iran-emrooz.net | Tue, 21.09.2010, 7:26
دل شاد سعدی
مجید نفیسی
در میان گویندگان قدیم و جدید فارسی کمتر کسی را به زندهدلی سعدی (۶۹۱ ـ ۶۰۶ هـ.ق) میشناسم. تخلص او «سعدی» و عنوان کتاب هایش «بوستان» و «گلستان» است. خدای او باغبان طبیعت و مذهبش آسانگیر است. نه چون مفتی در بند عبادات است و نه چون صوفی در قید ریاضت. نه چون بابا طاهر در سوگ رفتگان سوته دل است و نه چون خیام و حافظ از ترس مرگ خوشباش، بلکه دیوانی دربار شاهی است خودکامه و شادی کُش. و ناصح توانگری است بیغم و مردم آزار و ستایشگر جامعهای مردسالار و زن ستیز. همین است که دل شاد سعدی را خارایی می کند و چشم او را بر دردهای جامعه میبندد و او را در برابر رقبای مرگ پرستش بیمقدار میسازد.
گردش در بوستان سعدی را به وقت دیگر میگذاریم. در دیباچهی کتاب گلستان، او علت نگارش آن را جاودانی کردن شادی گذرندهی باغ گلستان میخواند:
«بامدادان که خاطر بازآمدن بر رای نشستن غالب آمد دیدیمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده و آهنگ شهر کرده. گفتم: گل بستان را چنان که دانی بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفتهاند که هر چه دیر نپاید دلبستگی را نشاید. گفتا: طریق چیست؟ گفتم: برای نزهت ظاهران و فسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیعش را به طیش خریف مبدل نکند
به چه کار آیدت زگل طبقی
از گلستان من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد»
عابد و صوفی در برابر میرندگی گلستان به عبادت یا ریاضت پناه میبرند و چشم طمع به گلستان آخرت میدوزند. بابا طاهر سوتهدل و خیام و حافظ خوش باش که از گلستان آخرت نومید هستند در سوگ مینشینند. بابا به غم خود خو میکند و خیام و حافظ برای فراموش کردن غم به می رو میآورند. سعدی در مقابل میرندگی گلستان بر عکس دست به سوی قوه ی آفرینندگی انسان دراز میکند و میخواهد تا با آفرینش هنری هم غم خود را تسلی بخشد و هم به ثبت و جاودانگی کردن لحظهی میرنده بپردازد. راز زندهدلی او در همین است، اما آفرینش هنری برای سعدی فقط جنبهی سرگرم کننده ندارد، بلکه هدف دیگر آن آموزش و حرفی برای گفتن است.
در خاتمهی گلستان مینویسد: «غالب گفتار سعدی طربانگیز است و طیبتآمیز و کوتهنظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد که دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بی فایده خوردن کار خردمندان نیست. ولیکن بر رای روشن صاحبدلان که روی سخن در ایشان است پوشیده نماند که در موعظههای شاهی در سلک عبارت کشیده است و چون داروی تلخ نصیحت به شهد ظرافت برآمیخته.» گلستان او چون گلستان طبیعت با طراوت است و چون گلستان آسمانی جاودان و به همین سبب برای آن چون بهشت هشت باب گشوده و هر باب را با حکایات و نوادر و امثال آکنده است.
خدای سعدی بیشتر به باغبان گلستان طبیعت شبیه است تا یک خالق ماوراء طبیعی. او البته برتر از خیال و گمان و قیاس و وهم است ولی طبیعتی که پرداخته نشان دهندهی روح زیباپرست اوست: «فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگستراند و دایهی ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات را در مهد زمین بپرورد. درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر کرده و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده. عصارهی نایی به قدرت او شهد فائق شده و تخم خرمایی به تربیتش نخل باسق گشته
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار
شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری»
خدای باغکار سعدی در عین حال نسبت به بندگان خود سهل گیر است و دچار تعصب مکتبی نیست:
«باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده. پرده ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفه روزی به خطای منکر نبرد
ای کریمی که از خزانهی غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمنان نظر داری»
پدر سعدی عالم دینی بوده ولی چنانچه از یکی از حکایات کتاب برمیآید سختگیر نبوده است. در یکی از شبهای عبادت سعدی نوجوان همخانهای های خفته را «نعش مرده» میخواند ولی پدرش از تعبد وی رنجیده و وی را از افتادن در «پوستین خلق» بر حذر میکند. در فصول مختلف گلستان عابدان ریایی، قاضیان طرار، علمای بی عمل و درویشان زاهدنما مورد نقد و تمسخر قرار گرفتهاند.
سعدی از اینکه بگوید سر و سری با شاهد پسری داشته نه شرمگین است و نه ترسان. تسامح مذهبی فقط محدود به سعدی نیست و چنین به نظر میرسد که اقلیم پارس در عصر او با همین سیاست اداره میشده است.
در حکایات گلستان قدرت دربار بر زور منبر می چربد و همه جا مفتی و قاضی، فرمانبردار شاه هستند. مثلا در یک حکایت، شاه حکم قتل فقیه را صادر میکند و سپس به خاطر حاضرجوابی او را میبخشد. همانطور که خدای سعدی بیشتر زمینی مینماید تا آسمانی، خدای زمینی او نیز بیشتر جنبهی عرفانی دارد تا شرعی.
سعدی خود را دستپرورده نعمت اتابک ابوبکر بن سعد بن زنگی میداند. این شخص با مهاجمان چنگیزی صلح کرد و در نتیجه اقلیم پارس در دورهی او نسبت به سایر اقلیمها بخصوص خراسان که به سختی ویران و غارت شده بود از امنیت دولتی و آبادانی برخوردار بود. سعدی خود می گوید:
«اقلیم پارس را غم آسیب دهر نیست
تا بر سرش چو تویی سایه خدا
امروز کس نشان ندهد در بسیط خاک
مانند آستان درت مأمن رضا
یا رب ز باد فتنه نگهدار خاک پارس
چندان که خاک را بود و باد را بقا»
سعدی دیوانی بود و مجیزگویی دیوان و شاه. او به عنوان شاعر درباری دفاع از نهاد سلطنت و استبداد سلطان را وظیفهی خود میدانست. بدون شک انگیزهی اصلیاش در تخلص به سعدی، نسبت دادن خود به سعد اتابک بود. باب اول گلستان موسوم به «در سیرت پادشاهان» تماما به دفاع از نهاد سلطنت اختصاص دارد. دفاع او البته از زاویهی یک سیاستمدار معتدل است. سعدی همانطور که از بازرگان انتظار تجارت و از عالم توقع عمل دارد، از ملک نیز خواستار سیاست است. سیاست او این است: «به رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی»
اگر شاه دادگر ظالم باشد رعیت پراکنده میشود، خزانه تهی و لشکر بی نفر. نمونه شاه دادگر، انوشیروان است. به اعتقاد او بنیاد ظلم در جهان از خرد برمیخیزد، اگر شاه پنج تخممرغ به زور از دهقانی بگیرد لشکریان او هزار ماکیان به سیخ میکشند. برای اینکه سپاهی خانه رعیت را غارت نکند باید به او مواجب داد. نسبت به مدعیان قدرت و گردنکشان و آشوبگران البته باید بی رحم بود و آنها را در نطفه خفه کرد. زیرا اگر جوی خرد از سرچشمه گرفته نشود به وقت سیلاب مهار کردنی نیست. مشاورین ملک «ارکان دولت» هستند. نمونهی خوب آنان بوذرجمهر وزیر انوشیروان است، وزیری با عقل سلیم که هم شاه را در مقابل درباریان حمایت میکند و هم درباریان را در برابر شاه. البته اگر شاهی ظالم بود بر او نمیتوان شورید. برابری شاه و درویش، فقیر و غنی در این جهان ممکن نیست و فقط در پیشگاه مرگ اتفاق میافتد. پس فایدهی اندیشه به مرگ در کشاندن شاه به سمت عدالت است:
«در طاق ایوان فریدون نوشته بود
جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرین بند و بس
مکن تکیه بر ملک و دنیا و پشت
که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت بودن چه بر روی خاک»
سعدی از فروشنده و خریدار کالا نیز متوقع رعایت اعتدال است. در یکی از حکایات باب «در فضیلت قناعت»، خریداری، خطاب به بازاریان شهر حلب میگوید «اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسم سئوال از جهان برافتادی». علت قحطی و افلاس عمومی این است که فروشندگان، گران فروشی و کم فروشی میکنند و خریداران که علیالعموم از درباریان، دیوانیان و خدمتگزاران آنها تشکیل میشوند حیف و میل می-کنند. دعوت به قناعت البته شامل همه میشود ولی سعدی با ریاضت و زهد کاملا مخالف است. تمامی باب «در اخلاق درویشان» به افشاکاری، ریاکاری و زهدفروشی درویشان اختصاص یافته است. مشتی نمونهی خروار: «زاهدی مهمان پادشاهی شد. چون بر سفره بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیشتر از آن کرد که عادت او تا ظن صلاح در حق او زیادت کنند. چون بر مقام خویش آمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری داشت صاحب فراست گفت: ای پدر در دعوت سلطان چیزی نخوردی گفت: به نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید. گفت: نماز را هم قضا کن. چیزی نکردی که به کار آید.»
تصوف به عنوان یکی از پایههای فکری درویشی و فقرپرستی مورد انتقاد سعدی است. «یکی از مشایخ را پرسیدند: حقیقت تصوف چیست؟ گفت: پیش از این طایفهای بودند در جهان به صورت پراکنده و به معنی جمع و امروز جماعتیاند به ظاهر جمع و به باطن پریشان.» آنگاه در ادامه چنین به مقایسه تصوف با آنچه که میتوان «اصالت کار» نامید میپردازد:
«چو هر ساعتی از تو به جایی رود دل
به تنهایی اندر صفایی نبینی
ورت ماه و جاه است و زرع و تجارت
چو دل با خدایست خلوت نشینی»
سعدی معاصر مولوی بود اولی در شیراز و دومی در قونیه میزیست. مولوی نیز صوفیانی را که از تصوف فقط پشمینه پوشی آنرا میگیرند مورد انتقاد قرار میدهد منتها به این منظور که اصل تصوف را نگه دارد. سعدی برعکس ریاکاری زاهدان صوفی را افشا میسازد برای اینکه اساساً با فلسفه فقر و زهدپرستی مخالف است. درویشان در نظر او موعظهگران فلسفهی فقر و ترک دنیا هستند نه نمایندهی فقرا و زحمتکشان. بدین مناسبت تضادی که او میان توانگر با درویش میبیند نه بیان کنندهی اختلاف تاجر و خان با رعیت و کارگر بلکه برعکس مقابله جویی مابین دو جهانبینی، اصالت کار با رهبانیت و فلسفه شادی با مرگپرستی است. سعدی چون کالوین پروتستان تلاش در راه توانگری و زرع و تجارت را نه نافی عبادت که لازمه آن می-شمارد و چون آدام اسمیت از اصالت کار و ترقی و تولید پشتیبانی مینماید. البته او نیز چون علمای بورژوازی قادر نیست که تضاد نهفته در بخش مولد جامعه بین کارفرما و کارگر و دارا با ندار را درک نماید. او در وجود شاه، عمران و کار میبیند، در وجود درویش خرابی و بیکارگی، در دربار دنیاپرستی و خوشگذرانی میجوید و در خانقاه دنیاگریزی و گوشهنشینی. البته او سعی میکند که به روش معمول خود این دو را با یکدیگر آشتی دهد. مجادلهی معروف سعدی با درویش که آخرین حکایت باب «در تاثیر تربیت» است به روشن کردن این امر کمک میکند. «یکی در صورت درویشان و نه به سیرت ایشان در محفلی دیدم نشسته و شنعتی در پیوسته و دفتر شکایت باز کرده و ذم توانگران آغاز نهاده سخن بدینجا رسانیده که درویشان را دست قدرت بسته است و توانگران را پای ارادت شکسته...، مرا که پروردهی نعمت بزرگانم این سخن گران آمد. گفتم: «ای یار، توانگران دخل مسکینانند و ذخیره ی گوشه نشینان....» آنگاه سعدی پس از ذکر نظریه ی خود در مورد تباین عبادت با معدهی خالی به رابطهی فقر با فساد اخلاقی اشاره میکند: «هرگز دیده ای دست دغایی بر پشت بسته یا بینوایی در زندان نشسته یا پردهی معصومی دریده یا کفی از معصم بریده الا به علت درویشی؟ شیرمردان را به حکم ضرورت در نقبها گرفتهاند و کعبها سفته. محتمل است که درویش را نفس اماره طلب کند و چون قوت احصانش نباشد به عصیان مبتلا گردد که بطن و فرج توامانند یعنی فرزند یک شکمند. مادام که این بر جای است آن برپای است.» البته سعدی قادر به درک این مطلب نیست که فقر و ثروت هم بطن و فرج یکدیگرند. با این وجود نباید از یاد برد که جدال سعدی با مدعی نیز بر سر علل فقر نیست بلکه بر سر خوبی یا بدی آن است. درویش نیز به سیاق سعدی به رابطهی ثروت با فساد اخلاق می-پردازد: «....مشتی متکبر مغرور معجب نفور مشتغل مال و نعمت، مفتتن جاه و ثروت که سخن نگویند الا به سفاهت و نظر نکنند الا به کراهت. علما را به گدایی منسوب کنند و فقرا را به بی سرو پایی. به غرور مالی که دارند و عزت و جاهی که پندارند برتر از همه نشینند و خود را بهتر از همه بینند.» تا بالاخره مجادله به مرافعه میکشد: «عاقبت الامر دلیلش نماند. ذلیلش کردم. دست تعدی دراز کرد و بیهوده سخن آغاز. سنت جاهلان است که چون به دلیل از خصم فرو مانند، سلسله ی خصومت بجنبانند...» القصه نزد قاضی میروند تا به حکم او راضی شوند. قاضی به روش اعتدالی میکوشد تا بین توانگران و درویشان هر کدام یک جناح اعتدالی بیابد و با سازش این دو با یکدیگر توانگران و درویشان را آشتی دهر: «...طریق مدارا گرفتیم و سر به تدارک بر قدم یکدیگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم و ختم سخن بدین دو بیت بود
مکن ز گردش گیتی شکایت ای درویش
که تیره بختی اگر هم برین نسق مردی
توانگرا چو دل و دست کامرانت هست
بخور، ببخش که دنیا و آخرت بردی»
در کنار شاه و درویش و ملتزمین آنها، سومین شخصیت نوعی، حکایات گلستان را اهل سفر تشکیل میدهند: بازرگانان، ساربان ها، ملاحان، بدرقه ی کاروان ها و راهزنان. سعدی اهل سفر بود و مدت درازی از عمر خود را به سیر و سیاحت در اقلیمهای گوناگون و طلبگی در مدارس اسلامی مهم آن عصر گذرانید. در گلستان از بازرگانی در جزیرهی کیش تا کار گل در خندق طرابلس صحبت میشود. در آن عصر سه دسته از مردم بیشتر به مسافرت میپرداختند: بازرگانان، زوار و بیچیزان. در داستان مشت-زنی که از دهر مخالف به فغان آمده بود و از حلق فراخ و دست تنگ به جان. سعدی در ضمن نقل مجادله مشتزن با پدرش بر سر منافع و مضار سفر نشان میدهد که بی-چیزان مگر به استثنا از سفر بهرهای نمیگیرند. بی طرفی مؤلف در نقل ادله دو طرف شایان توجه است. پسر میگوید:
«تا به دکان و خانه در گروی
هرگز ای خام، آدمی نشوی
برو اندر جهان تفرج کن
پیش از آن روز کز جهان بروی»
و پدر جواب میدهد که منافع سفر فقط پنج طایفه راست: بازرگانان، علمای دینی، خوبرویان، خوشآوازان و پیشهوران. ولی پسر که به زور بازوی خود میبالد به امید اینکه به عنوان بدرقه یا محافظ کاروان استخدام شود راهی سفر میگردد. پس از ماجراها و شوربختیهای بسیار هنگامی که مشتزن پریشان و تنها در بیابانی افتاده و دیگر به زندگی خود امیدی ندارد به وسیلهی ملکزادهای که اتفاقا از آن کنار میگذشته به وطن خود باز میگردد. آن گاه در جواب ملامت پدر چنین میگوید: «ای پدر هر آینه تا رنج نبری گنج برنداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری. نبینی که به اندک مایه رنجی که بردم چه مایه گنج آوردم و به نیشی که خوردم چه مایه نوش حاصل کردم. «پدر اما همچنان محافظه کار باقی میماند و حکایت پسر را استثنا میشمارد: «... و چنین اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد. زنهار بدین طمع دگر باره گرد ولع نگردی.» وسوسهی سفر علیرغم خطرات آن پس از پایان حکایت همچنان در ذهن خواننده باقی میماند و این شاید خواستی است که سعدی از نقل داستان دارد. علاقه به سفر و معاشرت با مردم مختلف بخشی از روحیه برونگرا و فلسفهی شادی او را تشکیل میدهد. سفر نه تنها جیب بازرگان را پر پول میکند و دل زائر را پر شوق، بلکه آدمی را تجربه دیده و بلندنظر میسازد. از مردم و با مردم است که شادی برمیخیزد نه از اعتکاف و گوشهنشینی.
سعدی در تئوری عشق جنسی را چون گرایشی عاطفی ــ جنسی بین دو مرد یا یک زوج مرد و زن میبیند ولی در عمل شور و شوق آتشین خود را منحصرا نثار پسران شاهد و خط سبلت نرسته میکند و در رابطه با زنان فقط دفع شهوت مرد، تولید نسل و کار خانه را جستجو مینماید. در پایان باب «در عشق و جوانی» قطعه شعری آمده که تئوری سعدی را در مورد عشق نشان میدهد. دو یار جوان در حال غرق شدن در دریا هستند و چون ملاح میخواهد یکی را نجات دهد از او تقاضا میکند که یارش را بگیرد و از وی دست بشوید:
«دلارامی که داری دل درو بند
دگر چشم از همه عالم فرو بند
اگر مجنون و لیلی زنده گشتی
حدیث عشق از این دفتر نوشتی»
او نظریهی خود را در دو جا، یکی در رابطهی مجنون و لیلی و دیگری در رابطهی بین محمود و ایاز تشریح می کند. در حدیث لیلی و مجنون می خوانیم که لیلی را به سراپرده یکی از ملوک عرب میآورند «ملک در هیأت او تأمل کرد. شخصی دید سیاه فام، ضعیف اندام. در نظرش حقیر آمد، به حکم آن که کمترین خدم حرم او به جمال از او پیش بودند و به زینت بیش. مجنون به فراست بجای آورد و گفت: «ای ملک، از دریچهی چشم مجنون به جمال لیلی نظاره بایست کردن تا سر مشاهدهی او بر تو تجلی کند.» درد عشق را فقط عاشق میتواند حس کند همچنان که درد نیش را شخص زنبور گزیده و درد سوختن را هیزم آتش گرفته درمی یابند. همین احساس وصفناپذیر عشق را بین سلطان محمود غزنوی و غلامش ایاز نیز مشاهده میکنیم: «احمد حسن میمندی را گفتند: سلطان محمود چندین بندهی صاحب جمال دارد که هر یک بدیع جهانند. چون است که با هیچ یک میل و محبتی ندارد چنان که با ایاز، که او را زیاده حسنی نیست. گفت: «هر چه در دل فرود آید در دیده نکو نماید.
کسی به دیدهی انکار اگر نگاه کند
نشان صورت یوسف دهد به ناخوبی
وگر به چشم ارادت نظر کند در دید
فرشتهایش نماید بچشم کروبی»
آنچه در دو رابطهی بالا جالب توجه است جاذبهی فردی بین عاشق و معشوق میباشد، گرایشی که فراتر از معیارهای متداول زیبایی شناسی، عقل و جامعه عمل میکند و هر زوج باید آنرا برای خود تجربه نماید. سر به بیابان گذاشتن و همنشین شدن مجنون با حیوانات همچنان که ملک عرب به او میگوید در شرف انسانی نیست و به تعبیر امروزی خودآزاری است، نه عشق. منتها آن جاذبهی فردی که مجنون دلیل عشق خود می داند امروزه هم برای ما پر معنی است و حد فاصلی است که عشق مجنون را هم از ازدواج های بدون عشق متداول جدا میکند هم از عشق عرفانی و آسمانی مولوی.
اکثر قریب به اتفاق حکایات باب «در عشق و جوانی» روابط همجنسگرایانهی مردان با پسران نوجوان را توصیف میکنند. به علاوه اینگونه روابط بسیار آتشین و عاشقانه به نظر میرسند حال اینکه روابط بین زن و مرد علیالعموم سرد و خشن تصویر شدهاند. در کل کتاب گلستان به جز مورد لیلی و مجنون که جنبهی افسانهای دارد و دو مورد دیگر که در یکی از پسران میخواهد که با مادران خود درشتی نکنند و در دیگری مادر زنها را به ریشخند گرفته است در بقیهی موارد، زنان به صورت وسیلهای صرف برای دفع شهوت یا تولید نسل و خانهداری تجسم یافتهاند. تجربهی خود سعدی از همه گویاتر است. حکایت معروف زیر نمونهی روشنی از کینه و نفرت سعدی از زنان را نشان میدهد:
«از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود. سر در بیابان قدس نهادم و با جانوران انس گرفتم تا وقتی که اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم به کار گل بداشتند. یکی از روسای حلب که سابقهی معرفتی میان ما بود گذر کرد و بشناخت و گفت: این چه حالت است؟ گفتم:
همی گریختم از مردمان به کوه و دشت
که از خدای نبودم به دیگری پرداخت
قیاس کن که جه حالم بود در این ساعت
که در طویلهی نامردمم بباید ساخت
پای در زنجیر پیش دوستان
به که با بیگانگان در بوستان
بر حالت من رحمت آورد و به ده دینار از قیدم خلاص کرد و با خود به حلب برد و دختری که داشت به نکاح من درآورد به کابین صد دینار، مدتی برآمد. بدخوی و ستیزه-جوی و نافرمان بود. زبان درازی کردن گرفت و عیش مرا منغص داشتن
زن بد در سرای مرد نکو
هم در این عالم است دوزخ او
زینهار از قرین بد زنهار
و قنا ربنا عذاب النار
باری زبان طعنت دراز کرده همی گفت: تو آن نیستی که پدرم از قید فرنگ به ده دینار باز خرید؟ گفتم: بلی به ده دینارم باز خرید و به صد دینار به دست تو گرفتار کرد
شنیدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و چنگ گرگی
شبانه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسفند از وی بنالید
که از چنگال گرگم در ربودی
چو دیدم عاقبت خود گرگ بودی»
در حکایت فوق سعدی از سه حالت میگذرد که هر یک نسبت به دیگری ناگوارتر هستند: نخست آنچنان از خلق بیزار میشود که همنشین جانوران میگردد. دوم ــ از صورت انسان آزاد به حالت برده در میآید و به همین خاطر خود را چون گوسفندی در طویله نامردمان احساس میکند. سوم ــ قید بندگی به بند مرگ تبدیل میشود و دختر با تندخویی خود او را چون گرگی در خانه میدرد.
سعدی برای توصیف بهتر حالت سوم آنرا به جهنم زمینی مجسم میکند. اگر از زاویهی دختر به موضوع بنگریم رابطه معکوس میشود. پدر علیرغم میل دخترش او را به خانهی شوهر میفرستد تا به صورت بندهی خانگی او درآید. اعتراض زن در حکم زباندرازی است و بدین گناه باید پوست او از تنش کشیده شود. در واقع گرگ خود سعدی است و نه زن عصیانگر.
حال عشق آتشین سعدی به پسر شاهد را با رابطهی سرد و شقاوتآمیز بالا مقایسه کنید: «در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی، با شاهد پسری سری و سری داشتم، به حکم آنکه حلقی داشت طَیبُ الادا و خَلقی کالبدرِ اذا بدا.
آن که نبات عارضش آب حیات میخورد
در شکرش نگه کند هر که نبات میخورد
اتفاقا از وی حرکتی دیدم که نپسندیدم. دانه از او درکشیدم و مهرهی مهرش برچیدم و گفتم:
«برو هر چه میبایدت پیش گیر
سر ما نداری سر خویش گیر،
شنیدمش که میرفت و میگفت:
شبپره گر وصل آفتاب نخواهد
رونق بازار آفتاب نکاهد،
سفر کرد و دوریش در من اثر.
باز آی و مرا بکش، که پیشت مردن
خوشتر که پس از تو زندگانی کردن
اما به شکر و منت، باری پس از مدتی باز آمد. آن حلق داودی متغیر شده و جمال یوسفی به زیان آمده و بر سیب زنخدانش چون به، گردی نشسته و رونق بازار حسنش شکسته، متوقع که در کنارش گیرم. کناره گرفتم و گفتم:
آن روز که خط شاهدت بود
صاحب نظر از نظر براندی
و امروز بیامدی به صلحش
کش فتحه و ضمه برنشاندی
تازه بهارا، ورقت زرد شد
دیگ منه، کآتش ما سرد شد
چند خرامی و تکبر کنی
دولت پارینه تصور کنی
پیش کسی رو که طلبکار توست
ناز بر آن کن که خریدار توست
سبزه در باغ گفتهاند خوش است
داند آن کس که این سخن گوید
یعنی از روی دلبران خط سبز
دل عشاق بیشتر جوید
بوستان تو گنده نازار است
بس که برمیکنی و میروید
گر صبر کنی ور بکنی موی بناگوش
این دولت ایام جوانی به سر آید
گر دست به جان داشتمی همچو تو بر ریش
نگذاشتی تا به قیامت که برآید
مزاح کردم و گفتم:
جمال روی تو را چه شد،
که مورچه بر گرد ماه خورشید است.
به خنده گفت ندانم چه بود رویم را
مگر به ماتم حسنم سیاه پوشیده است.»
رابطهی فوق تمام ظواهر یک عشق آتشین را در خود دارد. سعدی جوان عاشق پسرک میشود چون تحت تاثیر خلق و خوی خوب، آواز خوش و سیمای زیبای او قرار گرفته است و همچون عشاق نازکدل و حساس به اندک رنجشی قهر میکند و هنگامی که معشوقه ناز کرده او را ترک می کند، دلش به درد میآید و مرگ آرزو میکند. به جای تصاویر کار گل و اسارت و گرگ گوسفند در حکایت قبلی با تصاویر شاد و روشنی طبیعت، شبپره، آفتاب، سیب و به، بهار، برگ، سبزه، باغ، ماه و مانند آنها سروکار داریم و به جای فرنگ و جهود با داود و یوسف. در هر دو داستان از جانب معشوق به نوعی نافرمانی میبینیم منتها در اولی به زبان درازی تعبیر میشود و در دومی به ناز و کرشمه. یکی به اصطلاح ارباب خانه است و دیگری از آن عاشق دلشکسته.
نگاهی کوتاه به سایر حکایات عشقی گلستان نشان میدهد که دو حکایت فوق واقعا الگوی برخورد سعدی نسبت به پسران نوجوان و زنان هستند. نخست از رابطهی همجنسگرایانه شروع کنیم. در حکایت استاد و شاگرد کشتیگیر از باب اول با استادی روبرو هستیم که چون گوشهی خاطرش نسبت به جمال یکی از شاگردان میلی دارد تمام فنون کشتی مگر یک بند آن را به دلبندش میآموزد. در حکایت دوم از باب «در عشق و جوانی» خواجهای عاشق بندهی نادرالحسنش میشود ولی ازاینکه مرد غلام وظائف بندگیاش را انجام نمیدهد دلخور است. نکتهای که دوستش در این باب به او میگوید بسیار روشنگر است: «ای برادر چون اقرار دوستی کردی توقع خدمت مدار که چون عاشق و معشوقی در میان آمد مالکی و مملوکی برخاست.» به عبارت دیگر در رابطهی عاشقانه، طرفین آزاد و برابر هستند و اگر چنین خصیصهای در رابطهی سعدی با زنان دیده نمی شود از آن جهت است که زن برای او در حکم کارگر جنسی و خدمتکار خانه است نه معشوق. در حکایت سوم از همان باب، مرد پارسایی به محبت کسی ــ ظاهرا پسری ــ گرفتار میشود و حالت خود را چنین توصیف میکند:
«هر کجا سلطان عشق آمد نماند
قوت بازوی تقوا را محل»
در حکایت چهارم مردی عاشق پسر شاهزادهای میشود ولی چون به دیدار او نائل می-گردد در دم نعرهای کشیده و صوفیانه جان میدهد: «با من چرا سخن نگویی که هم از حلقه درویشانم بلکه حلقه به گوش ایشانم. آنگه به قوت استیناس محبوب از میان تلاطم امواج محبت سر بر آورد و گفت:
عجب است با وجودت که وجود من بماند
تو به گفتن اندر آیی و مرا سخن بماند
و نعرهای بزد و جان به حق تسلیم کرد.»
در حکایت پنجم، با عشق سوزناک یک معلم به شاگرد جوانش آشنا می شویم روزی شاگرد از استاد میخواهد که معایب او را برشمارد و جواب میشنود: «ای پسر این از دیگری خواه، که آن نظر که مرا با تست جز هنر نمیبیند.» در حکایت ششم سعدی را میبینیم که هنگام دیدار دوست پسرش دستپاچه شده و آستینش چراغ را میکُشد.
در حکایت هفتم پیشنهاد میکند که دو مرد عاشق یکدیگر را زود زود ملاقات نکنند چرا که این کار موجب سردی روابطشان میگردد. در حکایت هشتم حس حسادت سعدی از اینکه پسر شاهد با رفیقان به نزد او میآید برانگیخته میشود. در حکایت نهم خود و دوست پسرش را چون دو مغز بادام در یک پوست میبیند. در حکایت دهم عالمی علیرغم خطر بیآبروئی به پسر شاهدی اظهار عشق مینماید و از جمله میگوید:
«هر که دل پیش دلبری دارد
ریش در دست دیگری دارد»
سعدی در حکایت دوازدهم شاهد پسر را «امرد» میخواند و تفاوت دورهی بچگی با بلوغ او را چنین توضیح میدهد:
«امرد انگه که خوب و شیرین است
تلخ گفتار و تندخوی بود
چون به ریش آمد و به لعنت شد
مردمآمیز و مهر جوی بود»
در حکایت هجدهم با عشق سوزناک سعدی نسبت به پسری که مقدمات نحو زمخشری را میخوانده روبرو هستیم. در حکایت نوزدهم سوگواری شاعر را بر سر مزار دوست پسرش مشاهده میکنیم. جدائی چنان بر قلبش فشار میآورد که با خود عهد میکند که دیگر گرد مجالست نگردد. در حکایت بیست و یکم عشق قاضی همدانی به پسر نعلبند را میخوانیم... و دیگر همین نمونهها کافی است.
حال کارنامهی عشق آتشین فوق را با نمونهی روابط سرد، خشونتبار و غیر انسانی مردان با زنان مقایسه کنیم. در دیباچهی گلستان میخوانیم:
«مردیت بیازمای و آنگه زن کن» البته برای رابطهی جنسی، زن و مرد احتیاج به توانایی جنسی دارند ولی چون از دیدگاه سعدی در این رابطه مرد کارفرماست و زن کارگر جنسی، آنچه که ارزش دارد آلت مردی است و بس. زن و مرد با یکدیگر همآغوشی نمیکنند بلکه زن متاع جنسی خود را در اختیار مرد میگذارد تا او از آن بهره جوید. همانطور که آب برای نوشیدن است و گوشت برای خوردن زن نیز وسیلهای است برای دفع شهوت مرد.
حکایت کنیزک چینی و بردهی سیاه از باب اول رابطهی فوق را به عیان تصویر می-کند. پادشاهی کنیزکی چینی را به خاطر آنکه حاضر به جماع با او نشده به یکی از بندگان سیاه خود میبخشد. سیاه بلافاصله با کنیز جمع میشود. فردای آن روز پادشاه از ماجرا مطلع میگردد و دستور می دهد تا هر دو را ببندند و از دژ به خندق اندازند. یکی از وزرا شفاعت سیاه را میکند و شاه در جواب میگوید: «اگر در مفاوضه او شبی تاخیر کردی چه شدی، که من او را افزون از قیمت کنیزک دادمی. وزیر گفت: ای خداوند نشنیدهای که:
تشنه ی سوخته در چشمه ی روشن چو رسد
تو مپندار که از پیل دمان اندیشد
ملحد گرسنه در خانه ی خالی بر خوان
عقل باور نکند کز رمضان اندیشد
ملک را این لطیفه پسند آمد. گفت: سیاه را به تو بخشیدم. کنیزک را چه کنم؟ گفت: کنیزک را به سیاه بخش که نیم خورده او هم او را شاید.
هرگز آن را به دوستی مپسند
که رود جای ناپسندیده
تشنه را دل نخواهد آب زلال
نیمخورد دهان گندیده.»
دفع شهوت چون رفع گرسنگی یا تشنگی است. نه زور پیل دمان و نه گفته قرآن هیچ یک جلودار تشنه و گرسنه نیستند، همین امر در مورد غریزهی جنسی نیز صدق می کند. بدن زن در این حالت چون آب و غذا میباشد و از خود اختیاری ندارد و توسط مرد مصرف میشود. زن خود قادر به خوردن یا نوشیدن نیست بلکه باید خورده یا نوشیده شود. بدتر از همه وقتی است که زنی توسط مردی مصرف میگردد، دیگر همه به او به صورت غذای نیمه خورده و آب دهان زده نگاه میکنند و متاعش از بازار میافتد. امروزه در جامعهی ما رابطهی فوق به همان استواری عصر سعدی برقرار است. زن بیوه بی همسر میماند یا دختری که مورد تجاوز قرار گرفته متقاعد میگردد که با تجاوزکار ازدواج کند.
در حکایت چهل و هشتم از باب دوم رابطهی جنسی مجازاً به کار کفشدوزی مانند میگردد که در آن مرد صاحب جوالدوز است و زن پوسته چرم. داماد کفشدوز نه فقط زن نوعروس را مورد تجاوز قرار می دهد بلکه حتی لب او را کفشگرانه میگزد. در حکایت بعدی ما ستم و تحقیر نسبت به زنان را در کنار تبعیض نسبت به معلولین مشاهده می کنیم:
«فقیهی دختری داشت به غایت زشت و به جای زنان رسیده. با وجود جهاز و نعمت کسی به مناکحت او رغبت نمینمود... فیالجمله به حکم ضرورت عقد نکاحش با ضریری ببستند. آوردهاند که در آن تاریخ حکیمی از سر ندیب آمده بود که دیدهی نابینایان روشن همی کرد. فقیه را گفتند: چرا دامادت را علاج نکنی؟ گفت: ترسم که بینا شود و دخترم را طلاق دهد. شوی زن زشترو نابینا به.»
مرد اگر بینا شود به صورت یک انسان کاملالحقوق در می آید ولی زن را چنین گشایشی نیست. عین همین حالت در حکایت کنیزک چینی و بردهی سیاه اتفاق میافتد با این تفاوت که مرد ناقصالحقوق در اینجا انسان معلول است و در آن جا یک بردهی سیاه. هر یک از این سه گروه به سبب مشخصات بدنی خود، برده سیاه به خاطر رنگ پوستش، نابینا به خاطر نقص عضوش و بالاخره زن به خاطر جنسیتش. حال اگر زن زشترو کنیز و ناقصالعضو هم باشد میزان ستمگری جامعه بر او صد چندان می شود. در حکایت هفتم از باب «فوائد خاموشی» بر خیانتپیشگی و مکر زنان تکیه شده: منجمی که هفت گوشهی آسمان را میپاید از عهدهی پائیدن زن خود برنمیآید.
حال پس از ذکر نقش زن به عنوان کارگر جنسی نوبت به نقش دیگر اجتماعی او به عنوان خدمتکار خانه میرسد. تمامی حکایات مندرج در باب «در عشق و جوانی» به رابطهی بین زن و مرد مربوط است، با این ویژگی که مرد، پیری ناتوان است و زن، دختری جوان. همین نکته به اندازهی کافی روشن می کند که نقش زن به عنوان خدمتکار و پرستار تا چه حد برای سعدی و جامعهی او مهم بوده است. در حکایت دوم پیری را میبینیم که دختری را به زنی میگیرد و با شیرین زبانیهای مختلف کوشش می کند تا مزیت مرد پیر را نسبت به مرد جوان برای او ثابت نماید. ولی زن جوان ناگاه نفسی سرد از دل پر درد برآورد و گفت: چندین سخن که بگفتی در ترازوی عقل من وزن آن یک سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابلهی خویش که زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند به که پیری...
زن کز برِ مرد بی رضا برخیزد
بس فتنه و جنگ از آن سرا برخیزد
تا اینجا که میخوانیم تصور میکنیم که شاید سعدی مخالف سنت رایج عقد دختران نوجوان با پیرمردان است و شگفتزده میشویم که او را با رضایت زن چکار، ولی بیت بعدی بلافاصله موضوع را توضیح میدهد:
«پیری که ز جای خویش نتواند خاست
الا به عصا، کیش عصا برخیزد»
بنابراین زن خود از تجاوز مرد لذت میبرد و به همین دلیل از مردی که قادر به انجام تجاوز جنسی نیست نفرت دارد. چنین زنان خودآزاری را فقط جامعهی مردسالار می تواند پرورش دهد. بقیهی ماجرا روشنگر است: «فیالجمله، امکان موافقت نبود و به مفارقت انجامید. چون مدت عده به سر آمد عقد نکاحش بستند با جوانی تند، ترشرو، تهی دست، بدخو. جور جفا میدید و رنج و عنا میکشید و شکر نعمت حق تعالی می-گفت که: «از آن عذاب الیم برهیدم و بدین نعیم مقیم برسیدم
با این همه جور و تندخویی
بارت بکشم، که خوبرویی
با تو مرا سوختن اندر عذاب
به که شدن با دگری در بهشت
بوی پیاز از دهن خوبروی
نغزتر آید که گل از دست زشت.»
جامعهی سعدی سنتگراست و در آن کهولت سن به منزلهی معیار ذخیره دانش و تجربه مورد احترام است. از میان سالمندان، به خصوص جنس مرد و طبقهی اعیان هستند که به پشتوانهی ثروت و قدرت اجتماعی خود دختران جوان و بی چیز را به پرستاری از خود بگمارند. خداوندگار سعدی زن"ضعیفه» را برای آن آفریده که از پیرمردان ثروتمند پرستاری کند. سعدی نیز انتقادی به ماهیت اجباری و خفتبار اینگونه ازدواج ها ندارد بلکه فقط میخواهد چنین وانمود سازد که زنان از قربانی شدن به دست تجاوزکاران جنسی لذت میبرند و در رویاهای بیمارگونه شان دائماً خواب آلت تجاوز را میبینند. در حکایت دیگری میخوانیم: «پیرمردی را گفتند چرا زن نکنی؟ گفت: من که پیرم با پیرزنانم الفت نیست پس او را که جوان باشد با من چگونه رغبت صورت بندد؟
زور باید نه زر، که بانو را
گزری دوستتر که ده من گوشت.»
آیا این همه نفرت و بغض نسبت به زنان نشانهی همجنسگرایی است؟ آیا سعدی یک همجنسگراست؟ هر دو موضوع قابل بحث هستند. حکایات گلستان فقط ثابت میکنند که سعدی نسبت به پسران نوبالغ گوشه چشمی دارد ولی خواستار آمیزش جنسی با آنان نیست چنین کسی را در ایران نظرباز یا جمالپرست میخوانند و او را از بچهباز جدا میکنند. حکایت خشکسالی اسکندریه از باب «در فضیلت قناعت» به خوبی نشان میدهد که او خود میان جمالپرستی با لواط تفاوت میگذارد و مردن از گرسنگی را بهتر از دست نیاز به سوی مخنث دراز کردن میداند:
"مخنثی ـ دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادب است خاصه در حضرت بزرگان از طریق اهمال هم در گذشتن از او نشاید که طایفهای بر عجز گوینده حمل کنند بر این دو بیت اقتصار کنم که اندکی دلیل بسیاری بود و مشتی نمونه خرواری:
گر تتر بکشد این مخنث را
آن تتر را دگر نباید کشت
چند باشد چو جسر بغدادش
آب در زیر و آدمی در پشت ـ
نعمت بیکران داشت و تنگدستان را سیم و زری داد و مسافران را سفره نهادی. گروهی درویشان که از جور فاقه به جان آمده بودند آهنگ سماط او کردند و مشورت من آوردند. سر از موافقت باز زدم و گفتم:
نخورد شیر نیم خوردهی سگ
ور به سختی بمیرد اندر غار.»
آیا سعدی این حکایت منحصر بفرد در گلستان را فقط برای رد گم کردن آورده؟ و اگر چنین نیست چگونه میتوان بین این ادعا نامهی سخت علیه همجنسگرایان با آنهمه شوخ و شنگیها نسبت به پسران نوبالغ «در باب عشق و جوانی» یگانگی دید؟ قدر مسلم این است که سعدی گرایش به همجنسگرایی داشته ولی به خاطر تعصبات رایج قدرت ابراز صریح آنرا نداشته است.
سعدی زندگی و شادیهای آنرا شایستهی بهرهجویی میداند و به مرگ اجازه نمیدهد که چون کابوسی بر زندگی سایه اندازد. در باغ و کوه، در دریا و آسمان، در بازی کودکان و فعالیت و تفریح جوانان، در کنجکاویها و سازندگیها و بالاخره در عشقها و دوستیها جاذبهای است که در مرگ نیست. این دل شاد سعدی است، دل شاد اما سنگینی که زندگی مرگبار ستم کشیدگان را نمیبیند، به زنان کینه میورزد و انسانهای رنج کشیده تحقیر شده و پامال شده را در شادی او سهمی نیست. پس بگذار دل سنگ او را بشکافیم و همراه با دل شاد او آواز برداریم:
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی*
-------------
* نقل قولها را از کتاب «گلستان» به تصحیح نورالله ایران پرست، تهران ۱۳۴۸ آوردهام.
۱۹۸۸ ـ لس آنجلس