iran-emrooz.net | Fri, 25.09.2009, 22:12
انگارهی دشمن
بهرام محیی
سرکوب گستردهی تظاهرات اعتراضی در جریان رویدادهای پس از انتخابات دهمین دورهی ریاستجمهوری در ایران و نیز خبرهایی که از درون بازداشتگاهها و زندانها به بیرون درز کرد، منطقا میبایست خوشباورترین افراد نسبت به «حکومت عدل الهی» را بیش از همه تکان داده باشد. خشونت در این نظام چیز تازهای نیست و از همان آغاز همزاد آن بوده است، ولی شاید برای بسیاری در جریان حوادث اخیر، این پرسشها برای نخستین بار بطور جدی مطرح شد که ریشههای چنین خشونتی در کجاست، چرا سپاه پاسداران و نهادهای زیرمجموعهی آن چون بسیج و «لباسشخصیها»، چنین سنگدلانه معترضان را کشتار و سرکوب کردند و چرا چنین از دگراندیشان متنفرند؟ سادهترین پاسخی که میتوان به اینگونه پرسشها داد این است: آنها از دگراندیشان متنفرند، زیرا آنان را دشمن میپندارند.
اگر منظما از ریشههای کاربرد خشونت جمعی، اعم از جنگ و ترور گروهی بپرسیم، همواره با پدیدهای به نام «دشمنپنداری» در بینشهای افراطی و ایدئولوژیهای توتالیتر روبرو میشویم. رهبران جمهوری اسلامی، از همان نخستین روزهای تاسیس این نظام، برای توجیه سرکوب هر دگراندیش و صدای مخالفی، به لولوی «دشمن» و «توطئهی بیگانگان» متوسل شدهاند. «دشمن» و «دشمنان» و لزوم پیکار علیه آنان، شاه بیت سخنان آنان در سه دههی گذشته بوده است. آنان همه جا «دشمن» میبینند: از دشمن نظامی گرفته تا دشمن ارزشی، از «استکبار جهانی» گرفته تا دختر جوانی که در خیابان حجاب اسلامی را خوب رعایت نمیکند. واژهی «دشمن» در هیچ یک از سخنرانیهای آنان غایب نیست.
برای درک منطق چنین رویکردی و نیز فهم بهتر ابعاد خشونتی که هماکنون در برابر دیدگان ماست، باید با کارکرد «دشمنپنداری» در جهانبینی اسلامگرایان حاکم بر ایران آشنا شد. پیشدرآمد این امر، درنگی بر مفهوم «انگارهی دشمن» است.
ایضاح مفهومی
انگارهی دشمن، تصویری است که آدمی به یاری نیروی انگارش، از دشمن خود در ذهن متصور میشود. غالبا چنین تصویری بهیمی و خوفآور است و احساس ترس و بیاعتمادی و احتیاط برمیانگیزد. انگارههای دشمن، متشکل از خصلتهای منفی و بدی است که آدمی به دیگری نسبت میدهد. زیرا دشمن هر چه بدتر باشد، پیکار با آن موجهتر است.
انگارهی دشمن، الگویی تفسیری دربارهی انسانها و گروههای انسانی، اقوام، کشورها و ایدئولوژیهای دیگر است که بر پایهی یک دوگرایی (دوآلیسم) و تقسیم جهان به «نیک» و «شر» استوار است. انگارهی دشمن با تصورات، مواضع و احساساتی منفی در پیوند است. شاخص انگارهی دشمن، تصویری از «دیگری» یا «بیگانه» یا «غیرخودی» است که شر است. در برابر این تصویر، تصویری از نیکی «خویش»، «دوست» یا «خودی» نهاده میشود. در گسترهی سیاست، انگارههای دشمن با عوامگرایی (پوپولیسم) رابطهای تنگاتنگ و به «نظریهی توطئه» (۱) گرایش دارند.
کارکرد روانی انگارهی دشمن
همزاد انسان به گونهای طبیعی و فطری، نظام ارزشی سادهای است که تنها به ارزشهای مثبتی که در خدمت تداوم حیات و ایجاد لذت هستند پاسخ مثبت میدهد. این نظام ارزشی، از توانش نفی برخوردار نیست. ولی نظام ارزشی حاصله از تربیت انسان، یعنی نظام ارزشی اکتسابی، ظاهرا بیشتر این هدف را دنبال میکند که از واکنشهای منفی و نتایج برآمده از آنها بپرهیزد. زیرا مخالفت، ترس میآفریند. آدمی همواره تلاش میکند به وضعیت کمترین احساس ترس دستیابد. این کار از طریق گریز به سوی واکنشهای رفتاری تاییدی و مثبت و پناهگیری در سایهی آنها انجام میگیرد.
ارزشهای تربیتی به ما میآموزند که در این یا آن شخص و این یا آن فرهنگ، چه چیز را باید مثبت و چه چیز را منفی تفسیر کرد. همهی ایدهآلهای ما از کودکی به این صورت شکل میگیرند. از این گذرگاه، حتا بسیاری از بخشهای از نظر ارزشی خنثای واقعیت، میتوانند به گونهای منفی تفسیر و به انگارهی دشمن تبدیل شوند. بر این پایه میتوان گفت که انگارهی دشمن، تفسیر آسیب و خطری است که با یک ساختار پیوند میخورد. ساختارها میتوانند انسانها و افکارشان یا شیوههای رفتاری و وضعیتهای آنان باشند.
وجود یک انگارهی دشمن در روان آدمی، در وهلهی نخست ترس میآفریند. اهمیتی ندارد که این احساس ترس، آگاهانه باشد یا در ناخودگاه انسان. این احساس ترس، محرک روندی است که وازنش، گریز یا رفتاری پرخاشگرانه نسبت به «دشمن» برمیانگیزد. اگر ارزیابی آدمی از انگارهی دشمن با واقعیت منطبق باشد، گریز یا رفتار تهاجمی و پرخاشگرانه، مناسبترین واکنش روحی برای بقا است. ولی اگر این ارزیابی از دشمن با واقعیت همخوانی نداشته باشد و به دیگر سخن، دشمن خیالی اصلا دشمن نباشد، نتیجهای که از این دشمنپنداری غیرواقعی حاصل میشود، گریز و رفتار پرخاشجویانهی زیانمندی است که وضعیتی غیرسازنده یا ویرانگر ایجاد میکند. برای نمونه، اگر انسانی در بیشهای با یک شیر روبرو شود، انگارهی دشمنی که از این جانور در ذهن دارد، او را به فرار وامیدارد. این فرار سازنده و متضمن بقای زندگی انسان است. ولی اگر انسان در مامور پلیسی که او را در خیابان به دلیل سرعت غیرمجاز در رانندگی متوقف کرده یک انگارهی دشمن ببیند، قطعا به رفتاری غیرسازنده دست خواهد زد.
بر این پایه میتوان گفت که انگارههای دشمن، در وجود ما ترس میآفرینند. آنها از عینیتگرایی ما میکاهند و در ما رفتارهای پرخاشگرانه برمیانگیزند. انگارههای غیرواقعی دشمن یا به عبارت دیگر دشمنپنداریهای وهمآلود، ویرانگر هستند. انگارههای دشمن در محیط اجتماعی میتوانند دگراندیشان، اقوام، ملتها، فرقهها یا پیروان ادیان و مذاهب دیگر باشند.
ارتباط میان پیشداوری و انگارهی دشمن
پیشداوریها و الگوهای دوست ـ دشمن، همه کارکردهای مشابهی دارند. کارکرد اصلی آنها مرزبندی و کشیدن دیوار جدایی است. در مرزبندیهای مبتنی بر پیشداوری، معمولا خصوصیات منفی «غیرخودیها» و فضیلتهای «خودیها» برجسته و با یکدیگر مقایسه میشوند. ولی در الگوهای فکری مبتنی بر دوست ـ دشمن، «خودی و غیرخودیها» در فرجام خود به «دوست و دشمن» تبدیل میشوند. تفاوت میان پیشداوری ملی و انگارهی دشمن در آن است که پیشداوریهای ملی میتوانند خصوصیات مثبت و منفی ملتی بیگانه را با هم پیوند زنند، ولی انگارهی دشمن فقط بر پیشداوریها و خصوصیات منفی استوار است. برای نمونه، در میان شماری از مردم کشورهای همسایهی آلمان، این پیشداوری وجود دارد که آلمانیها مردمی سرد، خشک و خشن هستند. ولی همهی آنان همزمان باور دارند که آلمانیها آدمهای پرتلاش، دقیق و با نظمی هستند. از سوی دیگر، در زمان رژیم نازی در آلمان، با تبلیغات منظم، انگارهای از دشمن در اذهان عمومی شکل گرفته بود که یهودیها را انسانهایی از نظر نژادی پست به شمار میآورد. همین انگارهی دشمن در فرجام خود به اردوگاههای مرگ و اتاقهای گاز راه برد.
بر این پایه میتوان گفت که در انگارهی دشمن، یکسری پیشداوریها و خامداوریها منفی با هم ترکیب میشوند که همزمان از جبری برای یکسانانگاری پیروی میکنند و داوری عینی و منصفانه در مورد آنچه را که بر او برچسب «دشمن» خورده است، ناممکن میسازند. بدینسان دو اردوی متقابل شکل میگیرد: اردوی دوستان و اردوی دشمنان. در چنین الگویی، «دشمن» در خدمت تجاوز و ایجاد ناامنی و «دوست» در خدمت آرامش و امنیت است. چنین انگارهی دشمنی، تخیلی جمعی و پیشداوری گروهی بیمارگونهای است که در ذات خود هیچ غایت دیگری جز توجیه رفتارهای پرخاشجویانه را دنبال نمیکند.
دشمنپنداری، دشمن میآفریند
انگارهی دشمن، مفهوم تازهای است که در دههی هشتاد میلادی سدهی گذشته کاربرد گسترده یافت. البته دشمنپنداری همواره امری ناموجه نیست، بلکه در مواردی موجه است، زیرا دشمنی امری واقعی است. اگر چه صلحدوستان با آن مشکل دارند، ولی واقعیت این است که جهان ما محلی صلحآمیز و دوستانه نیست. همیشه در جایی از جهان آدمهایی یافت میشوند که نمیگذارند دیگران در صلح و آرامش زندگی کنند.
در جوامع انسانی، مانند قلمرو حیوانات، «دشمن طبیعی» وجود ندارد. «دشمن» تنها میتواند نتیجهی یک پندار باشد، زیرا انسان دشمن انسان نیست، بلکه انسان در پی دشمن میگردد و آن را مییابد و به او اعلام جنگ میدهد.
ولی وضعیت جنگی به تنهایی برای تعریف دشمن کافی نیست. اگر دو مرد مسلح تصادفا با هم روبرو شوند و از سر راه هم کنار روند، انگارهی دشمن غیرفعال مانده است. ولی اگر آنان نخواهند از سر راه هم کنار بروند، انگارهی دشمن فعال میشود و شروع به تاثیرگذاری میکند. درست مانند لحظهای که یک نفر قصد جان دیگری را دارد. این، لحظهی ظهور «دشمن خونی» است و چنین دشمنی با نقاب مرگ ظاهر میشود.
از دیدگاه تاریخی، هر انگارهی دشمنی، دارای هستهای از یک تجربهی تاریخی دردناک و خوفناک است که در حافظهی جمعی ضبط شده است. نخستین قبایل انسانی، مهاجرتهای خود را با هدف تسخیر مناطق بهتر آغاز کردند و به ناچار با قبایل دیگر روبرو و درگیر شدند. این رویداد در حافظهی جمعی انسانها ضبط شده بود که «بیگانگان» همواره مایهی شر و دردسر هستند. چنین تجربهای به قدمت خود تاریخ بشریت است.
بدینسان، یک «دشمن واقعی» به مرور زمان به «انگارهای از دشمن» تبدیل شد، به فرمولی میان تهی که هر بار میتوان آن را با محتوایی تازه از افراد و گروههای تازه انباشت. بر این پایه میتوان گفت که دشمنپنداری، امری قراردادی و پدیدهای جمعی است. بدیهی است که هر کس میتواند انگارههایی از دشمنان شخصی نیز داشته باشد و فرضا در این همسایه یا آن همکار خود دشمنی شرور ببیند. ولی این فرد دشمن خصوصی او باقی میماند.
انگارهی دشمن در آموزش نظامی
یکی از مهمترین گسترههایی که در آن انگارهی دشمن کارکرد خود را به برجستهترین گونهای آشکار میسازد، گسترهی نظامیگریست. در این پهنه، «انگارهی دشمن» حکم مجوزی برای کشتن دارد، مجوزی که به جنگ حقانیت میبخشد. ولی چگونه؟
قتل همنوع، بزرگترین تبهکاری انسان است. حیوانات صرفا برای خوردن و بقا یا رهایی از چنگ رقیب یکدیگر را میکشند. ولی انسان میتواند با انگیزههای ناچیز همنوع خود را بکشد. عموما گفته میشود که فقط بیماران روانی آدم میکشند. ولی نوع دیگری از آدمکشان نیز وجود دارند: سربازان. اگر چه قاعدتا سربازان را برای کشتن غیرنظامیان آموزش نمیدهند.
در سنت یهودی ـ مسیحی، کشتن انسان ممنوع اعلام شده است. طبق روایت کتاب مقدس، یکی از ده فرمانی که خدا در کوه سینا بر موسی نازل کرد این بود: «قتل مکن!». کارکرد این دستور اخلاقی را در یک سرباز زمانی میتوان از بین برد که به او یک «انگارهی دشمن» داده شود. پس کارکرد انگارهی دشمن این است که به کشتن در جنگ مشروعیت میبخشد. این مشروعیتبخشی برای سربازی که میکشد ضروری است. تکیهگاهی برای اوست تا بتواند پس از بازگشت به زندگی صلحآمیز، دچار ناراحتی وجدان نباشد. بدینسان، جوانی شاید مهربان و خوشقلب، در اونیفورم نظامی، به ماشین کشتار تبدیل میشود. روی این موضوع باید کمی درنگ کرد.
آموزشهای سخت نظامی در وهلهی نخست متوجه آن است که واکنش سربازان را با تمرین سرعت بخشند، به گونهای که آنان بتوانند سریع و خودکار رفتار کنند، بدون آن که بیندیشند. ولی به محض آن که تاثیر جبر کنش سریع کاهش مییابد، اندیشه به کار میافتد. پس باید اندیشه را نیز آموزش داد. «انگارهی دشمن» در خدمت چنین آموزشی است. انگارهی دشمن همواره و از همان آغاز ابزاری در خدمت تبلیغات نظامی بوده است.
پس مفهوم انگارهی دشمن ناظر بر آن است که ما حتا واقعیت دشمنی را از فیلتر ذهنی خود عبور میدهیم. سربازی که در مقابل این دوراهی قرار میگیرد که بکشد یا کشته شود، از «دشمن» سخن میگوید. ولی از آنجا که او دشمن را شخصا نمیشناسد، به سوی «انگارهی دشمن» نشانه میگیرد. «انگارهی دشمن» موضوع را غیرشخصی میکند. حتا اونیفورم هم موضوع را غیرشخصی میکند و مخالفان را که از افراد تشکیل شدهاند، به تودهای غیرقابل تفکیک فرومیکاهد. بر این پایه، سرباز نارنجک را به میان «انسانها» پرتاب نمیکند، بلکه آن را به میان چنین تودهی بیشکل و تفکیک ناپذیری پرتاب میکند.
برای سرباز، کشتن مخالف غیرشخصی آسانتر است تا اینکه تصور کند انسانی را که دارد میکشد دارای همسر و فرزند است و شاید در زندگی صلحآمیز آدم نیکی باشد. روند آگاهی که رفتار خویشتن را منتقدانه همراهی میکند، باید در وضعیت بهیمی «کشتن یا مردن» از کار بیفتد. حتا سربازی که طبق دستور میکشد، باید به قوانین جامعهی متمدن متعهد باشد، زیرا کشتن در زندگی روزمره ممنوع است. هر اندازه قانون اساسی جامعهای خردگرایانهتر باشد، به همان نسبت استدلال کردن در آن برای کشتن و قربانیشدن در جنگ دشوارتر است.
هر جنگی قربانی میطلبد. سربازان آموزش میبینند که بکشند، ولی این آموزش همزمان برای مردن هم هست. مردن وقتی آسانتر میشود که آدمی برای امر نیکی بمیرد. برای نمونه برای «سرزمین پدری» یا در پیکار علیه «شرارت». «انگارهی دشمن» چنین القا میکند که دشمن شر است. او مانند دیگر انسانها آمیزهای از نیک و بد نیست، بلکه یکسره شر است. از آن هم فراتر، اصلا او خود شرارت است. «شرارت» مقولهای انتزاعی است. برای به دست آوردن تصوری از آن، فقط میتوان خود شیطان را در نظر آورد. شیطان در پندارهای دینی، آمیزهای از انسان و حیوان است.
انسانها فقط میتوانند انسانهای دیگر را با این پیشفرض بکشند که آنان را موجوداتی پستتر از نوع خود بدانند. این خوارشماری اخلاقی باعث میشود آدمی تصور کند که قربانی موجود پست و شروری است که با وجدان آسوده میتوان او را نابود ساخت. «انگارهی دشمن» کمک میکند تا وجدان برای امر کشتن از کار بیفتد.
«نیک و بد»، سنجیدارهایی برای تفکیک برپایهی آموزهی اخلاقی هستند. ولی این آموزهی اخلاقی چیزی واقعا موجود نیست، بلکه امری قراردادی است که گروهی از انسانها بر روی آن توافق کردهاند. آدمیان بر روی تفسیرهایی از واقعیت توافق میکنند. واقعیت یک چیز است و تفسیر آن چیز دیگر.
«انگارهی دشمن» بر خلاف دشمن واقعی، عنصر ساختاری یک قلمرو مجازی است و به جهان واژگان تعلق دارد. در همین جهان هم میتواند با «امر شر» رابطه برقرار کند. شرارت به عنوان مقوله و قدرتی موثر، بویژه به افکار افراطی تعلق دارد.
انگارهی دشمن در ایدئولوژیهای توتالیتر
یکی از حوزههای پژوهشی، به کارکرد انگارهی دشمن در جنبشهای توتالیتر اختصاص دارد، تا شاید بتوان پدیدهی خشونت را در آنها توضیح داد. جنبشهای توتالیتر در اشکال کلاسیک خود به صورت کمونیسم، فاشیسم و نازیسم بروز کردهاند. ویژگیهای مشترک جنبشهای توتالیتر، نفرت بیکران و دشمنی کینتوزانهی آنها علیه جامعهی باز و نظام دمکراتیک و آمادگی آنها برای پیکار خشونتبار علیه ارزشهای بنیادین آن است.
جنبشهای توتالیتر، طغیانی علیه مجموعهی فرهنگ مدرن غرب هستند، علیه روشنگری، خردگرایی، انسانگرایی و دمکراسی. جنبشهای توتالیتر همهی این عناصر بنیادین فرهنگ تاریخی مغربزمین را رد میکنند و به پیکاری مرگبار علیه همهی نیروهایی برمیخیزد که میخواهند این ارزشها را حفظ کنند.
امروزه در ترمینولوژی سیاستشناسی، همهی تلاشهای خشونتباری را که علیه نظام ارزشی دمکراسی مبتنی بر حکومت قانون انجام میگیرد، در قالب مفهومی «افراطگرایی سیاسی» میریزند. بر این پایه، همهی واریانتهای ایدئولوژیهای توتالیتر، اعم از اسلامگرایی و افراطگرایی راست و چپ، گونههایی از افراطگرایی سیاسی هستند. همهی این افراطگراییها، ارزشهای بنیادین سیاسی دمکراسی مبتنی بر حکومت قانون را دشمن خود میدانند و نفی میکنند. سنخ تازهای از افراطگرایی، در جنبشهای بنیادگرای مذهبی بروز میکند.
انگارههای دشمن در افراطگرایی سیاسی، از باری ایدئولوژیک برخوردارند. آنها با پیشداوریها و خامداوریها پیوند دارند، ولی درست به دلیل همین بار ایدئولوژیک، از آنها بسی فراتر میروند و ابعادی منهدمکننده به خود میگیرند. نظامیگرایی یکی از وجوه برجستهی جهانبینیهای توتالیتر است. از این رو، انگارهی دشمن در ایدئولوژیهای توتالیتر به مهیبترین و ویرانگرترین شکل خود مجال بروز مییابد. فصل مشترک همهی جهانبینیهای توتالیتر، خشونتگرایی و پرخاشجویی است. نظامهای توتالیتر، مغزشویی برای ایجاد انگارهی دشمن را در میان جوانان خیلی زود آغاز میکنند. از همان دورهی تحصیل، نوجوانان را به کمپهای آموزش نظامی میبرند. برای نمونه، اسلامگرایان در میهن ما، نیروهای بسیج را عمدتا از دبستانها و دبیرستانها سربازگیری میکنند. بر این پایه میتوان گفت که انگارهی دشمن در یک مامور اساس آلمانی، در «خمر سرخ» کامبوج، در ستیزهجوی طالبان، در تروریست القاعده، در حزباللهی لبنان و در پاسدار و بسیجی جمهوری اسلامی کارکردی یکسان دارد.
در ایدئولوژیهای توتالیتر، پرسش و تردید ناممکن است. باورها بیرون از هر گفتوگویی قرار دارند و در برابر شک رویینتناند. سیستم بستهی فکری آنان هیچگونه انتقاد، تردید و بدیلی را برنمیتابد. حقوقبشر، احترام به منزلت آدمی، باور به تکثر، مدارا و رواداری برای آنان مفاهیمی بیگانهاند. ادعای حقیقت مطلق، آنان را در برابر هرگونه پرسش و سنجشی از بیرون مصون ساخته است. آنان میخواهند با زور باور خود را به کرسی بنشانند. اکنون با توجه به همین ویژگیها، به کارکرد انگارهی دشمن در یکی از اشکال نوین ایدئولوژیهای توتالیتر یعنی اسلامگرایی، نگاهی میافکنیم.
انگارهی دشمن در جهانبینی اسلامگرایان
جهانبینی دینی و ایدئولوژی اسلامگرایان، تفسیرهایی از واقعیت هستند که در کانون آنها اعتقاد به خدا جای دارد. ویژگی چنین گرایشها و جنبشهایی در آن است که امور ایمانی در کانون علایق بازیگران اصلی آنهاست و همزمان از انگارههای دشمن مانند ابزاری برای دنبالکردن علایق و منافع سیاسی و گروهی استفاده میکنند. جهان آنان، جهانی مذهبیشده و دو قطبی است که بر پایه الگوی «خدا» و «شیطان» شکل گرفته است. حسرت آنان برای از بین بردن «واقعیت دردناک» جهان کنونی و نیل به آخرالزمانی که نوید رستگاری میدهد، با اقدمات رادیکال و انقلابی پیوند میخورد.
برای فهم کارکرد «انگارهی دشمن» نزد اسلامگرایان، باید نخست با تعریف مفهوم خود «دشمن» آغاز کرد. تعریف فشردهای از مفهوم دشمن را میتوان با این گزارهها بیان کرد: دشمن من کسی است که برای نابودی من حتا آماده است بمیرد. دشمن من از من متنفر است. این تنفر مسالهی من نیست، بلکه مسالهی اوست. او میتواند از من نه تنها به دلیل خطاهایم، بلکه حتا به دلیل فضیلتهایم متنفر باشد. او جهان را طور دیگری میبیند و در جهانی که او میبیند و میخواهد، برای من که دشمن او هستم جایی وجود ندارد.
بر این پایه، اگر کسی خدای اسلامگرایان را نپرستد، یا بدتر از آن اساسا خدایی نپرستد، دشمن آنان به شمار میرود، اگر کسی زن و مرد یا مومن و نامومن را برابر بداند، دشمن آنان به شمار میرود، اگر کسی نخواهد جهان را بر پایهی الگوی خدا و شیطان به نیک و بد تقسیم کند، دشمن آنان به شمار میرود و سرانجام اگر کسی نخواهد مطیع ارادهی آنان باشد، دشمن آنان به شمار میرود. از دیدگاه اسلامگرایان، دشمن را باید نابود ساخت.
برای اسلامگرایان، صرف وجود دگراندیش، سرچشمهی نفرت است، زیرا تحمل وجود چنین آدمی برای اسلامگرایان، اهانتآمیز و حقارتبار است. بلندپروازی اسلامگرایان برای اسلامیکردن جهان، با واقعیتهای جهان سازگار نیست، پس آنان از واقعیت متنفرند و میخواهند آن را نابود کنند. همهی اسلامگرایان به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارند. به باور آنان، زندگی واقعی در این جهان نیست و تازه پس از مرگ آغاز میشود. در بینش اسلامگرایان، مرگ از زندگی برتر است. بر این پایه، آنان به مرگ احساس نزدیکی بیشتری میکنند تا به زندگی. آنان معتقدند که در آخرالزمان، تفاوت میان زندگی و مرگ و زمین و آسمان از بین میرود و مومنان واقعی پاداش اعمال نیک خود را خواهند گرفت.
ولی این همهی ماجرا نیست. افزون بر آن، اسلامگرایان جهان زمینی را میدانی برای کارزار خشونتآمیز میان مومنان و نامومنان میدانند، میان قلمرو اسلام و بقیهی جهان. نتیجهی چنین پیکاری از پیش تعیین شده است و آن پیروزی مسلمانان است. پیروزی مسلمانان نشانهی برتری اسلام بر ادیان و اعتقادات دیگر است.
اسلامگرایان، علل عقبماندگی سیاسی، اقتصادی، علمی، اجتماعی و مآلا تمدنی جوامع اسلامی را با یک فرمول سحرآمیز توضیح میدهند و آن «توطئهی بیگانگان» و «جهان کفر» است. ولی خود تاریخ اسلام، انباشته از توطئه و دسیسه است. در قرآن آمده که علیه محمد توطئه شد. در دورهی جانشینان محمد نیز توطئه میان مسلمانان به شدت رواج داشت. از خلفای راشدین یعنی جانشینان بلاواسطهی محمد، تنها ابوبکر به مرگ طبیعی درگذشت. سه تن دیگر یعنی عمر، عثمان و علی همگی قربانی ترور سیاسی یا خونخواهی شخصی شدند. در دورهی حکومت بنیامیه و بنیعباس نیز توطئه و دسیسهچینی برای کسب قدرت سیاسی آنچنان گسترده بود که ذکر نمونههای آن در اینجا بیمورد است. در دورههای متاخر نیز در کشورهای اسلامی، توطئه همواره گسترش داشته است. مسلمانان، بیش از همه به دست مسلمانان کشته شدهاند.
با این همه، امروزه نفرت اسلامگرایان متوجه جهان «غرب» است. آنان در غرب نه تنها بزرگترین دشمن خود و نیرومندترین مانع برای سلطهی جهانی اسلام را میبینند، بلکه آن را سرچشمهی فساد و تباهی و نیز عاملی برای عقبماندگی جهان اسلامی میپندارند. بیهوده نیست که اسلامگرایان همهی مخالفان مسلمان و غیرمسلمان خود را «عوامل استکبار» و «وابستگان به غرب» میخوانند و همهی خشونتهای خود را از کشتارهای آخرالزمانی گرفته تا عملیات انتحاری، به نام پیکار علیه غرب توجیه میکنند.
در «نظریهی توطئه»ی اسلامگرایان، موضوع اصلی، یعنی نفرت از غرب و آرزوی تحقیر و نابودی آن به خوبی آشکار است. البته این نفرت، از تکنولوژی غرب نیست. اسلامگرایان با ماشین و فنآوری غرب مشکلی ندارند. آنان حتا کامپیوتر و تانک و هواپیمای جنگی و نیروگاه هستهای ساخت غرب را دوست دارند و میخواهند برای مصون ساختن نظام ارزشی خود به بمب اتمی دست یابند. نفرت آنان، از نظام ارزشی و فرهنگ مدرن غرب است، از آزادی و فردیت انسان، از دمکراسی و حقوق بشر، از تکثر و رواداری. در جهان تصویری و جادویی و در اسطورههای عوامپسند اسلامگرایان، غرب سرچشمهی فساد و تباهی و کانون همهی پلیدیها و زشتیهاست.
اسلامگرایان با دمکراسی و حکومت مردم مخالفاند، زیرا در کانون آغازههای یزدانشناختی اسلام، بر روی فرمانروایی خدا یا حکومت الله تاکید شده و چنین امری از بنیاد نافی حاکمیت مردم است. وظیفهی اسلامگرا، ایجاد حکومتی دینی برای به کرسی نشاندن قوانین الهی است. راه رسیدن به این هدف، «جهاد» نام دارد. در جهانبینی اسلامگرایان، جایی برای احساسات ملی و میهنی وجود ندارد. اساسا مفاهیم «ملت» و «میهن» برای آنان معنا ندارد. هر چه هست «امت» است و «دارالاسلام» که باید آن را بر «دارالحرب» پیروز کرد و با ایجاد امپراتوری جهانی اسلام، قوانین شرع را در سراسر جهان برقرار ساخت. در راه نیل به این هدف، غرب بزرگترین مانع است.
بدینسان، «دشمن» در میان اسلامگرایان تعریف مشخصی دارد. اصلیترین انگارهی دشمن نزد آنان «غرب» است. همهی دیگر «غیرخودیها»، چیزی جز زیرمجموعهی غرب نیستند. بسیجی یا پاسداری که سینهی جوانی معترض را در خیابان نشانه میگیرد، برپایهی دشمنپنداری خود، نه به قلب هممیهن خود، که به قلب «استکبار جهانی» و «غرب» شلیک میکند.
ـــــــــــــــــــــــــــ
۱ـ نگاه کنید به نوشتهای از همین قلم به نام «جستاری دربارهی نظریهی توطئه» در سایت ایران امروز :