رابطهی مرد با طبیعت تعارضآمیز است. مرد موجودی است که همزمان مکانیکال و متافیزیکی است. شتاب، سنتز این تعارض درونی اوست. شتابناکی او تجلی عمده بودنِ تضاد او با طبیعت است. دقیقا به همین سبب که مکانیکال است متافیزیکی است. غیرطبیعی بودن، وجه مشترک این دو سوی انقطاب در روح اوست.
تضاد زن با طبیعت به حدی نسبی و مسالمت آمیز است که به وحدت او با طبیعت آسیب نمیزند. به همین سبب روح او خاستگاه هارمونی و هماهنگی و عشق است. فرانتس مارک در یکی از مهمترین تابلوهایش بنام زن سرخ، وابستگی زن را به زمین که رنگ سرخ علامت آن است، نشان میدهد. همین زمینی بودن است که زن را غیرمکانیکال و غیرمتافیزیکی و غیر ایدئولوژیک میکند. در تابلوی «زن سرخ» زن جزء ارگانیک زمین- پس زمینه- است. میان زن و زمین وحدت بافتی- نسجی- وجود دارد و این است که زن را موجودی راز آمیز، غیرافراطی و سازش آفرین و نا متعهد به آسمان میکند. در برابر این وابستگی به زمین (به باور فرانتس مارک Erdverbundenheit)، مرد زیر آسمان اعتقادیاش زندگی میکند. واسطهی هویتجویی آسمانی –اعتقادی- او با زمین، «قدرت» است. قدرت خواهی مرد ریشه در علایق متافیزیکی در روح او دارد. ریشهی علاقهی او به فلسفه را نیز در همین جا باید جست. افلاتون گفت متافیزیک یا به زبان امروزی فلسفه مرز انسان و حیوان است. اما از این نکته غفلت کرد که فلسفه که به بن بست میرسد، افق بیانتهای هنر به روی آدم گشوده میشود. از اینجاست که زن موجودی هنری، و نه فلسفی، است. در همین رابطه بود که نقاش مورد بحث ما تحصیل فلسفه و تئولوژی را رها کرد و به ژرفای بینهایت رنگها فرو رفت. درست به همین سبب است که زن میآفریند. زیر حاکمیت جهان مغشوش مردانه جهان آفریده نمیشد.
خدا برای این که جهان را بیافریند دچار مشکل اساسی بود. زن را که آفرید برخلاف خواست او جهان آفر یده شد. چون زن حرف غیرمنطقی خدا را گوش نکرد، جهان آفریده شد. تمرد از آمریت مردسالارانهی خدا با ظرافت نرم عقل سلیم او و عاری از هرگونه آوازهگری صورت گرفت.
با این ظرایف روانشناختی و اسطوره شناختی است که بهتر درمییابیم که مرد به عنوان یک نقش تاریخی و به مثابه یک تیپوس، آمیزهای از قدرت، متافیزیک و آوازهگری است. طبیعت یا زمین – و نه دیگر آسمان- تنها هنگامی که او، یعنی مرد، به عشق سرمی نهد- اگر بنهد – در روح او آغاز به جوشیدن میکند.
ناصر کاخساز
۲۸ ژانویه ۲۰۱۴