iran-emrooz.net | Sat, 28.07.2012, 10:19
رمان، علیه تک لایهگی اعتقادی کاراکترهایش
ناصر کاخساز
در دوره نوجوانی من یک روانشناس در ایران بود به نام دکتر ناصرالدین صاحب زمانی که کتابی بنام «کتاب روح بشر» نوشته بود. و در آن نوشته بود که زن و شوهر ثروتمندی یک بار به سینما میروند و به حا ل پسر بچهی بینوایی در فیلم گریه میکنند. اما وقتی از سینما بیرون میآیند پسر بچهی بینوایی را که به ماشین لوکس آنها دست زده بود کتک میزنند کتاب این تضاد وتناقض را در روان انسان شرح داده بود. من میخواستم در اینجا این نکته را باز کنم که احساس زن و مرد در هنگام دیدن فیلم احساسی نااصیل و ناسالم نیست. تمایل به نیکی در ذات انسان و در طبیعت جمعی و مدنی او نهفته است. میل به شرارت، واکنش انسان به فقدان اخلاق و مدیریت اجتماعی است. هنر خوب وادبیات با کیفیت، ابعاد گوناگون و کثیرالاضلاع شخصیت را میکاود و به مخاطب خود نشان میدهد. در واقعیتِ زندگی ما نمیتوانیم به همهی لایههای شخصیتی یک آدم از لحاظ درونی، بیرونی، اخلاقی، فرهنگی، تربیتی و غیره پی ببریم. در زندگی، ما فقط برش کوتاهی از شخصیت آدم را میبینیم و از کنار سایر جنبههای آن رد میشویم. کار هنرمند این است که مجموعهای از این برشها و لایههایی را که شخصیت آدم را میسازند در جلو و پیش چشم خواننده قرار میدهد. و این کاری است که در رمان گفتگو در کاتدرال به نحوی خیره کننده و تکان دهنده انجام میشود.
دُن فرین سرمایهدار است، هم جنس گراست، خانواده دوست است و از قِبَل معاملات اقتصادی با حاکمیت ضدملی، سرمایهی کلان میاندوزد، آدم شارلاتان و حقهبازی نیست و به زنِ از قدرت افتادهای که رفیقهی دوست او بوده است کمک مالی و حمایت معنوی میکند. یعنی زنی را که پیشتر رفیقهی رئیس سازمان امنیت بوده است و سپس مورد اجحاف و ستم او قرار گرفته است و به روز سیاه افتاده است.
سانتیاگو کاراکتر اصلی رمان، پسر کوچکتر اوست. جوانی که کمونیست میشود روحی انسانی و لطیف دارد و بسرعت از سیاست زده میشود. دن فرین که آنتی کمونیست است، به پسر کمونیست شدهاش میگوید کمونیست بشوی بهتر است تا این که عرق خور بشوی. سانتیاگو فرزند دون فرین، خانوادهاش را ترک میکند (چرا که نمیتواند جذب فرهنگ بورژوایی خانوادهی متمول خود بشود) و بدینسان دردی کاری به جان پدرش میزند.
شخصیت دیگر رمان، آمپرسیو است. سراسر رمان گفتگویی است که بین او و سانتیاگو در کافهای بنام کافه کاتدرال در میگیرد. امپرسیو که رانندهی رئیس سازمان امنیت است، با آمالیا دوست دخترش رفتاری کاملا ناپسند دارد و رفیقهی پیشین رئیس سازمان امنیت را بخاطر این که از رئیس بعدیاش دون فرینو کمک مالی میگیرد، به قتل میرساند. ولی این رانندهی دئیس سازمان امنیت که از آدم کشی ابایی ندارد، پس از تغییر رژیم سیاسی و به هنگام زندگی پنهانیاش خود را به عنوان یک رنگین پوست مورد اجحاف و تعدی میبیند و یوسا از این لحاظ خواننده را با او همدرد میکند و استبداد سنتی جامعهی استبدادزده را به انتقاد میکشد. این نقد را یوسا با تبدیل کردن یک عامل شریر به یک قربانی مظلوم، به اوج میرساند و لایهی جدیدی از مناسبات انسانی را در جهانی که خشونت در آن سنتی دیرپا است، برجسته میکند. رمان اینجا به ما میآموزد که شریرانی مانند قذافی و اسد و ولی فقیه پس از سقوط نیز باید در حفاظت قانون و حقوق انسانی قرار داشته باشند.
این چند بعدی بودن شخصیت انسان را نمیتوان با خواندن فلسفه هگل یا مارکس و کانت بدست آورد. هنر میتواند این اعجازرا بکند که چهرههای نسبی انسان را در گستردگیاش و در لایههای مختلف روح یک آدم نشان بدهد.
با این همه در رمان دو چهرهی مطلق وجود دارد.اما این مطلقها نیز تنها در رمان مطلقاند. چرا که رمان مجبور است در نقطهای به پایان برسد. در حالی که در زندگی، یعنی بر بستر اصلی رمان، نمیتوان امکان نسبی شدن را از هیچ مطلقی سلب کرد. یعنی نسبیت، پتانسیل نامحدودِ جوهرِ مطلقِ روح انسان در تاریخ است. پس درحقیقت، رمان پس از پایان ادامه مییابد.
در کجا ادامه مییابد؟ در جهانِ رمان بطور کلی، که به گفتهی فوئنتس با انتشار دن کیشوت آغاز شده است و پس از آن هر رمان دیگری تکرار رمان بزرگ سروانتس است. مادهی اخلاقی این تداوم را یوسا در شیوهی برخورد عمومی رمان با کاراکترهایش نشان میدهد. اینجا رمان یک لابراتوارِ روان- جامعهشناختیِ چندلایگیِ شخصیت انسان است.
دو چهره مطلق، یکی دن کایو، رئیس سازمان امنیت است و دیگری «دن گیلاریو»ی خرده سرمایهدار. اولی خیلی راحت ستم میکند، به بند میکشد و شکنجه میکند و دومی به هیچ قرار داد اخلاقی و انسانی در راه منافعاش پای بند نیست. اینها چهرههایی هستند که با هیچ مشروطیت انسانی - در رمان - خود را محدود نمیکنند.
و باین ترتیب میبینیم با مرگ قهرمان که نماد شخصیت تک لایه است، ضد قهرمان به حیات خود ادامه میدهد. به زبان نیچه اگر بگوییم، پس از مرگ خدا، که نماد اخلاقی قهرمان تکلایه است، شیطان یکهتاز جهان انسانیِ ما میشود و با تغییر صوری چهرهها و نقشهای خود، ما را میفریبد. به لباس ولیها و امامان در میآید و یا «مقام امنیتی» با چهرهی انسانی خلق میکند تا به جنگ جمهوری اسلامی برود. نمیدانم اگر هگل بود هنوز میگفت :«تاریخ، با همهی شرارتهایش، تلاش انسان برای رسیدن به آزادی است.»؟ شاید هم او درست گفته است. چرا؟ چون یوسا هنوز مینویسد! چون ادبیات هنوز میتواند پرچم مونیسم تکلایه گرا را در هیات نیزهای چوبین، که دن کیشوت آن را به زمین میکوبد، به تصویر کشد. یوسا، که شیفتهی آزادیخواهی سارتر و کامو بود، پایان عصر تکلایگی قهرمانی را ابتدا بر زمینهای از یکهتازی شرارتهای تکلایهگرا نشان میدهد و سپس با دندانهای تیزِ ادبیات، حاکمیت این شرارتها را در تاریخ به نبرد میطلبد.
مکاشفهی هویت و نفی رئالیسم هدایت شده
پیدایی غولهای رمان در امریکای لاتین زادهی این دو ویژگی عمده است:
۱. رمان در آمریکای لاتین هیچ واقعیتی را بر تخت پروکراستِ رئالیسم سوسیالیستی نمیخواباند و در عین حال به ادبیات بورژوایی در نمیغلتد.
۲. مکاشفهی هویت متعادل میکند. مکاشفهی هویت، واکنش اخلاقی آمریکای لاتینِ همیشه شکست خورده – به گفتهی کارلوس فوئنتس – از آمریکای شمالی همیشه پیروز است و این به ادبیات آمریکای لاتین شخصیت میدهد.
ترکیب این دو ویژگی عمده به ادبیات آمریکای لاتین خون میرساند و به آن هویت میدهد.
کارلوس فوئنتس از قول «باختین» در بارهی گوگول مینویسد : «گوگول، پِرسِئوسی است که سر«مدوسا»ی یقین را از تناش جدا کرد.» با این ویژگی دیگر نمیتوان اسیر هیچ رئالیسم هدایت شدهای بود. در سیاست هم دیگر نمیتوان منافع ملی را به منافع پرولتاریای پیروز در یک کشور دیگر تحویل داد. پس چند بعُدی شدن کاراکترها در رمان آمریکای لاتین از آسمان نمیآید. بلکه با قطع سر «مدوسا»ی یقین در ادبیات ارتباط دارد. این است که میگویم بدون ادبیات، ما همیشه برغم حرفهایی که میزنیم صاحب همان ذهنهای بستهبندی شده باقی میمانیم.
رمان گفتگو در کاتدرال در سال ۱۹۶۹ نوشته شده و این درست همزمان با تحول فکری و تجربی نویسندهی آن است. از این زمان است که او از یک چپ به یک اصلاح طلب آزادیخواه تبدیل میشود.و ماحصل آن فاصلهگیری آشکارتر با رئالیسم هدایت شده است.
رمان آمریکای لاتین خوانندهی ایرانی را هم زیر تاثیر مکاشفهی هویت و استحکام اخلاقی برخاسته از آن قرار میدهد و هم تعادل و استقلال فرهنگی او را با نشان دادن سر بریدهی مدوسای یقین تضمین میکند.
اصلاحطلبان آزادیخواهی چون یوسا و فوئنتس اصلاحطلبان لیبرال به معنی رایج نیستند. آنها بیشتر اصلاحطلبان سوسیالیستی هستند که به سوسیالیسم غیرایدئولوژیک و به گونهای از عدالتخواهی پا میفشرند که برای آزادی فردی ارزشی همسان با عدالت که قارهی آنها سخت به آن نیازمند است، قائلاند. یوسا در جنگ آخر زمان تنها خشونت بیمرز فاناتیسم مذهبی را نشان نمیدهد، بلکه همزمان خشونتگرایی بورژوازی بیشخصیت و بیریشه را نیز زیر مهمیز انتقاد تند خود قرار میدهد. و بدینسان است که رمان در آمریکای لاتین از گونهای نظریهی حد وسط و آزادیخواهی ِ مصمم جانبداری میکند و با استحکام اخلاقی خود بحران اجتماعی دوران ما را به چالش میطلبد.
نفی خشونت در همهی ابعاد
یوسا در رمان «جنگ آخرزمان» و در «سور بز» خشونت را که مستخدمِ قدرت در جامعهی استبدادزده است، موشکافانه نشان میدهد و غدهی سرطانی آن را جراحی میکند. اما در رمانِ «سالهای سگی»، ساختار نظامی و سلولهای آموزشی خشونتساز ارتش را در یک نظام اجتماعی بیمار بر تخت جراحی رمان میخواباند. در «گفتگو در کاتدرال»، اما، خشونت در بعدی جامعهشناسانه به نقد کشیده میشود. اینجا کاراکترها دو گروهاند؛ دستهای که زیر تاثیر جادوی قدرت، خشونت میکنند و دستهای که مظلومانه قربانی خشونت میشوند، یعنی قربانی فقر مالی و اخلاقی نظم اجتماعی میشوند، نظمی اجتماعی که فاقد جهتیابی انسانی است. آمبرسیو (یکی از کارکترهای رمان)، فردی از این لایه از آدمهای بینواست. ماده خامی که او را خشونتپذیر میسازد، بیتفاوتی است. و این بیتفاوتی را زیر تاثیر جادوی شغل بدست میآورد. شغل رانندگی برای رئیس سازمان امنیت کشور با شندرغاز حقوق است که چشمهای او را بر کارکرد وزارت خانهی شکنجه میبندد. یوسا اینجا نیز پیرو سارتر است. و نقش جنایتکاران کوچک و بالقوه را در یک نظم اجتماعی غیر انسانی برجسته میکند. آمبرسیو پس از سقوط رژیم سیاسی هم راننده و هم مستخدم ارضای نیازهای همجنسگرایانهی دن فرینو میشود. و سپس فاحشهای را به قتل میرساند. و پس از آن شغل جدیدی پیدا میکند: شغل سگ کشی. و برای ادارهی بهداشت سگهای مشکوک بههاری را در گونی میکند و با بیتفاوتی کامل به قتل میرساند. اینجا یوسا شغل جدیدی را در نظام فاسد اجتماعی کشف میکند. و خشونت را به مثابه شغل پیش روی خواننده میگذارد. آمبرسیو تجسم تاریخ خشونت و روند علت و معلولی آن در دو نظام ظاهرا متفاوت سیاسی است.
به راستی یک سرباز میدان تیر یا یک زندانبان شاهد شکنجههای روزمره تا چه حد از این امکان برخوردار است که در رژیمی دیگر به شغلی شرافتمندانه روی آورد؟ و کانون پیدایی خشونت به مثابه شغل در کجا قرار دارد؟ در قانون، قانونی که با تجویز مجازات اعدام وحدت تاریخی و بیولوژیک شباهت انسانی را با دندانهای گرگیاش از هم میدرد و لایهای از خشونتکاران خلق میکند که تخصصاش اعمال خشونت است. لایهای که سلامت روح و روان خود را برای لقمهای نان قربانی میکند. شکلی دیگر از این خشونتِ نظم اجتماعی را داستایفسکی در کاراکتر سونیا در رمان جنایت و مکافات نشان میدهد که برای لقمه نانی بخاطر خواهران و برادرانش خود را میفروشد.
بیتفاوتی «آمبرسیو» در برابر جادوی شغل، بازتاب آن ذهنیتی در نظم اجتماعی است که جهت یابی انسانی خود را از دست داده است.
با اینهمه در رمان «گفتگو در کاتدرال» دو کاراکتر را میبینیم که قربانی خشونتاند، بدون این که به عامل خشونت تبدیل شوند: سانتیاگو پسر کوچک «دُن فرینو» که طبعی ملایم دارد، از همهی ثروت خانوادهاش چشم میپوشد تا خود رااز فساد و خشونت مرسوم و ناپیدا دور نگهدارد. افزون بر سانتیاگو، با کاراکتر آمالیا روبروئیم که قربانی محض نظم فاسد موجود است.
یوسا در چهرهی آمالیا مظلومیت یک زن زحمتکش را در جامعهی استبداد زده برجسته میکند. آمالیا در آغاز، کلفت خانوادهی دن فرینو است و سپس با کارگری روزانه در یک بیمارستان روزگار میگذراند، شوهر نخستیناش را که اختلال روانی پیدا کرده بود، سازمان امنیت به اتهام حرفهای نامربوط علیه نظم اجتماعی موجود به گونهای مرموز و تکان دهنده به قتل میرساند. شکنجه و حبسهای دراز مدت یا اعدام افراد مبتلا به اختلال کامل روانی در دو دیکتاتوری پیش و پس از انقلاب در ایران نیز به کرات تجربه شده است. او سپس به همسری آمبرسیوی تبهکار در میآید و وارد مرحلهای از مرگ تدریجی که زندگی نامیده میشود، میشود. یوسا با کاراکتر سانتیاگو نشان میدهد که حقیقت در جامعهی بشری نمرده است و هرگز نمیمیرد. رمان بدینسان هم دینامیسم داستانی و روایتی پیدا میکند که خواننده را از خستگی بیرون میآورد و هم از افتادن به دامن یک نقد سیاه و یکسویه و بیچشم انداز نجات پیدا میکند. یوسا اینجا هم پیرو سارتر است. اگر هنوز هم کسانی هستند که مصون از ابتلا به اپیدمی خشونتاند، پس هیچ جبرمطلقی وجود ندارد که خشونت را سرنوشت دیگران کند. جبر خشونت آفرین را تنها باید در کارکرد نظام اجتماعی جست.
بسیار دشوار است که آدم بدون ادبیات و رمان از یک لایه گی، تک بعدی و تک هویتی بودن رها بشود. وقتی که این یا آن آدم را محکوم میکنی در واقع با یک ضلع از شخصیت او ضلعهای دیگر شخصیت او را سرکوب میکنی و با این کار چند لایهگی کاراکتر خودت را قربانی لایهی ایمانی شخصیتات میکنی. نگاه تو به خودت پژواک نگاه تو به دیگری است. با این تکلایگی است که به قلمرو سیاست عدالتخواه که وارد میشوی سر از شوروی در میاوری.
این حقیقت را یوسا نه تنها با به مسخره گرفتن «آلخاندرو ماتیا» رهبر تروتسکیستی که با گروه ناچیزی میخواست آتش انقلاب سوسیالیستی را در کوههای آند بر افروزد، نشان میدهد، بلکه در منبع مطالعاتی مارکسیسم در جهان سوم یعنی در نشریات «کولتور سویتی»، یعنی همان چیزی که در ایران انتشارات پروگرس نامیده میشد، نشان میدهد. در آمریکای لاتین نیز مانند ایران تروتسکیستها، چپهای جوان و چریکها در آغاز با انتشارات پروگرس یا کولتور سویتی علیه حزب توده و احزاب سنتی کمونیستی مبارزهی ایدئولوژیک میکردند. غافل از این که نشریات پروگرس و کولتور سویتی بازوهای تئوریک حزب کمونیست سنتی بودند. و به همین سبب بود که حزب سنتی توانست چپهای جوان را ببلعد.
یوسا در رماناش نشان میدهد که چگونه ایمان به متافیزیکِ مارکسیسم از بیرون میآید و ایمان به متافیزیک دینی را در روح و روانِِ تشنهی عدالتِ جوانان در جامعهی فقرزده پس میزند و بجای آن مینشیند. یعنی مذهبی جانشین مذهب دیگر میشود. همین است که یوسا از: «اعتقاد دیوانهوار به مارکسیسم، [یعنی اعتقاد ایمانی] که راه را بر دیگران میبندد» سخن میگوید. خارکو و نامزدش آیدا، فعالان مارکسیست جنبش دانشجویی، تجلی این اعتقاد دیوانهواراند. حتا سانتیاگوی کمونیست شده وقتی که پدر سرمایهدارش را به خوک تشبیه میکرد، از جنس همین قماش شده بود. بازگشت سانتیاگو از کمونیسم پی آمد نگاهی است که او به تصویر خود در آینهی شخصیت تک لایهی دوستان اش میاندازد. این تصویرِ موحد با طبع ملایم و انسانی سانتیاگو ناهماهنگ است. این تضاد روانشناسانه است که او را به تضاد سیاست و اخلاق میآگاهاند.
یوسا و سارتر
موقعیت ادبیات در آمریکای لاتین میان ادبیات بورژوایی و رئالیسم سوسیالیستی به این ادبیات موضعی اگزیستانسیالیستی میدهد. اگزیستانسیالیسمی که آزادی را بر ذات مقدم میداند. که در نبردی بنیادی و اگزیستانسیل با جوهر شریرانهای بنام خشونت درگیر است. یوسا و فوئنتس با چنین پیشزمینهای به کافکا، کامو و سارتر کاملا متمایلاند. نقد رمان او را من در اینجا با عبارتی از سارتر به نقل از یوسا پایان میدهم. روح و جوهر این برخورد انتقادی و انسانی سارتر در دیگر رمانهای یوسا نیز جاری است. :
« ما نقش قهرمان را بازی میکنیم، چون ترسوئیم؛ نقش قدیس را بازی میکنیم، چون شریریم؛ نقش آدمکش را بازی میکنیم، چون در کشتن همنوعان خود بیتابیم؛ و اصولا از آن رو نقش بازی میکنیم که از لحظهی تولد دروغگوئیم.»
ناصر کاخساز
2012-07-27
http://nasserkakhsaz.blogspot.de/