قبل از همه هنوز نقش دکتر مصدق و دولتش در این روند بر جسته است. ریشههای فرهنگی ما طبیعتاً با دوران مدرن نمیخواند، بویژه که بخش اعظم جامعه ما در روستاها بودند. «الیت» اینها روحانیون بودند. شکافهای اجتماعی درحال افزایش بود، و ما جامعهشناسی «تئوریک» نداشتیم. روستاهایی که فراموش شده بود و با رشد ارتباطات و راهها و اتوموبیل و راه آهن، کم کم به شهر وصل شدند؛ امری که با اصلاحات ارضی بعدها افزایش شدید یافت. نظام ارباب و رعیتی با قانون جدید به نسبتی متزلزل شده و دهقانان در محصول سهیم شده بودند. اینها نه مسایل شهر را داشته و نه شناخت آن، حداکثر نیاز به کدخدای صالح داشتند. اصلاحات ارضی شاه در دهه چهل اینها را به شهر کشاند. چه، دولت دست مالک را از پشت آنها برداشته و آنها را در بیابان رها کرد ه بود. در حالیکه باید دولت با تعاونیها و کمک مالی جای مالک را میگرفت.
در شهر هم به خارج از محدوده پرتاب شدند که آب و برق نداشتند. البته به اینها تراکتور قسطی توسط بانکها داده و آنها با خراب شدن تراکتور به بانکها بدهکار هم شده بودند. از اینجا چه بسا تراکتور را بکناری نهاده و با گاوآهن قسط تراکتور را میپرداختند و بیشترینشان به شهرها گسیل شدند. با فرهنگ سنتی که بسیاری جوانانشان چپ تا چریک با تبلیغات حزب توده و گروههایی چریک شهری گردیدند و یا نوع اسلامیشان جذب مجاهدین با وعده و وعیدها و بسیاریشان هم بتدریج بعدها حزبالهی و فرقانی تا بیکارانی «لومپن» و ... شدند. برای اینها هنوز دموکراسی مفهوم نبود.
چپها دموکراسی خلقیشان که حزب توده تبلیغ میکرد خواسته، تا حکومتهایی چون کره شمالی و روسیه و... سرانجام دیکتاتوری خودشان حاکم شود. چه، روشنفکران شهری از ابتدا بیشترین نیروی حزب توده را تشکیل میدادند وجالب آنکه از «بستر اشرافیت آن روز سر برآورده بودند»(ه.ا.سایه در مصاحبه باروزنامه بهار و شرق) و بیش از همه خود او «فراتر از شاعری که بعدها خوش درخشید، ولی دیگر نسرود (دیر است گالیا - به ره افتاد کاروان. ولی نگفت کاروان متوقف شد – نگفت - در این زمان که درمانده هر کسی – چون حالا دیگر هزینه داشت؟!!)(۱) او از خانواده ابتهاجها بود و بزرگترینشان رییس دفتر در شرکتهای «سیمان شمال و...» درخیابان کوشک تهران. ابتهاجها از رجال انگلوفیل- بانکی، ابتدا کارمند بانک شاهی «انگلیس» بودند. بعدها از کلان سرمایهداران و قطبهای اقتصادی کمپرادور... در میان اعضای حزب توده از «شاهزاده قاجار» تا بعضی فرزندان رجال انگلوفیل از طرفداران سید ضیا تا قوام السلطنه حضور داشته که در زمان دکتر مصدق بیشترین حمله را این حزب در روزنامههای بسوی آینده، شهباز، نوید آزادی، و... توسط شاعران و نویسندگانی چون «محمد عاصمی» با نام مستعار «شرنگ» و سایه و کسرایی و شاملو و.... با عنوان «عامل امپریالیسم آمریکا» به مصدق داشتند و جالب اینکه اینها همه ضددموکراسی بودند که متعلق به جامعه شهری بوده که “همهاش شعر و شعار بود”. آیا اینجا پیوند انگلیسی و روسی هم در عمل بوده است؟ آرمانشهرشان روسیه استالینی بود. امری که شادروان خلیل ملکی افشا کرد و مورد هجوم همینها قرار گرفت. چه او آن را بدرستی نوعی «سرمایهداری دولتی» معرفی میکرد که هزار بار از سرمایهداری لیبرال بدتر است.
بعد هم همینها انقلابیهای چپ در رادیوی «کودتا - سلطنت» برآمده از کودتای آمریکایی انگلیسی سالها برنامه داشتند و یادشان رفت «شاه و کودتا و امپریالیسم و... شعارهایی که میدادند». حداقل روشنفکران ملی و دینی که در این مواقع غالباً «ملی» بوده، در نهضت مقاومت ملی, به مبارزه مشغول یا در زندانها و یا جزو اولین مهاجرین بودند که کنفدراسیون را تشکیل دادند. البته غالبشان از احزاب جبهه ملی «حزب ایران – حزب مردم ایران – حزب ملت ایران – حزب نیروی سوم» و تشکیلاتی بودند. حتی یک هفته بعد از کودتا که قرار شد یک تظاهرات عمومی ضد کودتا انجام شود اما حزب توده همکاری نکرد قولی هم داد و نیامد. بعلاوه در کودتای ۲۸ مرداد با ششصد افسر که بیشترشان «ارشد» بودند، حزب توده میتوانست تنها با چند افسرمسلح کودتا را خنثی کند و نکرد. چون روسها هم با کودتا موافق شده بودند. حتی «یک افسر تانک که بر روی تانک در سه راه ضرابخانه حضور داشته با کمیته مرکزی حزب توده تماس گرفته و اجازه میخواهد که با کودتاچیان وارد درگیری شود. به او گفته میشود: «دولت زاهدی و مصدق برای ما یکی است هر دو از بورژوازیاند». نام این را جز «خیانت » کمیته مرکزی چه میشود گذاشت؟(۷) بعد هم روسها طلب ما در جنگ جهانی دوم را که به طلا مقرر و بدهکار به ایران بود به دولت مصدق ندادند و در اولین فرصت به دولت کودتای «زاهدی» دادند.
بدینگونه بود که شعار همه «نه شرقی نه غربی» مدروز شد، آلاحمد بعد از ضربه کودتا کتاب «غربزدگی» را نوشت و مورد استقبال قرار گرفت. تفکر انقلابی از این زمان کمکم از بستر نسل سرخورده بر آمد. چه، همه راهها بسته شده بود. بدینگونه بودکه بازرگان گفت «انقلاب را محمدرضا پهلوی کرد».
در دهه چهل گروههای وارده از روستا بعلاوه چریکها، بیشترین تاثیر را در انقلاب اسلامی داشتند که نمیشود منکر شد. جوانان از ده رانده و از شهر مانده که سرگردان در شهرها بودند «ترورهای اول انقلاب کار اقلیتی از اینها بود». از طرفی گروههایی همچنان سنتی مانده و حکومت اسلامی را که خانه و مسکن و کار همه را تأمین کند میخواستند. به همین دلیل مصادرهها بعد از انقلاب آغاز شد و قبل از همه بهترین خانهها را روحانیونی غصب کرده و بعد از بنیاد مستضعفین به ثمن بخس خریدند که در آن«بحساب خود نماز هم بخوانند»؟!! مستضعفینی که مستکبر و کاخ نشین شدند.
اقتصاد هم در اختیار موتلفهایها قرار گرفت که حکومت اسلامی را ملک طلق خود میدانستند. چون قبل از انقلاب بودجه روحانیت راتامین میکردند درحالیکه رهبری انقلاب میگفت «من یک موی کوخ نشینان را به همهی کاخ نشینان نمیدهم». در چنین شرایطی موسوی نخست وزیر با حمایت او شده بود با انبوه مخالفان در نظام اسلامی، که اگر مورد حمایت رهبری آن روز نبود از ابتدا چون یاران قدیمش «دکتر پیمان و... از خداپرستان سوسیالیست» در حاشیه مانده بود. در ضمن رهبری از ابتدا به شرکت جبهه ملی در کابینه بازرگان اصرار داشت که شاهد بودیم دکتر سنجابی وزیر خارجه شد و معاونش احمد سلامتیان که بعد با اختلافات و... استعفا داد.
از سوی دیگر فشارهای روحانیونی «هاشمی، باهنر، بهشتی، خامنهای، موسوی اردبیلی» به آیتاله خمینی برای حاکمیت روحانیون که تا دوماه مقاومت کرد (کتاب عبور از بحران –هاشمی) تا فشارهای روشنفکران و اختلافاتشان با هم، با بی سیاستیها و فشارهای بر او با شعارهای افراطی و حاکی از عدم درک شرایط و زمان و...که همه به سود روحانیون مذکور بود.
بعد هم ترورهای کور که در نهایت به سود رادیکالیسم مذهبی میشد و شد. ترور آیتاله مطهری - مفتح - ربانی شیرازی تا حاج مهدی عراقی و تیمسار قرنی...، در نتیجه باید پذیرفت که انقلاب نبود بلکه فروپاشی بود و انفجار که «آیت اله خمینی» جمعاش کرد.
مشکل دیگری که این میان وجود داشت در جامعه ایران هرکس عادت داشت با «خودناباوری» همه آرزوها را از یکنفر «رهبر» بدون «ویژگیهای او» و شرایط حاکم بخواهد، حتی در حوزه اجرا دست اندرکاران که قدرت تصمیم گیری نداشته و اتکا به نفس ندارند، که ناشی از نظام «تک نفره» در تمام تاریخ ما بوده است. در جامعهای که هنوز در جستجوی رهبر معصوم و منجی تا «پیامبرگونه» با معجزه، بوده است و البته طبقهای از اطرافیان او که اینها را به جامعه القاء می نموده است، امری که مکرر است. در جامعه ای اسطورهساز که حتی جوانانی در دوره ای شریعتی را هم «بت» کردند که او خود قبول نداشت و بارها خواست او را هم انتقاد کنند. چه، «او از نخشبیون بود» (احسان شریعتی روزنامه شرق). با اینحال «شیفتگی»گاهی خوانندگان آثارش را بینصیب نگذاشت تا جاییکه «طلبهها در این اواخر حرفی نداشته از گفتههای شریعتی در منابر استفاده میکردند» (آیتاله منتظری). اینها همه نتیجه فضای بسته در جامعه توده وار بود که فرصت نمیداد هرکس خودرا یافته حتی با تفکر و مطالعات آزاد بسازد تا «خود» شده و شخصیت یافته و کنشگر گردد. مبنای «توسعه»حضور «فرد» کنشگر بوده تا به رسمیت شناختن حضورش که از حقوق اولیه اوست.