یکی از بخشهای همواره ثابت گزارشات سالانه کمسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد درباره وضعیت حقوق بشر در ایران، مربوط میشود به مدارک و گزارشات مستندی از نقض حقوق اقلیتهای دینی در ایران و محدودیتهایی که بر آنان اعمال میگردد. یکی از این اقلیتهای مذهبی اهل تصوف هستند که بویژه بعد از به آتش کشیده شدن حسینیه گنابادیها در قم و سپس دستگیرهای گسترده هواداران این گرایش مذهبی در حدود سه سال پیش، همواره و بطور سازمان یافته تحت تعقیب، دستگیری و آزار بودهاند. اگرچه اکثر اقلیتهای مذهبی ایران در دوران حاکمیت جمهوری اسلامی همواره تحت انواع تبعیض و ستم قرار داشتهاند، اما بنظر میرسد که این رژیم در سالهای اخیر حساسیت عجیبی نسبت به تصوف، که اتفاقا ریشههای تاریخی مشترکی با تشیع دارد، پیدا کرده و فشار و سرکوب خود را نسبت به هواداران این طریقت افزایش داده است.
قابل توجه اینکه، مطابق آمارهای غیر رسمی گرایش به تصوف در سالهای گذشته روند افزایشی نشان میدهد؛ بطوریکه در حال حاضر طرفداران تصوف را حدود سه تا پنج میلیون نفر تخمین میزنند. اهمیت این آمارها و حساسیتی که جمهوری اسلامی نسبت به این جریان نشان میدهد زمانی بهتر فهمیده میشود که تاریخ تصوف و مبانی فکری و اعتقادی این گرایش دینی را مورد مطالعه قرار دهیم.
اولین جرقههای تصوف در میان اهل سنت و در بغداد، در دوران آغازین رشد اسلام و خلافت خلفای سنی مذهب، زده میشود. در دورانهای بعدتر و همزمان با گسترش نفوذ دستگاه خلافت بر اقصا نقاط ایران است که این طریقت خاص بتدریج پای خود را به دنیای تشیع نیز باز مینماید. اگرچه تصوف، چه از نوع سنی و یا شیعی آن، ریشههای بسیار مشترکی با اسلام و قران دارد اما در یک سر فصل مشخص راه خود را از اسلام رسمی و آخوندی جدا میسازد.
از زمانی که آخوندهای دستگاه خلافت اموی آغاز به تدوین و اجرای قوانین و مقررات شرع در کشورهای تحت سلطه خود از جمله ایران کردند، تصوف و عرفان تبدیل به ابزاری برای مبارزه با اسلام رسمی و آخوندی گردید. ایرانیان که تجربه مبارزه با آخوندهای زرتشتی دوران ساسانیان را داشتند و مانیوار و مزدکوار علیه دین رسمی و دولتی شده زرتشت میجنگیدند میدانستند که چگونه با استفاده از حکمت، عرفان و تصوف از فرهنگ و ادب این مرز بوم پاسداری کنند.
در این راه برخی حلاجوار بر دار جهل و سرکوب خلفا و آخوندها آویخته شدند و یا مانند عینالقضات همدانی شمعآجین گردیدند و برخی نیز راه هجرت در پیش گرفتند و در سرزمینهای هند و ترکیه کنونی سکنا گزیدند. و این دوران یکی از باشکوهترین و حاصلخیزترین دوران فرهنگ و ادب ایرانیان است؛ دورانی که شعرا و عرفای ما در قالب اشعار عرفانی و با استفاده از مکتب عشق و اشراق علیه ریا، تزویر و مذهب رسمی آخوندی و خلیفهای میجنگیدند.
در قرنهای بعد زمانی که حکومت صفوی با کمک آخوندهای وارداتی از لبنان و جبلعامل تدوین شریعت و مقررات دینی شیعه را آغاز میکند و تشیع را رسمیت میبخشد، اینبار نیز شعرایی مانند وحشی بافقی، هاتف اصفهانی و ظهوری شیرازی با استفاده از تصوف و عرفان و تجارب مبارزات عرفا و دانشمندان ایرانی با اسلام آخوندیِ دوران خلافت اسلامی وارد دوران جدیدی از مبارزه با آخوندهای دربار صفویه میشوند.
اشعار عرفانی و متون بازمانده از طریقت تصوف، گذشته از افراط و تفریطهایی که در اکثر گرایشات فکری و فلسفی که مورد اقبال قرار میگیرند و عمری طولانی دارند دیده میشوند؛ و در مورد این طریقت نیز صادق است، نشان میدهند که معنویت (spiritualism) و دستیابی به آرامش درونی و رهایی انسان از قید و بندِ مقررارت و شرایعِ دین از اهداف اصلی آن بوده است و جوهر اندیشههای عرفانی را تشکیل میداده است. گفته میشود که جوانانی که به این طریقت روی میآورند در جستجوی راهی برای رهایی از قید و بندها و باید و نبایدهای دین هستند، بدون اینکه بخواهند هدفدار و معنادار بودن این جهان را نفی کنند. آنان معتقدند که در این راه و با استفاده از معنویت و عرفان بهتر میتوانند با سایر فرهنگها و ملل رابطه برقرار کنند، زیرا که به اعتقاد آنان همه انسانها در جستجوی آرامش و صلح هستند و این مهم نیست که چه نامی را برای منبع الهامبخششان و قطب مورد نظرشان بر میگزینند. آنچه که آنان در جستجوی آن هستند رشد فردی و اتکا بخود است، و به دلیل نگرش باز و آزاد تصوف به مذهب، در مقایسه با مذهب آخوندی که محدودکننده و اجباری است، به عرفان و تصوف روی میآورند.
نیاز انسان به معنویت (spiritualism) و عشقورزی به انسانیت و جهانِ پیرامون، که خود را در جوهر و بنیان اندیشههای عرفانی شعرا و عرفای ایران زمین نشان میدهد، در حقیقت نیاز و آرزویی است که تمامی بشریت را، مستقل از شرایط فرهنگی و دورانی که در آن بسر میبرده است، بخود مشغول داشته است. امید برای بازگشت انسان به طبیعت و احساس یگانگی با جهان و آرزوی پیوند با نظام هستی، که انسان را هیچگاه آرام نگذاشته است، در اکثر اشعار عرفای ایرانی و همچنین آثار عرفانی و معنوی سایر فرهنگها دیده میشوند. و این نیاز و تلاشهای عرفانی و معنویای که برای پاسخ به این نیاز صورت گرفته، دقیقا نقطه جدایی این طریقت را با دین و مذهب رسمی و آخوندی که بیش از هر چیز انسان را به بند میکشد و محدود میکند بنمایش میگذارند. مذهب و دین رسمی با وجودی که ادعای ارائه یک اطمینان صد در صد را، که در وجود خدا تجلی پیدا میکند، دارد اما هیچگاه نتوانسته است اعتماد قلبی طرفداران خود را جلب نماید. ما در دوران عدم اطمینان و نسبیت زنگی میکنیم و انسان امروزی آموخته است که در عین دست کشیدن از مطلقها همچنان میتوان خود و این جهان همواره در حرکت را دوست بدارد و بدان عشق ورزد و با آن و تضادهایش بسازد.
این حقیقت خود را بخوبی در دور شدن مردم از مذاهب رسمی و خلوت شدن مساجد و کلیساها و روی گردانی آنان از آخوندها و مقامات رسمی مذهبی نشان میدهد. روز به بروز بر تعداد مردمی که میگویند دیگر به خدایی که مذاهب رسمی معرفی و توسط آخوندها تبلیغ میشود اعتقادی ندارند، اما در عین حال معتقدند که این جهان بیمعنی و بیهدف نیست و دارای قدرتی درونی و وحدت بخش است، افزوده میشود. و این همان معنویتی است که انسان ایرانی، عرفا و شعرای ما با اتکاء به آن، تاریخ، فرهنگ و ادب این مرز و بوم را زنده نگاه داشتهاند. معنویتی که خودرا در قرن حاضر در جنبش عصر جدید (new age) نشان میدهد. در این عصر جدید معنویت و عرفان در مقابل مذاهب رسمی، که یکی از عوامل اصلی از خود بیگانگی انسان از خود و جهان پیرامونش است، قرار گرفته است و با آن مبارزه میکنند.
در عصر جدید مذاهب رسمی و حتی بظاهر مدرن و علمیشده به پایان خود نزدیک میشوند و مذاهب فرامدرن متولد میگردند. در این دوران بر خلاف تلاش برای مدرن و علمی کردن متون دینی و تلاش برای حل تناقضات دین و علم و یا اجرای مقررات شرع، بر معنویت و اصالت انسان و پذیرش این جهان واقعی، نسبی و در عین حال یگانه تاکید میگردد. در مذاهب ُپست مدرن (postmodern religion) بجای نصیحت، دعوت به مذهب و تلقین اصول دین که توسط آخوندها بکار گرفته میشود و خود را واسط بین خدا و انسان معرفی میکنند، مسئولیت، رشد درونی و استقلال فردی جایگاه ویژه ای پیدا میکنند. از این نظر تفاوت اساسیای بین نحلههای مختلف عرفانی و معنوی که در میان ملتها در حال رشد و تکوین است وجود ندارد. همه بدنبال دستیابی به آرامش درونی برای انسان و صلح برای بشریت هستند، بدون اینکه بخواهند قوانین و مقررات خاصی را تحمیل کنند.
بسیاری از مردم و بویژه جوانان میگویند که دیگر به یک مذهب خاص اعتقادی ندارند و نمیخواهند خود را در بند آن کنند، اما در عین حال تاکید میکنند که همچنان معتقدند که این جهان دارای معنا است و قدرتی در آن حضور دارد که پویندگی و یگانگی آن را حفظ میکند. میگویند که یک چیزی هست اما نمیدانند که چیست. در عین حال اما این اعتقاد به وجود یک چیز نا معلوم باعث نمیشود که به دامن مطلقنگری و سیاه و سفید کردن همه چیز بغلتند، بلکه همه چیز را میتوانند نسبی و در حرکت ببینند.
این گرایش روز افزون به معنویت و عرفان و زندگی در دورانی که عصر جدید نامیده میشود نشان میدهند که دیگر اسلامِ به اصطلاح مدرن و امروزی شده که نوگرایان شیعه از دوران اقبال لاهوری تا مهندس بازرگان و علی شریعتی بدنبال آن بودهاند و یا مانند مجاهدین خلق تلاش داشتند آن را تبدیل به ایدئولوژی کنند پاسخگوی نسل جوان ایران نیست. در واقع اسلام مدرن آنگونه که نوگرایان مسلمان میخواستند و برای آن همت میکردند به انتهای خود رسیده و باروری خود را از دست داده است. این واقعیت که نوگرایان مسلمان دیگر نتوانستهاند حرف و اندیشه جدیدی پس از شریعتی و بازرگان ارائه دهند دال بر این حقیقت است.
اما برای نوگرایان مسلمان راه برای نوگرایی در اعتقادات دینیشان بسته نشده است، البته اگر پا را فرا تر از اسلام و تشیع بگذارند و همراه پویندگان این عصر جدید و مذهب ُپست مدرن گردند. مانند اکثر عرفا و اندیشمندان این مرز و بوم که نام و آثارشان بیش از هر امام مقدس و معصوم شیعه برای مردم ایران و جهان ارزش دارد دعوت و پیامی را که پیامبر مسلمین در ابتدای آغاز حرکتش در مکه اعلام کرد از سایر آیات و پیامهای بعدی بویژه در زمان مستقر شدن در مدینه جدا سازند و جرات این را داشته باشند که اعلام کنند که قران کلام خدا نیست و بنابراین میتوان با آن گزینشی برخورد کرد و روح و پیام اصلی آن را گرفت و مابقی را بدست تاریخ همان دوران سپرد و در وادیهای عربستان و حجاز رها کرد.
و اگر هم برخی همچنان اصرار بر نامگذاری بر این مذهب ُپست مدرن و جهانی دارند میتوان آنرا “چیز ایسم” نامید! مگر نه اینکه بسیاری میگویند که دیگر به خدایی که این مذاهب موروثی و سنتی معرفی میکنند اعتقادی ندارند و نمیخواهند دنبالهرو آخوندها باشند، اما در عین حال اعتقاد دارند یک چیزی هست و نمیشود پذیرفت که این هستی بیهدف و سرگردان باشد. خوب اگر همه میگویند که یک چیزی هست ولی نمیتوانند تعریف خوبی از آن ارائه دهند و اصراری هم بر آن ندارند و همین اعتقاد بوجود این چیز برای آنها کافی است، میتوان آنرا “چیز ایسم” نامید و اجازه داد که هر فرهنگ و ملتی تعریف خاص خود را از آن داشته باشد.