ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sat, 20.04.2013, 18:51
نقش فرهنگ ایرانی و اندیشه حافظ در انقلاب اسلامی

رضا فلاطون

مقدمه
این پژوهش با هدفِ روشن ساختنِ جوانبی از معضلِ فکری زیر در فضای کنونی کشور ما، در چند بخش ارائه می‌گردد.

آیا ناکامی‌های سیاسی و عدم پیشرفت اقتصادی ایران، بنوعی ریشه در فرهنگِ ما دارد؟

صورت مسئله
آیا عقب ماندگی سیاسی و اقتصادىِ کشور، نتیجه اخلاق و فرهنگِ ابتدایی و تکامل نیافتهء فردىِ ماست؟

آیا در آموزشهای بزرگانِ فرهنگ و ادب، علم و فلسفهء ما همچون سعدی، حافظ، مولانا، فردوسی، خیام، عطار، جامی، سنایی، ابوعلی سینا، خوارزمی، رازی، بیرونی، سهروردی، ملاصدرا ... یا در آثار گروهی از آنها انحرافات مهمی بوده که به گمراهی ما منجر شده است؟

سهمِ فرهنگ و حکمتِ دیرینه ایرانیان در وقوعِ انقلابِ اسلامی و نتایجِ مخربِ آن تا چه اندازه است؟

آیا  در دوره‌های بحرانىِ جامعه، همچون انقلابها و جنگها، در زمانهایی که گزینه‌های شخصی و مسئولیتهای فردی در مقابل حرکاتِ گروهی و اجتماعی رنگ می‌بازند، آیین‌های دیرینه ملتها، از جمله فرهنگِ مردمانِ کشورِ ما درجهت مهارِ حوادث و خشونتها یا در مسیر افزایشِ دامنهء آنها عمل می‌کند؟

در دوره‌های مهم تاریخىِ دورانِ جدید، همچون سالهای انقلابِ فرانسه، انقلابِ روسیه، انقلابِ اسلامی ایران، به قدرت رسیدن حزب نازی در آلمان، جنگهای تمام عیارِ قرنِ بیستم، یا به‌هنگام وقوع پدیده نوظهوری چون هولوکاست، در زمانهایی که به اعتقادِ هگل ‘روحِ تاریخ’ به حرکت درمی آید، آیا فرهنگ و اخلاقِ فردی به افزایشِ ظلم و خشونت دامن می‌زند یا روحیهء همکاری گروهی و اجتماعىِ اوست که نفت بر آتش می‌ریزد و یا عامل و روح دیگری در کار است؟

از فضیلتهای اخلاقی کدامیک قادر به مهارِ خشونت هستند، اخلاق اجتماعی یا اخلاق فردی؟ بعنوانِ مثال از دو فضیلتِ اخلاقی ‘عشق به عدالت’ و ‘عشق به عدالتِ اجتماعی’، کدامیک در مهارِ خشونت موثر هستند؟

آیا پیش نیازِ موجِ موفقِ توسعه اقتصادی در جهان Emerging Economies از جمله در برزیل، ترکیه، کره جنوبی، هند و چین انجامِ تغییراتِ عمیق در فرهنگ مردمانِ آن کشورها بوده است؟  آیا این ملتها، که به استثنای چین، بقیه در عرصه سیاسی و اجتماعی نیز در راه مدنیت و حقوق بشر قدم برمیدارند، میراثِ فرهنگی نیاکانِ خود را کنار گذارده‌اند؟ آیا آنها نیز، آنگونه که جریانِ روشنفکری ایران تجویز می‌کنند، به درک و جذبِ کامل و درونی کردن فرهنگ و اخلاقِ اجتماعی یا فردىِ دیگران نائل شده‌اند؟ یا با حفظِ حُسن و سرمایه فرهنگی خود ملاحتِ مردمسالاری را نیز به آن افزوده‌اند؟  برخی از آنها چون ترکیه، علاوه بر پاسداری از گذشته خود، حتی از صاحب شدنِ میراث فرهنگی همسایگان چون ایران و یونان هم اجتناب نمی‌‌کنند.

حُسنت به اتفاقِ ملاحت جهان گرفت / آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت 

در دوران مدرن، فرد بیش از پیش به جامعه متصل و به آن وابسته است، به شیوهء روزافزونی اجتماعی است، او در هر قدم به دیگران متکی و بسیاری به او نیازمندند، کیفیت زندگی دیگران به کار و تخصصِ او و به پذیرش و رعایت قوانین از سوی او وابسته است. چنین انسانی چگونه می‌توانند در همه حال همچنان مستقلاً مسئولِ اقداماتِ خود باشد؟ چگونه می‌تواند در زمانِ صلح و جنگ، در جریان انقلاب یا ثبات، در دوره بحران یا آرامش به حدودِ دیگران تجاوز نکند، چون انقلاب بود و جامعه اینطور می‌خواست، به کسی ظلم نکند، چون تاریخ باید پیش می‌رفت و ایدآل‌های ذهنی باید پیاده می‌شدند، کسی را به اعدام محکوم نکند، چون از وابستگانِ رژیمِ سابق بودند، از دیدنِ تصویرِ جسدِ تیرباران شده شان در روزنامه شادی نکند، چون از نظر متنِ قانون و دفاعیاتِ وکیلِ بی استعداد نتیجه اینگونه شد کسی را به حکمی ناعادلانه محکوم نکند، و در جهت مقابل نیز، همچنان موجودی اجتماعی باقی بماند، تا جایی که مسئولیتِ فردی او خدشه دار نگردد و تا نقطه‌ای که وجدانش مسئله-دار نشده باشد، با جامعه هماهنگ باشد، برای آن احترام قائل باشد، ‘همرنگِ’ جماعت باشد، چون برایش زحمت و هزینه داشت یا چون دلش می‌خواست قوانین را زیر پا نگذارد، خارج از خطوط خیابان و جاده رانندگی نکند، در صفوف از کسی جلو نزند و حقِ دیگران را ضایع نکند، چگونه می‌تواند میان این دو عاملِ رقیب، مسئولیتِ فردی و اجتماعی تعادل برقرار کند؟ در صورتِ وجود تعارض بین این دو وظیفه، یا فضیلت، کدامیک اولویت می‌یابند؟ مهمتر اینکه سنجهء موفقیتِ او در این چالش کدام است، رابطه شادی و سعادت فردی با این وظایف چگونه است؟ 

حافظ مسئولیتِ فردی را ‘بارِ امانت’ می‌خواند، آدمی در همه حال باید بارِ امانت را به دوش بکشد، در نگاهِ او به زمین انداختنِ آن یا شریک شدنِ سنگینی آن با دیگران، در تصمیماتِ جمعی و گروهی، انسان را از سرشتِ ازلی خود جدا می‌کند، چنین انسانی همچون قهرمانِ داستانِ بیگانهء آلبر کامو یا جماعتِ شهرِ در نمایشِ کرگدنِ اوژون یونسکو یا در داستان ١٩٨٤ جورج اورول و بسیاری نمونه‌های دیگر، نه برای خود اهمیتی قائل است، نه می‌تواند به حیات دیگران ارزشی بیافزاید و نه جامعه‌ای متشکل از این افراد غنا، قوام و دوامی خواهد داشت. در نگر حافظ انسان بی مسئولیت فردی لایق پادشاهی مخلوقات نیست، گر او بارِ امانتِ خود را بدستِ انقلاب، بدست تاریخ، بدستِ ‘روحِ تاریخ’ یا رهبرانِ آن بسپارد از تختِ پادشاهی به زیر افتاده است، اگر به بهانه پیروی از فلسفهء علمی، دنباله روی از نظرِ دانشمندان، تقلید از فتوای مجتهدانِ، اطاعت از قانونِ قانون گذاران، عقیدهء کور به سنتِ پیغمبر و امامان، یا به هر دلیل و بهانهء دیگری، اگر بار امانتِ خود را زمین بیاندازد، یعنی اگر خودش، مستقلا، در مورد گزینه خود اندیشه نکند و مسئولیت شخصی و فردىِ فعلِ خود را به تنهایی نپذیرد، او از مقام انسانیت نزول کرده و قراردادِ ازلی را زیرِ پا گذاشته است؟

* * *

در فضاىِ فکری اکنونِ ایران قطعیت‌های بسیاری فرو ریخته‌اند، از ایدئولژیها دیگر خبری نیست، از بناهای باشکوهِ فکری و ایدآلهایی چون نظام بی طبقه توحیدی، قوانینِ ‘علمی’ جامعه و تاریخ، عدالتِ اسلامی و دیگر کلان-برنامه‌ها ستونی یا سر-ستونی هم به یادگار باقی نمانده است، اکنون در این زمینِ هموار و سوخته می‌توان به سفرهای فکری دست زد، بی آنکه با عناوین رنگارنگ از سوی جزم اندیشان و تمامیت خواهان تکفیر شد، می‌توان از عرصه عمومی به دنیای خصوصی و درونی سفر کرد، جغرافیای دشتها و افقها را بسمتِ نفس‌ها ترک کرد، می‌توان همراه حافظ، از نقطه صفرِ تاریخ آغاز کرد، از روز ازل، از لحظهء هبوط انسان و خروج او از باغ عدن، از زمانِ اولین تجربه ‘جاندارِ غار نشین’ با اختیار، گزینش و تصمیم گیری، می‌توان اندیشه حافظ را به صورتِ یک راهکارِ اخلاقىِ جدی به زمانِ حاضر منتقل کرد و با آن به تجربه پرداخت. می‌توان کارِ سقراط را پی گرفت، از جایی آغاز کرد که او به پایان برد، از پرسش و پاسخ‌های ساده و ابتدایی اما اساسی، در جستجوی اینکه انسان چیست؟ در ذهن و در دلِ او چه می‌گذرد؟ در این جهان چه می‌خواهد و بدنبالِ چیست؟ معیارِ خوبی چیست، فضیلت کدام است، ارجهیت در کجاست؟ معنای خود خواهی یا فداکاری چیست. چه بسا که در اندیشه سقراط و در ذاتِ فردی، اخلاقی و درونىِ حکمتِ نیاکانىِ فارسی زبانان، از جمله در نگاهِ حافظ، راه برون رفتی از چرخه خشونتِ سازمان یافته در دوران جدید  پنهان باشد.

ما فرزندانِ تمدنی هستیم که اگر چه گاه در گذشته، انتخابهای سیاسی درستی نداشته اما آثار فرهنگی آن پس از گذشتِ قرنها و هزاره‌ها، آزمونِ گذشتِ زمان را با موفقیت پشت سر گذاشته است، بی آنکه، در عرصه فردی، تاریخ مصرفِ آن سر آمده باشد.  ایرانیان هنوز به پیشرفت اقتصادی، حکومت مردمسالار یا احترام به حقوق بشر در عرصه سیاسی دست نیافته‌اند، فراگیری و نهادینه کردن مردمسالاری و حقوق بشر در کشور ما نیاز به خانه تکانی‌هایی در عرصه فرهنگی و آداب زندگی مان دارد، اما باید مراقب بود که گرد و غبارِ این خانه تکانی چشم خودمان را کور نسازد و به یک گسستِ دردناک، اینبار در عرصه فرهنگی منجر نشود. در جریان این جابجاییها باید چشممان به بچه‌ها، پدر بزرگ‌ها، مادر بزرگ‌ها و کتابهای خطی باشد، مبادا از خاطرات شخصی، نامه‌های عاشقانه پدر و مادر، جواهرات گرانبها یا هر آنچه ما به آن دل بسته ایم و دل به آنها بسته است، چیزی را بیرون بریزیم، بهتر است از تاریخ دهه‌های گذشته میهن درس بگیریم و اینبار، در خانه تکانىِ فرهنگی، از توسل به شیوه‌های انقلابی بپرهیزیم. اگر پس از انقلابِ اسلامی بسیاری به اجبار ترک وطن کردیم، از اینجا رانده و از آنجا مانده شدیم، حداقل در غربت با خود یک دیوان حافظی، چند نوار فریدون فروغی، فرهاد و مرضیه‌ای داشتیم که شب در کنارِ آنها دردِ دلی درمان کنیم و صبح‌تر و تازه دوباره بدنبال چالشهای روزمره مان برویم، باید مراقب باشیم تا حرکت غالبِ روشنفکری کشور، این یادگارِ یوسف، این پیراهنِ دیرینه و ژنده اما شفابخش، این آخرین تیرِ ترکش را از ما نستانند. 

* * *

میراث فرهنگی و حکمتِ نیاکانی ایرانیان متعلق به عرصه فردی است، مبنای این فرهنگ اخلاق فردی و نتیجه آن کمک به اولویت سازی گزینه‌های شخصی در چالشهای روزمره انسان است. سایه و جای پای سنت دینی در این فرهنگ نیز جز عرصه فردی را پوشش نمی‌‌دهد، این فرهنگ و سنت از دریچه اخلاق و رفتار فردی به تنظیم رابطه فرد با جامعه می‌پردازد.  این حقیقت از چشم روشنفکران دینی پنهان بوده و هست.  نسل اول روشنفکران دینی چون شریعتی، تحت تاثیر نهضتهای رهایی بخش ملتهای استعمار زده افریقا و امریکای جنوبی، راه اسلام انقلابی و سیاسی را برگزیدند و نسل کنونی آنها، پس از پشتِ سر گذاردنِ تجربه مدیریتی-حکومتىِ پس از انقلاب اسلامی در جستجوی یافتنِ بدیلِ تئوریک برای شیعه علوی و اسلامِ انقلابی است تا شریعت را آماده قبولِ مردم-سالاری نماید. هر دو این تلاشها با سنت و فرهنگ نیاکانی ما بی ارتباط و در آن بی ریشه‌اند، اولی، بدنبال پیاده کردن ایدآلهای ذهنی در تمام عالم (نه تنها در ایران) بود و تئوریهای خود را نه با الهام از فرهنگ و سنت ملی یا مذهبی بلکه با تقلید از ایدئولژیهای قرن نوزده، از ‘شبحی که بر فراز افریقا و امریکای جنوبی در حرکت’ بود  می‌گرفتند و تئوریهای خود را با بدنبال آن ‘شَبَه’ حرکتهای سیاسی-تاریخی به پرواز درآوردند.  و دومی نیز با اصرار بر ادامه حضور و نفوذ در عرصه عمومی، به گمراهی دیگری دچار است.

انقلاب اسلامی ایران را در قابِ دیگر حرکتهای سیاسی دو سده اخیرِ جهان بسیار پر معنا تاثیرِ فرهنگِ نیاکانی ایرانیان در آن اندک و قابل چشم پوشی است.  در قرن بیستم، ‘قرنِ جنگ و انقلاب’، تئوری سازان و ایدئولوگ‌هاىِ عرصه عمومی، چه از نوعِ اروپایی و چه اسلامىِ آن، ‘فرصتی گران را  به دشمن خویی’ از انسان ربودند و جز بر رنج و محنتِ او، آنهم درمقیاسی بی سابقه نیفزودند. در این کارزار فرهنگ مردمان روسیه همانقدر قربانی گردید که فرهنگ مردم ایتالیا و آلمان و آنگونه که در این مختصر خواهیم دید، وضعیت در ایران نیز چندان متفاوت نبود.

* * *

به موضوع اصلی این گفتار می‌رسیم، در میانِ مجموعه ثروتِ فرهنگی تمدنهای عالم، حافظ کوهِ نور است، گوهری درخشنده، بی مثال، بی بدیل و بی قیمت. حافظ روایت کننده حکایاتِ دل، معجزه گرِ عالم معنا، شعبده بازِ عرصه ادبیاتِ جهان، حکیمِ دردهای درون، معلمِ عشق و دوستی و استادِ بزرگِ فنونِ عشق ورزی ست، در این مختصر نقبی می‌زنیم به دنیای او، اما اینبار، از خلاف آمدِ عادت از اندیشه اش کام می‌گیریم، بجای رفتن به دیارش، او را برای سفری کوتاه به عصر حاضر می‌آوریم و با کلامش در زمانِ خود هم دل می‌شویم تا با رویکردی “رندانه” به واکاوی دوبارهء وقایع مهمِ دورانِ جدید بپردازیم و پاسخهای او را با چالشهای زندگی روزمره کنونی به سنجش گیریم. 

در نظرِ حافظ هر فردِ انسان با حجمی از احساسات، عواطف، برداشتها و تعبیرها از جهانِ خارج از خود جدا شده است، این همان گذرگاه یا پنجره ایست که فرد از راهِ آن به عالم می‌نگرد و به آن متصل می‌شود، پنجرهء دل، دلِ ضعیف و حساس، واسطه‌ای که همچون پل صراط، آدمی را از جهان هم مجزا و هم بدان وصل می‌کند. حافظ این پل را به نازکی، ظرافت و شکنندگی یک تارِ مو می‌داند. یکی از رازهای عالم نهفته در این است که همین دلِ نازک و ضعیف، بارِ سنگین‌ترین وظیفه را در زندگىِ فرد بر عهده دارد، وظیفهء حمایت از او در مقابل مشکلات، و آراستن چهرهء جهان به شیوه‌ای که فرد دلیلی و انگیزه‌ای برای  حرکت و حیات بیابد، از جمله شعله ور نگاهداشتنِ نیاز آدمی به عشق و هدایتِ او به راهِ عاشقی و عشق ورزی، در حجم و در دنیای این دریچه به انجام می‌رسند.

مرا به کارِ جهان هرگز التفات نبود / رخِ تو در نظرم چنین خوشش آراست

انسان، در هر روز و در هر قدم می‌بایستی همزمان در دو عالم زندگی کند و با چالشهاىِ هر دو، دست و پنجه نرم کند.  این دو جهان موازی یا در امتدادِ یکدیگر یا بگونه‌ای قرار دارند که یکی تنها از طریق دیگری قابل تجربه است و هیچ انسانی را راه مستقیم و بیواسطه به عالمِ ماده نیست مگر از طریق حواس، احساس و اندیشه خود. هر دو عالم را پدیده‌هاییست که دانشِ آدمی را به آنها راهی است و رازهایی است سر به مُهر که گشودنشان ممکن نیست اما راهِ مشاهده، استفاده و لذت از آنها باز است. اشیاء و پدیده‌ها در هر دو عالم (درون و بیرون) هستی و نیستی دارند، حرکت و تغییر، علت و معلول، زشتی و زیبایی دارند، در یکی، موازنهء قدرت حاکم است، گاه قدرتِ زور، در عرصه عمومی همچون قدرتِ استالینی یا در عرصه خصوصی مانندِ مرد سالاری، و گاه قدرتِ دانایی، قدرتِ فوکویی، یا هژمونی فرهنگی، اما در جهانِ دیگر، در دنیاىِ درون، قدرت لشگر و بازو معنا ندارد و آفرینش و تغییر با وردِ کن-فیکن انجام می‌پذیرند. در اینجا معجزه و شعبده و سحر و جادو در جریان است و علت و معلول نه فاصله زمانی دارند و نه تفاوتِ وجودی.

ما مُلكِ عافیت نه به لشگر گرفته‌ایم / ما تختِ سلطنت نه به بازو نهاده‌ایم
تا سحرِ چشمِ یار چه بازی کند که کار / بنیاد بر کرشمه جادو نهاده‌ایم
بنهاده‌ایم کار جهان بر دلِ ضعیف / این کار و بار بسته به یک مو نهاده‌ایم

حافظ این جهان (جهانِ درون) را هولوگرامی[۱] می‌داند که با دستورِ ما همه چیز در آن آفریده می‌شود به شرطی که از سرِ صدق و به زبانِ دل فرمان دهیم، این هولوگرام بی ارتباط با ایدهء لوحِ سپیدِ ابن سینا نیست، که بعدها در مغرب زمین توسط آکوییناس و سپس جان لاک در موردِ آن نوشته شد. از جنبه آزادىِ فردی و اولویتِ انتخابِ انسان بر هر عاملِ خارجی، تشابهی به فلسفه پس از هولوکاست از جمله حیاتِ دوباره کیرکگارد و سارتر و کامو دارد اما در نگارشِ حافظ این پدیده از دیگران پیچیده تر، متکامل تر، شاد‌تر و در عمل به نتیجه‌ای بمراتب موثر تر، مثلا در مقایسه با سارتر و کامو  می‌انجامد. از جمله مشخصه‌های هولوگرامِ حافظ عبارتست از نقشِ آگاهی و نفوذِ فرمانِ انسان، اعتقاد به قرارداد ازلی، خوشدلی، هدفمندی حیات، تعالی انسان از راه رنج و عشق، ایده مستی و پادشاهی عالم.

بیا که پردهء گلریزِ هفت خانه چشم / کشیده‌ایم به تحریرِ کارگاه خیال

در نظرِ حافظ آنچه از کودکی یا نوجوانی بر این لوح حک شده غیر قابل تغییر نیست، سنگی و حکاکی شده نیست، اشیاء در اینجا از هیچ بوجود می‌آیند، و آنچه که آفریده شد اگر از صدقِ دل باشد حقیقت و نه مجاز است و هر شیئی حقیقی در اینجا، خود به تغییرِ و تاثیر در جهانِ ماده قادر و تواناست و مصداقِ ‘آنچه خواهد دلت همان بینی’ است.  در هولوگرامِ حافظ جایی برای ضمیرِ ناخودآگاه وجود ندارد، درب همه اطاقها و گنجه‌ها به روی انسان باز است و اگر او غبارها را از روی اشیا بزداید، همه چیز را دیده و در اینجا قادرِ مطلق است.

شبِ تنهایی‌ام در قصدِ جان بود / خیالش لطف‌های بیکران کرد

این دنیا، صحنهء پدیداری کرشمه، دلبری، دل بردن، دل دادن، همدلی، دل سپردن، درد دل کردن، هم دردی، دلجویی، دل بستن، دل کندن، دل آزاری، دل شکستن، دل بدست آوردن و شیوه و غمزه چشم و کلام و دل است، در مرکزِ این عالم آتشی سوزان است که ‘گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست’ و هفت گوشهء جهان را در خود در-میگیرد.

زین آتشِ نهفته که در سینه من است / خورشید شعله‌ای‌ست که بر آسمان گرفت
در شب سردِ زمستانی، کوره خورشید / هم چون کوره گرمِ چراغِ من نمی‌‌سوزد[۲]

تنها راهِ شناخت خداوند نیز دلِ انسان است، اینجا هم پنجره‌ای به روی و سوی اوست و هم استعدادِ آن به قدر و وسعتِ خانه اوست، مُوطنِ خدا را نیز همچون آدمی، ‘بر هیچ نقشه‌ای نشانی نیست، مگر در قلبِ کسانی که دوستش می‌دارند’[۳].

در دنیاىِ درون، اشیاء و پدیده‌های صادق همه حقیقی‌اند و همه آنها در خارج از انسان نتایج و اثراتِ ملموس و مادی از خود بجا می‌گذارند، اما سازه‌ها بر روی تارِ مویی بنا شده‌اند، همه چیز می‌تواند تغییر کند، دره‌ای تاریک از حزن و اندوه بناگاه ممکن است دهان باز کرده و آدمی را در خود ببلعد یا زندگی به لحظه‌ای می‌تواند چنان سرشار شود که  انسان، بر تختِ شاهی تکیه زند.

اگر بپذیریم که نگرش و تفسیرهای فردی ما در ساختن دنیای پیرامونمان سهم بزرگی دارد، اگر تاثیر شرائط درونی از جمله عواطف و احساسات بر رفتارمان را عملا تجربه کرده ایم، و اگر ما هم چون حافظ عالم را، به ناچار، از دریچه دلمان می‌بینیم و همچون او ‘بسته به یک مو بودن’ را حتی یکبار آزموده ایم، ارزش آن را دارد که یکی دو ساعتی را اختصاص دهیم به مروری از چند حکایت از این دلِ ضعیف و نحوه فائق آمدن به کارِ دنیا از زبان یکی از پر نفوذترین کلامها در میان فارسی زبانانِ گیتی[۴].
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار - صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند
 
آزادی انتخاب در نگرش حافظ

حافظ روایتگرِ ماجراهای درون و دیوانِ او روزنگارِ وقایعِ اتفاقیهء دل است، وقایعی که گاه با تحریکاتِ دنیای خارج در می‌آمیزند و گاه محرِک بیرونی ندارند، موضوع اصلی کارِ حافظ فرد است، در تعبیر و تفسیرِ پستی و بلندیهای زندگی، پدیده‌های خارج از مهارِ انسان و در نتیجه نحوه عکس العمل یا پیش-عمل در مقابل آنها و در دركِ کارکرد، شناختِ ارزش و اهمیتِ نیازهای متفاوت و متناقض درون و در شیوهِ مدیریتِ آنها، حافظ راهنماییهای مشخص برای فرد دارد، کلامِ حافظ از تئوری سازی و کلی گویی و هر فلسفه‌ای که استفادهء عملی و روشن برای زندگی فردی انسان نداشته باشد، بدور است.

حافظ فرد را آزاد می‌داند، و معتقد است که این آزادی ارزان به چنگ نیامده، بلکه انسان، به اختیار، به قیمتِ رها کردن آرامش و آسایش ملکوتِ، بهای آن را پرداخته است:
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت / ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم

یعنی من هم چون پدر، نه بدنبالِ رفاه و آسایشِ صرف، بلکه برای دستیابی به مراحلِ بالاترِ هستی، حاضر به تجربه، قبولِ خطر و تحملِ رنجِ عشق هستم. حافظ هبوط آدم به جهان ماده را قبول رنجی برای تعالی انسان و آن را در چارچوب یک تفاهم دوجانبه با خالق هستی می‌داند، توافقنامه‌ای که انسان آن را با زیر پا گذاردنِ استدلال و بخاطر عشق به آزادی امضا می‌کند و مطابقِ آن، انسان در مورد خودش آزادی بی حد و حصر می‌یابد و پادشاه مطلق العنان ملک و مملکت وجود خود می‌گردد.  حافظ معتقد است بهمراه این آزادی، مسئولیتی بر دوش گذاشته می‌شود که او آن را “بار امانت” می‌خواند.

مسئولیتِ فردىِ انسان ریشه در دو خاک دارد، اول آزادىِ ازلی و دوم خود-آگاهی او، یعنی او آینه‌ای به دست دارد و می‌تواند در عالمِ درونش بنگرد، به خود اندیشه کند، شرم کند، و از آنجا و در آنجا دست به ساخت و ساز زند و در خود جهانی را پی ریزد. بر مبنای این سلیقه و این ساخته‌ها، او در تصمیم گیری خود-رای و گزیننده است، آزادىِ گیاه یا جانور همراه با مسئولیت نیست چون در گیاه و جانور نگاهِ به درون ممکن نیست، و نفسِ خود-آگاه و برگزیننده وجود ندارد. 

نفسِ برگزینندهء انسان در زندگی اجتماعی چگونه تصمیم می‌گیرد؟ تاثیر فلسفه و فرهنگِ روز و دورانِهای تاریخی بر آن تا چه اندازه است؟  آیا آنگونه که هگل و پس از او فلسفه پیش-هولوکاست اعتقاد دارد ‘انسان فرزندِ زمانه خود است’؟  یا زمانه هم عاملی است در کنارِ دیگر عوامل دیگر و همچون آنها.  که اگر آدمی تنها  فرزندِ زمانهء خود باشد، حیاتِ دوباره یافتنِ مولانا در عالم پس از هزار سال، به همان اندازه می‌تواند تعجب بر انگیز باشد که برآمدن جسمِ او از گور.  کدام نزدیکىِ فرهنگی، زبانی، ملی، جغرافیایی، اقتصادی، طبقاتی، نژادی، سیاسی، تاریخی، اجتماعی ...  مردم امریکاىِ امروز را به مولانا پیوند می‌دهد؟ پاسخ این سوال را فلسفهء قبل از هولوکاست چگونه می‌دهد؟  آنچه امریکاییان را شیفتهء مولانا می‌سازد و آنچه ما میراث دارانِ مملکت‌داری کوروش را به حقوقِ بشر، به چند فرهنگی، به کازماپالیتنیزم، به احترام به حقوق اقلیت‌ها و به ارزشهای اجتماعی جامعه غرب پس از شکستِ فاشیزم پیوند می‌دهد، آن شیفتگی و این پیوند، هر دو از هم‌دلی است و هم‌دلی از هم‌زبانی خوش‌تر است. هم‌دلی از”هم‌زمانی” هگل هم خوش‌تر است، از هم‌تاریخی، هم‌فرهنگی، هم‌سایگی، هم‌مذهبی، هم‌مسلکی و هم‌فلسفگی، هم‌عصری و هم‌دورانی هم خوش‌تر است، هم دلی از همهء عناصرِ زیر بنایی فلسفهء قرن نوزده و از استدلالی که اجزای آن را بهم متصل کرده خوش تر، زیباتر و در حیاتِ انسان با ارزش‌تر است.

دو نمونه تاریخی از اخلاق فردی و اخلاق اجتماعی

در زمانهای بحرانی همچون جنگ و انقلاب، در مقاطع مسخ شدگی آدمها، زمانی که حرکاتِ آنها بسیار مورد توجه و تاییدِ فلسفهء هگل قرار می‌گیرد، فردیتِ انسان چگونه به انتخاب دست می‌زند؟  از یک مثال تاریخی و مشخص استفاده کنیم: در آلمانِ سال ١٩٣٨ هستیم وقتی حکومت هیتلر در اوج محبوبیت است، تبلیغات بر علیه یهودیان با استفاده از دلایل تاریخی، علمی، نژادی، فلسفی، اقتصادی و سیاسی سالهاست که در جریان است، در نوامبر آن سال به بهانه ترور یک دیپلمات آلمانی در خارج از کشور، در شبی که بعدا “شبِ شیشه‌های شکسته” نام گرفت، گروه‌های شبه نظامی به کمک مردم به هزاران خانه و محل کسب یهودیان حمله کردند.

تنها در یکشب هفت هزار کنیسه به آتش کشیده شد و سی هزار یهودی دستگیر و به اردوگاه‌های زندانیان منتقل شدند. پس از آنشب، حضور یهودیان در خانه خودشان یا تردد آنها در محلهای عمومی تقریبا امکان پذیر نبود و با خطر دستگیری همراه بود، چندی بعد، بمنظور شناسایی آسانتر، زن و مرد و کودكِ آنها حتی در مسیر انتقال به اردوگاه‌ها و در محل گتوها مجبور به دوختن ستاره زردی به روی لباس خود بودند که بر آن کلمه یهودی به آلمانی نوشته شده باشد.

در چنین فضایی یک نفر تصمیم می‌گیرد یک خانواده یهودی را در زیر شیروانی خود مخفی کند، این آدم، فعال سیاسی نیست و برای کار خودش استدلال سیاسی و فلسفی ندارد، اگر فرضا نازیها بخواهند با زبان ملایم با او صحبت کنند، می‌توانند یکی از متفکرینِ دون پایهء خودشان را بهمراه یک دانشمند نژادی که هزاران هم از آنها داشتند، به خانه او بفرستند تا او را با استدلال قانع کنند و از این کار باز دارند، در اینصورت ممکن است بتوانند در عرض چند ساعت، به او ثابت کنند که کارش اشتباه است و بدینوسیله به آینده نسلِ بشر خیانت می‌کند، آینده‌ای خالی از بیماریهای ارثی، نارساییهای مغزی و روانی، زیاده خواهی اقتصادی (که تبلیغات نازی یهودیان را با این ویژگی وابسته کرده بود)، دزدی و جنایت و اعتیاد و همجنس بازی، آینده‌ای با کار و درآمد برای همگان و بالاترین کارآیی اقتصادی در سطح عمومی که هیتلر نه در شعار بلکه در عمل در همان چند سال اول حکومت به آن دست یافت. هر ایدئولوگ نازی می‌توانست با نمونه‌های تاریخی به این فرد ثابت کند که برای دستیابی هدفی آنچنان انسانی و بزرگ، ‘شکستن تعدادی تخم مرغ’[۵] اجتناب ناپذیر است، اگر حوصله این فرد اجازه می‌داد، ایدئولوگِ نازی حتی می‌توانست تمامی کتاب پدیدار شناسی روح هگل را، پاراگراف به پاراگراف، برای این فرد به زبان مادریش بخواند و ثابت کند که تمدن کنونی آلمان حاملِ حافظهء فرهنگی و تاریخی نسلِ بشر تا به اکنون است و حرکتِ آگاهی پس از فراز و نشیبها، اکنون در ملت آلمان به واقعیت تبدیل شده و هیتلر روحِ تاریخ است که سوار بر جیپ در خیابانهای برلن حرکت می‌کند.

ایدئولوگِ ما حتی می‌تواند از روش علمی و فلسفه عقلی هگل فاصله گرفته و به نفع خود، به تحریک احساسات و عواطف فردی یا مذهبی این فرد بپردازد و توجه او را به میلیاردها زن و مرد و کودکی جلب کند که پس از تحقق اهداف نازیسم، نسل پس از نسل در جهانی خالی از رنج و فقر و مرض زندگی خواهند کرد، می‌تواند به دعای خیری اشاره کند که همه این انسانها در حق افراد این نسل از مردمانِ آلمان، از جمله خود او خواهند داشت، نسلی که برای رفاه و بهزیستی آیندگان، تصمیمات جدی و مهمی در زندگی فردی و اجتماعی خود اتخاذ کردند، و ناملایماتی از جمله جنگ را به جان خریدند و فشارهای روحی-وجدانىِ از بین بردنِ تعدادی از افراد را که از بین بردنشان هم بنفع خودشان بود و هم بنفع بقیه و شرطِ لازمِ موفقیتِ این پروژه عظیم انسانی بود، را تحمل کردند و جهان را در مسیر تاریخىِ پیش رونده به جهشی شگرف به جلو واداشتند و با تلاش و ایثار، یکشبه ره صدساله را پیمودند.

بی‌آنکه نیازی به حضور دانشمندان و متفکرین نازی در منزل این فرد باشد، تمام توضیحات و توجیهات بالا همه روزه از طریق رادیو، روزنامه، سخنرانی، تابلو‌های نصب شده در معابر، محل کار و کسب و حتی از طریق بلند گوهای پر قدرتی در میادین و محلات، بصورت بی توقف به ذهن همه آلمانیها، از جمله این فرد، وارد می‌شود. در پشتیبانی فعال از هیتلر، مردم آلمان در دهه ۳۰ قرن گذشته عقل سلیم و احساس خودشان را از دست نداده بودند، آنها از فضیلتهای اخلاقی خود بی بهره نبودند، تنها جای هر فضیلت فردی را با نوع اجتماعی آن عوض کرده بودند. در ماه‌های اول پیروزی انقلاب اسلامی، ذهن بیش از ۹۰ درصد مردم در شهرهای بزرگ مثلا در تهران از روحیه همکاری اجتماعی، رعایت قوانین و کمک به یکدیگر سرشار بود، همه کسانی که از این حرکت پشتیبانی می‌کردند (از جمله نگارنده این سطور) و روح خود را بدست روح تاریخ هگل سپرده بودند، پس از دستور آیت‌الله طالقانی، با دقت به پاکسازی دیوارهای محله خود پرداختند تا آن را برای جامعه و آیندگان زیبا‌تر بسازند اما همزمان در همان محله‌ها، و در پیروی از همان ذهنیت، به خانه شخصی ساواکی‌ها حمله می‌شد و خانواده آنها در ارعاب بسر می‌برند، همان مردم از دیدن تصویر سینه متلاشی شده خسرو داد، ناجی، رحیمی و دیگران در روزنامه به شعف می‌آمدند و شعار لزوم بازگشت و اعدام شاه را نیز از ته حلقوم خود فریاد می‌کشیدند.  در آن لحظات جامعه لبریز از روحیه جمعی و اخلاق اجتماعی و کمک به دیگران بود و از اخلاق  فردی، وجدان فردی، دین و مذهب فردی خبری نبود. 

به آلمان ۱۹۳۸ برمی‌گردیم، فرد مورد نظر ما، علیرغم روحیه جمعی و استدلال مشترک که فضا را پر کرده و بدون آنکه دلایل محکمی بر علیه آن داشته باشد، و بی آنکه ارتباط عاطفی عمیقی بین او و این خانواده یهودی موجود باشد، تصمیم گرفته است بر خلاف جریانِ مسلطِ فکرىِ زمانهء خودش، مستقلا تصمیم بگیرد  و با قبول خطرات جانی برای خودش و نزدیکانش، این خانواده را در پشت شیروانی خانه مخفی کند.

در ذهن این فرد چه می‌گذشت؟  او می‌اندیشید: من نه فیلسوفم که تفکر مسلط را زیر سوال ببرم و نه دانشمند نژادی هستم تا ثابت کنم یهودیها هم نژاد بدی نیستند، اما دوست دارم، دلم می‌خواهد، که اینکار را بکنم، این “دلم می‌خواهد” به این معنا نیست که انتخوابم تصادفی  بوده، یا طاس ریخته باشم، نه، این تصمیم را با حضور همه سلولها بدن خود و با رهبری دلم و با آرامش و تدبیر و با تمام وجود و با اتفاق آرا گرفته ام اما نمی‌‌توانم در مفهوم و با استدلال در مقابل نظریه پردازان نازی بایستم، نمی‌‌توانم حکمِ دلم را با جملات و مفاهیم تئوریک و مفهومی بیان کنم، اما در مورد عواقب این کار اندیشیده ام و پای کار خودم می‌ایستم. 

این نمونه‌ای‌ست از آزادىِ گزینش، آنهم در سخت‌ترینِ شرائط، در عالی‌ترین نوع ظهور و تبلورِ خود، در نگرِ حافظ این آزادی در روز ازل به آدم داده شده است، آزادی که در هسته آن تنها یک چیز نشسته است، “استقلالِ رای” یعنی عدم نیاز به پاسخگویی و مجاب کردنِ کسی، عدم نیاز به سخنرانی، سخن سرایی و فنِ استدلال و عمل کردن بر اساس فرمان “خود” که پادشاهىِ عالمِ وجودِ فرد در اختیار اوست، آزادی در نظر حافظ یعنی حق انتخابِ دل با کمک خرد و معرفتِ فردی، خرد wisdom را با استدلال rationality اشتباه نگیریم.
در نظر حافظ، انتخابِ دل و آنچه عقل کلی یا خردِ انسان حکم می‌کند قابل توضیح و توصیف نیست، قابل تبلیغ و ترویج هم نیست، چرا قابل ترویج نیست؟ چون انتخابِ دلِ دو خواهر یا دو برادرِ دوقلو در شرائط یکسان می‌تواند متفاوت باشد، یا شکل و فرم آن مختلف باشد و هیچکدام قادر به مجاب کردن دیگری نباشند. اما یک وجه مشترک میان همه انتخابهای دل قابل رویت است، و آن نوعی ‘خود-رایی’ است، یعنی بدنبال شادی و آمرزشِ خود بودن است، از همه معیارهای رنگارنگ فلسفی و مذهبی یا علمی، شادی و آمرزشِ خود را ملاک قرار دادن، و این را ‘حجتِ موجه’ دانستن و استدلالهای دیگران را با هر توصیف و توجیهی، اگر برای انسان قابلِ درک نباشد، نپذیرفتن.

به رغم مدعیانی که منع عشق کنند /  جمالِ چهره تو حجتِ موجه ماست

چنانچه، بدلایلی که قابل تاییدِ دل باشد، این شادی فردی به موازات و در امتدادِ شادىِ دیگران قرار گرفته باشد، هم دلی حاصل شده باشد، زهی سعادت، اما اگر هم خوانی بین شادی/آمرزشِ خود و دیگران، بخوان هم دلی وجود نداشت، آنچه دلِ خود انسان حکم می‌کند ارجهیت دارد و قابل اجراست.  فردی که به خانواده یهودی پناه می‌دهد حاضر نیست فرمانِ دلِ خود را بخاطرِ اهداف انسانی و تاریخىِ بزرگ زیر پا بگذارد، در تصمیم او، علی رغم شکلِ فداکارانه اش یک ‘خود خواهی’ نهفته است، خود خواهىِ کسی که اولویتها را بر مبنای دل خوشىِ خود تنظیم می‌کند و شادی دیگران اگر برای او قابل حس نباشد، اگر مفهومی و مجرد باشند و انعکاسی مشخص بر دلِ او نداشته باشد، برایش کم اولویت است. این شیوه تصمیم گیری و اولویت بندىِ امور در دیدگاه حافظ “رندی” خوانده می‌شود، آن فرد در تصمیمِ خود “رند” و عملش کاریست “رندانه” .

شرکتِ فردىِ وجود انسان

اگر وجود خودمان را به یک مملکت تشبیه کنیم، ما پادشاه مطلق العنانِ آن هستیم، پادشاه ابدی (نه مادام الامر بلکه ابدی) و هیچ نظارتی در کار نیست، اما مطابق قانونِ اساسی که در روز ازل امضا شده، ملک و مملکت خود را نمی‌‌توانیم ترک بکنیم و نمی‌‌توانیم استعفا هم دهیم، هر مصیبت یا سعادتی که کشور به آن دچار شود ما از آن بی نصیب نخواهیم بود.

به تعبیرِ مدرن تر، ما مدیر عامل این شرکت هستیم، و در ادارهء آن اختیارِ تام داریم، و هیئت مدیره و مجمع عمومی هم وجود ندارد که به آنها پاسخگو باشیم، تنها یک محدودیت هست که مطابقِ اساسنامهء ازلی غیر قابل تغییر است و آن اینکه هیچگاه نمی‌‌توانیم استعفا بدهیم. همراه با آزادی و قدرت مدیر عامل، یک مسئولیت یا یک بار امانتی بر دوشِ ما گذاشته شده است، که نمی‌‌توان آن را به زمین انداخت.

بار امانت چیست؟  مسئولیتِ انسان در عالم کدام است؟ پاسخ این سوال در نظرِ حافظ، در عینِ رازمندی و پیچیدگی روشن و قابل فهم است، همانگونه که فرمولِ تبدیل ماده به انرژی در میان همه قوانین فیزیک و معادلات ریاضی خلاص‌ترین شکل را دارد، اما اینکه راهِ رسیدن به آن چگونه است، خود موضوع دیگریست، در حکمتِ نیاکانی نیز آنچه در پشتیبانی و اثبات این پاسخِ روشن برای مسئولیت انسان آمده، شاید حجیم‌تر و عظیم‌تر از اثباتِ فرمولِ ماده و انرژىِ انشتین است اما دركِ نتیجه آن سهل و آسان است.  در نظرِ حافظ بار امانت یا مسئولیتِ مدیر عامل آنست که کسب و کار این شرکت را بهبود بخشد، و برای این منظور، او حق ندارد تنبل باشد، باید همت و پشتِ کار داشته باشد، نمی‌‌تواند هر روز خواب آلود سر کار بیاید، یا کار خود را رها کند یا به آن بی اعتنا باشد، او باید با صداقت کار کند، باید از همت، عقل و خرد و از معرفت خودش بهترین بهره را ببرد و امور شرکت را، هم برای کوتاه مدت و هم در دراز مدت برنامه ریزی و رهبری کند، نمی‌‌تواند از بانک وام بگیرد و با دفتر سازی مبلغ وام را جزء سود نشان دهد و فکر عواقبِ آن نباشد، نباید وارد قرارداد یا تجارتی شود که کسب و کار را برای یک فصل یا یک سال بالا ببرد، در حالیکه خودش بداند که پس از چند سال این سرمایه گذاری شرکت را ورشکست می‌کند، و قبل از ورشکستگی همه سهام خودش را بفروشد و استعفا بدهد، او هیچگاه نمی‌‌تواند استعفا بدهد، مدیر عامل نمی‌‌تواند به خودش و به شرکتش، که هر دو جدا نشدنی هستند خیانت کند، سرنوشت و پاداش و زندگی مدیر عامل الی الابد به این شرکت بسته است هم در این جهان و هم در جهان‌های دیگر.

یک نگرانىِ سورن کیر کگارد فیلسوف بزرگ اما گمنامِ قرن نوزدهم که آثارش پس از هولوکاست مورد توجه قرار گرفت،  همین است که چرا هیچگاه فرد نمی‌‌تواند از شرِ خودش، در چارچوب بحث ما بخوان از شرِ مسئولیت خود در این شرکت، خلاصی یابد، در نظر حافظ، این از بندهای اساسنامه ازلی است و تغییری در آن ممکن نیست، اشاره کتب آسمانی به عذاب ابدی شاید در ارتباط با این امر است که مدیر عامل ما آزادِ آزاد است که هر کاری می‌خواهد بکند، اما هرگز استعفا نمی‌‌تواند بدهد، فرار نمی‌‌تواند بکند، بعد از هر خرابکاری، هر بد مستی، بعد از هر تصمیم نادرست، بعد از هر ظلم به دیگران، باید با عواقب آن زندگی کند تا اینکه پاک بشود، برگردد، بخشوده شود، درس بگیرد و اوضاع را دوباره بهبود بخشد،
کفاره شراب خوریهای بی حساب - مخمور در میانه میدان نشستن است.

کسب و کارِ شرکتِ انسان 

کسب و کار شرکت ما چیست؟  مدیر عامل ابدىِ ما چکار باید بکند، چه چیزی را بهبود ببخشد؟ دوست بیشتر؟ سفر بیشتر؟ علم و دانش و معرفت بیشتر یا ثروت فراوان؟ همسر خوبتر؟ دین یا اعتقاد بهتر؟ بهشت برین؟ در نظر حافظ این اهداف هیچکدام به تنهایی مشکلی ندارند اما تعریف کسب و کار شرکت ما اینها نیستند، کسب و کار ما در یک کلمه عبارتست از “خوشدلی”، یا در دو کلمه “شاد بودن”، پس هر چه بیشتر، طولانی‌تر و عمیق‌تر شاد و خوشدل باشیم، کسب و کارمان بهتر بوده و مدیر عامل موفق تری هستیم، بار امانت یعنی تلاش در راه شاد بودن واقعی، شاد بودنی که مشروط به وقایع غیر قابل مهارِ ما نباشد، شاد بودن از هر نظر، در جسم و در روح، شاد بودنِ همیشگی، شاد بودنِ ابدی در این جهان و در هر جهانِ دیگر، شادی واقعی در نظر حافظ همیشه همراه با آمرزش است، از این بالاتر آنکه در نظر حافظ آمرزشِ بدون شادی هم امکان پذیر نیست، از این نباید نتیجه گرفت که اگر محزون باشیم رستگار نمی‌شویم، نتیجه آنست که اگر در آخرت هم اوقاتِ آدمی با خنده و شادی و طنز و انبساط و مستی همراه نباشد، که در نظر او قطعا هست، و اگر در آخرت هم حیات جدی و حزین  باشد، آمرزش ارزش انتظار را ندارد.

پیاله بر کفنم بند تا سحر گه حشر / به می ز دل ببرم حولِ روز رستاخیز
در نظر حافظ  آزادی و بار امانتی که در روز ازل به ما داده شده، همیشه حضور دارند و در آغوش هم‌اند، در زندان، در مدرسه، در اردوگاه کار، در اردوگاه مرگ، با پدر پولدار، با خانواده فقیر، در شهر و روستا، در ایران یا در اروپا یا امریکا، در قرن چهادهم یا بیستم میلادی. انسان، همه جا آزاد است، در دورانِ حکومتِ هیتلر، یا تحتِ فرمانروایی کوروش، مگر آنکه  فردی خودش بیاید و بگوید من آزاد نیستم، من می‌خواهم کارهایم را، وجود خودم را، میل و سلیقه ام را، نعل بالنعل مطابق این کتاب دستورالعمل، مطابق این کتابِ علمی، مطابق این ایدئولژی، مطابق حرف این مرجع تقلید درآورم،  یعنی در واقع از پشت میزش بلند شود، پست مدیر عاملی خود را، محل کار خود را ترک کند، و به یکی از منشی‌ها بگوید این کتاب را یا این توضیح المسائل را بگیر و هر اتفاقی افتاد از روی آن نگاه کن و انجام بده.  از اینجا ببعد دیگر این آدم آزاد نیست، بار امانت خودش را همراه با آزادی آن به زمین انداخته است، فرق نمی‌کند به زمین انداخته یا آن را روی شانه کس دیگری گذاشته، یا آن را در یک طاقچه مقدس یا روی دوش یک دانشمند یا گروهی از دانشمندان گذارده باشد، فرق نمی‌کند که کجا آن را گذاشته، نزد چه فرد ریش سفیدی، ولی یا انسانِ کاملی آن را به امانت گذارده باشد، وقتی فرد خودش بار امانت حمل نمی‌کند او آزاد نیست، یعنی از زیر مسئولیت انسانی خود شانه خالی کرده است، به خرد و معرفت خودش مرخصی داده یا دیگر به آنها نیازی ندارد، بار امانت قابل امانت گذاری نزد دیگران نیست، دیگران برای ما آرزو یا دعای خیر می‌توانند بکنند، اما تصمیم نمی‌توانند بگیرند، انسان همیشه نیاز به مراجعه به تشخیص خودش، احساس خودش، سلیقه خودش، عقل کلی خودش و خردِ خودش و به اتخاذ تصمیم خودش نیازمند است. 

آیشمن بالاترین کارمند دفتری در پروژه بسیار منظم و عظیم (از نظر اداری و لجستیکی) هولوکاست، که طی آن ملیونها انسان در اطاقهای گاز، کوره‌های آدمسوزی، با گلوله در کنار دره‌های از پیش کنده شده نابود شدند، کامیونهای گاز متحرک و روشهای دیگر نابود شدند در دادگاه اورشلیم گفت که پیرو “امر مطلق” categorical imperative از قوانین اخلاقی فلسفه کانت است و به تفصیل هم در این مورد صحبت کرد که این اعتقادش چیست و چگونه می‌توانسته چنین عملیاتی را رهبری کند و هیچگاه به ذهنش خطور نکند که چرا باید این همه زن و بچه و پیر و جوان به این ترتیب از بین بروند همزمان پیرو قوانین اخلاقی فلسفهء کانت، از جمله امر مطلق و قانون تعمیم پذیری[۶] باشد. 

http://www.youtube.com/watch?v=dkXllchxhiM&feature=youtube_gdata_player

اگر فرد تصمیمهای خودش را نعل بالنعل مطابق قانون کشور در هر شرائطی یا بخشنامه‌های اداری یا یک قانون کلی و غیر قابل تغییر فلسفه اخلاق یا بر مبنای فرمولی ریاضی یا شرعی بگیرد او آزاد نیست، این آزاد نبودن و مسئولیت نداشتن، چه خطایی در پی دارد؟ این عمل، حتی ظاهری زیرکانه هم دارد، انسان وظیفهء سختِ فکری را به دوشِ بزرگان علم، مذهب، فلسفه و سیاست می‌گذارد، کار را بعهده کاردان می‌سپارد، و به ذهنِ خودش استراحت می‌دهد، این چگونه می‌تواند خطا باشد؟ تنها مشکلِ این روش زیر پا گذاردنِ قرارداد ازلی است.  هیچ “کاردان”ی به تمامِ سابقه گذشته و حال و تواناییهای خاصِ وجودِ ما و شرائط ویژه‌ای که در آن قرار گرفته ایم وقوف ندارد، اگر به فرضِ محال از همه مطلع باشد، محال است بتواند بدرستی پیشبینی کند که از گزینه‌های رنگارنگِ موجود، کدامیک دلِ ما را شاد می‌کند، کدام به خوشدلی کوتاه مدت و دراز مدت و ابدی ما می‌انجامد، کدام تصمیم کار و کسبِ شرکت ما را بهبود می‌بخشد، کدام علف به دهانِ بزی خوش می‌آید، اینها را کاردان نمی‌داند.

ادامه دارد

————————————-
[۱] فضای چند بعدی مجازی در فیلمهای علمی تخیلی
[۲] نیما یوشج
[۳] بسیاری از ترکیب واژه‌های احمد شاملو در متن داخل گیومه بکار گرفته شده
[۴] تاکنون همه تلاشها در ترجمه حافظ بی نتیجه بوده است و رمز و گذر واژه این حکمت بصورتی اختصاصی در دست فارسی زبانان باقی مانده است
[۵] از واژه‌های لنین در دولت و انقلاب
[۶] در قانون تعمیم پذیری معیار تمیزعمل خوب و بد از یکدیگر تعمیم پذیری آن عمل به تمام اعضای جامعه و تصور عواقب آن است. به عنوان مثال سرپیچی یک کارمند دولت از بخشنامه‌ها یا مخفی کاری او تعمیم پذیر نیست چون اگر بنا باشد همه این کار را بکنند جامعه دچار اغتشاش می‌گردد.