنگ، یا عقلانیت سرمایهداری اصطلاح ”فرهنگ راستین“ (authentische Kultur) را گذاشتند كه میگفتند برخلاف فرهنگ صنعتی غایتمند (zielgerichtet) نیست بلكه خود-غایت (Selbstzweck) است و به همین سبب فانتزی انسانی را از میان نمیبرد و برای تفكر مستقل انسانی فضای باز و چشمانداز بوجود میآورد.
هوركهایمر و آدورنو به نسلی از روشنفكران تعلق داشتند كه به زوال جنبش روشنفكری واكنش نشان میداد. نسلی كه در آن چهرههای اورژینال و محترم كم نبودند. چهرههائی كه اشتباههای معرفتی آنها نقشی در كاهیدن ارزش معنوی آنها بازی نمیكند. برشت برای نمونه یكی از این چهرهها بود. همان برشت كه به گفتهی دورنمات درامنویس و سوسیال دموكرات سوئیسی یك هنرمند آئینگرا (دكترینر) بود. اما برشت را شاید همهی آزادیخواهان جهان دوست داشتهاند برای این كه آئینگرائی او بیرونی و آزاداندیشیاش درونی بود. میان آزادیخواهان و مردم روابط حسی نامرئیای وجود دارد كه بكمك آنها مردم به آسانی اشتباهات معرفتی را از اشتباهات ایدئولوژیك، ایمانی و خصلتی جدا میكنند.
به باور من تضاد جنبش روشنفکری با جنبش روشنگری با کارل مارکس آغاز نمیشود.
چون مارکس هرگز شکل تجربی شده و دولتی شده نظرات خود را تجربه نکرد.روشنفکرانی که شاهد و زاده این تجربه دردناک بوده اند مسئول این جدایی اند.مارکس همانگونه که از نظرات پوپر نیز بر میآید و اریش فروم نیز بر آن تاکید ورزیده است فاقد تصوری که نافی پلورالیسم باشد بوده است.
تجسم کامل جدایی جنبش روشنفکری از جنبش روشنگری را با چیرگی میم لام بر جنبش روشنفکری شاهد بودهایم. روندی که در دوران استالین به اوج تازهای در سقوط دست یافت.
استالین را چنگیز آیتماتف در کتاب «خال کاساندرا» (kassandramal) در کنار هیتلر، تجسم اندام فیزیولوژیک یگانهای با دو سر تصویر میکند.
ناصر کاخساز
15.02.2014