دلبستگی به «پنج تن آل قلم (۱)» و سرشناسان دیگری از حلقههای ادبی پیش از انقلاب، جوانی نگارنده این سطور را در بر گرفته بود. ناگزیر فرصت آشنائی با آثار مهشید امیر شاهی در آن دوران فراهم نیامد. این روزها، نثر فاخری از ایشان (۲) در اشارتی مجمل به ژاژخائیهای آسیب شناس قلم به مزدی که «با جعل جلیس است، تاریخنویس است (۳)» نگارنده را بر آن داشت تا روایت «در حضر» وی را، با ربع قرنی تأخیر، به دست گیرد، یک شبه به پایان بَرَد و یاد خامیهای دورانی را تازه گرداند که «از تمام صفات جوانی فقط جهالت را به کمال داشت» (۴). راقم دو تن از دهها شخصیت «درحضر» را خوب میشناسد، یکی را از نزدیک و بانگ طبل میان تهی دیگری را از دور، همان ناشری که در فردای پیروزی انقلاب، بیتاب ِ مقدم وزیر تازۀ دولت موقت، پشت تریبون تالار فاطمی وزارت امورخارجه فریاد برداشته بود که: «ما از این پس چریکهای دیپلوماسی ایران هستیم [!]». چریک دیرآمده، زود به ینگه دنیا گریخت.
مهشید امیرشاهی در آغاز روایت جان کلام و باور خویش را باز گفته: «انقلاب از هر گلولهای کارگرتر است، از هر تیری هدف دوزتر، از هر شمشیری براتر، انقلاب از هر جنگی کثیف تر است، از هر حادثهای خودکامه آفرین تر، از هر فاجعهای خونبارتر. کلمۀ انقلاب میکشد – میلیونها تن به خاطرش مردهاند. انقلاب جز خفقان ره آوردی ندارد.» اگر نه همه، انقلاب پنجاه و هفت دستکم، کین توزی و خونخواری تبه کارانی را به چشم کشید که از گرد راه نرسیده، گنج بادآوردهای را به ادباری ره آورد آلودند؛ فتح بی جلال غزوهای که، بود و نمود یک سرزمین و چند نسل آنرا به تباهی کشاند. راوی «در حضر»، به دست آویز گفت و گوی کسانی از خاستگاههای گوناگون، کنه و تبار انقلاب را کاویده و با نقل مکالمات این چهرهها در فضائی حقیقی، واقعی و ملموس، تصویرهای جانداری از آن روزگاران نگاشته است. راقم این سطور، به گواه دقت و صداقت راوی «در حضر» در نقل رویدادهای عیان آن مهلکه، که خود بسیاری را دیده و با آنها زیسته است، حدیث ِ گفته را باور دارد و در اصالت آن تردید روا نمیدارد، گیریم خود دل در گرو آن انقلاب و دو آرمان آزادی و استقلال آن میداشته.
روایت به غایت پرمهر و دلنشین است، آنگاه که از خوبان و عزیزان میگوید؛ گزنده و نیشدار، وقتی از مزوّران و تاراجگران سخن به میان میآورد. لحن شیوای نویسنده در سرتاسر اثر با گفتار عساکر “درخونگاه”ی انقلاب، و پروردگان مدرسه حقانی فرسنگها فاصله دارد. بیزار از سرهای بریده “بیجرم و جنایت”، چنان غمگسار تنهائی در زندگی و مظلومی در مرگ پرویز نیکخواه است که خار غیظ فروخورده از این جنایت از نو در جان میخلد. چهرههای مهربانش دوست داشتنی و بوسیدنیاند، انیس با تنی فربه و قلبی به همان بزرگی که تکیه کلامهای شیرین و تکه پرانیهای برائی دارد. نزی زنی مهربان که دلگرمی و امید میتراود وهرچه را دارد در لحظاتی شوم نثار دوست میکند، شخصیتهای استوار و بی پروا که نهال غرور مینشانند و چندش آورانی که پلشتی میپراکنند: باد سنجان ِ رفیق دزد و شریک قافله، ندیمان سه گانه “بت شکن”، لهجه خنده آور و پاسپورت آمریکائی قاضی القضاتی رشک دیوان بلخ و «ماهرخ رفتن (۵)» او به صید مجروح، آقا کمال، سمسار مفت بر، آشنایان کلاش مرده خوار ...
راوی به خوبان که میرسد مهربان و همدم است. مدنی راننده سابق تی بی تی و مسافرکش لاحق شهری وقتی «ریشوآ» و مسافری نخود هر آش، راه را بر خانم محترمی میبندند که چرا حجابش جور نیست، از خود به در میرود، به یکی از آن هیچکارههای امر به معروفی، “بدکاره”، میگوید و با سر و صورت زخمی دنبال راوی میآید. سرشاخ شدن آقای مدنی با جوجه بسیجیهای آینده مصداق مصاف داش آکل و کاکا رستم است. همین ماجرا را از زبان خودش بخوانیم:
«جلو چراغ قرمز وایستاده بودیم، توی پیاده رو دوتا ریشو با یه خانمه جرو بحث داشتن. مسافر من شیشه رو کشید پائین و پرسید “موضوع چیه؟” یکی از ریشوا گفت “داریم به زبون خوش حالیش میکنیم که باس حجاب داشته باشه” یه دفه مسافره چاک دهنشو کشید و شروع کرد به خانمه توهین کردن و بد وبیراه گفتن که “اگه تو بدکاره نیستی” –اما به لفظش گفت آ– “چرا چادر سر نمیکنی” و از این شر و ورا ... طفلک زن محترمی بود، جا افتاده، جوونم نبود که آدم بگه جوونی کرده. حرفای این گوز ناغافل –عذر میخوام– ریشوآ رو پررو تر کرد ... خونم به جوش اومد. ماشینا از پشت سر، هی بوق میزدن که سبزه، راه بیفت، اما من دلم رضایت نمیداد بذارم و برم. به مسافره گفتم “بدکاره” –من ام به لفظش گفتم؛ با اینا باس همینطور حرف زد ... یکی از ریشوا، اومد طرف ماشین، در رو واکرد، و جاهلی گفت “چی گفتی؟” گفتم “نامرداش نشنیدن” آستینمو چسبید منم با کله رفتم توی شیکمش.»
آن روزها دهن به دهن شدن با این عربده جویانهار دل شیر میخواست. شور ظلم ستیزی این مرد، چقدر شعارهای آبکی نوگرویدگان به سوسیالیسم محفلی و اسلام آوردگان یک شبه ابن الوقتی را بی رنگ میکند که بر دو بال آز و وهم حصه میجستند. مدنی هرچه هست بی تردید «مستضعف» نیست که «در لغت عرب به معنی کسی است که بضاعت ذهنی ندارد... کسی که بالاخونش تعطیله!»؛ او جوانمرد بی باکی است که با مسافرکشی نان شرافتمندانهای در میآورد که به ننگ حاکمان نیالوده باشد. شرمندگی او در سفرش به اروپا حکایت از وجدانی آگاه دارد:
«فقط من و غلامعلی زل زده بودیم به پر وپای زنائی که اونجان!... بقیه میان و میرن. هیچکی با هیچکی کار نداره ... عرقی که اون روز بر من نشست از گرمی آفتاب نبود، والله از خجالت بود. اونروز فهمیدم که تمدن که اینقدر ازش میگن یعنی که چشم و دل سیری». چیزی که طایفه فاتح در انقلاب ایران نداشت و ازآن بود که از غارت دل نمیکند و هنوز هم پس از بیش از سه دهه سیری بردار نیست. از زبان خود مدنی: «اونا چشم و دلشون سیره. واسه همین متمدن اند». وقتی راوی به وی هشدار میدهد که زدن این حرفها برایش گران تمام میشود، میگوید «”اینا هرچی میخوان زر زر کنن! ... میخوان باز زنا رو چادر چاقچور کنن که مردا حریص تر شن. زن که میبینن مثه جونور شن. میخوان اینجا رو بکنن عربستون. اینا یه مُش عقده ایهار وهور و گسنن (۶). اومدن بچاپن و برن. هنوز پاشون نرسیده ببینین چی کردن!” و با دست حاشیه خیابان را نشان داد که بساط دوره گردها سیاهش کرده بود، و جوی کنار پیاده رو را که به جای آب، لجن غلیظی در آن جاری بود، و زنهائی که چادر نمازی را حجاب شلختگی کرده بودند و با فروشندگان چانه میزدند، و مردی که گوسفندی را خرکشان میبرد. و اضافه کرد، “هرچی دنبا نکبت تر باشه اینا شنگول ترن!”»
پیش بینی حداقلی، به وقتی که «آل عبا»، سوای اعدامهای پشت بامی، هنوز تیغ از نیام برنکشیده بود تا خون مردمان ریزد و به چپاول دست بگشاند. مهلتی میبایست تا دزدیهای سه هزار میلیاردی و رشوههای نفتی تخم و ترکهها و کشتار زندانیان و آزار و قتل دگراندیشان را به میان آرند.
روایت مهشید امیرشاهی گفتار زنی است که با همه نرمی و عاطفه، عصیانگری است که ظلم را بر نمیتابد. گاه «تنها رو»ی مینماید که به عالم و آدم میتازد و خشم و خروش طغیانش را بر سر مردانی مذبذب و نان به نرخ روز خور خالی میکند، از شاعر تودهای گرفته تا دغل نچسب و دبه درآری که متصدی یک مؤسسه انتشاراتی است، از افسر پاک سازی شده ارتش تا پیمانکاران ریزه خوار سفره “تمدن بزرگ”، از دلال هفت خط معاملات ملکی مشتاق نشاندن نشمهای در خانه راوی، تا غازیان ریز و درشت کمیتهها، رقیب در تصاحب غنیمت. راوی زنی آزاده است که پکهای «قُلاّج» به سیگار میزند و تا پای جان میرزمد، اما فشار نامردمی و غلظت ظلم گاه او را به نومیدی و تسلیم وامی دارد. در ماتم خاله محبوبش، پتک کلماتش را بر دک و پوز خواهران مجاهد مغز شسته و عقل بیختهای میکوبد که تبریک و تسلیت میگویند. از خطاب «خواهر» به خود به جای خانم برمی آشوبد. به سردمداران رژیم سابق باج نمیدهد و بیسوادی سفیرش را ریشخند میکند. سلحشوران قلابی را «لندوک»های ریش رُستهای مینامد که گستاخی آنان از تفنگی است که به دوش آویختهاند.
دردآورترین بخش این روایت را، آنجا که ددان شأن انسان را زیر پا مینهند، در چند بند آخر گفته. انقلابیون بی شرم، شأن انسان پیشکش، حرمت تن را نگه نمیدارند و غرور نجیبانه راوی را با بازرسی ننگینی از بدنش میشکنند. امیرشاهی این غبن عظیم را با جملاتی کوتاه، ابعادی جانکاه میبخشد که جا دارد اصلاح طلبان امروزی، مطلق العنانهای پیشتاب کش آن روزگاران، از شرم روی در پوشند و خاک بر سر ریزند: «زن تفتیش را از پشت سر شروع میکند. از روی پلور، کش پائین پستانبندم را میکشد و رها میکند و میگوید “اینو واکن!”... برای بازکردن قزن قفلی سینه بند، در حال کلنحارم. یکی از قلابهای نر که باز شده به نخی از بلوزم گیر کرده و جدا کردن قزنهای نر و ماده دوم را غیر ممکن ساخته است. در تلاشی که ... برای رها کردن بلوز از قلاب و قزن پستانبندم میکنم دستها و حواسم در هم گره خورده است.»
نویسنده، حجاب بی آزرمی این قبیله را بیش میدرد و قلب را از خشم و انزجار نیش میزند: «ناگهان انگشتان زبر زن را روی رانهایم حس میکنم ... حرکت سریع دستها شورتم را تا قوزک پایم پائین کشیده است، با مهارت دست آزمودهای که پانسمانی را از روی جراحتی میکند- ولی نه به منظور عوض کردن تنظیف بلکه با بی رحمی پر لذتی فقط برای ملاحظه آن درد شدید و به قصد بی پناه و بی حفاظ گذاشتن زخم.»
هبوطی نکبت بار در سرزمینی که ادبیاتش آئینه رعایت حرمت زن بوده و مؤمنان جزم اندیشش هم حتی، با یالله یالله گویان زمخت و تک سرفههای نخراشیده مراقب بودهاند تا مبادا حریم خلوت آنان را در هم شکنند. آوار این تحقیر چنان بر سر نویسنده فرو میافتد که به نقل از “ای. ای. هوسمن” به غریو دردی فریاد میکشد که: «دراین دنیائی که من نساخته ام، بیگانهای هستم و من میترسم.»
————————-
پی نوشت:
۱. از تعبیرات مهشید امیرشاهی، در اشاره به صادق چوبک، بزرگ علوی، صادق هدایت، جلال آل احمد و تنی دیگر. نقل قولهای دیگر همگی برگرفته از صفحات گوناگون روایت وی «در حضر» است. از آنجا که نوشته خوش بافت وی از آغاز تا انجام ساختار گیرای یکدستی دارد که یکجا توان خواند، در نقل قولها اشارهای به شماره صفحات نرفته است.
۲. http://www.iranliberal.com/showright-spalt.php?id=942. همچنین:
http://news.gooya.com/politics/archives/2013/09/166456.php
۳. مطلع سرودهای ازهادی خرسندی تقدیم به تاریخنویسان نوطهور این قبیله، علی م. حمید ش. و جلال م. که به طعنه وی، تاریخ نویسان بزرگ این مُلکاند (کذا): http://www.asgharagha.com
۴. مهشید امیرشاهی، در سفر، نسخه اینترنتی (http://www.amirshahi.org/Roman/Safar/fehrest.htm)، فصل «نیرومند و شرکا».
۵. ماهرخ رفتن: مترصد برحستن بر صید بودن.
۶. گُسن: گرسنه.