ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 31.01.2005, 17:14
هنر و جهانی شدن

ژان لوک نانسی / برگردان: هرموز کِی
Téhéran, janvier 2005.
Par Jean-Luc Nancy traduit de français en persan par Hormuz Kéy.
Hormuz Kéy est réalisateur, enseignant théorique et pratique de cinéma à l’université de Marne La vallée (Institut Charles Cros) près de Paris.


پيش نوشته: فيلمی با فيلسوف فرانسوی کريستيان دو رابدی ساخته‌ام که در مرحله مونتاژ است که ژان لوک نانسی در جريان آن است. پيرو همين، فيلم ديگری نيز در دست ساخت دارم با خود ژان لوک نانسی که فيلم برداری آن از چند ماه پيش آغاز شده ، قرار بود با او که برای شرکت در همايشی به ايران می‌رفت بروم و در آن جا نيز از او فيلم بگيرم، ولی شايد از آنجا که ايرانی بودم و کمک چندانی به ويترين آقايان و خانم‌های برپاکننده چنين همايشات تبليغاتی نمی‌کردم، مرا چند ماهی سرگردان کردند، تا سرانجام خانمی (ناديده‌ای با ميل و تلفن) که رابط من و نانسی و آن سازمان برپا کننده بود قول داد که خبرم خواهد کرد که به من اجازه‌ی فيلم برداری ِ در هر جا که ژان لوک نانسی برود و هر چه بگويد را می‌دهند يا نه، خبری که هنوز منتظر آنم. در هر حال آنچه را در زير می‌خوانيد متن سخنرانی ژان لوک نانسی است در «همايش هنر و جهاني شدن» كه روزهاي 27 و 28 دي ماه برابر با 16 و 17 ژانويه در موزه هنرهاي معاصر تهران برگزار شده است. اين متن را من به پارسی برگردانده ام، متن اصلی نيز که به زبان فرانسه است و خود ژان لوک نانسی به من داده پيوست است. نکته‌ی ديگر اينکه همين برگردان با اندکی تفاوت به روزنامه شرق پيشنهاد شد ولی به خاطر وجود بخشهايی از آن که به «عالم بالا» و «الوهيت» می‌پردازد از انتشار آن خودداری کرده. جالب اين است که بخشی از حکومت شخصيت‌های علمی، فلسفی، فرهنگی و هنری و... را از خارج با هزار تعارف «وارد» می‌کند، برای وانمود کردن اينکه در ايران آزادی هست، و يا استفاده‌ی از آنها به عنوان چتر دفاعی، اما متن سخن رانی اين شخصيتها نبايد از چهار ديواری محل سخنرانيشان بيرون رود. ديگر اينکه روزنامه‌ای مثل شرق هم جرات نمی‌کند که دست کم با استناد و پشت گرمی به اينکه اين سخنرانی در يک نشست رسمی و دولتی و حکومتی بوده و بنا بر اين از مصونيت برخوردار، آنرا چاپ و منتشر کند. بايد در چنين اوضاع و احوالی به خود تبريک گفت!
عکس‌های همراه اين متن کار کاوه کوثری ست، که در تهران از ژان لوک نانسی گرفته است.
هـ. ک

نوشته فيلوسوف فراسوی ژان لوک نانسی
برگردان به پارسی از هرموز کِی
تهران، ژانويه
2005


تا کنون باور من بر اين بوده است که همه‌ی چيزهای گيتی به صورت اجتناب ناپذيری پدر و مادر يا فرزند بوده‌اند. ولی اينَک نگاه کن، که درد امروز من نه اين است و نه آن، نه مادر است و نه دختر. کمبود او پشتيبانی ست برای تحمل ديدن آمدن شبی که در راه است، از آنجا که تورم سينه‌ی اين درد‌ هائل ديدار روز می‌شود، اگر او ـ اين درد را ـ در جايی تاريک بگذاريم، از او نوری بيرون نمی‌آيد، و اگر او را در جايی روشن بگذاريم از او سايه‌ای نمی‌افتد.
هر چه باشد، امروز من در رنجم. امروز کار من تنها رنج کشيدن است.
Cesar Vallejo
سزار وييخو

***
اين بيان درد از زبان شاعر، رنجوری جهانی متفرق و بی عدالت در تقسيم سايه و روشن (دار و ندار) اين جهان است که پيشگفتار سخن من خواهد بود. ما از جهانی رنج می‌بريم که بخشی از آن می‌تواند بخش ديگرش را استثمار کند، جايی که در آن ارزشهای پولی و فنی قابل تبديل به يکديگرند در حالی که ارزشهای اخلاقی و قضايی می‌توانند وارد برخوردهای خطرناکی شوند. در جهانی که در گوشه‌ای از آن ارزش يک انسان برابر است با دستمزدی که دريافت می‌کند و در جای ديگر همين جهان همين انسان در موقعيت جزايی و کيفری بی‌هيچ ملاحظه‌ی مليتی و مذهبی و جنسيتی از همه احتراماتی که زاييده‌ی حق حيات است برخوردار است. در واقع اين ارزش يگانه و بی حد و حصر هر انسان است که يک جهان را می‌سازد، و نه تسليم در برابر ارزشهای فرضی و موهوم که از سوی آن منحصر به فرد (خداوند) موجودات می‌آيد. اين را بگونه‌ی ديگری نيز می‌توان گفت: يک جهان نمی‌تواند زير تاثير «ارزشهايی» باشد که در ماورای او شناورند، بر عکس اداره اين جهان با سنجش‌ها و يا ارزيابی‌ها و ارزش گذاريها و در يک کلام تاييد همه و هر کس ميسر می‌شود.

* * *

هنر در زمينه جهانی کردن [1]: موضوع اين نشست است.

1

می‌بايد با دو اصل اساسی آغاز کنيم: از يک سو، هنر ، هر هنری که باشد، دست کم هميشه چيزی دارد که با جهان واقع در رابطه است، با کل جهان به صورتی که هست با همه جهان به عنوان محل و محيط هستی. هنر در وحله نخست نه رابطه‌ای با تاريخ دارد، و نه با حقيقت، و نه با عالم لاهوت و نه مذهب: هنر با جهان است که در رابطه است، با جهان در انطباق است، او ـ هنر ـ به جهان پاسخ می‌دهد و از جهتی پاسخی‌ست به جهان. يک کار هنری «می‌گويد» يا «اعلام می‌کند» که: آری، جهانی هست، اين است، نگاهش کن.
از سوی ديگر، جهان امروز ديگر نه جهانی همانند منظومه‌ای منظم است و نه جهانی هماهنگ است، آنطور که يونانی‌ها آنرا طبق معيار و مقياس خود می‌ديدند ـ اين جهان ديگر آن جهانی نيست که آفريده مجزای آفريدگاری باشد که در عالمی ديگر است ـ مگر اينکه اين «عالم» را «هيچ کجا» بفهميم، «هيچ کجا ـ و ـ همه جا»يی که همه‌ی چيزهای بر روی زمين «نشانه‌ها = آياتی» هستند برای گفتن ِ (بودن) آن، اينجا و امروز، به افتخار تهران، با آيات، واژگانی که قرآن تکرار آنها را دوست می‌دارد.

پس پيش از همه، و خصوصا، از جهان سخن خواهم گفت، تا تنها در پايان و زماني‌که بتوانيم هنر را در جايگاهش در رابطه با جهان قرار دهيم به آن برسيم.
امروز روزی ست که آنچه تا همين چندی پيش باعث جلوه‌ی وحدت جهان می‌شد رخت بر بسته است.
آن چه که وحدت اين جهان را غير قابل تعريف می‌کند، همانا نوع باور نکردنی اتحاد آن است.
زيرا وحدت اين جهان هرگز غير از وحدت انديشه اين و آن، فرهنگ آن و اين و پيش از همه فرهنگ اروپا نبوده که بر آن پرتو افکنده است. بازـ تصويرِ و نمايش représentation)ِ = در اينجا يعنی نمايش تخیلی و تصوری يک جسم فيزيک) يک « کوسموتئوروس» (kosmotheoros) « خدا جهان = مثل خداشهر» که بتواند بصيرت کل اين جهان را داشته باشد، هر گاه که واقع شده، دارنده‌ی فرهنگی بوده، حتا اگر پيوسته يکسان نبوده و چند فرهنگ گوناگون آبشخور پيشنهاد اين جهان خدايی ِ فراگير باشند. يک چنين بازـ تصويری، نمايش ، پيش فرضی را در خود دارد: و آن اين است که جهان بتواند همچون شيئی در اختيار باشد، همچون چشم اندازی يا همانند صحنه‌ای تماما و کاملا قابل ديد برای تماشاگری ايدآل و مطلق.
اين دقيقا همان چيزی ست که، بدون شک، جهان امروز ما را وادار می‌کند که آنرا رد کنيم: از اين پس ما می‌آموزيم که جهان نه شيی است، و نه نمايش. جهانی را که من می‌توانم تصور کنم در تماميت جهان، ديگر يک جهان نيست: يک «univers» عالم است، يک کوسموس است، يک آفرينش است، با بيشترين بارهای معنايی اين مقوله‌ها.
بر عکس، ما امروز می‌فهميم که يک جهان بر خلاف محيطی ست که در آن هستيم، و نمی‌توانيم بدان برسيم، مگر از درون آن. ما در جهان هستيم و نه در برابر آن. همچنين می‌توان گفت که هرگز نمی‌شود جهانی را ديد: ما در آنيم، در آن زندگی می‌کنيم، آنرا کشف می‌کنيم، در آن خود را می‌يابيم يا خود را گم می‌کنيم...ـ همه اين مفهومها که از مفهوم «ديدن» بسيار دورند، فاصله و دوری از يک موضوع را تداعی می‌کنند ـ و در نظريه‌ی « جهان خدا= مثل خدا شهر» موضوعی که در نهايت به خاطر امکان دريافت جهان در تمام سطوح (از سوی اين نظريه) فاصله اش بينهايت است. جهان بر عکس، هميشه چشم انداز است ـ می‌گويم چشم انداز، دست کم ، برای اينکه در مقوله‌ی ديدن بمانيم.
و نه در راستای يک «نقطه نظر» ذهنی = شخصی، بلکه در جهت تاييد هر يک، هر بار و هر بار بيشمار.

نور ماه به اندازه دريچه به درون اتاق می‌افتد، حتا اگر نورش همه جا را، از خاوران تا باختران آکنده باشد.

چنان که بهتر از من می‌دانيد، اين جلال الدين رومی ست که اين را می‌گويد.

در اينجا هدف اين نيست که ما از «یونيورساليته» (يک عالمی) به « پلوريورساليته» (چند عالمی = “ pluriversalité ”) گذر کنيم. «چند عالمی» (پلوريورس=“ Plurivers ” ) يعنی بجای دورزدن ِ يکی، يا يکی را مورد توجه قرار دادن، ما به سوی «چند = جمع ، در برابر مفرد »(multiple توجه کنيم.
بنا بر اين در آن وقت ديگر « نخواهيم چرخيد »، ديگر آن «مخالفت» وجود نخواهد داشت. فکر می‌کنم که جانشينی جمع به جای فرد کافی نيست. زيرا به گونه‌ای ديگر وحدت، وجود خود را تاکيد می‌کند.
نمی توان به آسانی از يکی آزاد شد. حتمن يکی نافی خودِ خودش است، چنانکه هگل می‌گويد، ولی اين نفی بی عارضه (اثر) نيست.
اين نفی در کار چندگانگی ست: یعنی بايد بياموزيم که بايد به اين نفی مراجعه کنيم.
يک جهان پيوسته در جهت يکتايی و کل در حرکت است، : جهان، جهان ما ـ جهانی که در مجموع، ما بی گسست با گسترش بی امانمان در آن به دنبال تاييد یکتايی و کليت، وحدت و حتا بی مثالی آنيم، نه در آن «جهان‌های» معنی دار ديگری غير از جهان‌های فيزيک و شيمی، جغرافیا، زمين شناسی، می‌يابيم، و نه به جهان‌های متافيزيک خواهيم رسيد، بنا بر اين، اين جهان خواهان وحدت است.

ولی چگونه؟ اين طور نبوده يا از اين پس اين طور نيست که اين جهان ِ به وحدت رسيده، قابل نمايش باشد: بر عکس، اين وحدت بر روزآمدی (مٌد) و روش ِ همان نفی ِ قابليتِ نمايش و قابليت ِ پيشنهاد استوار است. نتيجتا اين همه ما را به انديشيدن وا می‌دارد: وحدتی که از کار افتاده است و يا در فقدان خويش است چه وحدتی ست؟

II

می‌توان گفت که جهان آکوسميک (غير همآهنگ) است، آکوسميک از آن جهت که ديگر زير فرمان يک قدرت مافوق و بيانگذار با حکمتی الهی نيست.
يک چنين قدرت ماوراطبيعه‌ای هيچ ربطی به خدای مذهب ندارد ـ گرچه از آن می‌گذرم ولی بايد خيلی روشن باشد ـ که خدای مذهب کسی ست که به او مراجعه می‌شود، اين خدا «اصول» يا «علم» مکنونات ندارد.

از اين آکوسميسم (= عالم بی‌نظم و بی‌قرار) امروزين چنين بر می‌آيد که جهان ديگر «کوسميک» (يک پارچه) با بامعنايی که یونانيها به عنوان زيبايی هماهنگ بکار می‌بردند نيست: ديگر اين جهان چهره‌ای خوش ترکيب هم نيست، وهمچنين ديگر آن گوی‌های ِ (توپهای ِ) تو در تو نيز نيستند که با موسيقیشان برای نوازش گوشهای فرشتگان ساخته شده باشند.

شکل ساده‌ی کوسمولوژيک (عالم شناسی)، امروز يک گستردگی ست، دقيق تر اين که اين گستردگیِ نامعلومی ست از داده‌های معلوم (اين همان چيزی ست که امکان، و حتی ضرورت، يک وارفتگی (امپلوزيون) و يک پايان را بر اين جهان وارد می‌کند).

يک گسترگی، يک فضای ناشناخته در خود فضا. جهان از خود فاصله می‌گيرد: من ديگر خواهان استفاده نمادين از چيزی نيستم که اخترـ فيزيکدان‌ها به کار می‌برند و محاسبه می‌کنند، با اينهمه اين رابطه هر چه که باشد، فکر می‌کنم که گفتن چيزها بدينگونه جالب باشد. جهان از خود فاصله می‌گيرد: او از وحدت خود پراکنده می‌شود، از مرکزيت داشتن ِ خود، و بنا بر اين از غايت داشتن خود نيز جدا می‌شود.
و اين چنين است که بازـ تصويرِ و تجلی «معنا و ادراک» به مثابه ادای يک معنیِ واپسين و آخرين نيست، مگر چشم اندازی بسيار محدود بر امکان انديشيدن.
سرانجام ما به نوعی بازـ تصويری، نمايش بسيار تنگ عادت کرده‌ايم، و آن، برای نمونه، علت است که معلول‌هايی دارد (چرا آب هست؟ برای مساعد کردن داد و ستد شيميايی بين عنصرها...)، و ما آنرا گاهی بر درک فله‌ای از يک «طبيعت»، گاهی بر اساس «خدا»، گاهی بر اساس يک «انسان» و «تاريخ» او و «خردمندی» (=عقلانيت) او و «شکوفايی» (=نيکبختی) او و يا «آزادی» او سوار کرده ايم.
ما اينک در پايان ساختمان‌های کشف و شهودی و يا ادراکی اين جهانيم. پس می‌توانيم دريابيم که انديشه‌های بزرگی که نمودار ادراک و معنا بوده اند، بصورتی ذاتی، بـٌعد ديگرگونه‌ای داشته‌اند: اين بـُعد همانا بی پايانی يک معنا و نيروی تمايز، ادراک و نيروی تمايزی بر تفاصل، بر تغايب، و بر «هر چه» بخواهيم بوده است.
در واقع، حتا يک فلسفه هم نيست که ادراک و معنا را ببندد، و مذهب‌ها هم، اگر از نزديک به آنها بنگريم، آنها هم نيروی تمايز را قفل نمی‌کنند، منع نمی‌کنند، با وجود اينکه به نظر می‌رسد که نماينده‌ی «قفل زدن» تمام و کمالی باشند (و سرکوب گر).
بالاترين مرحله تفکرات مذهبی هميشه در نوعی گذشت و در نوعی انقطاع بر قرار می‌شود، انقطاعی که به جاست آنرا بريدن از آن معنا و نيروی تمايزی که گفتم و بريدن از خودِ خودش قلمداد کنيم.
او (شخص) در می‌يابد که تمام نمی‌کند (تمام کردن به معنی همان تمام کردن و مردن است). يا بهتر بگوييم، او اين را در نمی‌يابد. ولی اين يک نفهميدن، يک بی منطقی (ابسورديته = absurdité) ساده نيست (اين يک انهدام و قطع آن معنا و قوه تمايزی که گفتم نيست). اين يک ورود به جهتِ بيجهت و « نا ـ ادراکی = بی معنايی » و يا ماوراء معنا و ادراک است.

III

همين جا است که گره و مشکل پرهيز ناپذير امکان‌های بزرگ برای ورود به اين بادی خود می‌نمايد: امکان تراژيک، امکان استدلالی (ديلکتيک)، امکان عرفانی. به اين سه امکان که پيوسته کم و بيش و بصورتی متغيردر هم می‌آميزند می‌توان دو امکان ديگر که از آن سه تای ديگر متفاوتند افزود: امکان انديشه گر (pensante) و امکان ساخت گر (œuvrante ) (در اينجا من از فلسفه و هنر سخن نمی‌گويم، بدليلهای دقيق که بايد در جای ديگری به آن پرداخت).

امکانات تراژيک (اندوهبار) ، ديالکتيک و عرفانی اين ويژه گی را دارند که رابطه‌ی بين خود را تا لحظه‌ی واپسين (بودنشان) پايدار نگه دارند. اين چنين بوده است که اين امکانات يا کاملا منفی بوده و يا نابجا، يا به خاطر درک مطلق عدم وقوع يک ظهور ماورايی (avènement suprême ) ، ويران شده اند، فروپاشيده اند. گفتن اينها بسيار حساس است، زيرا هرگز هيچ امکان بزرگی به سادگی حقيقی نيست، و من نمی‌خواهم در اينجا تنها از انديشه‌های بزرگ سخن بگويم (از اينرو، هگل، هرگز در سطح هگليانيسم قابل تقليل نيست، و...) و يا از امکان‌های صميمی و خاموش، و حتا گـُنگ (ناتوان از گفتن ِ) همه انسانها که از پيوند ساده و با کمترين خودآگاهی آنها ست با مرگ خودشان، با کارهاشان، با روزگارشان، و عشق‌هاشان سخن بگويم.
هميشه، هر امکانی که پيشنهاد شده (یعنی در هر صورت راجع به آن گفتگو شده، بيان شده) در خود يا زير خود و يا ماوراء خود رمز و رازی را بار دارد ـ واين نبايد به فروکاستن اين رابطه به مطلق بينجامد. شايد اين امکان قابليت از خود به مطلق رسيدن را داشته باشد، چيزی که کاملا متفاوت است.
يعنی بدست گرفتن (و کنترل) پراکندگی خويشتنِ خويش، تفاصلی که آنرا (مرگ را، عشق را، ادراک را، و نا ممکن را...) بسوی مطلق می‌برد، مطلقی غير قابل بالاتر رفتن از آن و ناوابسته به هر کس و هر چيز : مطلق تفاصل، تهی از گشايشی که بسوی هيچ باز نمی‌شود، با اينهمه «خود گشايی» می‌کند (= به سوی خودش باز می‌شود = گشايش از درون خويش). و اين «خود گشايی» تنها، و مطلقا تنها شکلی ست از « خود بنياد کردن»‌ی که امکان آن هست («خود بنياد کردن» ، « از خود زاييده شدن»، «خود را ادا کردن» و... وجود ندارد ـ ولی يک « خود گشادن = خود گشايی» هست، که خودش را پِيش از هر « خود» ديگری باز می‌کند).
اين چنين خواهد بود «قابليت فضايی ادراک» “spatialité du sens ” : «قابليتی که خود گشايی می‌کند. مقوله‌ی ادراک يک باز فرستادن است بسوی ... : و اين بازفرستادن پايانی ست « بسوی هيچ» يعنی که بينهايت است.
و همين جاست که امکان انديشه گر (pensante) و امکان ساخت گر (œuvrante ) را وارد بحث می‌کنم: اين دو امکان‌ها هستند، يا بهتر است بگوييم که اينان ترکيب دهنده‌ی امکان دوگانه « خود بازشدن » « s’ouvrir » هستند. انديشيدن، ساختن: اجازه دادن به اين که گشايش باز شود، و تفاصل فاصله بگيرد.
بنا بر اين تفاصل ِ گشايش، دقيقا همان چيزی ست که جانشين طرح(projet) می‌شود ـ اما يک بار ديگر اشاره کنم، به شرط اينکه ما در انتخاب طرح (projet) اشتباه نکنيم. البته، طرح‌های علمی، سياسی، فنآوری، اخلاقی و... بوده و هست. يعنی درانداختن طرح‌هايی و منظورهايی و همچنين ابزاری درخور اين طرح‌ها و منظورها. ولی هميشه، هم از اين بيشتر بوده، و هم چيزهای ديگری بوده است.
پيوسته، بی شک، يا اغلب(jet ) « جهش»‌ی ساده و ناب بوده است، اگر بتوانم بگويم ـ يا شايد، مطلق ـ در خود طرح (projet) يا در نهايت از خود طرح (du projet). می‌خواهم بگويم که دانشمند يا مبارزی که متعهد به پژوهشی يا عملی (که هر دو يک چيز است) می‌شوند همهنگام برای «تعهد» خويش نيز ارزشی مطلق در نظر دارند، اينجا و اکنون فوری و مطلقا معتبر ـ نزد کانت اين همه را خويشتن داری و مناعت “ Würde ” می‌گويند.

اين ارزشی ست که قائم به هيچ طرحی نيست، ولی نيروی ارزشيابی که «موضوع ِ»(sujet) خود در طرح (projet) است، ونه « برای » (« pro ») که از پرتو افکندن، طرح درانداختن(projection) می‌آيد: به همين مناسبت «پرتاب شدن يا جهيدن»(se jeter ) در درون، و يا حتا «پرتاب شده = جهيده شده» (être jeté ) در درون.

اگر اين خودـ ارزشيابی (auto-évaluation) مطلق، آنی نباشد، خيلی ساده يک خودکشی است (آنی يا طولانی در يک تسليم و تمکين و توکل هولناک « la résignation terrible » در تمامی طول يک زندگی). و برای همين گفته اند که خودکشی تنها مسئله است. اما کميابی خودکشی نيز از جهتی تنها پاسخی ست به اين چيستان...

IV

فکر و ساخت (بار ديگر جدای از فلسفه و هنر به عنوان فعاليت مشخص، معين ـ راه انديشه پيوسته بر فکر نکردنی(باور نکردنی) و ساختن، بر ناساخته باز است. ژان لوک نانسی به مترجم می‌گويد مراد او از اين جمله عبارت است از امکان انديشيدن ِ نينديشيده‌های بيکران، و ساختن ِ ناساخته‌های بيکران است) مقوله‌هايی هستند که در تاريخ بلافاصله از تاريخ تخطی می‌کنند.

اين به اين معنی نيست که همه چيز باهم برابر می‌شود، به گسترده گی و همهنگام به سادگی ، به موازات هم. يعنی هدفهای طرح درافتاده می‌بايست به خودی خود از « هدف غايی »(fin dernière) جدا شود، فاصله بگيرد، همان « هدف غايی » که برخی بازـ تصويرها و تجلی‌ها به آن می‌چسبند.
نه تنها از منظور و هدف غايی جدا شده اند، بلکه مضافا از خودشان نيز جدا شده اند: از آنجا که ديگر هر يک همانند يک « ملکِ » قابل تصرف به خود (à soi ) نمی‌چسبند، بلکه از اين تصرف خود ر ا آزاد می‌کنند، در اين حال است که ارزشی ندارند مگر به عنوان يک واقعه‌ای که در جايی بوده بوده (un avoir-lieu de l’être) ـ يا کردن، چنانکه ، در اينجا دو مفهوم (بودن و کردن) به هم قابل تعويضند. بودن يا دادن ِ بودن (هستی دادن) ـ به چه؟ يک آن حضور، يعنی نمايش در جهان (exposition au monde). يک آن، يک لحظه از جهان، جهان يک آن، جهان يک لحظه.
الزاما از کردنِ بودن (هستی دادن، آفريدن) يا آزاد کردنِ بودن چنين بر می‌آيد که اينهمه در يک هم ـ حضوری (co-présence )، که تنها هم ـ حضوری آدميان نيست، بلکه هم ـ حضوری همه‌ی چيزهای جهان است اتفاق افتاده باشد. و «درک و معنای» همحضوری (la coprésence) جای ديگری نيست مگر درون خود همحضوری. برای همين هر حضور يگانه دارای همان شمار ادراک است که همه با هم ـ همان قدر زياد، يا همان اندازه کم. همحضوری نبايد سازنده يک معراج جديد، يا يک بازـ تصويری، و نمايشی از اراده مافوق (بشری) باشد. همحضوری بدون باز ـ تصويری و نمايش représentation) (ست: . همحضوری بيشتر به نزديکی و خويشاوندی می‌پردازد تا شهود و برخورد. ديگرکس (l’autre) تنها ديگرکس روبه رو نيست، او همچنين همانی ست که پهلو به پهلو ست که می‌توانيم از وجودش ناآگاه باشيم...
مطمئنا ما گواه يک دگر گونی و واژگونی بزرگ نمونه‌ها و مثال‌ها هستيم، يعنی دگرگونی و واژگونی فرهنگ‌ها، تعادل‌های بين فرهنگ‌ها و درون هر فرهنگ.

اين دگرگونی‌ها از آنهايی کوچکتر نيستند که پيدايش شهر يونان و يا پيدايش دولت مدرن را با خود آوردند، يا دگرگونی زاييده‌ی بودايی گری و همچنين آنچه از مسيحی گری بيرون آمد، و سپس اسلام. و همانند اين دگرگونيها، اين يکی نيز آينده‌ای غير قابل پيشبينی دارد، کيفيتی که بدون آن دگرگونی‌ای اتفاق نمی‌افتد.

اگر معنا (نشانه) در يک حرکت دورانی باشد به همه جهت‌های ارسال به ديگری، و يا جای ديگری، به بيرون ـ و به هيچ (au rien) (نابوده) ـ همان چيزی که معمولا سازنده معنا ست، بنا بر اين طبق روش کاملا هم ـ نسبتی (corrélative ) هر کانون ارسال (نشانه)، هر نقطه‌ی در کناره ، (آن نشانه را) به همه‌ی ديگران نيز می‌فرستند. ولی اين بسته‌ی ارسالی ـ اين نشانه، اين معنا ـ نه خود را در دست رس می‌گذارد و نه خود ِ خودش، خودش را دريافت می‌کند. « يکی در ميان ديگران»، در اين حالت من نه تسلطی و کنترلی بر «ميان» دارم، و نه تسلط و کنترلی بر «يکی» که از ميان ديگران، هم سر بر می‌کشد و هم خود را برجسته می‌کند.
يک جهان جايیست که همه چيز بهم نزديک (apud ) است: همه چيز نزديک همه چيز است، ولی هيچ چيز سازنده‌ی يک همه (un Tout) نيست. و اين « سازنده‌ی يک همه نبودن » به درستی همان است که بودن را می‌سازد و يا به بودن رخصت می‌دهد...همه!
اينک بايد به سراغ امکان‌های « انديشه» و « ساخت » بياييم تا دريابيم چگونه هر يک جدای از دوگانگی در جدالی که دارند، وصل و گسستِ همهنگامی که دارند، شايد اجازه می‌دهند که قدری بيشتر در باره‌ی « ادراک = معنا» (“ sens ” ) و گشايشش سخن بگوييم.

چگونه « انديشيدن ِ نينديشيدنی» (“ penser l’impensable ”) و چگونه « ساختن ِ اجرا نشدنی» (“ œuvrer l’inopérable ”) سازندگان معنا، ادراک هستند، يا بهتر بگوييم خود معنا و ادراک هستند . و چرا در اشتراک؟

می‌توان گفت که انديشه و ساخت (la pensée et l’œuvre) دو روی يک رابطه با حقيقت هستند که الزاما دوگانه است: انديشه، وابسته‌ی (عقب نشستگی و در معرض نبودن فوری حقيقت)(retrait de la vérité) است؛ ساخته، وابسته‌ی خط سير حقيقت (tracé de la vérité) است (با استفاده از دو واژه‌ای که هر دو از يک منبع می‌آيند و آن «خط» (“ trait ”) است).
اين بخشبندی هيچ ربطی به درک کردنی و احساس کردنی (l’intelligible et le sensible) ندارد. پيوند آن با سرشت دوگانه‌ی حقيقت است که در يک حرکت، هم کناره گزين است و هم خودنما. الزاما، يک خط حقيقت با پنهان شدن و عزلت گم می‌شود، و اين کنار گزيدن و پنهان شدن امکان خط ديگری را فراهم می‌کند.

حقيقت، اين جهان است: اين حقيقت ِ « اين» جهان نيست، ولی خود اين جهان ـ تماميت آگهی دهندگی يا قابليت آگهی دهندگی (نه به معنای جاافتاده و مستقر) است ـ و به عنوان اينکه حقيقت است، يعنی تماميت معنا و ادراک در عمل، و در عمل خود را از گرفتار شدن در جبر انحصارگر می‌رهاند.

اين جهان يک رابطه هماهنگ با مضمون (concept) و مفهوم (Idée) و غايت (Fin) و اصل (Principe)، ندارد. بر عکس يک ناهماهنگی پايه‌ای در وقوع (يا شالوده ريزی يا سازماندهی، و...) اين جهان وجود دارد. اين ناهماهنگی گشايشگر بازی حقيقت است.

V

می‌توان گفت: حقيقت به طريق اولا ناهماهنگ است. انديشه و ساخت تمايل به سوی ناهماهنگی دارند، اينان ـ انديشه و ساخت ـ رابطه‌ی به سوی ناهماهنگی بعنوان يک رويکرد را باز می‌کنند ـ و در نتيجه آنأ در موقعيتی غير از آن هستند که بتوانند مفهوم و يا تصويری هماهنگ پيشنهاد کنند... با اينهمه در اينجا سخن نه از تقريب است و نه از تمثيل.

در اينجا سخن از پيش کشيدن و نمودار کردن عدم امکان هماهنگی (ادراک مشخص(du sens) با ادراک عام (au sens)) است. اينجاست که حقيقت همان جهان است ـ خود واقعيت، در تماميت آن ـ به عنوان يک موجوديت اساسا ناهماهنگ، به عنوان زياده رو يا ناتمام در پيوند با همه نا هماهنگی‌های قابل تصور. به زبانی ديگر، بدون افراط و تفريط : اين امر يک جابجايی بی گسستِ حرکت و «جنبيده» (“bougé ”) از هماهنگی است.
البته ، ساخت و انديشه يکی بيرون از ديگری نيست: اينها دو خط نيرو يا دو نيروی کشنده و دفع کننده (valences) (دونيروی تعادل) از يک عمل هستند که گاهی در آغاز خود را به صورت يک ساخت واقعی می‌نمايانند (يک آفرينش هنری ـ چيزی که هميشه از جهاتی کاری ست فکری) و گاهی در آغاز همچون يک تمرين گفتگوی بين دو مضمون (ساخت و انديشه) عمل می‌کنند (همان چيزی که هميشه از جهاتی ساختی ست از هنر).

با اينهمه هرگز يکی ديگری را با هماهنگی همراهی نمی‌کند، زيرا وجه مشترک(objet commun) آنها ـ حقيقت (la vérité) ـ آنها را از اين همراهی منع و برعکس به تجزا حکم می‌کند.
بنا بر اين هنر در روزگار جهانی کردن مسئوليت گواهی اين جهان به عنوان جهانيتی که وحدت عالم يا جهان ِ محسوس (monde-objet) (يک طبيعت = d’une “ nature ”) و هم جهان ِ موضوع(monde- sujet) (يک «تاريخ » = (une “ histoire ” را بسوی پيروزی، انحراف و يا نجاتِ وحدت رهبريش می‌کند به عهده دارد. اين آن حقيقتی ست که بايد انديشيد و خط سير آن را رسم کرد، با عزلت و مستوری آن، و از عزلت و مستوری آن.


هميشه بزرگترين هنر، هنری ست که هر نتيجه گيری (نهايی) در معنا کردن و در تفسير کردن را در حالت تعليق نگه دارد ـ و اينکه امکان کوشش مجدد انديشه را باز گذارد. جهانی کردن منتظر هنر بزرگ خويش است: هنر ساختن جهانی فراگير که به روی ناهماهنگ (= گوناگونی) باز باشد، جهانی منهای تسلط تک اصلی يا تک هدفی (مثل تسلط تکنيک و اقتصاد). جهانی کردن بخودی خود بايد يک هنر باشد، و يک انديشه.

ژان ـ لوک نانسی
Par Jean-Luc Nancy traduit de français en persan par Hormuz Kéy.
Hormuz Kéy est enseignant théorique et pratique à l’université de Marne La vallée (Institut Charles Cros)
برگردان به پارسی از هرموز کِی
--------------------
[1] = «جهانی کردن»: اين مفهوم فرانسوی برای مترجمان انگليسی مسئله ساز است، زيرا آنها تنها “ globalization ”, «کلی کردن» را دارند که در آن مفهوم جهان وجود ندارد. شايد بتوان واژه “ world-making ” « جهان ـ ساختی» را القاء کرد، يا حتا با قدری گستاخی بيشتر“ worlding ” « جهانيدن» را؟... هر چه باشد، بايد بتوانيم انگيزه «جهان » را منعکس کنيم. شايد اين دشواری در زبان پارسی نيز به همين بزرگی باشد. ژ ل ن
به نظر می‌رسد که برگردان پارسی موندياليزاسيون ، جهانی کردن باشد و نه جهانی شدن، زيرا اين جهان و يا «جايی» نيست که خودش جهانی بشود، بلکه اين انسانها هستند که آنرا جهانی می‌کنند. هـرموز کِی.