iran-emrooz.net | Thu, 10.05.2012, 21:02
«غروب اسطوره»، «آوای تراژدی»
عباس گلستانی
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
«تراژدی پی آٓمد اجبار کلی بشر به یافتن جایگاه به حق خویش است»
(آرتور میلر)
چکیده:
تلاش ما ظاهرا بر این مبنا است که «بینقص» باشیم و شرط لازم آٓن نیز پذیرش بیچون و چرای سرنوشت و به عبارتی «تقدیر» در هر شرایط ممکن است. اما، علیرغم تمایل اکثریت به آن، کم نیستند انسانهای که از توان آگاهی تغییر برخوردار بوده و علیه ستم یا ظالمی که سقوط آدمی را سبب میشود میایستند و ترس را که بر پایهی انفعال و نادانی، ظاهرا ثباثی جاودانه یافته است متزلزل میکنند.
انقلاب و اصلاح در اکثر نقاط جهان بر مبنای دینامیسم درونیی همین تراژدی روی داده است، اتفاقی که منجر به شکفتن استعدادها در برابر موانعی که همیشه نقش ترمز را بازی کردهاند. روشنگریی تراژدی، افشای دشمن آزادی است و به همین دلیل آگاهی و کشف رابطهی علت وُ معلولی رکن تعیین کننده محسوب میشود. تراژدی زادهی ترس نیست، محصول انفجار تناقضات اسطوره است و جز این اگر بود همه چیز ثابت و ابدی و تغییر و تحول به امری مضحک بدل میشد تا تراژدی به کمدی یی از نوع مبتذل نزول کند و انسان با تمام نیازهایش که هستهی مرکزی آن را تشکیل میدهد از منظومهی تراژدی خارج شود.
تصور تراژدی بدون پیروزی ممکن نیست، البته نه از نوع سهل الوصول، به همین دلیل فاقد اندوه است. اما تراژدی زمانی حزن بر میانگیزد که انفعال قهرمان در برابر نیروی ظلم قابلیت ایستادگی و درگیری را از او سلب کند و باوربه رسیدن در بین انواع ممکن و نا ممکنها را به ناباوری سوق دهد.
اما انسانی که هنوز به اسطوره تکیه میکند انفعال در برابر تحول را در مقابل حفظ سنت و اساطیر ترجیح میدهد، چون قهرمان آنان کسانی دیگراند هرچند که به نفع او نباشد. انسان تراژیک اما انسان بریده از اسطوره است، زندگیی نو و تحول را حق خود میداند و هیچ تعهدی به گذشته و اسطوره در خود احساس نمیکند، تاریخ خود را در آینده میبیند و چهار نعل میتازد تا زندگیاش را خود بسازد. انسان حماسی در صورت احساس خطر و نابودی برای قوم خود چارهای جز اتکاء مجدد به اسطوره که چیزی جز همان ناخودآگاه و ناهوشیاریی وجدان قوم خود نمیباشد، ندارد تا به راه و روش کهن خود برگردد بیآنکه بسنجد آیا «خرد بیزمان» کاربرد این «این زمانی» دارد یا نه. این گونه است که فردوسی با شاهنامه و در جاهای دیگر با تولید ایلیاد و اودیسه و گیل گمش به دفاع از قوم خود به بیداریی مردم همت میگمارند. در مقابل، تراژدی محصول خرد فردی است، کسی که مستقل از خرد قومیی خود، زمان مند و منفرد میاندیشد و به همین دلیل چون مخالف روح اقوام باستانی خود عمل میکند و تسلیم را نمیپذیرد بین او و قوم فاصله میافتد و اهالی قوم با حفظ احترام و علاقه به او در ناخودآگاه شان به مرگ آنها رضایت میدهند، رمئو و ژولیت نمونهی آشکار این پدیده است، چرا که انسان حماسی از گذشتهای ازلی شروع میشود و در آیندهی دور نیز در همان گذشته خواهد ماند و با تکیه به عقل قوم خود و نگاه اسطورهای به جهان، خود را امانت دار خویشتن خویش میداند، نه توان ریسک دارد نه میآزماید. در برابر خلاقیت و نوآوری میایستد چون تغییر را بر نمیتابد و از تنهایی انسان تراژیک که بین او و قوم او ایجاد میشود هراس دارد.
جز این هم نمیتواند باشد به دلیل این که اصلا نیروی ابتکار از او سلب شده است زیرا قهرمانانی را که در اسطوره برای او ساختهاند نیرومندتر از این حرفهااست که بتواند به جای آنها عمل کند، گذشته از آن، اصلا قهرمانان اسطوره در عوض ضعف و زبونیی او است که توانایی انجام هر کاری به جای او را دارند تا او خود را به زحمت نیاندازد. پس همان بهتر که در گوشهای بنشیند و تماشاگری بیش نباشد تا طوق لعنت و ننگ تغییر را به گردن بگیرد. برعکس، شرایط در تراژدی، حاصل گره خوردگیی آگاهی و خرد فردی است که در انسان تراژیک متبلور میشود. انسانی که ریشه در گذشه ندارد اما خوبهای گذشته را برای آینده میگیرد، به قولی «انسان تراژیک باستانی نیست، باستان شناس است»
واژگان کلیدی:
اسطوره، تراژدی، خوداساطیری، خود فردی
مقدمه:
هیچ انسانی به طور مستقیم تجربهای از اسطوره ندارد و آن چه را هم که میشناسد از منبعی مبهم میباشد که به هیچ گونه استدلالی تن نمیدهد به همین دلیل ولتر عقیده داشت که «مطالعهی اساطیر کار بیخردان است» (۱). اما اسطوره شناسی به دلایلی روشن، خصوصا درحوزههای مردم شناسی، جامعه شناسی، فرهنگ و... از رشتههای بسیار جدی به حساب میآید.
از نظر افلاطون و ارسطو، آن گونه که به طور مستقیم و غیر مستقیم نشان دادهاند، قصدشان از طرح اسطوره، مطیع ساختن مردم در برابر فرامین دولتی است، افسانههایی که دیکتاتورها را به سمت سوءاستفاده از اسطوره و باورهای مردم میکشاند تا خود را جانشینان برحق به مردم تحمیل کنند و بدین ترتیب اسطوره را تاریخ و تاریخ را اسطوره قلمداد کرده و از تبدیل امر جعلی به امر واقعی منافع ضد انسانیی خود را به پیش ببرند. فاشیسم هیتلری نمونهی بارز نظام عقیدتیی آنهاست، به همین دلیل اصطلاح «فراتاریخ» برای رویدادهایی که روی نداده است نیست بلکه باورهای مردمی است که معتقدند اتفاق افتاده است.
گروهی اسطوره را شکل اولیه علم میدانند و معتقدند وفتی شروع به خلق شدن میکنند که پنج حس انسانی فاقد توانایی پاسخ گفتن باشند و آن را تلاشی برای جواب دادن به رویدادها تلقی میکنند و هم مبنایی برای اخلاق در دولت و هویتی برای ملت میشود. اما به راستی آیا اسطوره صرفا تخیل است تا پاسخ نیاز انسان اولیه را بدهد یا نه میتواند شکل ابتدایی علم نیز باشد؟
بحث و بررسی:
این که اسطوره چیست؟ جواب ساده و راحتی ندارد، به گفتهی لویی استروس جواب یک سرخ پوست مثلا میتواند این گونه باشد، اسطوره حکایت دورانی است که هنوز انسان و حیوان از یکدیگر جدا نشده بودند، یا اسطوره را به گونهای تعریف کرد که فقط افسانه نباشد. اما مرز میان افسانه و اسطوره را جگونه باید تعیین نمود؟ به هر حال هر چه که باشد در دورههای مختلف تعریف و تفسیرهای متفاوتی از آن صورت گرفته است.
عدّهای ریشهی کلمهی اسطوره را از سطر میدانند که در زبان تازی به معنای افسانه و سخنان بیمعنا تلقی میشود و در قرآن نیز در سورههای انفال آیه ۳۱، انعام آیه ۲۵، و نحل آیه ۲۴ با عنوان «اساطیرالاولین» آورده شده که همان معنای افسانههای اولیه را میدهد. اما اساطیر بیش و پیش از آن که نوشته شوند سینه به سینه نقل شده و به انسان امروزی رسیده است. همان گونه که گفته میشود واژهی اسطوره (myth) از (muthos) یونانی گرفته شده و به معنای چیزی است که به گفتار درآمده است میباشد.
در تعریف اسطوره، علم اسطوره شناسی، خیلی راحت به تعریفی روان از آن نمیرسد، زیرا اسطوره هم از جهت ِوصفِ ماهیت و ذات و هم از نظرِ صفاتِ غیر ذاتی تعریف پذیر میباشد که اولی را «تعریف به حد» و دومی را «تعریف به رسم» نام نهادهاند. به همین دلیل اسطوره شناسان در پژوهشهای خود از دو روش مختلف بهره میبرند، یکی روش تبیین و تفسیر که با تأویل مناسبات اجتماعی، روانی و تاریخی همراه است و دیگری روش مقوله بندی میباشد که هر یک از اسطورهها را در رابطه با موضوع خاص خود میسنجند و با ویژگیهای مشترکی در یک مقوله قرار میدهند.
اما پژوهشگرانی هستند که اسطوره را یادگار جوامع ابتدایی میدانند، جوامعی که بین دنیای ذهنی و جهان عینیت تفاوتی قائل نمیشندند و آن دو را عین هم میدانستند و از این رو اسطوره را با معیارهای علمی سازگار نمیدانند، یکی از آنها ماکس مولر متفکر آلمانیی ساکن انگلستان بود که ریشهی اسطوره را در انحطاط و زوال فرهنگی میدانست و آن را صورت بدوی و تکامل نیافتهای از علم و فلسفه تلقی میکرد که بعدها به قول سر جیمز ویزر (۱۹۴۱-۱۸۵۴)، فرهنگ، خود را از مرحلهی جادو به دین میرساند و پس از آن است که علم به عنوان پدیدهای جدید استقبال میشود. در ادامه مالینوفسکی مردم شناس معاصر (۱۹۴۲-۱۸۸۴)، اسطوره را علم و فلسفهی ابتدایی بشر نمیداند بلکه آن را ابزاری تلقی میکند که نیازهای دینی و روزمرهی مردم جوامع اولیه را پاسخ میگفت. از این رو، اسطوره در تمدن بشری از جایگاه تاریخیی برخوردار میشود که برای آن جامعه در کسب حقوق و رسیدن به آرمان شان تا حدی کارساز میشد، مثلا توتم (totem) که به نوعی جاندار پنداری برای گیاه و جانور تعریف میشود، بر روابط جاریی میان آدمها اثرمی گذاشت و بر مبنای آن هم محققان شرط دریافت و فهم اسطوره را شناخت و درک ساختار جامعهی مورد نظر میدانند و به همین دلیل سی. اس. لوئیس معتقد است که اسطوره از منطقی پیروی میکند که آدمها در سایهی آن مشکل خود را حل میکنند. کاسیررتاکید میکند که: «... ذهن آدمی در طی تاریخ از مرحلهی تفکر اساطیری گذشته و به آستانهی نظری گام نهاده است... وبه طور کلی صورتهای تحول یافتهی اندیشه، ریشه در مؤلفههای اساطیری دارد» (۲) و به نظر او اسطوره با زندگی انسان پیوند عمیقی دارد به طوری که امروزنمی توان موضوع شعر، زبان، هنر، تفکر و علم را از آن جدا نمود. ولی کلودلوی استروس بر خلاف کاسیرر، اعتقادی به نظریهی تکاملیی ذهن نداشته و اسطوره را «ذهن ناخود آگاه» بشری میداند و چیزی نزدیک به آن، رودلف بولتمان میگوید اسطوره راویی ذهن انسان میباشد که در زمان و مکان معین شکل میگیرد و آن چیزی نیست جز بیان آرمانها و دغدغههای آنها که به آن شکل بیان میکنند. به عبارتی نگاهی از این نوع به اسطوره، نگاهی از نوع اسطوره زدایی از اسطورهها است.
در فرهنگ کلاسیک اکسفورد این گونه نوشته شده است:«اسطوره عبارت است از کوشش تخیلی وپیشاعلمی برای توضیح هر پدیدهای خواه واقعی، خواه خیالی که کنجکاویی اسطوره ساز را بر میانگیخت» (۳) و فروید میگوید: «در یافت درونی و تیره و تار دستگاه روانیی شخص، محرک اوهامی است که به طور طبیعی به بیرون و معمولا به آینده و فراسوی جهان افکنده میشود» (۴) و اساطیر را «رسو بات فرایندهای ناخودآگاه» تلقی میکرد. اما طرح «ناخودآگاه فردی»ی فروید برای توضیح آنچه که گفت کافی به نظر نمیرسید و یونگ مخالفت خود را با آن بیان نمود تا ساختار دوگانهی طرح خود را جایگزین کند، به این معنا که «ناخودآگاه فردی» که در زیر آستانهی «خودآگاه» قرار دارد از لایهای عمیق تر به نام «خودآگاه جمعی» نام میبرد که توضیح آن با نطریهی فروید قابل انطباق نیست و آن دارای ویژگیی روانی مشترکی است که در درون افراد جامعه عمل میکند. به همین دلیل یونگ «ناخودآگاه جمعی» را عمومی و فراگیر میداند که در درون خود «ارکی تایپ» یا کهن نمونه را دارد و از طریق همین «آرکی تایپ»ها است که اساطیر خلق میشوند. پس توان ساختن اسطوره و رویا را ازنیاکان مان به ارث برده ایم، البته نه از نوع انتقال اصل ثصویر از طریق سلول و انتقال ژن، بلکه یک عمل اکتسابیاست که از محیط دریافت شده است. به این ترتیب اساطیر را محصول یک «روان جمعی» میداند نه یک «روان فردی».
زبان شناسی تطبیقی، نقش بازیهای زبانی را در خلق اساطیر بیتأثیر نمیداند. مثلا نام لاتینیی فک، کاستور castor میباشد که از کلمهی (castrando) به معنیی اخته کردن گرفته شده است و این بهانهای میشود تا اسطورهی فک ساخته شود. به این شکل که وقتی فک برای فرار از دام صیادانی که به منظوراستفادهی دارویی ازچربیی اطراف کشالهی ران شان صید میشوند، بیضهی خود را گاز میگیرند تا اخته شوند و آن مادهی روغنی را از بین ببرند تا شکارچیان به خاطر بیمصرف بودن شان آنها را آزاد کنند. اسطوره ساز فک به یقین در تمام عمر خود اصلا حتی یک فک را به دقت ارزیابی نکرده بود چرا که بیضهی فک در درون بدن است نه بیرون تا فک بتواند آن را گاز بگیرد. این اسطوره فقط به این خاطر ساخته شده است تا رابطهی نام او با خودش را توجیه کند. و یا مثلا عدهای تفاوت زبانیی مردم در نقاط مختلف جغرافیایی را ناشی از داستان تورات در رابطه با برج بابل میدانند که تبدیل به اسطوره شده است و آن از این قراراست که عدهای برای فتح آسمان و رسیدن به قدرت خداوند تصمیم به ساختن برج میگیرند و خدا برای انصراف آنها از این کار زبان و گویش اشان را تغییر میدهد به گونهای که هیچ کدام از افراد گروه زبان همدیگر را نفهمند و به همین دلیل، زبان نفهمی آنها، گروه را دچار تفرقه میکند. موارد فراوان از نوع اساطیر فوق شنیده شده است و چون که با عقل قابل سنجش نیست، عدهای اساطیر را به عنوان نوعی «بیماری زبانی» میشناسند و عدهای دیگر اساسا اسطوره را محصول نگاه ناپخته و ذهن غیرمنطقیی انسان اولیه در برابر معضلات جهان اطراف او میدانند، اسطوره و آیین را دو روی یک سکه تلقی میکنند که اولی در حوزهی مفهوم و دومی در حوزهی عمل خود را نشان میدهند.
اسطوره نیز مانند هر پدیدهی دیگر مخالف خود را دارد و کسی مانند تامس اسپَرس، راه اسطوره زدایی را در پیش میگیرد تا به قول خود «ماندگاری دروغ» را ریشه کن کند و کسی مثل کارل مارکس میگفت:«همهی این آفریدههای تخیلی در میان نوآوریهای تکنولوژیکی حشو و زوایدی بیش نیستند. بنابراین وقتی گرز ژوپیتر (یعنی رعد و برق) با وجود برق گیر دیگر خطری ندارد... چه نتیجهی دیگری میتوان گرفت؟» (نقد اقتصاد سیاسی) (۵)
تحقیر اسطوره همزمان با طلوع عصر روشنگری است، طلوعی که ذهن خردگرا، اسطوره را محصول ذهن معیوب میداند به طوری که اسپینوزا در رسالهی «الهی سیاسی» (۱۶۷۰) اساطیرعبریرا آفریدههایی برای کسانی که عقل شان توانایی درک امور را ندارند میداند. به همین دلیل دورهی تکامل ذهنی انسان در بسیاری از تئوریها که در عصر روشنگری طرح میشود سه مرحله را در بر میگیرد. فریزر (۱۹۱۵-۱۸۹۰) انسان شناس اجتماعی وفرهنگ عامهی مردم انگلستان درکتاب معروف و دوازده جلدی خود به نام «شاخهی زرین» این دوره را در مرحلهی نخست «جادو» نامیده است که در زنجیرهی تکاملیی خود به «دین» میرسد و سومین مرحلهی آن که «علم» است را دربر میگیرد. سپس به این نتیجه میرسند که توان اسطوره سازیی انسان هزارهی سوم، مدرکی است به جای مانده از دوران انسان ابتدایی و به همان دلیل هم درمواردی که منافع گروهی، طبقاتی و حتی فردیدر میان باشد به دوران توحش خود باز میگردند که نتیجهی آخری آن جنگ جهانیی دوم میباشد که ده میلیون کشته فقط در یک کشور برجا گذاشت.
کلا در حوزهی اسطوره، باید تخیل را از علم و استدلال خالی کرد وگرنه اسطوره به پایان خود میرسد. یونگ که اساطیر را محصول «پخته ترین فرآوردهی جوانیی بشریت» میدانست و دیگرانی مثل او، رابطهی بنیادین بین اسطوره و ادبیات را رد نمیکنند زیرا هر دو با قوهی تخیل آدمها سروُکار دارند و کسانی مثل هربرت رید که بر تفاوت اسطوره و ادبیات اصرار دارند، بیشتر در پیرامون تفاوتی از جنس شکل و محتوا میباشد، او معتقد بود که «اسطوره و شعر از این نظر تفاوت دارند که اسطوره به سبب تخیل پایدار است و این تخیل از طریق نمادهای لفظی هر زبانی قابل انتقال است... اما شعر به واسطهی زبان پایدار است و جوهرش به آن زبان خاص تعلق دارد و ترجمه پذیر نیست» (۶)
خلق اسطوره از توان فردی یک شخص خارج است، زیرا خلق اسطوره برمی گردد به رویا و نیاز معنویی جمعیی مردم و اگر شخصی به عنوان نویسنده، مواداولیهی اسطوره را در اختیار داشته باشد، در صورت برخوردار بودن از خلاقیت اسطوره پردازی، حداکثر میتواند در ساماندهی آن، پردازش موفقی داشته باشد، مانند هومر در خلق آشیل و اسطورهی تتیس در ایلیاد. اما آنچه را که میتوان بین انسان اولیه و انسان متمدن امروز تفاوت قایل شد شیوهی اندیشیدن نیست بلکه نوع اندیشیدن است که توهم را از نوع کمی کاهش داده است و به همین دلیل لوی استروس اصرار دارد به عوض «انسان ابتدایی»، «انسان بدون نوشتار» گفته شود.
در قرنهای هفده و هجده که علم بر پایهی تئوریهای نیوتن، بیکن و دکارت گامهای بلند خود را به جلو بر میداشت، کم کم شکاف بین برداشتهای علمی و نگاههای متوهم اسطورهای ایجاد شد، شکافی که علم برای طرح تفکر خود به جدایی از برداشت اسطورهای از پدیدهها نیا ز داشت. اما این جدایی را نباید به معنای قطع ارتباط کامل با اسطوره تلقی کرد، بلکه این رابطه از لحاظ کیفی با آن متفاوت شد، ارتباطی از جنس شناخت شناسی که اسطوره را از باور مطلق به تبین و هستی شناسی انسان رها ساخت. چون انسان ابتدایی از تسلط یر طبیعت و شرایط زندگیی خود عاجز بود به اسطوره پنا میبرد و به این باور میرسید گه میتواند فقط به کمک اسطوره به درک جهان برسد که مسلما نمیرسید و گاه وقتی که داستاتی به زعم جامعهای که از نظر اخلاقی، اقتصادی، سرزمینی و... میتوانست به حل مشکلی کمک کند به اسطوره تبدیل میشد و به همین دلیل فهم علت رفتاهای عجیب آدمهایی که اساطیر از باورهای مهم آنهاست باید در متن اجتماعی - دینیی آن جامعه صورت گیرد.
اسطوره چون محصول کردارهای موجودات مافوق طبیعیی بشر است الگوی اعمال عدهای قرار میگیرد و آن را میتوانند تامدتی نسل به نسل به ارث ببرند و حفظ کنند و به دلیل همین کاربرد، اساطیر به دو دسته تقسیم میشوند: اساطیر راست و اساطیر دروغین. اساطیر راست شامل داستانهایی میشود که از موجودات مافوق طبیعی والهی وآغاز جهان سخن میگوید و کسانی که قومی را از جنگ واسارت، دیوان، غولان، اهریمنان، قحطی وبلایا نجات میدهند و همچنین قصههایی مربوط به جادوگرانی که با جادو وُ جنبل، احضار ارواح و شربتهای جادویی، قدرتهای فوق انسانی و توانایی اعمال غیر معمول را دارند.
اساطیر دروغین، داستانهایی را در بر میگیرد که در جامعه تاثیر منفی گذاشته و اصلا منبع خیر، اصلاح و تحول برای یک جامعه نیستند مانند گرگ آمریکایی و روباه ایرانی که به شکل آدمهای مزور، دروغگو و حیله گر پدیدار میشوند. بنابراین اعضاء جامعهی معثقد به اسطوره بین دوگروه اساطیر فرق اساسی قایل شده و دومی را بیارتباط به زندگیی شان از نوع عدم ایجاد تحول میدانند و اساطیر راستین را نه تنها منبع خلق جهان، جانور، گیاه و انسان میدانند بلکه همچنین شرایط زیست آدمی از نوع هویت، کار، زندگی و مرگش را در حریم توانایی اسطوره ارزیابی میکنند. اما هیچ اسطورهای به خودی خود خوب یا بد، مضر یا مفید نیست، کارکرد اسطوره با تأویلی که توسط حامیاناش صورت میگیرد معنای اجتماعی و تاریخیی خود را نشان میدهد و به همین دلیل متنهایی که به یادگار مانده است دست کاری میشوند تا له یا علیه دیگری استفاده شود و در اینجا نقش انسانی که در متن دست میبرد میتوانند خلاقانه و پیش رو یا پس روانه و ارتجاعی باشد. به دین گونه است که اساطیر خصلت اصلی و چهرهی کلاسیک خود را از دست داده و احیانا امروزی و زمینی میشوند.
هنوز کارکردهای اسطوره در جوامعی که اعضاء آن به شیوهی کهن میاندیشند و حتی بقایای آن در جوامع مختلف و به ظاهر مدرن هنوز وجود دارد و حضور خود را به شیوههای مختلف بروز میدهد، مثلا:
۱- تاریخ را مخلوق موجودات فراانسانی میدانند و آن را درست و حقیقی تلقی میکنند.
۲- در اسطوره همیشه چیزی در حال زایش و تکوین است وعمل آن را نمونهی یک عمل انسانیی اندیشیده شده میپندارند.
۳- اسطوره همیشه در تصورشان زنده است و با آن زندگی میکنند و...
۴- نمونهی تلویزیونی و سینمایی اسطورهی امروزی از نوع کمیک استریپ آن سوپرمن و مرد عنکبوتی میباشد که با اعمال فوق انسانی به شدت مردم پسند شدهاند.
و در همان جوامع، بازگشت به اصل در بین معتقدین به اسطوره به این معنااست که نمودهای بعدی و گونه گون ِ یک اتفاق یا هرچیزی از اعتباری که فقط درهمان نمود اولیه وجود داشت برخوردار نیست و به همین دلیل است که تمایل به آموزش و یادگیریی آنچه که امروز اتفاق میافتد احساس نمیشود و گریز به هستهی اولیهی آن میزنند و آن را به عنوان منبع و دارای اعتبار میشناسند. مثلا دراسترالیا بومیان هر ساله با برگزاریی مناسک و مراسمی خلق گیاهان و حیوانات را که توسط موجودات فوق طبیعی میدانند بازسازی میکنند تا موجب خیر وُبرکت برای آنها باشد. به هرحال این گمان که «کمال در آغاز بوده است» با این که یک تفکرکاملا عتیق میباشد، اما هنوز دربعضی از جوامع طرف دارانخود را دارد. ولی از دورهی رنسانس تا آلآن از وقتی که ریاضیات، انتگرال، هندسه و... کشف شد، گالیله با تلسکوپ خود به بیرون اززمین اشاره کرد، اساطیرنتایج کم اهمیت تری ازخود به جای مینهند و فقط جزء اسناد تاریخی برای تحقیق محسوب میشوند و قومی که فاقد این اسناد باشد از جوانههای فکریی خود بیاطلاع بوده و از شمار اقوام بیتاریخی به حساب میآید که در تاریخ فرهنگ خود هویت گم شدهای دارد.
قرون وسطی، اوج تولید اتدیشه اساطیری است به طوری که تمام افشار و طبقات اجتماعی ماننده شوالیهها، پیشه وران و روستائیان از سنت اساطیریی خود پیروی کرده و حتی در انتخاب شغل خود آن را از نظر دور نداشتهاند. امروز هم برخی از رفتارهای اساطیری در جامعه حضور دارند و انگار که جزء ژنوتیپ انسان اکنونی شده است و از «اساطیر جدید» محسوب میشوند. شیفتگی به «ریشه و تبارنژادی» ازاسطورههای جدیدی است که به علت تنگ نظریی فرهنگی مورد استقبال عدهای قرا ر میگیرد و عدهای دیگر سوار بر این ایده و اسطوره به منافع اقتصادی و قدرت سیاسیی خود میاندیشند و دنیایی را به همان دلیل به خاک وُ خون میکشند. مثال بارز آن اسطورهی نژادپرستانهی آریانیسم (aryanisme) که هر چند وقت یک بار در اروپا از جمله آلمان دارای ارزش و اعتباری میشود، چرا که «آریایی» را این گونه میپندارند: «الگوی نمونهای بودکه برای اعادهی پاکی و نابی، خلوص نژاد، قدرت جسمانی، نژادگی و اخلاق پهلوانی روزهای شکوهمند و پربار ازلیت میبایست سرمشق و مورد تقلید قرار گیرد» (۷).
در اسطوره انسان تن به سرنوشتی میدهد که ظاهرا خود قادر به تغییر آن نیست وبرخلاف انسان تراژیک و به ناچار به دنبال موجودی است، با قدرت مافوق انسانی، که توان تغییر آن را داشته باشد. خلق اسطوره نیز رابطهی مستقیم با نیاز، فرهنگ و معیارهای ارزشی یک قوم بستگی دارد و همین هم مبنای تشابه و تفاوت اسا طیر در بین اقوام مختلف میگردد. تفاوت در اساطیر فرهنگهای کهن وسنتی و اساطیر جهان مدرن وصنعتی از مقولهی فوق جدا نیست. اسطورهها، از نوع قدیم یا جدید، از نظر ذات و جوهر اختلافی با هم ندارند، اما تأویل و تفسیر اولی از اعتبار مذهبی و سابقهی تاریخی برخوردار است و دومی اتکا و قدرتش را علم و تکنو لوژی میداند. اما گروهی وجود اسطورهرا در جهان غرب، با وجود تمدن غربی در هزارهی سوم، انکار کرده و بقایای آن را در صورت حضور، با ردیابی و ارائهی دلایل تاریخی و اجتماعی افشا میکنند. مثلا رولان بارت و کسانی مثل او معتقدند: «... ما آن قدر روشن بین شده ایم که دیگر قادر نیستیم اسطورهای را با علم به این که اسطورهای بیش نیست، باور داشته باشیم. ما همیشه ماوراء اسطوره قرار داریم» (۸)
وقتی یونگ میگوید که یک رویای جمعی تبدیل به اسطوره میشود و ریشهی آن را در درون ناخودآگاه جمعی میداند، خود در بارهی ناخودآگاه مینویسد: «اصطلاح ناخود آگاه را به منظور پژوهش وبا علم به این که به جای آن میتوانستم واژهی خدا را به کار گیرم، ابداع نمودم و در آن جایی که به زبان اساطیر سخن میگویم، مانا، خدا و ناخوداگاهی باهم مترادفاند، زیرا که از دو مفهوم اولی یعنی مانا و خدا همان قدر بیخبریم که از معنای آخری» (۹)
بنابراین، نگاهها به اسطوره متفاوت است، عدهای آن را «رویای جمعی»، گروهی نشانههای تلاش بشر اولیه برای شناخت خود و جهان وطرف داران مدرنیته، روزگار اساطیر را تمام شده تلقی کرده و علم را جایگزین آن میکنند و گروهی دیگر ماننده میرچاالیاده، چارلز استیونس، مایکل نوواک وهاروی کاکس تلاش کردهاند تا با حذف شکاف، بین عین و ذهن، به کمک هرمنوتیک و پدیدارشناسی به ماهیت اسطوره پی برده و آن را امروزی کنند. ولی با تعریفی که از اسطوره ارائه میدهند مفهومی مخدوش شده از آن را بیان میکنند که حد مفاهیمی چون نماد و تمثیل کاهش مییابد و به جهت کوشش آنها به منظور ورود مفهوم اسطوره در حوزهی مدرنیسم، اسطوره را با پدیدههای سطحی ماننده چهرهها، بازیگران سینما و نژادپرستی پیوند میدهند و هم چنین از مارکسیسم و تکامل داروین به عنوان دو اسطورهی امروزی نام میبرد که جذابیت خود رامثلا از دست دادهاند. در مجموع تاکنون سه دریافت در بارهی اسطوره ارائه شده است که شامل:
۱- اسطوره راه را بر علم جدید و مدرنیته گشوده است (کاکس، فاستر و گیلکی)
۲- اسطوره در پارهای موارد با مدرنیته همساز و دمساز است (الیاده، استیونسون، نوواک، تولمن، گیلکی، مک کورمک، و راسل)
۳- اسطوره و مدرنیته (علم) در صورتی که به شیوهی انتزاعی مورد توجه قرار گیرند، دارای مشابهتهای منطقیی ویژهای خواهند بود (مازیارز) (۱۰)
اما ویلیام دوتی در تعریفی جدید از اسطوره، تعریف تک معنایی از آن را رد کرده و شناخت چند ساحتی را برای آن در نظرمی گیردوبه دنبال آن بیش از پانزده ویژگی را برای اسطوره قائل میشود که عبارتند از: «۱- شبکهای درهم پیچیده از اساطیر که ۲- از لحاظ فرهنگی واجد اهمیت بوده و ۳- دارای صور خیالی گوناگون imaginal و ۴- قصه وحکایات ۵ – استعاری و نمادین متعد د است و ۶- تصویرهای تجسمی متنوعی را به کار میگیرد تا۷ – باورهای عاطفی و انبازی آدمیان را میسر سازد. این اساطیر اغلب ۸- مشتمل است بر روایات آفرینش و پیدایش عالم و آدم و از این رو ۹- جنبههایی از عالم واقعیت تجربه را مجسم میسازد و ۱۰- نقش و منزلت آدمیان را در این عالم معلوم میدارد. اسطورهها به طور کلی ممکن است، ۱۱- ارزشهای سیاسی و اخلاقی یک فرهنگ را متبلور ساخته و ۱۲- در سایه نظامی از تأویلها ۱۳- تجارب فردی را درچارچوبی کلی تبلور دهند که در پارهای مداخله نیروهای مینوی و فراطبیعی ۱۴- بعضی از نظامهای فرهنگی و طبیعی را مجسم میسازد. اسطورهها ممکن است در ۱۵- مراسم و مناسک و نمایشهایی خاص به معرض اجرا درآیند. ۱۶- به طور کلی اسطورهها در پارهای موارد، مواد و مصالحی را برای بسط و تفصیل رویدادها و تجارب فراهم میآورند که البته همین اسطورهها اغلب در شرح و توضیح مفاهیم ادبی، تاریخی، حماسی و یا رویدادهای روزمره به کار میروند...»(۱۱)
به این ترتیب اهمیت فرهنگیی اسطوره آن را از داستانهای غیر فرهنگی و فاقد اهمیت جدا میکند چرا که اسطوره بازتاب روح یک جامعه میتواند باشد. از این نظراسطوره به اعتبار محتوای فرهنگی، تاریخی، آرمان خواهی و غیره میتواند یک امر واقعی تلقی شود، داستانهایی که ریشههای هویت فرهنگیی یک مردم را نقل میکند. اما انسانی که اسطوره را باور میکند به چرایی و علت آن بیتوجه است و آنچه را که ممکن است اتفاق افتاده باشد روی نشان میدهد و این روند نیز به تدریج تفاوت میان زبان اساطیر و زبان علمی را پدیدار ساخت و به عبارتی، آگاهیی که بر مدار عقلانیت دور میزند از دروازهی اساطیر عبور کرده است ودر گذر از جهان اسطوره راه تکامل و دانش را طی نموده است. یعنی در جهان اسطوره، حقیقت در انطباق نعل بالنعل عین وُ ذهن تبیین نمیشود و دلالت در اسطوره ازنوع دلالتهای غیر عقلی و غیر منطقی میباشد. اما هر چه که باشد، اسطوره، سکوی پرشی برای فلسفه و دانش محسوب میشود و به همین دلیل فرایند درک هستی را در سه پلهی اسطوره، فلسفه و دانش ولی هر کدام با زبان ویژهی خود را ارزیابی میکنند.
در بیشتر اسطورهها به مفهوم زندگی و هستی اشاره میشود و سه موضوع در رأس آنها قرار میگیرند ؛ چگونگیی پیدایش جهان و انسان، افسانههای مربوط به شکل گیریی اقوام و سکونت آنهادر مناطق مختلف جغرافیایی وسوم جهان پس از مرگ میباشد. اما همان گونه که قبلا اشاره شد چون به زعم عدهای، اساطیر بر پایهی خیال وتوهم شکل میگیرند، در برابر آن، لوگوس به مفهوم کلام عقلیاسطوره را به چالش میگیرد. زیرا با رشد اندیشهی فلسفی در یونان وظهور طبیعت شناسان، استدلال کم کم جانشین پندار و خیال شد به طوری که در قرون هشت و هفت پیش از میلاد، هراکلیتوس با تکیه به مفهوم لوگوس اصل تناسب و استقرار عالم را در سامان بخشی آن دخیل دانست و با ظهور سوفیستها در سدههای پنجم و چهارم قبل از میلاد ماننده پروتاگوراس (۴۸۱- ۴۱۱ ق.م)، تراسی ماخوس در دورهی سقراط و کالینیکوس با اتکا به باور خود که معرفت و حقیقت اموری نسبی هستند اساطیر را به چالش گرفتند و تعدادی از آنها نیز توسط قشرهای سنتی جامعهی خود اسیر، شکنجه و سوزانده شدند. در واقع سوفیستها درک و دریافت تمام پدیدهها را شرط تجربهی مستقیم آدمی و حضور مستقیم او میدانستند و به همین دلیل اعتقادی به «روح جهان» و یا «عقل کل» نداشتند و چون در پی دریافت اصل غایی پدیدهها به نتیجهی قابل اعتنایی نرسیدند به سمت شکاکیت غلتیدند و به همین دلیل پروتاگوراس در بین این که خدایان وجود دارند یا نه دچار تردید شد وبه بیدینی متهم گردید و از آتن تبعید و کتابش را سوزاندند. سوفیستها در پی تضعیف یا تقویت دین نبودند آنها فقط به دنبال طرح مبانی باورهای خود بودند و به همین دلیل در انقلاب فلسفی- فرهنگیی یونان باستان جایگاه مهمی به خود اختصاص دادند. زیرا آنها با شکاکیت فلسفی خود، فرهنگ اساطیری را زیرسؤال برده و گفتهی هراکلیتوس را که همه چیز در جهان در حال تغییر و دگرگونی هستند، مبنای کار خود قرار میدادند. نیچه آراء سوفیستها را «گوهر فرهنگ یونان» میدانست زیرا در آن دوران این باور بر مردم حاکم بود که «ایزدان اساطیری فرمانروای هستی هستند» و در برابر آن پروتاگوراس اعلام نمود که «انسان مقیاس و ملاک همهی پدیدههاست» (۱۲) و برای اولین بار نگاه اسطوره ستیزیی خود را طرح نمود. سوفیستهایی مثل پرود یکوس، کریتیاس و دیاگوراس اعلام نمودند که رویکرد اساطیری – دینی نسبت به امور و پدیدهها یک انتخاب انسانی است زیرا انسانهای نخستین چیزهایی را که برای آنها مفید بودند ویا با آنها خوراک تهیه میکردند مثل خورشید، ماه، میوه، رود، حیوانات وچیزهای دیگر را ایزد خود پنداشته و به ستایش آنها میپرداختند، مثل دمیتر خدای کشاورزی، هفایستوس خدای آتش و فلزکاری، دیونوسوس خدای شراب سازی و... میباشند.
شک در بارهی اعتبار اسطوره از جانب سوفیستها، معیارهای فرهنگیی پذیرش بیچون و ُچرای اسطوره را دچار تزلزل و تردید کرد. بحث را با اشاره به دو واژهی یونانی فوزیس physis و نوموس Nomos به جلو میبریم.
به اعتقاد پژوهشگران نظیرهاینه مان آلمانی، نوموس عبارت است از آداب واخلاق پسندیدهی سنتی که با تکیه به هنجارهای جامعه به صورت تکلیف و قانون شکل میگیرد و حکومت اجرای آن را به عهده میگیرد و در فارسی به عنوان ناموس از آن نام میبرند. اما فوزیس و آنچه را که منتسب به آن میدانستند منشاء الهی داشته و فناناپذیر تلقی میشد. سوفیستها در برابر این دو ایده با طرح سؤالاتی نظیر این که آیا سلطهی فرد یا قومی بر افراد و اقوام دیگر امری طبیعی و ریشه در فوزیس دارد یا تابعی از نوموس بوده است، در مسلمات اساطیری شکاف ایجاد کرده و اعلام نمودند که قانون را انسان تصویب میکند و سپس تحمیل میشود وهیچ سنتی مطلق و پایدار نیست وتمام قوانین محصول شرایط اجتماعی، سیاسی و... میباشد. سوفیستها به دلیل این که با طرح ایدههای خود چهرههای اساطیری را به زیر سؤال میبردند از طرف قدرتمندان پروتاگوراس تبعید، آناکساگوراس به زندان و سقراط به مرگ محکوم شد.
شکاف در مسلمات اساطیری، انسان را که به خود اجتماعی اساطیری تکیه داشت به سوی ذهن خودآگاه سوق داد، ذهنی که خودفردی را به عنوان اتفاقی نو پرورش داد، اتفاقی که منجر به گسست اتکای فرد به سنتهای اساطیری شد. یعنی سنتی که در جهان اسطوره و دنیای اساطیر، امر خود فردی را به امر غیرممکن بدل کرده بود و خود وقتی معنا داشت که در پیوند با قوم و فرهنگ آن شکل گرفته باشد. خودی که تا امروز به گفتهی ارنست کاسیرر از سه ویژگی برخوردار شده است: «۱- خودآگاهی ویا احساس جدایی از جهان خارج و آدمیان دیگر. ۲- استقلال به عنوان کانون اندیشه و عمل و ۳- تداوم زمانی»(۱۳)و این سه، محصول تکامل تاریخیی ذهنیت و مناسبات بشر اولیه تا امروز میباشد، به طوری که انسان دوران کهن که هیچ وقت نتوانسته بود خود را به عنوان خودی مستقل از قوم و فرهنگ سنتی جامعه تصور کند و بر عکس صاحب خودی بود که وجود اجتماعیی آن با خود اساطیری هویت مییافت. اما با گسترش تفکر استدلالی و ایجاد تردید در قطعیات، خودی جدا از خود کلاسیک و هویت مرسوم شکل گرفت که آگاهی و شعور از پایههای اصلیی آن به شمار میرفتند و دورهای آغاز میشود که خودِ مستقل در تقابل با اسطوره، هویتی متفاوت با گذشته پدید میآورد. هزیود شاعر کهن یونان در قرن هشتم پیش از میلاد در کتاب خود «کارها و روزها» با زبان خودِ مستقل با خوانندهی خود حرف میزند و به عوض نقل پهلوانیهای حماسی و اساطیریی یونان از مردم روزگار خود میگوید که چگونه با خوب و بد زندگی کنارمی آیند و به درستی توانست فاصلهی آرمانهای اساطیری با زندگیی روزمرهی مردم را درکتاب خود نشان دهد ونشان دهد که چگونه اخلاق و مناسبات معمولی مردم جای اخلاق متروک شدهی قهرمانان اساطیری را میگیرد. در این مسیر تالس (۶۴۰-۵۴۶ ق.م) اولین فیلسوفی است که جهان را با تکیه بر استدلال فلسفیی خود توصیف نمود و با رد کثرت گراییی فرهنگ اساطیری، منشاء همهی پدیدههای جهان را از عنصر نخستین یعنی آب اعلام نمود. ولی رهایی فلسفه از بند اساطیر به این معنا نیست که این رهایی فقط حاصل جدل فلسفه و اسطوره میباشد، چرا که آراء فلسفی، خود، محصول سنتهای اساطیر میباشد و به همین دلیل بین فرهنگ اساطیری و آرا ء فلسفی به نوعی رابطهی دیالکتیکی در یونان باستان برقرار بود که تداوم آن نیز تا به امروز برقرار میباشد.
بنابراین با گسترش فلسفه اعتبار اسطوره رو به کاهش نهاد و تکرارِ روایت ِ قدرت خدایان و اساطیر، جایش را به آرخی (ریشه، بن، تخمه) از نوع چیزی که شالوده و بنیان پدیده را شکل میدهد، داد. اجرای مراسم عبادی و آیینی در بینش اساطیری، شکلی از بازگشت به اصل خویش تلقی شده است چرا که در نگاه آیینی، اصل هر پدیده در نخستین ظهور خود دارای اعتبار ویژه است و اجرای آن به نوعی تقلید و همبستگی با آنها است. اما فلسفه به عوض رجعت به گذشته و بازگشت به خویشتن، غایت وظیفهاش را کشف پدیده با حستجو گری و درون یابی در داخل آن قرار داده است. به عبارتی در اساطیر، آرخی به معنای آفرینش عالم و آدم تعریف میشود و در فلسفه به عنوان علت ارسطویی رایج است.در این جدل افلاطون (۴۲۹-۳۴۷) ازجمله فیلسوفانی است که به نوشتههای خود که به صورت گفتگوها و هم پرسههای افلاطونی شکل منظم فلسفی داد، با ارائهی فرض دوگانگی میان ذهن و جهان خارج و بنیان گسست با نگاه اساطیری، خود را با سایر فیلسوفان متمایز ساخت و در کنار آن نفوذ اندیشهی ارسطو در یونان، بیشترین تاثیر را در تحول و دگرگونیی فرهنگ یونان نهاد، زیرا او با طرح پرسشهایی در تمام اموراز جمله سیاست، فلسفه، اخلاق، مذهب و عدالت قدرت حاکمه را به چالش گرفت و جواب خود را نه از طریق روایتهای اساطیری بلکه به صورت شناسایی هستی میطلبید و در تعریف شجاعت برای لاخس میگوید: «شجاعت آن پایداریی را گویند که به اندیشه و خرد تکیه داشته باشد»(۱۴)
ارسطو در برابر آموزش جهان بینی اساطیری که فهم آدمی از هستی را همان قبول روایات اساطیری میدانست، میآموزد که هیچ چیزی را کورکورانه قبول نکنند و هر چیزی را در حوزهی عمل و پس از کسب اطمینان از درستی آن بپذیرند و به دنبال آن در آپولوژی سقراط، نگاه انتقادی به کلیهی امورتاکید میشود و بیهوده نیست که سقراط در برابر بازجویان خود که از او میخواهند که دست از فلسفه پردازی بردارد تا آزادش کنند پاسخ میدهد: «من مرگ را بر زندگیی بدون اندیشه ترجیح میدهم. زندگیی بدون تأمل سزاوار تداوم نیست» (۱۵).
افلاطون شاگرد برجستهی سقراط در تمام عمر خود پی گیر حرف استاد شد تا در جستجوی حقیقت باشد و توانست مفهوم اساطیریی دین و الهیات را دگرگون کند و با تکیه به علم ریاضی معنای جدیدی از آنها ارائه دهد و گفت که فقط با کمک از ریاضیات که در بین علوم از انتزاعی ترین آنهااست میتوان وجود خدا را اثبات کرد و شناخت خدا را در عالم معقول ممکن دانست نه در عالم محسوس. این یقین که به یقین فلسفی معروف است برای نخستین بار در طول تاریخ بشریت، انسان را از بند درک اساطیریی ایزدان رهایی بخشید. انسان یونانی که در عصر اساطیر هر چیزی را که به تصور خود خصلت انسانی مثل خشم، مهربانی و... میگرفتند ماننده خورشید، باران، رعدوُ برق و بیماری را ایزدانی میپنداشتند که سرنوشت آدمی را تعیین میکنند در عالم معقول به کشف او رسید و واژهی آیدوس eidos را که به معنای کلی هر چه را که دیدنی است در دورهی حاکمیت اساطیری بود افلاطون مفهوم حقیقت وجود را به آن داد که فقط به کمک استدلال فلسفی میتوان به آن دست یافت.
بعدها مواد چهارگانهی حساب، هندسه، اخترشناسی و موسیقی به کمک درک فلسفی انسان آمدند که معرفت و دانش آدمی را ارتقاء میدهند. افلاطون در مخالفت با سوفیستها و گفتهی پروتاگوراس که انسان را «معیار مقیاس» همه چیز میدانست، خدا را معیار مقیاس همه چیز قرار داد و معتقد بود که اگرحرف آنها درجامعه عملی شود اصول و معیار اخلاق جامعه به هم میریزد وشورش ارزشهای سنتی جامعه را از بین میبرد. ارسطو اما بر خلاف استاد خود افلاطون، نگاه امروزین به اسطوره داشت و در کتاب متافیزیک نوشت: «شایسته نیست افکار و عقاید کسانی را که هوش و فراست خویش را در راه اساطیر به کار میبرند، بررسی نماییم» (۱۶).
ارسطو از جمله فیلسوفانی است که آراء او را گامی نوین در تاریخ تفکر غرب به حساب آورده و او را بنیان گذار فلسفهی علمی میدانند، زیرا ارسطو بود که دخالت باورهای اساطیری در تفسیر و تأویل امور دینی را منع کرد و اسطوره را که در فرهنگ کهن یونان باستان جایگاه ویژهای داشت به پایین کشید و عقل و خرد آدمی را مبنای قضاوت همه چیز قرار داد و این روشی شد که بیشتر فیلسوفان بعد از ارسطو از جمله ابن سینا با رد مقولات اسطوره و اساطیر، کلیات عقلی را برای تبیین و تفسیر حوادث و پدیدهها برگزیدند.
ارنست کاسیرر (۱۹۴۵-۱۸۷۴) فیلسوف آلمانی مقیم آمریکا، منتقد سرسخت اسطوره بود. و اعتقاد داشتکه حضور نازیسم در آلمان به نوعی چیرگیی اسطورهی نژادپرستیی آریایی بر اندیشهی خرد باور است. او که در طی مطالعهی خود اسطورهی دولت از یونان باستان تا قرون وسطی را پی گیری میکرد دیدگاههای ماکیاولی، تئوری کارلایل و افکار نژادپرستانهی گوبینو دردولت را نشانههای حضوراسطوره به جای اندیشه میدانست و این نوع از حکومتها را به شکلی نشان داد که مردم را به مرحلهای از نادانی سوق میدهد که انسانهای ابتدایی در جوامع اولیه در آن سطح بودند. یعنی همان جامعهای که ژانپل رسارتر آن راصاحب «اندیشهی ابتدایی ساده لوحانه و خرافی» (۱۷) میدانست. رولان بارتحتی برتر از کاسیرر در دههی ۶۰ میلادی از اسطورههایی درزندگیی روزمرهی جامعهی فرهنگی و سیاسی فرانسه نام میبرد که به گفتهی وی زائیدهی نشانههای ناسالم هستند، ماننده مدل موی هنرپیشهها، داستان بشقاب پرندهها، تعیین سرنوشت از روی ماه تولد شخص، ازدواج بازیگران، داستانهای فقرا و اغنیا از اسطورههای زندگیی معاصرهستند که بارت از آنها نام میبرد. اشارهی بارت تداعی گر این گفتهی میرچاالیاده میشود که میگفت: «امروزه ما برای فهم چیزی آمادگی داریم که قرن نوزده حتی از آن دل آگاهی هم نداشت و آن این است که رمز و اسطوره و تصویر خیال، جوهرهی حیات روحانیاند و میتوان آنها را پوشیده داشت و مثله کرد و یا از مقام و مرتبه شان به زیر کشید، اما نمیتوان برانداخت و ریشه کن ساخت.» (۱۸)
رولان بارت، اسطوره را یک پیام و یا یک گفتار میداند که در طی یک نظام ارتباطی به وسیلهی شیوهی بیان نه موضوع پیام شناخته میشود. به این ترتیب به زعم بارت، هرچیزی میتواند، در جهان امروز حتی، تبدیل به اسطوره شود مثلا خانههای باسک در کشور اسپانیا. بارت تأکید میکند: «اسطوره در تمام سطوح ارتباط بشر روند وارونگی» ضد هستیی موجود «و تبدیل آن به» شبه هستیی موجود «را اجرا میکند... کارکرد اسطوره، توخالی کردن واقعیت است. اسطوره در لفظ یک ریزش بیوقفه، یک خون ریزی یا بهتر بگویم یک تبخیر و خلاصه یک غیبت حساس است» (۱۹). اما آن جایی که انسان نیروی خود را در خدمت ساختن چیزی به کار میبرد اسطوره ناممکن میشود و دقیقا به همین دلیل انقلاب نمیتواند یک زبان و کنش اسطورهای باشد و اسطوره را پس میزند.
انسانی که در تمام زندگیی خود چیزی جز ستم و استثمار گریبانش را نگرفته است طبیعی است که آرمانش همان آزادی از بند هر نوع ظلم باشد، ولی گروهی در مقابل میخواهند با ابدی کردن ستم، استثمار را برای خودحفظ کنند، پس به اجبار اسطوره میسازند و سوار بر ناآگاهیی مردم تمام جنبههای اخلاقی، قهرمانی، زیباشناسی، آیینی و آن چه را که مورد پسند و آرزوهای انسان محروم است بر تن اسطوره میکنند تا آن چه را که واقعی است به گونهای جعلی و به شکل اسطوره به مردم غالب کنند و در هر جایی هم که اتفاق بیافتد تاریخ و جغرافیای خود را پیدا میکند وبرای بقا خویش به قولی، دست به مایه کوبیی خود میزند وبا نمایش اندکی از بدی، به مخترعان خود کمک میکند تا بدی بزرگ تر را برای مناقع اشان حفظ کنند.
امروز سازندگان بورژوای اسطوره، برای بیمسئول ساختن انسان اکنونی، اسطوره را از تاریخ تهی میکنند تا صرفا به لذت از اسطوره اندیشیده شود نه این که کسی بپرسد آن چه که این لذت را سبب میشود از کجا و چرا آمده است. اسطوره، به کمک ترویج دهندگان خود که اجرشان از قبل تضمین شده است، آن قدر تکرار میشود تا با قدرت جادویی خود اندیشیدن را قفل کند، زیرا اندیشه سؤال طرح میکند و اسطوره در جواب عاجز است. وقتی به این باور برسی که ماههای سال سرنوشت تو را ازروز تولد تعیین میکنند، طبیعی است انسان به جایی از زندگی پرتاب شود تا به این نتیجه برسد که خلاصه «باید تمکین کرد»، هوش را به بایگانی بفرستد و این نتیجه از اسطوره به او القا شود که هنوز قدرتی هست که به جای او امور را به پیش ببرد و نیاز به دگرگونی جهان از جانب انسان نیست.
شناخت اسطوره از جهتی میتواند شناخت انسان نیز باشد. دوران کودکیی انسان، زیستگاه او، محیط و بازتاب آدمی در برابر آن، اموری است قابل تامل که به کمک اسطوره میتوان به درک آنها نائل شد وبه تفاوت انسان اولیه با آدمهای مدرن امروزی پی برد. به گفتهی ج. ف. برلین: «اسطوره اغلب آن چیزی است که تنها هنگامی شروع به کار میکند که هر پنج حس ما به پایان میرسد» (۲۰) وتفاوت آن با تراژدی نیز درهمین است. قهرمان تراژدی آگاه است ومی داند در انتهای راه پاداشی در انتظار اونیست، کسی نیست که به یاری او بیاید و دستی دست او را بفشارد، رنج و در نهایت مرگ پاداشی است که به عوض آگاهی نصیب او میشود. سیزیف وقتی که به ارزش لذت از زیباییهای زندگی پی میبرد در مقابل مرگ میایستد و این تنها گناه اواست که باید مجاذات شود، سنگی بزرگ را به قلهی کوه ببرد و بعد از رهاکردن آن در همان شیب باز همان کار را تکرار کند. اودیپ نیز که در ابتدا، تابعیت بیچون وُ چرای سرنوشت را میپذیرد، کسب آگاهی مانع بردگیی فکریی او میشود. آگاهی از این که همسرش مادر اواست خود را کور میکند و انتخاب زندگی آگاهانه با چشمانی کور را برادامهی زندگی با چشم بینا اما در بیاطلاعی را ترجیح میدهد.
یکی از دست آوردهای مهم گذار اسطوره به فلسفه در یونان باستان تراژدی میباشد که میتوان آن را در سه عامل دولت، دین، و فرهنگ که هستی اجتماعی اقوام و ملل مختلف را تعیین میکنندبررسی نمود. مثلا در یونان مردم آن نتوانستند یک دولت کارآمد و با ثبا ت تشکیل بدهند و دست به جهان گشایی وغارتگری بزنند مگردردورهی اسکندر که عامل فرهنگی دیگر در یونان عامل تعیین کننده نبود.به عبارتی تا قبل از اسکندر دولت در یونان به یک عامل تاثیر گذار تبدیل نشده بود واین تفاوت بارز یونانیان با سایر اقوام آن دوره را نشان میدهد. به این ترتیب در دورهای از تاریخ یونان، ازدوعامل دین و فرهنگ، فرهنگ تبدیل به عامل تأثیرگذارمی شود و باوراسطوره در غیبت آگاهیی متمرکز که در پذیرش بیچون وُ چرای آن نهفته بود، در تراژدی اما، عنصر آگاهی نقش تعیین کننده به عهده میگیرد. در اسطوره، آگاهی غیر متمدکز و غیر انتقادی، پذیرش حادثه با تمام تناقضاتاش را حتی در چندین روایت آسان میکند. درمقابل، تراژدی با آگاهی متمرکز عمل میکند و حضورتأثیرگذار آگاهیطبیعی است که به نوعی به آزادی و دموکراسی در جامعه منجر شود.
در جامعهای که عامل فرهنگ به عاملی تعیین کننده تبدیل شود، آزادی و دمکراسی این اجازه را به شهروند خود میدهد که نسبت به دین و دولت هم نگاه انتقادی داشته باشد. یونان در تاریخ خود این ویژگی را به خودگرفت و درست از زمانی آغاز شد که با آگاهی به نقد اسطوره پرداخت و جدلی بین آگاهی و اسطوره آغازشد. امروز هم هر جا و هر وقت آگاهی از نوع دیالکتیکیاش شروع به نشو وُنما کند چارهای جز درگیری با اسطوره ندارد، حال این اسطوره میتواند استبداد، جعل تاریخ و یا بیمعنایی باشد.
یونانیان بر خلاف قوم یهود که در تفاوت خود با غیر یهود، دین را مبنا قرار داده و همان مبنای تغییر و تحول قرار میگرفت، زبان را که مرکز ثقل فرهنگ یونانیان محسوب میشد، اصل تفاوت یونانی با غیر یونانی به عنوان معیار برگزیدند ومثلا واژهی بربر را برای غیر یونانی به کارمی بردند. بیهودهنیست که هویت آنها بر اساس زبان شکل میگیرد وبا بر قراریی آزادی و دمکراسیی نسبی تا قبل از ستیز با اسطوره به پالایش اسطوره میپردازند ودر مقایسهی اسطورههای یونانی با اسطورههای هند، مصر و جاهای دیگر میتوان مشاهده کرد که از محتوای انسانی تر برخوردار بوده و زیبایی شناسی قابل تأمل تری دارند.
بنابراین به دلیل تعیین کنندگیی فرهنگ در مناسبات یونان که منجر به کسب و ارتقا آگاهی میگردد، دورهای تحت عنوان عصر کلاسیک و یا دوران طلایی یونان باستان آغاز میشود که به دمکراسی پیش رفته تر در آنجا منتهی میگردد که حاصلاش حداقل فلسفه و تراژدی میباشد که همیشه دین و دولت خارج از آن قرار میگرفت. محاکمهی سقراط نمونهی بارز آن میباشد که متهم به انکار خدایان و انحراف مردم آتن شده بود. اتفاقا، تراژدی نیز به ماننده فلسفه وقتی پاسخ خود را از اسطوره نگرفت، جدا از احتیاط فلسفه، پا روی آن میگذارد و از این نظر میتوان تراژدی را محصول انفجارتناقضات درونی خود اسطوره دانست که در یک لحظهی کیفی اتفاق میافتد. یعنی برای اولین بار در تاریخ بشریت ازدرون نگاه اسطورهای مفهوم خودآگاهی یا نفس بر پایهی آگاهی درونی شکل میگیرد، آگاهیی که به فرد اجازه میدهد که درمورد خود و جهان به داوری بنشیند وحجابی راکه ابهام اسطوره بین انسان و جهان به وجود آورده بود پاره کند.
تراژدی به تدریج از اسم صرف به صفت تراژیک ختم شد که به هر چیزسوزناک و احساساتی که با ازدست دادن همراه باشد گفته میشد. ولی درمجموع تراژدی چهاردورهی متفاوت را از سرگذرانده است:
۱- دورهی یونان
۲- قرن شانزدهم انگلیس
۳- قرن هفدهم فرانسه
۴- تراژدیی مدرن
و درتمام این دورهها، این جهان نیست که برای انسان تراژیک زندان باشد، بلکه این انسان تراژیک است که درتضاد با جهان قرار دارد و در پی فرصتی است تا با کنشی آن را بیان کند. چراکه تراژدی یک اعتراض است، اعتراض علیه هر کس و هرچیزی که جایگاه واقعیی انسان را از او سلب کرده باشد. این که گفته میشود که «جایگاه واقعی انسان»، شناخت آن وقتی ممکن است که انسان به بیدارینفس خود نائل شده باشد یعنی به درکی از شناخت و آگاهی میرسد که از فردیت خود خارج شده و در نوع خود جذب میشود. به عبارتی دیگر هر انسانی میتواند دارای دو تولد باشد، تولدی که از مادر زاده میشود و خصلت خانواده و پیرامون خود را میگیرد و تولدی دیگر که با کسب تجربه، اطلاع، آگاهی و شناخت، شخصیت فردیی خود را میسازد. شخصیتی که نه به فردیت خود بیاندیشد بلکه فردیتی که از خصلت اکتسابیی خود در خانواده خارج شده و به فردیتی میرسد که خود و جامعه را به نیروی شناخت خود داوری میکند و از شرایطی که او را متکی بار آورده است میبُرد و به سمت شخصیتی هدایت میشود که صاحب رای و خود اتکا است. قهرمان تراژدی اکنون موجودی کاملا انسانی است، او همان قدر از مرگ میترسد که یک انسان معمولی. امروز در تراژدی به تعداد افراد میتوان نگاه فردی داشت که تراژدیی شخصیت را شکل میدهد و این نیز متفاوت با تراژدیی کلاسیک است که مبتنی بر کنشهای متفاوت بود. اما هردو تابعی از متغیرهای زندگی جاری بوده و منحصر به همین جهان و به همین دلیل هم مرگ در محیط تراژدی غریبه نیست و آن نیز متفاوت با مرگ در زندگیی عادی است، چرا که یک امر طبیعی محسوب میشود. در تراژدی آن چه که بین زندگی و مرگ حاصل میشود آگاهی است که به نوعی عامل تحول است و مفهوم زندگی را آن گونه که میباید به واقعیتی هر روزه در حدی به برازندگیی انسان تبدیل میکند.
نتیجه:
اسطوره، داستان قومی است که نه تاریخ تولد دارد نه خالقی آشنا، و آنچه که امروز در برابر ما است، خواه مکتوب و یا غیر آن، دست رنج نسلهای مختلف همان اقوام است که زندگیاشان را باهمهی رنجها و خوشیها در ظرف تفکر خود تا به امروز شکل دادند. اسطوره گاه آن قدر دست نیافتنی است که انسان را به سمت جادو و شعبده سوق میدهد و گاه آن قدر نزدیک که حماسه خلق میکند. اما هرچه که باشد محصول آن انسانی است که اجداد خود را تولید میکند و در این تکرار ازاحساسی سرشارمی شود که تنها نیست و تمام تاریخ و اقوام خویش را در پشت خود دارد و به همان اندازه در رد تکرار و تحول هراسان، چرا که نوسازی و مدرنیت او را از گذشته و تبارش جدا میکند و او از تنهایی به شدت هراس دارد.
تراژدی اما، محصول آن، انسانی است که به گنج خود، آگاهی، دست یافته است و چون امروزی است فردایی بهتراز امروزمی خواهد تا به جایگاهی که از او گرفتهاند برسد و به همین دلیل بین او و اقوام اوجدایی میافتد و او به شدت تنها است، زیرا آینده، آرمان اوست و با گذشته، کاملا متفاوت. انسان ِمحصول تراژدی، کسی است که از خود اساطیری بریده و به خود فردی رسیده است، وصاحب خردی میشود که او را در برابر خرد قومی ونفی اسطوره وباورهای قوم خود قرار میدهد و به همین دلیل خطای او از طرف اهالی قوم نابخشودنی و ارمغان آن چیزی جز مرگ نخواهد بود.
پی نوشت:
۱- ص۵. اسطوره. ک. ک. روتون
۲- ص ۱۰. گذر از جهان اسطوره به فلسفه. حمد ضیمران
۳- ص ۲۵. اسطوره. ک. ک. روتون
۴- ص ۲۶. " "
۵- ص ۶۷. " "
۶- ص۷۸. " "
۷- ص۱۸۶. چشم اندازهای اسطوره. میر چا الیاده
۸- ص ۲۱۶. " "
۹- ص ۱۹. گذر از جهان اسطوره به فلسفه. هحمد ضیمران
۱۰- ص ۳۸. " "
۱۱- ص ۳۹. " "
۱۲- ص ۵۸. " "
۱۳- ص ۷۷. " "
۱۴- ص ۱۳۹. " "
۱۵- ص۱۴۰. " "
۱۶- ص ۲۰۹. " "
۱۷- ص ۲۲. اسطوره، امروز. رولان بارت
۱۸- ص ۹۴. اسطوره و رمز در اندیشهی میر چا الیاده. جلال ستاری
۱۹- ص۷۳. اسطوره، امروز. رولان بارت
۲۰- ص ۹. اسطورههای موازی. ج. ف. برلین
منابع:
۱- استروس، کلود لوی. اسطوره و معنا. ۱۳۸۵. ترجمهی شهرام خسروی. تهران. نشر مرکز
۲- الیاده، میرچا. چشم اندازهای اسطوره. ۱۳۸۶ترجمهی جلال ستاری. تهران. انتشارات توس
۳- بارت، رولان. اسطوره، امروز. ۱۳۸۶. ترجمهی شیرین دوخت دقیقیان. تهران. نشر مرکز
۴- بیرلین، ج. ف. اسطورههای موازی. ۱۳۸۹. ترجمهی عباس مخبر. تهران. نشر مرکز
۵- حق شناس، علی محمد. مقالهی انسان حماسی، انسان تراژیک. ماه نامهی آدینه شمارهی ۴۲
۶- روتون، ک. ک. اسطوره. ۱۳۸۷. ترجمهی ابوالقاسم اسماعیل پور. تهذان نشر مرکز
۷- ستاری، جلال. اسطوره ورمز در اندیشهی میرچا الیاده. ۱۳۸۷. ترجمه. تهران. نشر مرکز
۸- ضیمران، محمد. گذر از جهان اسطوره به فلسفه. ۱۳۷۹. تهران. انتشارات هرمس.
۹- محرمیان معلم، حمید. تراژدی (مجموعه مقالات). ۱۳۸۵. تهران. سروش (انتشارات صدا وسیما)
۱۰- میلر، آرتور. مقالهی تراژدی و انسان معمولی. ترجمهی حسن ملکی. سایت دیباچه