دوستان گرامی، بسیار سپاسگزارم از اینکه به دعوت «انجمن ادبی هزار و یک شب» امکانی فراهم آمده که دربارۀ فلسفه گفتگویی بکنیم.
بر کسی پوشیده نیست که ما ایرانیان با فلسفه چندان رابطۀ خوبی نداریم و تا آنجا که میتوانیم از فلسفه دوری میکنیم. بالاخره هرچه باشد از بچگی برای ما خواندهاند که: «پای استدلالیون چوبین بوَد / پای چوبین سخت بیتمکین بوَد»
بدین سبب نیز در تاریخ معاصر، ما در همۀ رشتههای علمی و ادبی مردان و زنان سرشناسی داشتهایم، اما کسی خود را فیلسوف نخوانده است. گویا آخرین فیلسوف ما، ملاهادی سبزواری معاصر ناصرالدین شاه بوده است و اگر در مورد کسانی مانند محسن هشترودی و یا مصطفی رحیمی چنین سخنی گفته شده، خودشان چنین ادعایی نداشتهاند و آنها هم مانند دیگران در نهایت مترجم و مروج مکتبی از مکاتب فلسفۀ اروپایی بودند.
امروزه فلسفه را کاربرد عقل در حل مسایل تعریف میکنند. این تعریف ممکن است برای دوستانی تازگی داشته باشد و بپرسند، مگر نمیتوان بدون آشنایی با فلسفه عاقل بود؟ جواب اینست که همانطور که تنها با ورزش میتوان ماهیچهها را قوی کرد، عقل را هم تنها با «فلسفیدن» میتوان نیرومند ساخت و نه احیاناً با ریاضیات و یا شطرنج!
تصور عمومی بر این است که آدمی در ساعات بیداری همواره در حال اندیشیدن است، درحالیکه چنین نیست و ما تنها زمانی میاندیشیم که بخواهیم از مجهولی به معلومی برسیم و یا در آنچه تا بحال برایمان روشن و حتی بدیهی بوده است شک کنیم. بنابراین تنها زمانی فعالیت فکری داریم که در واقع در حال تجدید نظر در آنچه تا بحال حقیقی میپنداشتیم باشیم. از اینرو برای آنکه ببینیم در برههای از زمان چقدر فکر کردهایم، باید ببینیم نظراتمان در این مدت تا چه حد تغییر یافته است. البته عقاید و آرا اغلب در نتیجۀ برخورد با دیگر نظرات در بسیاری مواقع به آهستگی و بدون آنکه خود ما هم متوجه باشیم تغییر میکنند. از اینرو اگر حمل بر گستاخی نشود، اجازه دهید بگویم، اگر نظرات کسی مثلاً در طول ۵ سال گذشته ابداً تغییری نیافته، باید اعتراف کند که از نیروی اندیشۀ خود چندان استفاده نمیکند.
دنیای ما دنیای شگفتی شده است، در آن دیگر بیسواد کسی نیست که خواندن و نوشتن نمیتواند بلکه کسی است که قادر نیست آموختههای کهنه را دور بریزد و دوباره بیاموزد. برای آنکه مطلب ملموس شود مثالی میزنم:
در ایران همجنسگرایی عموماً انحراف جنسی تلقی میشود. در اروپا هم تا همین چند دهۀ گذشته چنین تصوری حاکم بود. اما در این مدت نتایج تحقیقات علمی به کرسی نشسته و بر اساس آن همجنسگرایی دیگر تمایل جنسی کاملاً طبیعی تلقی میشود که حدود ۱۰ درصد جمعیت را دربر میگیرد؛ مانند چپ دست بودن و غیره. حالا اگر کسی هنوز هم به همجنسگرایی همان نظری را داشته باشد که در ایران شایع هست، در واقع در این باره نیندیشده است، بدین معنی که با توجه به دادههای امروزی در افکار گذشته تجدید نظر نکرده است.
دوستان، با این مقدمه بپرسیم اگر فلسفیدن بهترین روش برای رسیدن به توانمندی اندیشه است، چگونه میتوان براحتی با فلسفه آشنا شد؟
البته فلسفه امروزه در کشورهای پیشرفتۀ دنیا دیگر مشغولیت جماعتی حاشیه نشین نیست و آشنایی با آن به بخشی از اطلاعات عمومی بدل گشته و نه تنها بحثهای فلسفی در رسانهها عادی شده است، بلکه اگر شما بخواهید بعنوان عضوی آگاه در جامعه به حساب بیایید، فرق نمیکند میخواهید مهندس باشید و یا خانم خانهدار، نمیتوانید بگویید من اصلاً نمیخواهم با فلسفه سرو کار ی داشته باشم!
وانگهی بدون آشنایی با فیلسوفان و نظراتشان بدرستی نمیتوان دانست که در پیرامونما چه میگذرد. نمونۀ ساده اینکه همه میدانند که تئوریسین انقلاب نوع جدیدی که به «انقلاب مخملی» معروف شده است، هانا آرنت بود. حالا اگر یادتان باشد دو سال پیش جنبشی ضدسرمایه داری بنام Occupy movement بوجود آمد که دامنۀ وسیعی یافت و در ۸۲ کشور جهان با استقبال روبرو شد. چنانکه در همین فرانکفورت نیز هوادارانش در برابر بانک مرکزی Bundesbank ماهها چادر زده بودند. من به شخصه نمیدانستم که راه و روش این جنبش نوظهور چه بود. تا آنکه اخیراً مقالهای خواندم که در آن توضیح داده شده بود، چگونه این جنبش بر اساس نظرات فلسفی آلبر کامو (!) شکل گرفته است. (جنبش بدون ایدئولوژی و اوتوپی!)
میبینیم که از فلسفه گریزی نیست و اگر بخواهیم بدانیم در پیرامونمان چه میگذرد، ناچار از پرداختن به آن هستیم. البته هر کدام از ما نیز با فلسفه سر و کاری داشتهایم و اغلب هم این تجربه را کردهایم که فلسفه خوانی و فلسفهدانی کار چندان آسانی نیست؛ بخصوص برای کسانی مانند من، که رشتۀ تحصیلیشان رشتهای از علوم طبیعی بوده است. دوستان عزیز، از آنجا که من سالهای طولانی با چنین مشکلاتی روبرو بودم فکر کردم اگر امشب تجربیات خودم را در میان بگذارم، شاید کمکی باشد به کسانی که میخواهند با فلسفه آشنا شوند:
یکی از موانع آشنایی با فلسفه پرگویی فیلسوفان است. مثلاً مجموعه آثار مارکس در ۴۳ جلد شامل چهل پنجاه هزار صفحه میشود؟ فکر کنم در این زمینه رکورددار هایدگر است که مجموعۀ آثارش در ۱۰۲ جلد (!) جمع آوری شده است. دربارۀ پرگویی فیلسوفان لطیفهای نقل میکنند: گویا روزی رئیس دانشگاهی استادان را جمع میکند و با اعلام اینکه بودجۀ دانشگاه کم شده است برای آنکه آنان را به صرفهجویی تشویق کند میگوید: صرفه جویی را باید از دانشکدۀ ریاضی یاد بگیریم که مصرفشان فقط قلم، کاغذ و زبالۀ چرکنویس است. از آنها بهتر دانشکدۀ فلسفه است که مصرفی جز قلم و کاغذ ندارند!
مانع دیگر در راه آشنایی با فلسفه دشوار نویسی است که «مقتضای طبیعت» تقریباً همۀ فیلسوفان است و تازه اگر هم استثنایی مثل نیچه پیدا شود که «چنین گفت زرتشت» اش را میتوان براحتی خواند، بزودی متوجه میشویم که سادگی ظاهری متن در واقع پردهای برای پوشاندن عمق اندیشههای اوست و هربار که کتاب را از نو بخوانیم این واقعیت بیشتر روشن میشود. گویا پیچیدهگویی فیلسوفان بدین بهانه بود که «افکار والا را نمیتوان به زبانی ساده مطرح ساخت»! بهرحال دشوار نویسی فیلسوفان بدانجا رسید که آثار معاصران مانند هوسرل و آدورنو برای آلمانیهای تحصیل کرده نیز دشواریاب هستند و این باعث شد که فیلسوفان رفته رفته به انزوایی خود کرده محکوم شدند.
اما ما میتوانیم خوشحال باشیم که از این لحاظ در دوران نیکی زندگی میکنیم و بویژه در آلمان فیلسوفان نسل جدید با انتقاد از دشوار نویسی گذشتگان با موفقیت سعی میکنند مسایل فلسفی را به زبانی همه فهم مطرح سازند.
از جملۀ این فیلسوفان Richard David Precht است که best seller مینویسد، چنانکه کتاب معروف او در ۵ سال گذشته (در چاپ ۱۴) به تیراژ دو سه میلیونی رسیده و میتوان آنرا حتی بعنوان اولین کتاب برای آشنایی با فلسفه توصیه کرد. در ایران هم از «سیر حکمت در اروپا» تا بحال کتابهای خوب زیادی به فارسی منتشر شده است و استقبال زیاد از کتابهایی مانند «دنیای سوفی» نشان میدهد که اگر مانع دشوار نویسی از میان برداشته شود علاقمندی به فلسفه را میتوان بخوبی گسترش داد.
مشکل دیگر برای آشنایی با فلسفه اینستکه نمیدانیم مطالعه را از کجا و یا با کدام فیلسوف شروع کنیم. در علوم طبیعی از فیزیک و شیمی تا پزشکی، دانشمندان یکی پس از دیگری اختراعی و یا اکتشافی داشتهاند که دست آورد گذشتهها را گامی بجلو رانده است. مثلاً در فیزیک، از ارشمیدس تا نیوتون و از نیوتون تا اینشتن، دانش فیزیکی مثل هر دانش دیگری رشد تکاملی داشته است و هر کسی میتواند بکمک کتابهای آموزشی که از ساده و ابتدایی شروع میشود و تا پیچیده و تخصصی به پیش میرود، دانش خود را گسترش دهد. اما در مورد فلسفه وضع کمی فرق میکند و ظاهراًّ از سقراط تا بحال فیلسوفان دربارۀ همان مطالب و مسایلی صحبت میکنند که در ۲۵۰۰ سال پیش میکردند.
چیزی که من در این سالها دستگیرم شده اینستکه در فلسفه بستگی به موضوع و مطلب دارد که آیا ما با رشدی تکاملی سر و کار داریم یا خیر. مثلاً اگر موضوع مطالعهتان اخلاق باشد از همان سقراط که گفت: «بهتر است که دیگران به من بد کنند تا من به دیگران!» تا به امروز بحث دربارۀ اخلاق چندان تحولی نیافته است و هر فیلسوفی آنرا به دید جدیدی و دقت بیشتری مطرح کرده است. اما اگر مثلاً به برادر ناخلف اخلاق یعنی سیاست بپردازید، میبینید، که از افلاطون تاهانا آرنت و از ارسطو تا مارکس، مبحث سیاست رشد قابل ملاحظهای را از سر گذرانده است.
بویژه در کانون اندیشۀ فلسفی، «مبحث شناخت» رشدی تکاملی داشته است. چنانکه شما نمیتوانید تئوری شناخت کانت را بدون آشنایی با فیلسوفان یونان باستان بخوبی درک کنید. همانطور اگر از دکارت در این باره هیچ چیز ندانید، البته نمیتوانید نظر فیلسوفان معاصر را بفهمید. البته دنبال کردن تئوری شناخت اگر ساده نیست خوشبختانه برای آشنایی با فلسفه الزامی هم نیست.
اما آنچه الزامی است و میتوان گفت «از نان شب هم واجبتر است»، «منطق» است که گرچه در مرکز و کانون فلسفه قرار دارد، ولی تخصصی نیست و همه باید نه تنها با آن آشنا، بلکه بر آن مسلط باشند، زیرا منطق عبارت از روش درست اندیشیدن است؛ روش بکار بردن درست عقل است. پیش از این گفتم، شما اگر بخواهید در محیط زندگی امروزی بعنوان شخصی اندیشمند شناخته شوید، نمیتوانید بگویید: من از فلسفه بیزارم و حوصلۀ پرداختن به آن را ندارم! در مورد منطق چنین است که بدون تسلط بر آن شما نمیتوانید منطقی فکر کنید تا چه رسد که بخواهید نظرتان را برای دیگری توضیح دهید!
تصور غالب اینستکه بهر حال هر انسان «باسوادی» منطقی میاندیشد. اما متأسفانه چنین نیست و اصول منطق را نیز باید یاد گرفت و کاربرد درست آنرا تمرین کرد. این تصور اشتباه از اینجا حاصل شده که منطق ارسطویی همان منطق زبانی است. شما وقتی میگویید: «فریدون فریدون است و بابک نیست»، ممکن است بنظرتان بیاید مطلبی بدیهی را به زبان آوردهاید، درحالیکه همین حکم ساده همیشه بدرستی بکار نمیرود.
شاید مثالی ساده به روشن شدن مطلب کمک کند: امسال دقیقاً ۶۰ سال است از «کودتای ۲۸ مرداد ۳۲» میگذرد. بیان منطقیاش اینستکه بگوییم: آنچه در روز ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ش. اتفاق افتاد «کودتا» بود. حالا اگر پیش از آنکه به رویدادهای آن روز اسمی بدهیم از خود میپرسیدیم، «کودتا» به چه معنی است، شاید به نتایج دیگری میرسیدیم. بهرحال کودتا (Coup d» État = Putsch) به معنی «سرنگونی قهرآمیز حکومت کشور» است و به رویدادهای روزی که در آن حتی یک نفر هم کشته نشد هرچه بگوییم «کودتا» نمیتوانیم بگوییم!
بهرحال اصول سادۀ منطق که در ۲۵۰۰ سال پیش توسط ارسطو تدوین شد، نه تنها بدیهی نیستند بلکه از آن زمان تا بحال هم به مراحل بالاتری رسیدهاند و بدون شناخت دقیق و تمرین در بکار بردن آن نمیتوان به سادگی به اندیشۀ درست رسید.
برای آنکه این پیشرفت ملموس شود، مثالی بزنیم بر اساس منطق ارسطو اگر بگوییم: «هر انسانی میمیرد و حسن انسان است پس باید نتیجه گرفت که او هم میمیرد!» دکارت پس از دو هزار سال این نتیجه گیری را رد کرد و گفت، اگر همۀ انسانها میمیرند، دیگر گفتن ندارد که حسن چون انسان است میمیرد. زیرا این «استنتاج» چیز تازهای را بیان نمیکند. و انگهی استنتاج ارسطویی همیشه درست نیست. چنانکه اگر بگوییم «انسان موجودی اجتماعی است»، نمیتوان نتیجه گرفت که همۀ انسانها بدون استثنا موجوداتی اجتماعی هستند.
دکارت بر این نظر بود که باید در «استنتاجات ارسطویی» (نتیجه گیریها) شک کرد و به کمک عقل و تجربه درست بودن تک تک آنها را ثابت نمود. دکارت با همین قدم در واقع جهانبینی قرون وسطایی را سرنگون کرد و راه را برای رسیدن به دانش و اندیشۀ نوین باز کرد. جالب است که در همان دوران زندگی او یکی از معاصرانش (بنام Antoine Arnauld) دکارت را رد کرد و بدرستی گفت که نیازی به شک کردن در همۀ دادهها نیست و کافیست که هر کس بکوشد دانش خود را باتجربه و عقل همساز سازد.
مثالی بزنیم: همه در مدرسه خواندهایم که مجموعۀ زوایای یک مثلث ۱۸۰ درجه است. شک کردن در آن کمکی نمیکند، ولی کافیست چند بار زوایای چند مثلث مختلف را با دقت هرچه بیشتر اندازه بگیریم تا ببینیم آیا واقعاً چنین است؟
اگر در مورد همۀ دادهها و شنیدههای خود چنین کنیم رفته رفته ذهن خود را از توهمات و شکیات پالوده و به نظرات و آرای درستی میرسیم. بهرحال، چنانکه اشاره کردم، منطق از دکارت تا امروز نه تنها در جا نزده است، بلکه به گامهای بلندی به پیش رفته است. چنانکه همه میدانیم هگل در آن تحولی انقلابی ایجاد کرد و شنیدهایم که ویتگنشتاین در آن انقلابی بوجود آورده که بزرگی آن را با تحولی که اینشتن در فیزیک باعث شد مقایسه میکنند. در زمینۀ منطق یک جزوۀ بسیار مفیدی در اینترنت هست بنام «دو منطق» از امیرحسین آریانپور، که خواهش میکنم اگر نخواندهاید، زحمت خواندنش را بخودتان بدهید تا (جسارتاً بگویم) منطقتان هرچه قویتر شود!
دربارۀ قوت منطق لطیفهای هست که گویا چهار دانشجو برای اول بار با قطار در اسکاتلند سفر میکردند. از پنجره یک گوسفند قهوهای دیدند. اولی که دانشجوی مکانیک بود گفت: نمیدانستم گوسفندهای اسکاتلندی قهوهای هستند! دومی که فیزیک میخواند گفت: حداکثر میتوان گفت که در اسکاتلند بخشی از گوسفندها قهوهای هستند و سومی که دانشجوی ریاضی بود گفت: در واقع فقط میتوان گفت در اسکاتلند یک گوسفند قهوهای وجود دارد! و بالاخره چهارمی که دانشجوی فلسفه بود گفت: آنچه که به یقین میتوان گفت اینستکه یکطرف گوسفندی در اسکاتلند قهوهای است!
برای فلسفه دو عیب گفتم دو حُسن هم بگویم: یکی اینکه برای آشنایی با آن نیازی به تحصیلات دانشگاهی نیست و بر خلاف علوم طبیعی مانند پزشکی و یا مهندسی که نمیتوان آنها را در خانه تحصیل کرد، هر کسی در هر سطحی میتواند بدون معلم و راهنما به مطالعۀ فلسفی بپردازد. جالب است که حتی اغلب فیلسوفان بزرگ، فلسفه تحصیل نکرده بودند و از طریق خودآموزی با فلسفه آشنا شدند. از دکارت گرفته که در جنگهای سی ساله افسر ارتش بود تا نیچه که زبانشناسی تحصیل کرده بود و از برتراند راسل ریاضیدان تا ویتگنشتاینکه مهندس هواپیما بود!
حسن دیگر فلسفه نسبت به علوم طبیعی اینستکه شما آزاد هستید برداشت شخصی خود را از نظرات فیلسوفان داشته باشید. برخلاف علوم طبیعی که تنها یک برداشت (مثلاً از فیزیک نیوتونی) مجاز است و شما نمیتوانید دربارۀ آن نظر شخصی خود را داشته باشید، چون هدف آشنایی با فلسفه در نهایت فراگیری هنر اندیشیدن است شما مجاز هستید برداشت کاملاً شخصی خود را از آرای فلان فیلسوف داشته باشید؛ به شرط اینکه بتوانید این برداشت را دستکم برای خودتان منطقاً توجیه کنید. گاهی نه تنها مجاز هستید، بلکه، مثلاً دربارۀ فیلسوفی مانند نیچه، مجبور هستید نظر شخصی خود را بیابید. زیرا میدانیم کسانی او را تئوریسین فاشیسم میخوانند و کسانی بزرگترین انسان دوست دوران، برخی او را شاعری درهم اندیش میدانند و برخی یکی از دو سه تا فیلسوف بزرگ تاریخ.
بعبارت دیگر شما تنها زمانی میتوانید بگویید که با فیلسوفی آشنا هستید که دربارۀ او و فلسفهاش نظر شخصی خودتان را داشته باشید.
این برای کسانی که تا بحال تجربه نکردهاند شاید کمی سخت بیاید و فکر کنند که چطور ممکن است که من بتوانم دربارۀ مطلبی پس از اینهمه اندیشمندان بزرگ نظر تازهای داشته باشم؟ دوستان، این میتواند به یکی از بهترین تجربیات زندگی شما بدل شود. واقعیت بسیار بسیار جالب اینستکه مغز انسان این چنین کار میکند که شما اگر در مورد کسی و یا مطلبی با چهار یا پنج نظر مختلف آشنا شوید، خودبه خود در ذهن شما ترکیب بدیع و تازهای نقش میبندد و دیدگاه جدیدی شکل میگیرد. این تحول در ذهن شما یکی از جالبترین تجربیات زندگیتان خواهد بود و همانست که بدان «لذت فلسفی» میگویند و مطمئن باشید اگر یکبار آنرا تجربه کنید در شما کشش شدیدی برای تکرارش بوجود میآید.
بعضی دوستان میترسند از اینکه اگر عقل خیلی نیرومند گردد، ممکن است آدم به اصطلاح «حسابگر» شود و برای احساسات ارزشی قائل نباشد! در این باره باید گفت که البته در زندگی هم عقل و هم احساس، هر دو باید راهنما باشند. با این تفاوت که بطور طبیعی این احساس انسان است که بر او حکومت میکند و عقل در واقع بصورت (به اصطلاح شوپنهاور) «پیشخدمت»، تنها بدین درد میخوردکه تصمیمی را که احساس گرفته توجیه عقلانی کند. حالا اگر ما بتوانیم توازنی بین این دو بوجود آوریم ایدهال است. اما مسئله اینجا چیز دیگری است و آن اینکه احساس هیچ دو نفری در هیچ موردی یکسان نیست. بدین سبب ممکن نیست بتوان در حل مسایل، احساسات مشترک را ملاک قرار داد، بلکه در برخورد با مشکلات و جستجوی راه حل برای آنها تنها میتوان به عقل تکیه کرد و به کمک عقل راهحلهای مشترکی را پیدا کرد.
اگر حمل بر گستاخی نشود، اجازه دهید بگویم اینکه کار مملکت ما به اینجا رسیده است در واقع علتش همین است که ما ایرانیان تا بحال با احساس به مشکلات برخورد کردهایم و از شناخت عقلانی مسایل و کوشش برای یافتن راه حلهای مشترک بازماندهایم. در آینده هم اگر بخواهیم راه دیگری را در پیش گیریم باید بجای تکیه بر احساس مشترک به عقل مشترک متوسل شویم زیرا تنها بدین وسیله میتوان به اتحاد عقلانی رسید و به عمل حساب شدۀ مشترک دست زد. اجازه بدهید اینرا از تجربۀ شخصی خودم بگویم که تا بحال ندیدهام که دو نفر با هم «بحث سیاسی» کنند و به تفاهم و نزدیکی برسند، درحالیکه بحث فلسفی اغلب به نزدیکی و تفاهم میرسد. آیا فکر نمیکنید بدین خاطر که اولی بیشتر بر احساس تکیه دارد و دومی بر عقل؟!
بگذریم، اگر اجازه دهید مانع و مشکلی که در راه آشنایی با فلسفه اشاره کردیم بازگردیم و ببینیم فلسفه خواندن را از کجا میتوان شروع کرد؟ اشاره کردم که تاریخ فلسفه نیز از برخی جوانب، مانند تاریخ علوم، رشد تکاملی دارد. بدین سبب بد نیست (که خیلی هم خوب است!) که از ابتدا شروع کرد خوشبختانه ترجمۀ کاویانی و لطفی از «مجموعۀ آثار افلاطون» از بهترین نمونههای نثر سادۀ فارسی است و بخصوص مقدمههایی که بر هر فصل نوشتهاند گنجینۀ بسیار گرانبهایی است که به کمک آن میتوان به سادگی و با لذت وارد دنیای فلسفه شد و بهترین هدیه است به خودتان برای شبهای بلند زمستان!
اینرا هم بگویم که اگر این کتاب را بخوبی بشناسید نباید کتابهای بسیاری بخوانید تا برسید به فلسفۀ مدرن و امروزی. و اگر واقعاً بخواهید چنین کنید، یعنی از یونان باستان یکسر به دوران معاصر برسید، با یک مانع دیگر روبرو هستید و آن برخورد با مکاتب پرشمار فلسفی مانند مدرنیسم و اگزیستانسیالیسم و غیره است که در وحلۀ اول میتوانند باعث سرگیجه شوند. بدین سبب اگر اجازه بدهید برای روشن شدن مطلب اشارهای بکنم به مهمترین تحول اندیشۀ فلسفی در دوران معاصر.
بنظر من مهمترین عاملی که اروپاییان را بجلو انداخت رفرم مذهبی مارتین لوتر بود و اگر بخواهیم تحولات اخیر اروپا را درک کنیم نمیتوان نقش اساسی رفرم مذهبی را نادیده نگرفت، زیرا به دنبال کشاکشها و جنگهای طولانی مذهبی بود که برای گروهی از اروپاییان این تصور درهم شکست که کلیسا مالک انحصاری حقیقت است و در قرن ۱۷ بیکن در انگلستان و دکارت در هلند پرسیدند که آیا میشود به دانشی غیر از الهیات دست یافت؟ بعد از آنها در قرن ۱۸ گروهی که به اصحاب دائرةالمعارف معروف شدند شروع کردند به اینکه ببینند اگر داستانهای کتاب مقدس را کنار بگذاریم ما واقعاً از دنیایی که در آن زندگی میکنیم چه میدانیم؟ آنان آنچه را که فکر میکردند واقعاً علمی است در دائرةالمعارف گردآوردند. بدین ترتیب پایگاهی بوجود آمد در برابر کلیسا و با تکیه بر این پایگاه فیلسوفان شروع کردندبه نقد مطالبی که تا بحال بعنوان حقیقت مطلق تلقی میشد. این دوران را دوران روشنگری نامیدهاند و بزرگترین فیلسوفش را امانوئل کانت میدانند. کانت بروشنی مطرح میکرد که بشر تا بحال مانند کودکی هرچه ارباب مذهب گفتهاند قبول کرده و وقت آن رسیده است که خود را از قیمومت رها کند و به بلوغ برسد. بالغ شدن هم چیزی دیگری نیست جز اینکه انسان عقل خودش را بکار گیرد و مسئول رفتار خود باشد.
قدم دیگری که فیلسوفان عصر روشنگری برداشتند این بود که بکوشند دنیا را «بطور علمی» توضیح دهند! نتیجه آنکه اگر کلیسا میگفت، بنی بشر فرزندان آدم و حوا هستند آقایان مطرح کردند که بشر از نژادهای مختلفی تشکیل شده است که برخی بر دیگری برتری دارند! اگر کلیسا میگفت، زن در این دنیا به سبب تفاوت جنسی با مرد اختلاف دارد، وگرنه در آن دنیا همه نزد خداوند یکساناند، فیلسوفان به حساب خود ثابت کردند که تفاوت مرد و زن تفاوتی ذاتی است و نارساییهای عقلی و هوشی زنان مسلم است و غیره.
بدین ترتیب هرچند در اروپا برای نخستین بار در تاریخ ممکن شد که تسلط ارباب مذهب بر اذهان عقب رانده شود، اما از آنجا که هنوز جایگزینی علمی بوجود نیامده بود در واقع بدنبال یک گام به پیش، دو گام به پس برداشته شد و تئوریهای نژادی، جنسی و غیر اخلاقی در اروپا رایج شدند.
بنابراین روشنگری در اروپا دو چهره یافت. از یک طرف فیلسوفان با قد علم کردن در برابر کلیسا دنیا را به حرکت درآوردند و از طرف دیگر با توسل به عقل ناب بدون آنکه زمینۀ علمی لازم فراهم باشد به نتایجی رسیدند که از احکام کلیسایی هم عقب ماندهتر بود. همین دوگانگی باعث شد که اروپاییان از یک طرف از دیگر جهانیان جلو افتادند و از طرف دیگر در راه استعمار و استثمار جهان با هم مسابقه گذاشتند. تا آنکه عاقبت کار به دو جنگ جهانی کشید. بخصوص کشتار و جنایات جنگ دوم جهانی این پرسش را در برابر اندیشمندان نهاد که آیا جنگ جهانی سومی با ابعادی باز هم بزرگتر در راه است؟ و فیلسوفانی مانند آدورنو پرسیدند، چرا «روشنگری»، که باید دنیا را روشن میکرد، به چنین تاریکی و توحشی منجر شده است؟ آنان خواستار این شدند که در کنار عقل، همدردی انسانی هم پایۀ دیگر اندیشه و عمل قرار گیرد. بدین ترتیب فلسفه را از مرحلۀ «مدرن» به مرحلۀ «پُستمدرن» متحول ساختند و دوران فترت عظیمی که با روشنگری ضدمذهبی شروع شده بود بسر آمد.
میبینیم که پرداختن به فلسفه امروزه برای ما ایرانیان روند بسیار مطلوب و نیکی پیدا کرده است. از این نظر که دیگر احتیاج نیست خود را با آثار فیلسوفان قرون گذشته مشغول کنیم و میتوانیم یکراست به سراغ فیلسوفان معاصر برویم که با خواندن آثارشان میتوان به یک تیر دو نشان زد: از آنان هم میتوان اندیشیدن آموخت و هم با اندیشههای بدیعی دربارۀ مسایل روز آشنا شد.
برخی از دوستان از من میپرسند مثلاً دربارۀ چه مطلب جالبی میتوان اندیشه کرد؟ اگر اجازه بدهید مشکلی را مطرح کنم که هرکس میتواند درباره آن اندیشه کند: همۀ ما کمابیش با این مشکل آشنا هستیم و آن مشکل احزاب در دمکراسیهاست. این مشکل الان بیش از نیم قرن است که فکر اندیشمندان را بخود مشغول داشته است و هنوز هم کسی نتوانسته است آنرا حل کند. بدین صور ت که از یک طرف احزاب پایۀ اصلی دمکراسی را تشکیل میدهند و از طرف دیگر هیچیک از سیستمهای تک حزبی، دو حزبی و یا چند حزبی سیستم مطلوب نیستند و ضعفهای بزرگ و کوچک خودشان را دارند. اندیشیدن دراین باره که چه سیستمی میتواند بهتر باشد یک مطلب جالب و مثال خوبی است برای آنکه با اندیشۀ فلسفی آشنا شویم.
و بالاخره بعنوان آخرین مطلب اجازه بدهید این را بگویم که دیدهام برخی از دوستان میگویند: «من تحصیلات و تخصص و شغل خودم را دارم؛ نه وقتش را دارم و نه حوصلۀ اینکه به مسایل فلسفی بپردازم. بگذاریم فیلسوفان توی سر و کلۀ هم بزنند و در نهایت آنکه منطقش قویتر است حرفش به کرسی خواهد نشست. من وقتی از روی پلی میگذرم به کار مهندس آن اعتماد میکنم و وقتی مریض میشوم به نزد پزشک میروم نه آنکه خودم بروم پزشکی بخوانم!»
متأسفانه در جواب باید گفت که چنین نیست و فلسفه با مهندسی و پزشکی فرق اساسی دارد. بدین دلیل که شما انتخاب ارزشهای اخلاقی را که بدان پایبند هستید نمیتوانید به کس دیگری واگذار کنید و یا حتی سلیقۀ ادبی شخص دیگری را کپی کنید این شما هستید که با روح و وجدان خود به آیینی اعتقاد دارید و یا بنا بر سلیقۀ شخصی خود ممکن است از اثری هنری لذت ببرید. همانطور هم هر کس ناگزیر است جهان بینی فلسفی خود را با عقل خود انتخاب کند وگرنه چاره ندارد جز آنکه (به قول معروف) عقل خود را دست دیگران بدهد.
تازه اگر کار به همین جا ختم میشد خوب بود مشکل اینستکه شما اگر هم عقل خودتان را دست دیگری بدهید همچنان مسئول اعمال و رفتار خود هستید و باید تاوان اشتباهات و زودباوریهای خود را خودتان بدهید. بدین خاطر باید خیلی مواظب بود که از کوشش دیگران برای اینکه فلسفۀ خود را به ما بقبولانند جلوگیری کنیم. من به جمع خودمان که نگاه میکنم بسیاری از دوستان را میبینم که مثل خودم در جوانی باور کرده بودند فلسفۀ مارکسیستی آخرین کلام و بهترین راه برای سعادت بشری است. دیدیم و چشیدیم که از این خوشباوری ما چه سؤاستفادهها که نکردند! بدین سبب باید اعتراف کرد که فلسفه نه تنها ناگزیر است بلکه خطرناک هم هست و نباید گول ظاهر بیآزار فیلسوفان را خورد. نه آنکه فیلسوفان خود به جنایتی دست زده باشند بلکه محدودیت دید و اشتباهات نظری آنان باعث شده است که حرفهایی بزنند که سرنوشت نامیمونی را برای بشر فراهم ساخت. شما هر تئوری و یا ایدئولوژی را که حساب کنید از طرف فیلسوفی مطرح شده است از ایدئولوژیهای فاشیستی، شووینیستی، امپریالیستی تا آنارشیستی و کمونیستی! و گفتن ندارد که هر کدام از آنها در تاریخ معاصر به چه فاجعهای منجر شدند.
دوستان، ما خوشبختانه از این نظر هم در روزگار نیکبختی زندگی میکنیم که امروزه دستکم در جهان پیشرفته، دوران ایدئولوژیها بسرآمده و علوم انسانی که بهبود واقعی وضع زندگی بشر را در مرکز توجه خود قرار دادهاند از گسترش روزافزونی برخوردارند. فلسفه پس از آنکه در قرن نوزدهم از سر بر دیوار کوبیدن برای جوابگویی به پرسشهای باصطلاح فلسفی دربارۀ خدا و خلقت دست برداشت، در قرن بیستم با تجربههای بسیار پرهزینهای یاد گرفت که از پرداختن به اتوپیها (ناکجاآباد) نیز دست بردارد.
بنابراین میتوان گفت که امروزه هیچ مانع واقعی برای پرداختن به فلسفه وجود ندارد. شما میتوانید موضوعی دلبخواه را در نظر گیرید و در اینترنت بدنبال نظرات اندیشمندان دربارۀ آن بگردید، مطمئن باشید با پیگری در کوتاه مدت به صاحب نظری در بارۀ آن بدل خواهید شد. هرچند در این راه یک مشکل آخر هنوز وجود دارد که در درون خود ماست و هر یک از ما باید اول بر آن غلبه کند و آن اینکه فکر نکنیم که حرفهای شسته و روفتۀ فیلسوفان وحی منزل است. برعکس به خودمان بگوییم که بزرگترین فیلسوفان هم جایزالخطا هستند. مثلاً همین کانت را در نظر گیرید که از او بنام «پیامبر اخلاق» ستایش میکنند. کانت از یک طرف برای کسی که با تکیه بر عقل خود مسئولیت رفتارش را برعهده بگیرد، والاترین حقوق را قایل بود، اما از طرف دیگر با این فرض که زنان، کودکان و بیماران روانی به میزان کافی از عقل برخوردار نیستند، برای آنان هیچگونه حقی قائل نبود؛ همینطور (بقول خودش) برای «نژادهای پست و ملتهای عقب مانده»!
بهرحال مسئله اینستکه اگر شما بخواهید متنی فلسفی را با این فرض بخوانید که کاملاً درست است، ببخشید جسارت میکنم، اگر نخوانید بهتر است! دستکم اینستکه با خود بگویید فلانی چنین میگوید، نظر من چیست؟ دستکم اینستکه پس از آشنایی با نظر اندیشمندی دربارۀ موضوعی مشخص، بلافاصله سراغ نظری مخالف و یا نظری دیگر بروید و دربارۀ درستی آندو به داوری بپردازید. و جملۀ آخر اینکه: علوم و هنرها را میتوان به متخصصان و آفرینندگانشان واگذاشت اما فلسفه مهمتر و خطرناکتر از آنستکه به فیلسوفان واگذار شود!
سپاسگزارم
■ با عرض سلام حضور محترم جناب آقای فاضل غیبی مطلب شما را خواندم و بهره فراوان بردم .از شما برای طرح این مباحث سپاسگزام. رشته تحصیلی من در دانشگاه فلسفه غرب بود و بسیار علاقمند پی گیری مباحث فلسفی هستم .مخصوصا مباحث جبر و اختیار ، اخلاق و رابطه عقل و عشق.
جمله آخر شما بسیار پر معنا و زیباست. اینکه: علوم و هنرها را میتوان به متخصصان و آفرینندگانشان واگذاشت اما فلسفه مهمتر و خطرناکتر از آنستکه به فیلسوفان واگذار شود! من فکر میکنم القاء اندیشه یک فیلسوف میتواند تحولات عظیمی در اذهان و ملت ها بوجود آورد .از این رو بسیار حائز اهمیت است.