iran-emrooz.net | Thu, 07.10.2010, 8:23
تاریخ اندیشه مدرن
م.ج. البرز
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
زندگی و افکار ژان ژاک روسو(Jean Jacques Rousseau) [1] از بسیاری جهات خلاف شیوۀ زیست و اندیشۀ همعصرانش بود. محیط رشد و زمینۀ کاری او، معلومات او که عمدتاً از راه خودآموزی کسب شده بودند و مذهب او به عنوان پروتستانی از اهالی ژنو که در میان مردمی کاتولیک کیش زندگی و کار میکرد، همگی از وی متفکری سوای جامعه اش ساخته بود. روسو گوشه گیری بود که در دوران ِ رفت و آمدها و گردهم آییهای اجتماعی میزیست. وی خداباوری (Deist) پرشور بود، اما در این مورد نیز بینشش با سایر پیروان این فلسفه سازگار نبود. این اندیشمند در محافل پاریس با خداناباوران (Atheists) عصر روشنگری فرانسه، از جمله دیدرو (Diderot) [2]، نشست و برخاست داشت اما حاصل این همنشینی چیزی مگر انزجاری عمیق، نزدیک به حس تنفر، نسبت به دلایلشان علیه وجود خداوند نبود. روسو چون مشکل میتوانست بر استدلالات خداناباوران غلبه کند، همیشه میگفت درک نکاتش تنها از راه ایمان ژرف میسر است و به صورت مساوی هم به احساس و هم به نیروی اندیشه نیازمند است تا کنه اش دریافته شود. روسو نسبت به انگیزۀ فیلسوفهای روشنگری نااعتمادی عمیق و پابرجایی پیدا کرده بود و آنها را شهرت پرستانی میدید که به دنبال شکوه فردیاند. او معتقد است خرد (reason)، هر چند میتواند رهایی بخش باشد، در عین حال گاهی دشمن حقیقت و خصم درستی (Virtue) میشود و آنچه را که فیلسوفها پیشرفت (Progress) نام نهادهاند، گاه برخلاف حقیقت و درستکاری عمل میکند.
زمانی که درسال ۱۷۴۹ آکادمی فرانسه جایزۀ بهترین مقاله زیر عنوان ِ "گفتمان دربارۀ فن و دانش" (Discourse on the Arts and Sciences)[3] را به روسو تقدیم کرد، شهرت وی ابعادی حیرت آور یافت. همه انتظار داشتند به پرسش ِ عنوان مقاله، یعنی "آیا پیشرفت اخلاقی با رشد علم و تکنولوژی همراه و موازی بوده است؟" همگی پاسخی مثبت دهند، اما ژان ژاک روسو استدلال میکند که هم بازبینی تاریخ ملتها و هم تحلیلهای منطقی هردو نشان میدهند که دست آوردهای علمی و فنی دوری انسان از شرافت و فروکش ِ نیکوکاری در اجتماعات را موجب شدهاند. روسو دلایل تاریخی میآورد تا پیشنهاد کند، پیشرفت ِفرهنگی با انحطاط اخلاقی در جوامع بشری همراه بوده، و اروپای مؤدب و بافرهنگ مثل ممالک مصر، یونان و روم که در اوج شکوفاییشان آشفتگی و پوچی گستردهای گریبانگیرشان شد، فضیلتهای باستانی خود را از رنسانس به این سو از کف نهاده اند؛ هیاهوی اجتماعی سدۀ هجده باعث فراموشی درسهای تاریخ گشته است. جوامع قدیم، به نظر روسو، پس از آنکه از مراحل ساده و بی آلایش خود به فرهنگهای بغرنج تر و غنی تری استحاله یافتند، بیهودگی و سبکسری در تار و پودشان ریشه انداخت؛ اهالی سادۀ روستاهای سویس و قبایل سرخ پوست آمریکایی در مقایسه با جوامع اروپایی هم در درستکاری و هم از نظر سطح رضای درونی ممتازترند و اسپارتهایی که در جامعهای ساده تر روزگار میگذراندند، از فضیلتهای مدنی والاتری نسبت به مردمان بافرهنگ آتن برخوردار بودند. زمانی که خودپسندی در میان یونانیان رواج یافت برتری اخلاقی شان از دست رفت، روح مدنیت در فرهنگشان گم شد و فساد مانع ایثار در راه مملکتشان شد. روسو بر آن است که موشکافی روندهای تاریخی، رابطه میان انحطاط اخلاقی و پیشرفت فرهنگی را برملا و مناسبات مستقیم بین آنان را آشکار میکند، به این معنا که علم و فن - افزون برنتایج شان – نیازهای جدید و مصنوعی (Artificial) را که سرچشمۀ انحطاط آدمیاند حاصل میکنند که در نهایت به رواج پوچی و تجمل گرایی میانجامد؛ روسو دشمن زرق وبرق بیهوده بود و آن را با نیازهای طبیعی انسان مغایر میدید. انسان طبیعی به غذا احتیاج دارد، اما انسان بافرهنگ به خوراکی محتاج است که با چاشنیهای رنگین در ظروف طلا توسط خدمتکاران ملبس به جامههای پر ملیله به حضورش آوردهاند. شور و انرژی زندگی صرف ارضای نیازهای کاملاً مصنوعی میشود و روز به روز، بر اثر پیشرفت فن و دانش، احتیاجات انسانی از طرق آسان تری برآورده میشوند. نتیجه چیزی جز تنبلی و ملال نیست. به خرسندی که بعد از شکار برای رفع گرسنگی دست میدهد، بیندیشیم و آن را با احساس کاهلی که گوشت را بدون زحمت به مطبخش آوردهاند، مقایسه کنیم.
به آسانی نمیتوان عظمت موضوعاتی را که ژان ژاک روسو مطرح میکند نادیده گرفت. وی در گرماگرم بحث دربارۀ طبیعت و فرهنگ که میان روشنفکران عصر وی در جریان بود، پرسشهایی را عنوان نمود که از آن پس همواره در مباحثات مغرب زمین مقام خود را حفظ کردهاند. از قرن هجده تا جنبش ضدفرهنگِ (Counterculture) سالهای ۱۹۶۰ در اروپا و آمریکا، از بقایای آن حرکت اجتماعی تا زمان حاضر، به شکلهای مختلف، مثل تمایلات عصر جدید (New Age Models) جاودانگی و تأثیر ِ مقولات مطروحۀ این اندیشمند هویدا است. از آن جمله است: ستایش از زندگی ساده و ابتدایی و انتقاد از شیوۀ زیست در جوامع بافرهنگ و پیچیده؛ اینکه فرهنگ انسان انحرافی است که وی را از طبیعت ساده و رضایت مند دور میسازد، و اینکه علاوه بر تمیز میان طبیعت و ماوراءطبیعه باید به تفاوت میان طبیعی و مصنوعی نیز توجه داشت. طبیعی از دید روسو یعنی نقش خداوند و اثر او در طبیعت. و آنچه را که بشر در کژیدن (Deform) طبیعت انجام میدهد، وی مصنوعی مینامد.
برای فهم تکوین و اهمیت این گفتارها، ابتدا باید خداباوری این متفکر و پدافند وی از ارادۀ الهی را که در رسالۀ "نامهای دربارۀ مشیت خداوند" (Letter on Providence) انتشار داد، در نظر آوریم. روسو این رساله را در پاسخ به ولتر و چکامهاش دربارۀ زمین لرزۀ لیسبون (Poem on the Lisbon Earthquake) تنظیم کرده بود. نکاتی که وی در چهارچوب بحث وارد میکند، بعدها از جمله پراهمیت ترین ِ موضوعات در ادبیات روشنگرانۀ فرانسه میشوند. بنابراین لازم است به شناخت روسویی که فیلسوفها با او در اواسط سدۀ هجده میلادی آشنا شدند، بپردازیم. آنان روسو را به عنوان خداباوری پرشور و یکی از تبار خودشان میپنداشتند. روسو با خداناباوران آشنا شده و بر آن بود تا دفاعی قانع کننده دربارۀ وجود خداوند و در اثبات نیکویی ذات وی اقامه کند. اثبات وجود خدا، به نظر روسو، از جنبش و حرکت نتیجه میشود. نیوتن به ما میآموزد که ماده، بی جان و خنثی است، پس منبع حرکت نمیتواند خود ماده باشد و ماده باید جنبش را از پدیدهای غیر مادی اتخاذ نموده باشد. آدمی مادهای را مشاهده میکند که نه تنها جنبش را برگرفته، بلکه آن را به صورتی کسب نموده که قانون مندی و نظم در آن مستتر است. از اینجا روسو نتیجه میگیرد جهان مادی توسط ارادهای غیر مادی و هوشمند سازمان پذیرفته است. حال، از آنجا که ساختار طبیعت با بهزیستی بشرهمخوان است، یعنی هر آنچه که طبیعی است، خوبی و سلامتِ انسانها را در بردارد، پس آن اراده، ارادهای نیکوکاراست. نظم نمیتواند محصول بخت و اقبال باشد؛ مشیتی هوشمند اندر کار است. از نظامی که زندگی را میسر میکند و سیستمی که جهان پیرامون را برای بقا و سعادت ممکن میسازد، باید نتیجه گرفت که ارادۀ برترین، نیکو و خیّر است. پس نه تنها در مقابل ولتر بلکه در مجادله با خداناباوران میتوان سرچشمۀ شر و پلیدی را توضیح داد. اگر خداوند بی نهایت خیّر و مهربان است، پس از چه انسان رنج میکشد و چرا گه گاه وجودش قرین نکبت و بدبختی است؟ این پرسش برای روسو که خداباوری پرشور است، اهمیت اساسی مییابد و پاسخش این است که رفتارهای آدمی خود علت تباهی و شر هستند. باری تعالی به آدم چیزی را عطا کرده است تا پادشاه طبیعت شود. آزادی ِ انتخاب میان خوب و بد والاترین ِ موهبتهاست. کسی ترجیح نمیدهد ماشین ِ مکانیکی باشد که تنها قادر به انجام کاری معین است. همه به اهمیت آزادی، این نعمت پرشکوه، آگاهند، اما ما از آن سوءاستفاده میکنیم و همین امر به شر میانجامد. این آدمی است که منشأ بدی است نه خداوند. روسو معتقد است که باید همواره این استدلال را در قلب بینش خداباورانه اش استوار سازد.
روسو به واسطۀ این ملاحظات، از یک سو، مِهر مستمر پروردگار را نشان میدهد و از سوی دیگر، پلشتی و زیانکاری مدام انسان را برملا میسازد. بنی بشر به پلیدی دست مییازد، اگر چه از نیکی باخبر است؛ خداوند وجدان را در دلمان تعبیه ساخته: پس از دیدن یک تئاتر، حتی اگر به خود فریبی هم مبتلا باشیم، باز میدانیم نقشهای خوب و بد را چه کسانی ایفاء کردهاند، زیرا در ضمیرمان خوب را از بد و درست را از نادرست تمیز میدهیم. وجدان، جهان شمول و کلی (Universal) است: به آیین تمامی ادیان یا فرهنگ همۀ ممالک نظر افکنید. آنان رفتارهای مشترکی را جزا میدهند، و یا احترام میگذارند، یا قدغن میکنند. وجدان، انسان را سوی ارادۀ کل ره مینمایاند و خوشبختی کل را میجوید. وجدان ره سوی ارادۀ فردی نمیپوید و برتری سعادت شخص را به بهای دیگران نمیپذیرد. نفع شخصی برای توجیه رفتارهای انسانی بسنده نیست و هرگز نمیتواند بگوید چرا کسانی پیدا میشوند که از زندگی خویش برای همسایه شان در میگذرند و جان را برای دوستان یا مملکتشان فدا میکنند. اما جامعه از ما عناصری به دنبال سود شخصی ساخته است. انسان ِ طبیعی سرکوب شده و باید دوباره سازی شود. در فلسفۀ روسو خداباوری جایی ناچیز را به خود اختصاص نمیدهد. او میگوید آنچه انسان از خدا میداند تنها از دالان طبیعت و از راه عقل میداند که هر دو جهان شمولاند و هر دو منبع الهی دارند. طرفداران وحی و الهام (Revelation) مدام میگویند که گویا خداوند واسطههایی از این قبیل (شهود، وحی، الهام، کتب مقدس، و غیره) را لازم دارد تا انسانها را به خدمت خویش وادارد. اما تنوع مسالک و الهامات تأثیر این روشها را زیر علامت سؤال میبرند. اگر خداوند میخواست نمودهایی را برگزیند تا وجودش درک شود، ناکامیاب ترین ِ روشها و نامؤثرترین ِ راهها همانا وحی و الهامات میبودند، چه این نشانهها بنی بشر را در ادیان گوناگون از هم گسیخته و ملتها را در دورههای مختلف علیه یکدیگر شوراندهاند.
وحی و الهامات مشخص که به ادعای ترسایان نشان ِ وجود خداوندند، چیزی مگر موانع بر سر راه درک طبیعی ِ پروردگار نیستند. درک طبیعی ِ خداوند از طریق واسطۀ طبیعت تأمین میشود. روسو مینویسد مسیحیت تشریفات (Ceremonies) مذهبی را با ستایش باطنی مغشوش میکند، اما خداوند به برگزاری آیینها وقعی نمیگذارد، بلکه درستکاری و صداقت را انتظار دارد. همۀ مذاهب که بر مبنای وحی و شهود استوار شدهاند به خداوند تمایلات بشری نسبت میدهند که در شأن وجود کامل و عالی نیست. افراد بشر تنها به دلیل حادثۀ تولد و آموزش مسیحی، مسلمان، کلیمی یا بودایی شدهاند و شانس و اقبال ِ محض آنان را در مذاهب مختلف جای داده است. آیا این چارچوبی است که پروردگار وجود خویش را به آدمی میشناسد؟ مذاهب به روشهایی غیرطبیعی و خارق العاده دست مییازند تا خود را اثبات کنند: معجزه، پیشگویی، فیض، رحمت (Grace). عمری در شناخت از زبانهای مرده و زنده، عمری از پژوهشهای تطبیقی در ادیان گوناگون ضروری است تا صحت و سقم همۀ دعاوی معلوم شود. آیا بازتاب جلوههای الهی اینگونه است؟
در اوج محبوبیت او در فرانسه، خداباوری وی و تاخت وی به مسیحیت، به تبعیدش از پاریس انجامید و به در به دری اش افکند. وی به سویس ِ پروتستان پناه آورد، اما درنوف شاتل (Neufchatel) کشیشی مردم را تحریک کرد تا خانه اش را سنگسار کنند. پیروانش وی را پناه دادند و او در میان جمع گوشه عزلت اختیار نمود. روسو برای خداباوری خود بهای عظیمی پرداخت.
استنتاج روسو این است: خداوند به تشریفات مذهبی اهمیتی نمیدهد و به آنها احتیاجی ندارد. از توهین به دیگران بپرهیزید، در قلب و ذهنتان خدا را از طریق عقل و طبیعت بشناسید و در راستای آن حقیقت بکوشید. نکتهای که روسو حاضر به سازش نیست، مسئلۀ تحمل دگراندیشان (Tolerance) است، زیرا کشتن و شکنجه تحت نام خدا رابطۀ انسان با او را به نیستی میکشاند.
خداباوری ژان ژاک روسو خداباوری آتشین (Passionate) است. هم علیه شک گرایی هیوم و ولتر به مقابله برمی خیزد و هم ضد خداناباوران میشورد و هسته و محور آن معضل "شر" است که باید حل شود. چگونه میتوان نگون بختی انسان را با وجودی بی نهایت نیکوکار آشتی داد؟
گفتمان دوم روسو "دربارۀ منشأ نابرابری"[4] در سال 1755 منتشر شد و منطق وی را پیشتر برد. در توضیحات بیشتر دربارۀ اینکه خداوند نظم طبیعی را آفرید تا در برابر کژسازی جهان توسط بشر سد علم کند، روسو میکوشد به این سؤال پاسخ دهد که آیا عدم مساوات، این بلای بشریت و سرچشمۀ اصلی نکبت ِ انسانها، طبیعی است؟ پاسخ این سؤال از نظر او منفی است. روسو در این مقاله تصویری عاطفی از زندگی انسان اولیه را ترسیم میکند تا شرح دهد آدمی چه چیزی را در نتیجۀ تمدنی که خود و نه خداوند خلق کرده از کف نهاده است.
طبیعتاً آدمی کوشا، سالم، اخلاقآً درستکار و طبق روال محبت به خود و دوستی با دیگران زندگی میکند. این در جنگل نیست که انسان، انسان دیگری را که درد میکشد لگدمال میکند، تنها در تمدن است. در ادوار نخستین، آدمی بر اساس غرایز طبیعی اش میزیست، بی اضطراب، بی دلهره و عاری از ترس از مرگ. اساساً آدمی نه خوب بود و نه بد، زیرا تک (Isolated) و غیراجتماعی (Asocial) روزگار میگذراند. خوب وبد واژههایی اجتماعیاند. آدمیان علاقه مند، مهربان و خودکفا بودند. مالکیت، از جمله مالکیت زنان وجود نداشت. عدم تساویها همگی بر اساس عدم برابریهای جسمی و بدون عواقب جدی بودند. اگر کسی بلند قامت تر از دیگران بود، میتوانست سیب و گلابی بیشتری از دیگران از درختان برچیند، اما میوه به قدر کافی در جنگلهای جهان وجود داشت. ممکن بود کسی در شکار چالاکتر از بقیه باشد، اما صید فراوان بود و ماهی به وفور. رئیس ومرؤس بی معنا بودند و استثمار سایرین برای صید ماهی خلاف عقل بود، چون به محض خسبیدن کارفرما، کارگر وی را ترک میگفت و یا پس از مجروح نمودنش از نزدش میگریخت. نابرابریهای ِ طبیعی نتایج وخیمی را بدنبال نداشتند و اوضاع طبق ایده آلهای بشری بود. امروزه ما تصور میکنیم که به جامعۀ مدرن محتاج هستیم. بدون آن با فلان بیماری چکار میکردیم؟ اما تمدن است که امراض را حاصل میکند. آری، در طبیعت مرگهای زودرس و متعددی در کمین انسانند، اما آنان که جان سالم بدر میبرند، سخت نیرومندند و آنان که پس از زادن مردند، زجر نکشیدند. روسو میگوید سرخپوستان آمریکا از اروپاییان تندرست ترند. اگر به این حقیقت باور ندارید، یک سرخپوست را با یک پاریسی در جنگل رها کنید تا ببینید کدامیک به بقا ادامه خواهد داد.
ژان ژاک روسو احساس میکند که در تاریخ ِ ما انسانها تراژدی عظیمی رخ داده است. به دلایل برخی نیازهای واهی و گذرا و پارهای فجایع طبیعی مثل خشکسالی و سیل، آدمیان به تشکیل جوامع پرداختند که به تدریج شکل دائمی به خود گرفتند. جامعه برخلاف فرد ِ تک و خودمختار، شکل غالب زندگی آدمی را به خود گرفت وبه اضمحلال و نابودی خصائل اخلاقاً برتر ِ بشر ِ نخستین انجامید. این روند هنوز هم به طور نسبی ادامه دارد. جوامع پیشرفته که همواره شرور باقی میمانند جوامع ساده تر و ابتدایی تر را پیوسته مسخر و محو میکنند. جامعه مناسبات غیرطبیعی مانند مالکیت، تقسیم کار، عدم تساوی اجتماعی را به وجود آورده و فرمهای غیرطبیعی را خلق کرده که با طبیعت ِ آفریدۀ خداوند از زمین تا آسمان تفاوت دارد. اجتماعات بشری ابتدا به نیرومند برتری دادند و سپس ثروتمند را ارجح معرفی نمودند.
قدرتهای خودسر نابرابریهای اجتماعی را خلق و ابقاء نموده، آن را به دید آدمی طبیعی جلوه میدهند. اما عدم مساوات یکسره زاییدۀ فرهنگ است؛ و بعد، آدمی خدا را مسئول بی عدالتیها میداند. وابستگی، از جمله غیرطبیعی ترین ِ روابط است که در آن هم ارباب و هم زیردست هر دو بردۀ شرایط و قربانی نیازهای غیرطبیعیاند. تلاش برای برآوردن ِ احتیاجات مصنوعی: نه داشتن سرپناه، بلکه تصاحب بهترین خانه، نه فرو نشاندن نیازهای جنسی، بلکه تملک همسری جذاب که هرگز شوهر را برای دیگری ترک نمیکند، نه داشتن قوت، بلکه خوراکی لذیذ برسر سفرهای مزین، اینها نیازیهای ساختگی و انگیزۀ ما در جامعه هستند که به خاموشی وجدان، ملال، خودخواهی و بیگانگی متقابل میانجامند. انسان از طبیعت واقعی یعنی خدادادی خویش جدا شده است.
باآگاهی از تحلیل روسو از منشأ پلیدیها، اکنون سؤال این است: "چه باید کرد؟" ازنظر وی از دو راه میتوان به صورت پارهای به مرمت اوضاع همت گماشت: اول، آموزش و پرورش و دوم، تعیین پایههای جدید اخلاقی برای سیاست. در کتاب "امیل" یا اصول ِ تعلیم و تربیت، ژان ژاک روسو میکوشد حداکثر آموزش طبیعی و دفاع در برابر پوچی اجتماعی را بیآموزاند. آماج پرورش این است که مستقیماً و به طور حداکثر از طبیعت آموخته شود، نه از انسانها و نه از اشیاء. وی میگوید آموزش از شیرخوارگی آغاز میشود، ما کودکان را در قنداقهای تنگ میپیچیم و نخستین پایههای بردگی و اطاعت را بنیاد مینهیم؛ بگذارید کودک از آزادی طبیعی لذت برد. کودکان را به محض آن که به اندازۀ کافی پولدار باشیم، بدست دایهها میسپریم. هیچ فرد ثروتمندی کودکانش را بدست خود بزرگ نمیکند و از این راه محبت و مهر را سرکوب میکند. روسو بانگ میزند: مادران! فرزندانتان از پستانتان شیر دهید و تا سرحد امکان رابطۀ مادر- فرزندی را بازسازی کنید. مناسبات واقعی را از واقعیات طبیعت بیآموزید.
از تجربه یاد بگیرید، نه از کتب یا عادات. بگذارید بچه دانش را با تنیجه گیری از طبیعت بر اساس نیازمندیش در ذهنش دوباره بیآفریند، نه از راه از بر کردن. او میگوید تنها یک کتاب به کودک میدهم تا مطالعه کند و آن کتاب رابنسون کروزو است، زیرا به او میآموزد چگونه حاکم برخود و خودمختار باشد و از طبیعت درس بگیرد. بدین ترتیب حواس و جسمها آموزگار او میشوند و اعتمادش به طبیعت جلب میگردد. شعور را از راه مشاهده و استدلال آنهم فقط در خدمت نیازهای واقعی رشد دهید. میخواهید جغرافیا را بیآموزید؟ بچه را به جنگل ببرید و وقت گرسنگی بگذارید گم شود. کودک بسرعت میفهمد که خزه از کدام طرف میروید و رودخانه چگونه جاری میشود. خورشید در ساعات مختلف کجاست. بگذارید بچه از طبیعت فراگیرد.
بگذارید کودک اخلاق را از پی آمدهای طبیعی یاد بگیرد. آیا نسبت به اجسام بی اعتنا و غیرمسئول است و شیشۀ پنجره را میشکند؟ بگذارید در اتاق سرد بخسبد. بگذارید رابطۀ میان کار صادقانه را از نتایج طبیعی اش فراگیرد. بگذارید میوه و سبزی مورد علاقه اش را در زمین زراعتی شخص دیگری بکارد و صاحب آن ملک به او خواهد گفت: "چطور جرأت میکنی از زمین من برای محصول خویش استفاده کنی؟" و نهالها را ریشه کن میکند و امیل به گریه میافتد و سپس هر دو به پیمانی میرسند: "تو زمین را شخم بزن و بگذار من محصولم را در اینجا کشت کنم و حاصل را بینمان تقسیم خواهیم کرد." باغبان موافقت میکند. به دست بچهها ازبرکردنیها را ندهید، بلکه تجارب زنده را به آنان نشان دهید. هیچ تربیت مذهبی تا سن بلوغ نباید وجود داشته باشد. فهم و ادراک همواره باید در ارتباط با نیازمندیهای واقعی در زندگی باشد. به بچهها شغلی سودمند بیاموزید، نه سلسله مراتب کاری را. کودکان را در برابر پوچی و بی محتوایی اجتماعی مایه کوبی کنید و شخصی را به جهان انسانها روانه کنید که بطور حداکثر طبیعی باشد.
از دید روسو دومین وسیلۀ درمان ترمیم حکومت است. در اثر "قرارداد اجتماعی" (The Social Contract) وی نوعی پیمان را که کاملاً متفاوت با مدل سزار باکاریاست[5]، بیان میکند. وی استدلال میکند که شناخت ماهیت و اساس دولت میتواند فرد را اخلاقاٌ درستکار کند به جای آنکه به پوچی اش بکشاند. دولت اجتماعی میتواند به این مقصود یاری رساند. برخلاف مدل باکاریا، قرارداد اجتماعی روسو اصرار میورزد که تمامی آزادیهای فردی به دست دولت سپرده شوند تا فرد بتواند خوشبختی شخصی را در سایۀ سعادت کل جامعه پی گیرد. به نمونه یک تعاون بیندیشیم. افراد پولهاشان را روی هم میریزند و تنها راهی که میتواند سود برد این است که تعاون نفعش افزون گردد. کسی قادر نیست نفعی جدای دیگران داشته باشد. این مدل روسو برای جامعه است. آدمی تمامی آزادی خود را روی هم میریزد و برای اینکه خوشبختی شخصی را کسب نماید، باید در راستای خرسندی تمام جامعه بکوشد. این اندیشه طرحی سیاسی یا قانون اساسی نیست، بلکه تحلیلی اخلاقی از ماهیت دولت بربنیاد معیارهای اخلاقی است. نفع شخصی در این تعبیر تنها در شرایط سعادت همگانی میسر است. درچنین جامعهای دوستی به همنوع ترویج میشود و جامعه به فرد ارادۀ کلی میبخشد تا بهزیستی عمومی را مدنظر کند. زندگی اجتماعی در چنین جامعهای ابزاری برای غلبه بر خودخواهی خواهد شد و انسانهایی که رفتارشان براساس موازین اخلاقی است در جامعهای متمدن زندگی خواهند کرد. تنهاآن ارادۀ کلی که خوشبختی همگانی را بجوید، رسمیت سیاسی دارد. این اندیشه، به یک معنا، بغایت دموکراتیک است. ارادۀ کلی باید از آراء همه برخیزد و برای همه صدق کند. تنها ارادۀ کلی فرمان فرماست. به این ترتیب آدمیان تحت قیمومت نهاد اخلاقی و ارادۀ کلی خویش در میآیند و آن لونی از آزادی که پای بند اخلاقیات و رها از قدرت مصنوعی است، در جامعه حکم فرما خواهد شد. روسو مینویسد برای حفظ چنین موقعیتی شکافی میان ثروتمند و فقیر نباید وجود داشته باشد و جامعه نباید چندان بزرگ باشد که خودگردانی دموکراتیک را ناممکن کند.
نتیجتاً به میراث روسو اینطور میتوان نظر انداخت و آن را در این حوزهها فعال دید: طبیعت علیه تمدن و علیه زیانها و ناخرسندیهایی که آدمیان برای خود ایجاد کردهاند، آزادی تحت حکومت کل و نه قدرت فرد و بالاخره درستکاری و نه نفع شخصی. از این جاست که برخی از سنتهای لیبرالی و سنت ِ ژاکوبنها و آموزشهای مارکسیسم و گرایشات ضدفرهنگ همگی به روسو استناد میکنند. ژان ژاک روسو همچنان میان ما زنده است.
فصلهای پیشین تاریخ اندیشه مدرن:
فصل بیست و دوم – سزار باکاریا و اصلاح در قانون
فصل بیستویکم: فیلسوفهای روشنگری و پیروزمندی روشنگری در فرانسه
فصل بیستم: انتقاد از خوش بینی فلسفی – ولتر
فصل نوزدهم: دیوید هیوم و شک در خوشبینی
فصل هیجده: انقلابی در اخلاق
فصل هفدهم: ولتر و جامعهای که در آن قانون حاکم است، نه ارادهی انسانها
فصل شانزده: منتسکیو و "نامههای ایرانی"
فصل پانزده: کشمکش خداباوری با مسیحیت
فصل چهارده: مقدمهای بر خداباوری
فصل سیزده: فروپاشی مقام مرجعیت و پیدایش متفکران نوین
فصل دوازدهم: تفرعن فقه و ایمان مداراگر
فصل یازدهم: دوران جان لاک
فصل دهم: جان لاک، انقلابی در شناخت
فصل نهم: انقلاب نیوتنی
فصل هشتم: کشف نیوتن
فصل هفتم: شک گرایی
فصل ششم: شَبح توماسهابس
فصل پنجم: آرزوی دانش کامل دکارت
فصل چهارم: ستارهشناسی و کیهانشناسی ِ نوین
فصل سوم: بینش ِ نوین ِ فرانسیس بیکن
فصل دوم: طلوع قرن هفدهم- اسکولاستیسم ارسطویی
فصل اول: تاریخ اندیشه و آغاز تحول در مفاهیم
--------------
[1] 28 June 1712 – 2 July 1778
[2] October 5, 1713 – July 31, 1784
[3] Discours sur les sciences et les arts
[4] Discourse on the Origins of Inequality
[5] Cesare, Marquis of Beccaria-Bonesana (March 12, 1738 – November 28, 1794)