iran-emrooz.net | Sun, 21.08.2005, 17:30
خونخواهی ذهن از عين
ناصر كاخساز
يكشنبه ٢٩ مرداد ١٣٨٤
مسئلهی اعتبار در تئوری شناخت همواره ذهن مرا به خود میكشد. اين كه يك اعتقاد يا تشخيص تا چه حد و تا كجا و تا كی اعتبار دارد، مسئلهی بنيادی شناخت است. موضوع تئوری شناخت ميزانِ توانائی ذهن در دستيابی به حقيقت است. مشكلِ گرهی در نظريهی شناخت ”رابطهی عين و ذهن“ است. مشكل از اين جا بر میخيزد كه ذهن میتواند عين را جعل كند. برای جلوگيری از رخدادِ تصور جعل شده، مدلهای توضيح دهندهای بوجود آمدهاند. يكی از اين مدلها مدل دكارتی رابطهی عين و ذهن است. مدلی كه عين و ذهن را كاملا از يكديگر جدا میكند- دوآليسم. ولی مشكلی كه اين مدل بوجود میآورد، برقراری رابطه ميان دو مقولهی كاملا مجزاست. دكارت سعی میكند اين مشكل را در نهايت به كمك خدا حل كند. پس بايد مقولهی سومی تضاد دو مقولهی قبلی را حل كند. جالب اين كه مدل برخورد ماترياليستهای انقلابی برخاسته از جوامع اسلامی نيز مدلی دواليستی است كه در آن ذهن سلطان و عين مطلق میشود. سلطان به اين دليل كه میتواند به راحتی از عينِ موجود بگذرد و به اتوپيا يا عينِ فاقد مختصات برسد. عينِ فاقد مختصات در اين جا نقش عامل الهی را در مدل دكارتی بازی میكند. با اين تفاوت كه مدل دكارتی ذهن و عين، يعنی مستقل كردن عين از ذهن، جزئی از فلسفهی مدرن بود و بازتاب نياز به مدرن شدن متافيزيك و غير مستقيم كردن نقش عامل الهي. {تجربه گرائی شكاك انگليسی به اين تلاش تكامل میداد.} و اين برای ساختمان دموكراسی گونهای زمينهی فلسفی بوجود آورد. ولی در مدل ماترياليستهای انقلابی ما، عينِ فاقد مختصات نقش تعيين كننده دارد و آماجِ حركتِ ذهن است، هنگامی كه از عين مستقل میشود. پس تضاد دوآليستی در اين مدل نيز با افزودن يك ”اقنوم سوم“ حل میشود. يعنی ذهن، به علاوهی عين، به علاوهی عينِ فاقدِ مختصات. يعنی سرنوشت دوآليسم تثليث است. چون دوآليسم تضادی درست میكند كه بايد به كمك تثليث حلش كند. پس ”عين مطلق است“ با ”عين مستقل است“ تفاوت دارد. عين به اين دليل مطلق میشود كه شناسنده آن را نديده میانگارد پس، از روندِ شناخت خارج میشود. ”عين مستقل است“، يعنی ذهن نه تنها بر عين مستبدانه حكومت نمیكند كه چارچوب آن را نيز میپذيرد. باری رابطهی ذهن و عين رابطهای پيچيده است و چنان كه گفته شد مسئله و مشكل محوری تئوری شناخت است.
ذهن، همهی قاطعيتها را هم كه كنار بگذارد، از يك قاطعيت ناگزير است: ”رابطهی عين و ذهن يك پروبلماتيك است.“ يعنی آنچه قطعی است قطعی نبودنِ اين رابطه است. ذهن كه با عين برخورد میكند با افزودن دو حرفِ ی و ت به آن – يعنی تبديل عين به عينيت- آن را به مصدر جعلی تبديل میكند. يعنی به قلمروِ بودن منتقلش میكند. يعنی به آن از نظرِ شناختی هستی میبخشد. يا به بيان ديگر آن را موضوع شناخت میكند. و نه تنها بودن، كه شدن را نيز به آن تفويض میكند. شدن يعنی بودن در زمان. از اين راه ذهن خود را خلق و خلاق میكند و از راه آگاهی يافتن به عين، خود را میيابد. يعنی خود را به وادی بودنِ عين میافكند. ديگر عين و ذهن دو بنياد متقابل نيستند. چون عين بدون شناخت مسكوت است؛ شئی و چيز است. تنها بر زمينهی وحدت اين دو است كه تقابل آنان قابل درك میشود. و اين مسئله را پيچيده میكند. ذهن از راه رابطه با عين خود را دچار معضل میكند و چون طبيعت خلاقی دارد و با انگيزهها و سهشهای گوناگون با عين برخورد میكند، تصويری چنان كه میخواهد از آن بر میدارد. يعنی واقعيت همان عينيت است به اضافهی خواهش ِ ذهن. در هر تصويری تفسيری است. عكس هر چيز هم خودِ آن است و هم عكس آن- يعنی غير آن. ذهن از اين راه اصالت و مطلق بودن را از عين میستاند. خود و غير خود بودنِ عين در ذهن، يعنی نسبيت اعتبارِ شناخت، يك جبر شناختی است كه خالق هنر است؛ و جبرِ فلسفی سلطهی عين بر ذهن را نفی میكند. اين جبرِ شناختی در بر دارندهی گوهرِ آزاد انديشی است. پس بررسی ذهنی -يعنی منتالِ- عين يك بررسی آزاد است. ولی از آنجائی كه ذهن گرفتار علاقه و تمايل خويش است، به اغراق گرايش دارد. در رابطه با شناختِ عين، به علايق و عقايدِ خود جنبهی بديهی و حتمی میدهد و از اين راه به تحول واقعيت نگاه میكند. و واقعيت را به گونهای ديگر میبيند. اين خاستگاه روانشناسانهی ايدئولوژی و مذهب اعتقادی است. { میگويم مذهب اعتقادی چون مذهب مردم، در شرايط تحريك نشده، در پهنهی روانشناسی اجتماعی قرار دارد. ايدئولوژی و مذهب اعتقادی شكلهای تحريك شدهی باورهای اخلاقی و اجتماعیاند.} تحريك اعتقادی توسط كاست معينی كه در راسخ كردنِ اعتقاد ذينفع است و از شرايط ناآرام اجتماعی بهره میجويد، صورت میگيرد. هدف اصلی كاست اين است كه زندگی روزمرهی فرد را جهت دار كند و استقلال عين از ذهن را، كه مطابق مدلِ دكارتی نظام جامعهی مدنی را میسازد به هم بريزد. دوآليسمِ دكارتی در جامعهی مدنی مدرن به اين صورت تحول میيابد كه فرد باورهای مذهبی خود را بر سكولاريزاسيونِ زندگی استوار میكند. و با آن يگانه میسازد. تمايل كاستهای اعتقادی، دوگانه كردن اين يگانگی از نظر اخلاقی، و يگانه كردن آن از نظر فلسفی، به سود باورهای مذهبی يا ايدئولوژيك، است. اين را من در مورد مدرن شدن چپ به اين صورت گفته ام كه چپ نبايد در يك آدم هميشه و در هر لحظه حضور داشته باشد. اين يعنی كه خاستگاه سكولاريزاسيون، زندگی فردی است نه ساختارِ دولتی وگرنه اگر فرد در زندگی خصوصی سكولار نشود، اصل ”جهت دار بودن زندگي“ بجای اصلِ ”سكولاريزاسيون زندگي“ مینشيند و چپ كهنه باقی میماند. ريشه ناپيدای اشتراكِ ناخواسته چپ با بنياد گرائی مذهبی در اينجاست . آدم از اين جا يك مدل پيشداوری درست میكند كه با آن و از راه آن و در آن به عين نگاه میكند. مدلی كه بر تفسير، تصوير و تصورِ علاقه مندانهی ذهن مبتنی است. اين مدلِ ذهنی – سوبژكتيو – مدلی طرفدارانه است. اين جا سوبژكتيو مساوی با ذهنی به معنای فلسفی آن نيست، بلكه روانشناسی ذهن را نشان میدهد. اين يعنی ميل به جانبداری از مطلق كردن و غير انسانی كردنِ عين و به بيان ديگر تبديل ِ عين به شئی يا ”چيز“. تا جائی كه ذهن، خودِ عين را وا میگذارد و ديگر نه روی تصاوير بلكه روی تصورها، به نمايندگی از آن، كار میكند. نمونه و مثال كاملی برای آن را در نمايشنامهی گوشه گيران آلتونای سارتر میتوان ديد. اين يك نمونهی كامل عينی كردنِ يك جانبهی ذهن، به جای انسانی كردنِ عين است. {يعنی تبديل عين به شئی، يعنی خروج عين از روند تصوير برداری ذهن و از پهنهی بودن.} آزادی ذهن عبارت است از تابعيت ذهن از تحول واقعيت در عين، كه خود را در تحليل متغير ذهن از واقعيت تغيير يابنده نشان میدهد. معنای اين تابعيت اين است كه آدم نمیتواند، رها از قاعده مندی محدوديت آفرينِ حركت ذهن در عين، ديوارههای عين را بشكند و سهشهای خود را در فضائی صرفا عاطفی يله كند. گرچه بجای ”آدم نمیتواند“ بايد تركيب ديگری يافت. چرا كه ذهن- سلطان میتواند ديوارهای عين، يعنی مرزهای قواعد انديشيدن را بشكند و در عمل نيز چنين میكند. اما بيرون از صفحهی شطرنج شاه را نمیتوان مات كرد- كاری كه ماترياليستهای جوامع اسلامی، باوجود ثانوی دانستنِ ذهن نسبت به عين، میخواهند بكنند و از اين راه به ذهن قدرتی يگانه و استبدادی میبخشند و با عين بيگانه میشوند. به زبان ساده برخوردِ دلبخواهی با حركت واقعيت در عين به تضعيف انتزاع و تقويت اتوپيا میانجامد. {مثالم را از ماترياليستهای جوامع اسلامی گزيده ام برای اين كه افراط گران مذهبی نه در چارچوب رابطهی عين و ذهن، كه در چارچوب رابطهی عين و عين قابل بررسیاند. چرا كه در اين جا اعتقاد ماوراء ذهنی جانشين سلطان-ذهن میشود و شناسنده اساسا بيرون از رابطهی اين جهانی ذهن و عين است. ذهن در اين جا از نيستی به هستی، يا از هستی مجرد به هستی موجود فرمان میدهد. و هدف نهائی او هم جنس كردن آن با خود و بردن آن به قلمروِ ملكوت است. فلسفهی شهادت پايگاه اصلی خود را در اين جا میيابد.
پس ذهن اول طرفدار میشود و سپس، چون در اين اثنا از انتزاع خود میكاهد، گرفتارِ اختلال میشود و به اتوپيا میگرود. انتزاع كارائی ذهنِ عينی است. و از حركت واقعيت در عين بالندگی میيابد و خود را میگسترد. اتوپيا برعكس، پی آمد آزردگی خاطر از حركت ناخوشايندِ واقعيت در عين است و نيازی است به عينِ ديگر، و دلبستگی به يافتنِ جايگزينی برای جهان. و برخلاف انتزاع از حركت درونی عين در جهان نمیشكفد بلكه میخواهد از بيرون جهان را منقلب كند. چرا كه اقدام از درونِ جهان خيانت به جايگزينِ اتوپيائی جهان است.
باور به اتوپيا بنيادگرايانه است زيرا جويای همخواهی برای تغيير درونی در عين نيست و اين را خيانت به اتوپيا، كه اساسا غير درونی است، میداند.
و فريبنده است زيرا نفرت از نا اتوپيا را به محوری برای وفاقِ بيرونی تبديل میكند.
و محصول نادانی است زيرا يگانگی پيكرِ خود را زيرِ سايهی نبرد درونی ميان شاخههای گوناگونش، میبرد و اجزاء اعتقادی خود را به نفی جنون آميز يكديگر وا میدارد. مانندِ كشتار شيعه و سنی، مسيحيان و جادوگران، كاتوليك و پروتستان، و مانند آرزوی مذهب گرايانِ ضد مذهبی برای كشتار مذهبيون افراطی، به تلافی كشتار جنون آسای مذهبیهای افراطی از آنان. اين روندی است كه از مطلق كردن عين و غير ذهنی كردن يا غير انسانی كردن آن میگذرد. و محصول جبهه گيری به نفع يكی در برابرِ ديگری است. اتوپيا خواهان جنگ است. مدلِ اتوپيائی شناخت مشابهتهائی را كه ميان جنگ جويان انقلابی و ضد انقلابی، يا كليت گرايان و تجزيه گرايان، وجود دارد، میپوشاند و چون مبارزه را مطلق میكند، همهی حريفان را به كام كشتار میكشاند. تنها انتزاعِ انسانی است كه به دام نمیافتد و ورود به فرهنگ كشتار را به بهانهی انهدام آن نيز نامشروع میداند. بدون اين انتزاع، نفرت و تضاد ميان عين و ذهن، دفاع مشروع را دست آويز میكند و همه را در آتشِ خود میسوزاند.
نه تضاد ميان آزادی و مذهب، كه تضاد آزادی با اعتقاد گرائی موضوع روشنگری است. مخالفت با مذهب – در كار برد خاص- پوشانندهی مذهب گرائی -در كليت آن -است.
برای انسانی شدنِ ذهن، عين بايد ذهنی بشود و از شئی بودن برهد. اين روند آزادی است. يعنی آگاهی خاستگاه آزادی است. تاكيد بر تضاد ميان عين و ذهن استنتاج جنگ از فلسفه است و به نبردِ بين خودی و ناخودی میانجامد. خود ذهن است و غير، يا ناخود، عين؛ كه اتوپيا میخواهد آن را از ”وضع موجود“ جدا و به جزئی از خود تبديل كند. پس فاصلهی ذهن با عين، يعنی با وضع موجود، با جهان و با ناخود، مطلق میشود. تغيير وضع موجود به اتوپيا، همان هدايت غير- يا نا خود- به پهنهی اعتقاد خودی است كه تبليغ نيز ناميده میشود. با اين نگرش جهان جائی است كه اتوپيا تنها برای كار ترويجی يا توضيحی به آن سفر میكند. يعنی تماس با عين موقتی، گذرا و لحظهای است. عدم اعتقاد به سيال بودنِ رابطهی عين و ذهن – انديشه و وجود- راهِ ورود به پهنهی اعتبار در تئوری شناخت را میبندد.
محدوديتِ اعتبارِ شناخت، که ذهن را عينی میکند، عينِ ذهنی و انسانی شده را نسبی میکند. روند پيچيدهی آزادی و خلاقيت ذهن از اين جا بر میخيزد. اين يعنی ذهنيت به معنای منتاليتت. ميان منتاليتت و سوبژكتيويتت، كه هردو را در فارسی غالبا ذهنيت میگوئيم، تفاوت وجود دارد:
سوبژكتيويتت با وابستگی و نداشتنِ جراتِ ورود به پهنه استقلال فكری هم معنی میشود. چنان كه ابژكتيويتت، يعنی عينيت، در اين جا با استقلال ذهنی معنای مشتركی میيابد. اين مفاهيم در جامعهای كه، در آغاز ورود به مدرنيته، دست رد به سينهی سرمايه داری میزند، در عمل جا نمیافتد. برای اين كه در اين جا طرفدار بودن فضيلت و مد روز است. اين جوامع، به جای روشنگری، در گيرِ جدال جانانهای ميان سيستمهای علايقِ اعتقادی مانند مذهب، چپ، ماركسيست، راست و ضد مذهباند. اين مجموعههای علايقِ اعتقادی مانع ورود به قلمروِ تئوری شناخت میشوند. در پايان راهی باقی نمیماند جز اين كه ذهن با بستن مواد منفجره به خود، عين را نيز مطلقا نفی كند. و به افتخار توهم آفرينِ شهادت دست يابد. فرهنگِ شهادت، كه حرمت به نفس را قربانی تقدس اتوپيا میكند، پی آمد ناخرسندی از واقعيت است. پس خشونت و تهاجم بازتاب آزردگی روح از واقعيت است. و فرستادنِ جوانان به روی مين شكلی تند از تهاجم است که مضمونِ آن آزردگی از پايان يافتنِ عصر اتوپيا است. ذهن، هنگام آزردگی، تنها به يك چيز نمیانديشد: به آزادي. و تنها از يك چيز بارور میشود: از اتوپيا. اتوپيا پهنهای است كه ذهن، با خارج شدن از عين، در آن به آزادی میرسد. مفهوم مخالف اين سخن اين است که به رسميت شناختن حضور ذهن در عين، به رسميت شناختن آزادی در محدوديت است. ذهن مجاز نيست از مرز حرمت به خود عبور كند و به خاطرِ تغيير دادنِ واقعيت خود را قربانی کند. ذهن در راه چالش برای آزادی به شهادت نفس نيازی ندارد. فرهنگ شهادت بر آمدِ تركيب شيميائی عدالت و خشونت است و مانع دريافتِ روشنِ واقعيت.
شهادت يك نهاد ماقبل پيش مدرنيتهای است. و از جنگهای مذهبی در گذشتههای دور جان میگيرد. در جامعه و مناسبات مدرن، شهادت به مفهومی پسينی تبديل میشود و به همين خاطر در زندگی روزمره در كوچه و خيابان حضور ندارد. و در خدمت شيوهای از نگاه كردن به زندگی نيست. مفهوم پسينی به اين معنی كه اگر رزمندگانِ نهضت مقاومت پس از بازگشت، يادِ همرزمانی را كه جان خود را از دست داده اند، با برپاكردنِ بنای يادبودِ ملی گرامی میدارند، برای اين است كه مبارزه در راه آزادی جزئی از وجدان جمعی جامعه است. مردم به اين وسيله به مبارزه در راه آزادی همچون ارزشی همگانی احترام میگذارند. در جامعهی مدرن فرا تر رفتن از احترام گذاشتن اغراق انگاشته میشود. در حالی كه در فرهنگِ شهادت مردم بايد وظيفهای بيشتر از احترام گذاردن به جان باختگان برای خود قائل باشند. احترام گذاردن كافی نيست و بايد از آن فراتر رفت. و به همين دليل اين ايده در زندگی روزمرهی آنها و در نگاهشان به زندگی دخالت میكند و از اين راه به ارزش اعتقادی و پيشينی تبديل میشود كه آدم با حمل آن از پيش به سوی رويداد، كه از پس میآيد، میرود. يعنی ريشه در اعتقاد و نه در رويداد دارد. شهادت در اين مفهوم، نظير خشونت، زير سايهی عدالت خود را توجيه میكند و محصول ناتوانی از شناخت مناسباتِ در هم تنيدهی ذهن و عين است.
با اين همه راه شناخت برای آنكس كه همواره و همه جا مفاهيم اعتقادی را بر دوش نمیكشد، هميشه گشوده است. اما برای ورودِ به اين پهنه تنها به ارادهی آزاد نمیتوان تكيه كرد. لذت بردن از تنوع فرهنگ، كه انسانی كردنِ مداومِ عين توسط ذهن است، راه را میگشايد. من تنها با گزينشِ تنوع، راهِ سلطهی مطلقِ چپ را در خود میبندم تا او در من، هنگامی كه به موسيقی گوش میكنم، مسكوت بماند. اين گونه بر اتوپيا راه بستن به انتزاع انسانی راه میبرد. اتوپيا، وحدت ذهن و عين را بر هم میزند و تضاد ميان مفاهيم انقلاب و ارتجاع را در پهنهی سياست كمرنگ میكند. و از عدالت يك باسمه میسازد و زير جذبهی بيمار كنندهی آن، قاعده مند بودنِ آزادی ذهن را نا ديده میگيرد. و عين را به پهنهی متافيزيك میفرستد. يعنی آن را در عمل مسكوت میگذارد. و همچون رابين هود به ذهن ويژگی فوق انتزاعی میبخشد. تا جائی كه ذهن عينِ ديگری بجای عينِ واقعی خلق میكند. عدالت و خشونت چون دو ديوار بلند از جنس جذبه، عينِ جايگزين را در ميان میگيرند. آميزشِ خشونت و عدالت يك آميزشِ ارتجاعي- انقلابی در فاز سوم مدرنيته است؛ در روزگار دشواری كه همچون موتوری غول آسا به پيش میتازد و هردم اعتقادی را ميانِ دندههای چرخ خورد و خمير میكند، شماری از آدمها هنوز برای رسيدن به اتوپيا، يعنی نفی وحدت عين و ذهن، از راه ”خون“ میگذرند و مرا بياد دوران نوجوانيم میاندازند؛ وقتی كه آدمهای حزب سومكا در ايران بازوبند صليب شكسته میبستند و فرياد میزدند: ”بالاتر از سياهی رنگی نيست؟ چرا هست! خون بالاتر از سياهی است.“ اين است خونخواهیِ ذهن از عين، هيستریای كه شيطان را نيز زير سلطهی خود میگيرد. خدا را كه جای خود دارد.
دو نكته را بايد در اين جا افزود:
-ريشه يابی اقتصادی خشونت كه به خودی خود مو لای درزش نمیرود، ما را از اين پرسش باز میدارد كه چرا ايدهی آزادی ميان روشنفكران نيز ثانوی است؟ روشنفكران تحت تاثير كشف بزرگِ عامل اقتصادی به عنوانِ عاملی كه در همهی موارد تعيين كننده است، به كرات مسئوليت، خلاقيت و آزادی فردی خود را در دفاع از تفرد و رد خشونت- بجای توجيه آن در ريشههای اقتصاديش- به فراموشی سپردهاند.
- گرايش ديگری، كه میتوان آن را دفاع شرمسارانه از خشونت ناميد، از خشونت همچون يك پاسخ و واكنش، به خشونتِ طرف مقابل دفاع میكند و فراموش میكند كه همهی اطراف دعوی میتوانند ادعا كنند كه به خشونت ”پاسخ“ میدهند. پاسخ در اين جا نقش خدا يا حقيقت را بازی میكند كه همراه همهی طرفهای درگير در جنگ است.
كوتاه:
ذهن كه در ماهيت انتزاعگرا است، به هنگام اختلال در آگاهی، به جای انتزاع به اتوپيا پناه میبرد و به فوق آزادی دست میيازد. پيش از تبديل انتزاع به اتوپی، ذهن طرفدار علايق خود میشود و با اين پيش زمينه به پهنهی شناخت وارد میشود. بر اساس اين مدل، ذهن سلطان، و عين مطلق میشود. مطلق يعنی غير قابل دست يازيدن. يعنی به رسميت نشناختن دگرگونگی در عين. ذهن از راه نياميختن با غير، كه همان عين است، در خود میماند و آزردگی پيشه میكند. به ديگری و به غير- به تحولِ واقعيت- آلوده نمیشود. و از طريق آميزش با غيرِ خود تلطيف نمیگردد. به خشونت تمايل میيابد و زير جذبهی عدالت، خود را متقاعد میسازد و غير انسانی بودن خشونت را میپوشاند. امروز ديگر در اين ترديدی نيست كه با احساس نفرت، عصبيت و آزردگی همراه با خشم نسبت به دشمنان، نمیتوان در راهِ وفاق ملی و عمومی گام برداشت. چرا كه غلبهی نفرت اصلِ مساهله و حرمت به تفرد انسانی را نسبت به مبارزهی سياسی، ثانوی میكند. استبداد سياسی حاكم آميزشِ خشونت و عدالت را تقويت میكند، تا بتواند زيرِ تابشِ خيره کنندهی ضرورتهای سياسی، و با نفی حقوق در سياست - كه اعتقاد مشترك او و مخالفينش است- خون آنها را بريزد و از مرز سياهی بگذرد، انقلاب را در خون غسل دهد و مردم را به بزرگداشتِ شهيدان فرا بخواند. و آنگاه ”خطيبانِ حرفهای ...“
ن. كاخساز
بيست و نهم مرداد١٣٨٤