ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 02.06.2005, 22:39
مرگ حرف آخر نيست!

جمشيد طاهری‌پور
جمعه ١٣ خرداد ١٣٨٤

خانم‌ها- آقايان ، دوستان و رفقای عزيز!
سلامی چو بوی خوش آشنائی!

بعد از سلام اجازه می‌خواهم از اين مجال صحبت که به من عنا يت شد سپاسگزاری کنم. صحبت در اين مجلس که مناسبتش سی امين سالگشت کشتار بيزن جزنی و همرزمانش است، اظهاريه تلخکامی فقدان آنهاست. برای من که شاگردی از شاگردان مکتب جزنی بودم تداوم حضور او، پی‌گيری جستجو برای يافتن معناهای تازه است. جست وجوی معنای تازه برای پيکار و اهداف انسانی، مردمی، ميهن دوستانه و آزادی‌خواهانه او. بگذار امروز و زير اين سقف طنين سخنی بر جا بماند که می‌گويد: مرگ حرف آخر نيست!

کشتار ناجوانمردانه جزنی، ظريفی ، سورکی، سرمدی ، کلانتری ، چوپانزاده، جليل افشار و مجاهدين صافی دل: کاظم ذوالانوار و مصطفی خوشدل که من با هردوی آنها همدلی و دوستی رشک برانگيزی داشتم، از جنايت‌بارترين مصاديق تروريزم دولتی است. مبارزانی که جز تن پوش زندان نداشتند، از سلول‌هاشان بيرون آورده می‌شوند و در حالی که چشمهاشان بسته است و دست‌هاشان در قفل دستبند است ، به رگبار بسته می‌شوند! ما مجاز نيستيم اين جنايت را فراموش کنيم، زيرا فراموشی‌هايی از اين دست، تدارک خاموش تکرار آنهاست و بر پايه همين منطق می‌خواهم عرض کنم تجديد خاطره‌ی تلخکامی‌هائی از اين دست ، معنايش تازه کردن دشمن‌خوئی‌ها و بيدار کردن حس انتقام نيست، ما گرد نيامده‌ايم تا بر انبان کينه و نفرت ، چند منی بيفزائيم، از ماده کينه و نفرت است که خشونت زاده می‌شود و کشتار قد می‌کشد، نخير! ما عليه خشونت، در اعتراض به خشونت و کشتار اينجا گرد آمده‌ايم و صدای سخن ما آکنده از مطالبه‌ايست که جامعه و جهان بشری را عاری از خشونت و کشتار می‌خواهد.

"شب و روز بهم پيوسته‌اند، ميان گذشته و آينده گسستی نيست، هر يک ادامه ديگر است". اين را کنفسيوس گفته ، يک انديشه کنفسيوسی است. خودم فکر می‌کنم يکی از مشکلات ما و يا شايد هم بزرگترين مشکل ما اينست که نمی‌توانيم ميان گذشته و حال خود يک خط فاصل روشن بکشيم! اين ناتوانی که معنايش بودن در گذشته است، نمی‌گذارد آن فاصله‌ای که لازمه ديدن و انديشيدن است در ما شکل بگيرد. نتيجه کار اين است که ما يا شيفته "سابق" خودمان هستيم و يا به آن "سابق" نفرت می‌ورزيم و اين هم سخن "مارکس" است که می‌گفت تا زمانی که شيفته‌ايم و يا نفرت می‌ورزيم نشانه آنست که نمی‌شناسيم، پس مختار و آزاد نيستيم.
اين انسان مختار و آزاد که توانائی شناختن دارد يعنی قادر به کاربست عقلش است، حامل يک معنای انسان شناختی است ، معنائی که می‌گويد عقل انسان قادر به شناخت حقيقت است پس قدرت تشخيص دارديعنی خود می‌تواند انتخاب کند و محتاج قيم و قهرمان نيست. بيرون از اين معنای انسان شناختی البته انسان وجود دارد، منتها يک وجود نا همزمان است، يعنی آدم اين دور و زمانه‌ای که در آن زندگی می‌کنيم نيست!
قصدم از بيان اين مقدمات، رسيدن به بيژن جزنی در امروزمان است، در اين دور و زمان و حال و وضع متحولی که زندگی می‌کنيم! تفصيل مطلب جايش اينجا نيست اما جان کلام را در ميان می‌گذارم.

بيژن جزنی مقامش اين است که نماد و نماينده افکار و آرزوها، راه و آرمان و نبرد و پيکار، جامع انقلابيون چپ دهه چهل و پنجاه در ايران بوده است. اما باز شناخت او در اين مقام به اين معنی نيست که او بمثابه يک شخصيت رهبری کننده، فقط آن چيزی را بازتاب می‌داده که اکنون ديگر ديری است به پايان آمده و سپری شده است! نه! من اين جور فکر نمی‌کنم، بر عکس من فکر می‌کنم اگر به جزنی از منظر ضرورت نوزائی در جنبش چپ ايران نگاه بکنيم او را می‌توان و بايد پژواک اين ضرورت ناميد. ضرورتی که تا امروز بی‌پاسخ مانده است!

جزنی انسانی انديشه‌ورز بود، بيشتر ما خود را محتاج يک عقل منفصل می‌دانسـتيم که در بطن خود تمايل به ايدوئولوژيک کردن سياست و ايدئولوژيک کردن همه چيز را می‌پرورد. ايدئولوژی عقل منفصل است زيرا اساسی‌ترين کارکرد آن ، فهم و واکنش در برابر مسائل در توافق و تطابق با پاسخ‌ها و الگوهای از پيش تعين شده است با اين معيار باور جزنی را به آموزه‌های لنين نمی‌توان ايدئولوژيک خواند، اين آموزه‌ها تنها بستر و پس زمينه‌ی انديشيدن‌های سياسی او بود. نوع مسائلی که او در برابر جنبش می‌ديد، طرز نگاه او، شيوه بررسی و پاسخ‌های او برای مسائل نهضت چپ ايران، با نگاه و اساليب لنينيزم بمثابه يک ايدئولوژی سياسی در فاصله بود و بيرون از راهبرد‌های تئوريک مرجع آن – حزب کمونيست شوروی- قرار داشت. همين جنبه، عليرغم ايدئولوژی‌گرائی رايج در زمان او که البته جزنی را نيز در بر می‌گرفت، معرف اراده معطوف به سوأل و شناخت در نزد اوست که بنا به تصريح شرط مقدم کاربست عقل و فراروئی به انسان مدرن، انسان انديشه ورز صاحب اختياروآزادی است
اين فاکت که جزنی سمت عمده ضربت جنبش را عليه ديکتاتوری می‌فهميد با طرز نگاه و شيوه انديشيدن و فلسفيدن او می‌توان در ارتباط دانست که البته سزاوار و شايسته تحقيق است.

جزنی نخستين انديشمند سياسی بود که در رکود نخستين سالهای دهه پنجاه، زمانی که خمينی در هجرت و فترت بود، امکان فراآمد او را به رأس جنبش مردم پيش‌بينی کرد، او ضمن اين پيش‌بينی، حزم و احتياط در مواجهه‌ی سياسی با خمينی را گوشزد می‌کرد اما من يک سال و اندی قبل تر از آنرا بخاطر می‌آورم، در آن تاريک روشن راهروی سرماخيز و ترس برانگيز زندان شماره ٣ قصر که جزوه کم حجمی بمن داد تا با رعايت پنهانکاری تمام بخوانم. نگرانی‌های خود را در باره گرايشی در رهبری مجاهدين نوشته بود که می‌کوشد بر غلظت و عيار اسلامی سازمان مجاهدين بيفزايد و بويژه اين سازمان را با آيات عظام و تمايلات دستگاه روحانيت تشيع همآهنگ و مرتبط کند. جزنی نتايج و عواقب چنين گرايشی را برای مجاهدين فاجعه بار ارزيابی می‌کرد و بويژه بخاطر دارم بر تمايلات ارتجاعی آيات عظام و وزن و ثقل چنين تمايلاتی در درون دستگاه روحانيت انگشت تأکيد نهاده بود.

حالا من به رهبری مجاهدين کار ندارم که تا کجايش آيات عظام شده! تمرکز صحبت روی نسبت خودم با آيات عظام است که در سالهای اول انقلاب- به آهنگ پاهای مردمی که در تاريکی می‌رقصيدند- به اعتبار و مسندنشينی دستگاه آنها کمک کردم! خطائی که جزنی با تأکيد تمام ما را از آن بر حذر داشته بود! بنظرم اين خبط و خطا را نبايد صاف و ساده يک گمراهی، يا دنباله‌روی و يا ارعاب توصيف کرد! اشاره من به تاريک تاريخ در خود ماست که صورت فرهنگی آن ساختار عقل ستيز و واقعيت گريز و استبدادی ذهن و تبارز سياسی آن خدمت به ارتجاع، از طريق سازش و تمکين، و نه فقط سازش و تمکين بلکه ايضاً از طريق مرگ باوری و راديکاليسم کور است. اگر حقيقتا خواهان برون رفت ميهن و مردم خود از تاريکی هستيم، شرط مقدمش بيرون آمدن من و ما از تاريکی‌های درون خودمان است. پيش شرطش نگاه کردن به خود و گفتگو با خود است. به گمان من هر انسان ايرانی، هريک از ما درآن کس که بوده ، در آنچه که کرده و در آنی که هست اگر خود را درآينه انقلاب بهمن ٥٧ و استبداد دينی برآمده از آن باز بيند و بجا آورد، تاريک تاريخ را – به رنگی و در وزنی _ در خويشتن خود باز خواهد يافت و خواهد ديد که رسيدن به شهر اختيار و آزادی جز از راه بيرون آمدن از اين تاريکی نا ممکن است!

بازشناخت اين تاريک تاريخ – اين زمان به کوششی دست ياب است - ، پيدا کردن و بجا آوردن خود در نواحی آن – سخت است! - و بيرون آمدن از آن – بيشتر از ١٥٠ سال است نتوانسته‌ايم و در اکنون خود نيز نا توانيم- بن مايه نوزائی انسان ايرانی است و جزنی، اگر با نگاهی از جنس زمان او را ببينم نيرو بخش و راهگشا است.

دوست دارم چند کلمه‌ای هم از دنيای با فرهنگ و فرهيخته‌ی درون جزنی بگويم: می‌دانيم جزنی نقاش بود، اما جهان نقاشی او عالم مثالين مينياتورهای قديم ايرانی نبود، جهان با نزهت و سرشار از انديشه و اختيار و آزادی عصر جديد، جهان وان گوک‌ها و امپرسيونيست‌ها و پيکاسو‌ها بود، او جهان موسيقائی خاص خود راهم داشت، از اين جهان او نيز بتهون و اشتراوس و موزارت و استراوينسکی به گوش می‌رسيد. حالا که با چشم اين زمان به جان و جهان او نگاه می‌کنم، می‌بينم جزنی يک پايش در سی سال پيش ايران بود، يک پای ديگرش دراين جهان امروزين همين جا بود که هرگوشه‌اش را نگاه می‌کنيم جلوه و پرتوی است از آفتاب انديشه و اختيار و آزادی انسان.

به گمان من اگر ما بتوانيم- اگر بتوانيم!- با فاصله‌ای که لازمه ديدن و انديشيدن است، جزنی را ببينيم و به او بيانديشيم، آن وقت آشکار خواهد شد که او درنسل مبارزان جوان، در گروه‌های بزرگ زنان و مردان نسل‌های امروز ايران پژواک بايسته و تداوم بالنده خود را دارد و بی‌گمان خواهد داشت. عجيب است! در اين سن و عمر هم نفهميده‌ام؛ اين چه تقديريست که ما داريم، هميشه سر و کله يک "اگر" در ميانه ما پيدا می‌شود و نمی‌گذارد به آرزوی دل خودمان برسيم! چند بار اتفاق افتاد که به من گفت برای يک مبارز سياسی ديدن مردم و شنيدن صدای مردم حکم هواست که بدون آن زنده ماندن و زندگی داشتن نا ممکن است! امروز جا دارد تأکيد کنم که او اين سخن را از بلندای الزام ديدن و انديشيدن به مردم و نه دنباله‌روی سالکانه و پيروی عوامانه از مردم گوشزد می‌کرد. در افق نگاه او آرمان سوسياليسم حاوی ارزش‌هايی بود در پيوند و ارتباط زنده و جاری با نيازهای مردم. من در الهام از او نوشته و گفته‌ام هيچ آرمانی زيبا تر از دوست داشتن انسان و بهتر خواستن زندگی او نيست و پيداست که منظور من – همان طور که جزنی نوشته- همين آدمهای حی و حاضر کوچه و خيابان و همين زندگی تلخ و شيرين جاری است. وقت و نا وقت، چشم و گوشم را که تيز می‌کنم، زنان و مردان ايران را در جنب و جوشی می‌بينم که برازنده‌ترين نام برای آن "جنبش حقوق مدنی" است. صداشان در گوش من مطالبه حقوق و آزادی‌های خودشان می‌رسد. به حيث يک انسان صاحب عقل و دارای قدرت تعقل و تشخيص و لاجرم مختار و آزاد که حق انتخاب دارد و سرنوشت خود و ميهنش را خود او تعين می‌کند نه کس ديگر. اين برآمد تازه سال فرد ايرانی که با قديم کهن سال اهل توکل و تقليد و پيروی و اقتدا، فرقش، فرق زمين با آسمان است، نوزاد خوش قدم ديدن و انديشيدن، و حامل نوزائی، به شمول نوزائی جنبش چپ ايران است. حقيقتش را بخواهيد اين نوزاد خوش قدم پژواک و تداوم بالنده جزنی انديشه‌ورز آفريننده است. بهمين دليل بود که در آغاز سخن ، در نگاه و انديشه به جزنی گفتم: " مرگ حرف آخر نيست".

متشکرم
پاريس- 28 مه 2005
----------------
متن سخنرانی در سی‌امين سالگرد ترور بيژن جزنی و يارانش توسط رژيم شاه. عنوان اصلی متن "جزنی: پژواک ضرورت نوزائی در جنبش چپ ايران" بود.