iran-emrooz.net | Fri, 15.05.2009, 22:58
پدیدارشناسی انتخابات
ناصر کاخساز
فعالیتهای انتخاباتی اخیرِ اپوزیسیون خارج از کشور جنبههای تاکنون آشکار نشدهای را از شکافی عمیق میان جامعهی روشنفکری به نمایش گذاشته است. اختلاف آشتیناپذیر در میان روشنفکران به گونهای بیسابقه ژرف میشود.
در فضایی که فضیلت سیاسی میمیرد مبالغه و اغراق در پهنهی اندیشهی سیاسی گسترده میشود و این چشم انداز دموکراسی را دورتر میبرد و به جنگ و دعوا بر سر حاکمیت دینی ابعاد تازهای میبخشد.
سود حاکمیت از برگهی انتخابات جناحی نیز در همین است. همهی پهنهها را بستن و تنها یک میدان را (هرچهار سال) با صدها محدودیت زیر کنترل و هدایت کامل باز گذاشتن، تشنگان کردار سیاسی را به سوی این پهنه میراند. چپ ایدئولوژیک سنتی و چپ پراگماتیست که کوشندگان اصلی این میدان اند، موقعیت روانشناسانهی قابل مطالعهای دارند. وقتی در سوسیالیسم واقعا موجود همین اندازه از آزادی ناچیز جناحی وجود نداشته باشد، طبیعی است که "استبدادِ پارادموکراتیکِ" جناحی در جمهوری دینی جاذبه پیدا کند. جاذبهی شبه دموکراسی جناحی نیاز به ریشهیابی و پدیدار شناسی دارد که میکوشم در سه بخش زیر به آن بپردازم:
{منظورم از پدیدار شناسی، رفتن به ژرفا و پس و پشت پدیده است. تا برداشت رایج از پدیده کنار زده شود. و جنبههای ناپیدای آن برای شعور عام نمایان شود.}
۱- پدیدار شناسی بحران (بحران عمیق اقتصادی در جامعهی سرمایهداری و بحران عمیق سیاسی در جامعهی ایرانی)
۲- بررسی متافیزیک چرخیدن (بررسی دور باطل اتحاد سیاسی و وحدت سیاسی - که در استحالهای بیهدف به یکدیگر- دایرهی کردار سیاسی را میبندند)
۳- پدیدار شناسی انتخابات اسلامی (که انتخابات را چون نهادی ادواری بررسی میکند. نهادی که تئوریهای سازشِ بیضابطه در آن جان میگیرند و توفان بپا میکنند. توفانی که پس از اندک زمانی سرمی خورد و فرو مینشیند.)
***
۱- پدیدار شناسی ِبحران
در کنار انگیزهها و نمودهای اقتصادی ِ بحران جهانی اخیر باید انگیزههای اخلاقی و نمودهای سیاسی این بحران را نیز بررسی کرد. ارزش خدایگونهی پول در چارچوبی از مناسبات به اصطلاح "رئال"، خودخواهی و سودپرستی زیر ظاهر پلورالیسم و خداپرستی، همهی جهان بشری را به کام خود میکشاند. ریشهی بحران جهانی جدید را تنها در میان بزرگ بانکداران و مدیران سود پرست نباید جستجو کرد. سود پرستی سرمایههای بزرگ معلول و علامت مناسبات فاسد سرمایه-محوری است که تمام جهان بشری را همچون سیلابی بیهدف با خود میبرد. در جهان امروز ضمن این که آگاهی در جریان رشد بیوقفه است، زیر چتر مناسبات نظام گرایانه و ایدئولوژیک سرمایهداری ، خودخواهی و خودپرستی، فرهنگ زندگی روزمره را بیشتر از گذشته زیر تاثیر خود گرفته است. امروز آدم دیگر به شیوهای که در جهان کافکایی میشناسیم مسخ نمیشود. یعنی از نظر ریخت شناسی به شکلهای پستتری بر نمیگردد. یعنی حشره نمیشود. بلکه برعکس، هردم زیباتر میشود و وقت بیشتری را صرف زیباتر کردن خود میکند.
و مسحور شکلی از زندگی میشود که تنها بر محور منافع ساخته میشود. پس دیگر از فداکاری لذت نمیبرد چون آن را ابلهانه، ساده لوحانه و رمانتیک میداند. این گونه مسخ ارزشی در نظام جهانی موجود در قلمرو سیاست و اپوزیسیون ایرانی پژواکی گسترده یافته است.
امروز دیگر مبارزهی سیاسی در برابر استبداد دینی، اگر نگوییم ابلهانه و ساده لوحانه، کاملا نسبی شده است. امروز آدم به حق حساب میکند که زندان رفتن به خاطر عقیدهای که صحت آن در آینده روشن نیست بیاحتیاطی ابلهانهای است. ولی این تحول عقلانی در کانتکس، جزئی از بیباوری به اتیک سیاسی است. یعنی امروز مسخ ارزشی بافت پیچیدهای دارد. اپوزیسیون ایرانی تئوری برخورد خود را با حاکمیت دینی عملا بر اساس این دگرگونگی ارزشی که حاوی عقلانیت ولی نافی اتیک سیاسی است، تنظیم میکند. اما مبارزهی سیاسی محصول ایستادگی در برابر این مسخ ارزشی است، یا دستکم آن را مورد برخورد انتقادی قرار میدهد. به این سبب است که میبینیم اپوزیسیون تحلیل سیاسی را بجای مبارزهی سیاسی مینشاند.
در گذشته مبارزهی سیاسی ترم روشنی بود. امروز اپوزیسیون ایرانی با ذره بین تحلیل سیاسی ذرهایترین ویژگیهای مثبت استبداد سیاسی و دینی را بیرون میآورد تا مبادا شعاع مبارزهاش بر این جنبهها بتابد و یک عنصر سیاسی که میان خوبیها و بدیهای حاکمیت دینی مردد میشود دیگر یک مبارز سیاسی نیست بلکه یک تحلیل گر سیاسی است. گیرم که شیوهی تحلیل علمی را نیاموخته است. اپوزیسیونی تا این حد زیبا و مدرن را تنها جمهوری اسلامی در برابر خود دیده است.
سیاست حمایتی از جمهوری اسلامی که اکنون به شکلهای ظریفتری نسبت به گدشته ادامه دارد، پیامد بلافصل دگرگونگی ارزشهای جهانی است. در فضای سیاسی اپوزیسیونی آدمها همچون اشباحی بیهدف در دایرهای کرداری میچرخند، از هم جدا میشوند و بدون درگیری در یک جنبش انتقادی و بدون راستی و گرمی و همخواهی به سوی هم میروند تا با هم اتحاد کنند. از برخی جدا میشوند و به برخی دیگر نزدیک میشوند بیآن که یکدیگر را بخواهند، بیآن که مناسبات انسانی میان آنان بجوشد.
چرا؟ برای این که نمیتوانند و نمیخواهند ضعفهای درونیشان را ببینند. بنابراین برای نزدیکتر شدن به هدفهای خود و طفره رفتن از انتقاد درونی، از تاکتیک پرش به بیرون، یعنی از تاکتیک اتحاد، سود میجویند. این روش چپ پراگماتیست است. اما پرش به بیرون که تجلی ناتوانی از برخورد با ضعفهای درونی است، شیوهی کار چپ ایدئولوژیک نیز هست که بجای این که نقد درونی را مقدمهی پیروزی خود کند، با نقد بحران اقتصادی در اردوی "دشمن" به پیروزی تصوری دلخوش میکند، کوس و کرنا براه میاندازد که ما، یعنی سوسیالیزم، پیروز شدیم. اما دست بر قضا چنین نیست. بحران گرچه عمیق است، ولی حل خواهد شد. این پرچم پیروزی در بحرانهای ادواری گذشته (مثلا در بحران بزرگ سالهای بیست و نه تا سی و سه) نیز حتا با شدت بیشتری بالا رفت و با شدت بیشتری فرو افتاد. اسکار لافونتن سوسیال دموکرات و رهبر حزب چپهای آلمان، که اقتصاددان نیز هست، در پاسخ به خبرنگار WDR5 گفت: دولت باید مدیران فاسد را کنار بگذارد و در ادارهی امور بانکها شرکت کند یا برحسب مورد مدیریت آنها را راسا به عهده بگیرد. تا پس از دو یا سه دهه که اوضاع عادی میشود با ضوابط محکمی بانکها بتدریج به بخش خصوصی واگذار شوند. به این اظهار نظر مسئولانه دقت کنید تا ببینید که چپ غیر ایدئولوژیک چگونه نسجی از نسوج دموکراسی میشود. "کادر کهنهکار" اما هرگز دموکرات نمیشود. برای این که خواست او ساده، سطحی، یکدست و کلی است. برای کادر کهنهکار سرمایهداری و دموکراسی در هم تنیدهاند و بر گرد زحمت کشان هالهای مقدس کشیده شده است.
سوسیالیسمی که نتیجهی تعمیق بحران در سرمایهداری است، یک سوسیالیسم کمینترنی است و سوسیالیسم کمینترنی دیگر امکان پیروزی ندارد. یک آنتی تز مطلق، دیگر به پیروزی نمیرسد. سود سوسیالیستها در این است که بحران جامعهی جهانی حل شود. اگر سرمایهداری در آمریکا و اروپا بعلت بحران شکست بخورد، سوسیالیسم در چین نیز شکست خواهد خورد. سوسیالیسم به تحولات درونی جامعهی سرمایهداری وابسته شده است. سرمایهداری نیز هرچه بیشتر از کشور سوسیالیستی بهره ور میشود. اما این به این معنا نیست که سوسیالیسم دیگر چشم اندازی ندارد. چشم انداز سوسیالیسم در تعمیق دموکراسی در جامعهی سرمایهداری است. چشم انداز سوسیالیسم در رشد فرهنگ و آگاهی در جامعهی سرمایهداری است، یعنی در حل بحران اقتصادی. چرا که بحران اقتصادی دموکراسی را که زمینهی رشد فرهنگ و آگاهی است به خطر میاندازد. این حقیقت را بشریت در ۱۹۳۳ به روشنی تجربه کرد.
سخن آقای لافونتن رهبر چپهای آلمان نشان میدهد که سوسیالیستها در بافت جامعهی دموکراتیک برای حل بحران میکوشند و قصد مبارزهی ایدئولوژیکی را که در چارچوب قواعد جامعهی دموکراتیک نمیگنجد، ندارند. مبارزهی ایدئولوژیکی جزئی از بافت مبارزهی ضد امپریالیستی است که با آن نمیتوان به پلورالیسم دست یافت. زیرا مبارزهی ضد امپریالیستی، کلیت گراست و پلورالیسم تفردگرا.
سرمایهداری آلترناتیو ایدئولوژیک ندارد. ایمان به ایدئولوژی با رشد فرهنگ در دوران ما ناهمخوان است. ایمان ایدئولوژیک یعنی ایمان کمونیستی، جز دینخوئی چیست؟
نتیجه این که سوسیالیستهای دموکرات و آزادیخواه نمیتوانند با "کادرهای کهنه کار" آشتی سیاسی کنند. آشتی انسانی حرف دیگری است. آشتی انسانی با آشتی سیاسی با هر عقیده و ایدئولوژی مخلوط نمیشود.
مبارزه سوسیالیسم با سرمایهداری یک مبارزهی سیاسی برای تامین اجتماعی و رفاه زحمتکشان است و نه مبارزهی ایدئولوژیک. بر این اساس است که نگاه به مسئلهی بحران اقتصادی در جامعهی دموکراتیک دیگرگونه میشود. یعنی بجای شاد شدن از تعمیق بحران باید برای حل آن کوشید. این نگرش با این واقعیت که این بحران با همهی ابعاد بزرگش بهرحال حل خواهد شد، تقویت و تایید میشود.
علت این که بحران جهانی غالبا به درستی ارزیابی نمیشود این است که بیطرفانه ارزیابی نمیشود. و این ناتوانی در ارزیابی، علامت آشکار بحران سیاسی است. کسی که در بحران است وضعیتی عصبی دارد و به شیوهی بیضابطهای برای به کرسی نشاندن هواهای خود میکوشد. بحران همه را رزمجو و عصبی میکند.
در بحران سیاسی، یعنی در وضعیتی که منافع برارزشهای انسانی حاکم اند، هرکس عضو یک "گروه منافع" است و میخواهد گروه منافع او برنده شود. در چنین موقعیتی، بیطرفی در ارزیابی کیمیا است. همهی ارزیابیها آلوده به اغراضاند. پس بررسی ابژکتیو از بحران اقتصادی ناممکن است. در موقعیت بحرانی درک انسانی آدمها از کار میافتد و بدون درک انسانی بحران اقتصادی (همچنان که بسیاری مسائل دیگر) قابل درک نیست.
۲- متافیزیکِ چرخیدن
چرخیدن، قانون محوری در عرفان چپ است. در چرخیدن، در ترقص عرفانی مثلا، آدم میچرخد که نیندیشد. میدانیم که در عرفان باب استدلال بسته است. نظریهی وحدت در اپوزیسیون چپ بنیاد مونوتئیستی دارد. و کل شی یرجع الی اصله . این قانون دایره است و به گفتهی مولانا
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
مشکل بزرگ چپ این است که با کلمهی چپ رابطهای عاطفی و عرفانی دارد و گرد این واژه میچرخد. اندیشهی پراگماتیک از عرفان چپ استفادهی ابزاری میکند و مفهوم چپ را گِرد عمل محض سیاسی یعنی بازی خالص که خود شیفتهی آن است، میچرخاند.
چپ تندرو با چپ کندرو وحدت میکند. ناسیونالیسم چپ، محور تلاش برای یگانگی است. هدف مقدم، نجات چپ است. نجات چپ در کجا باید محقق شود؟ در پهنهی کردار سیاسی. پهنهی کردار سیاسی کجاست؟ تنها پهنهی کردار سیاسی، فضای عملکرد میان جناحهای اسلامی باورمند به ولایت فقیه و جمهوری دینی است. بیرون از این فضا کردار سیاسی مصداق ندارد. پس چپ تندرو، به منظور نجات "چپ" تابو شکنی میکند (یعنی بسوی استحالهی مبارزهاش با جمهوری اسلامی کشیده میشود.) پس کردار سیاسی با هدف نجات "چپ" با اهداف انسانی دفاع از آزادی تعارض پیدا میکند. این است که گروه تندرو بجای این که تکامل پیدا کند یعنی از دایرهای که حول واژهی چپ شکل گرفته است بیرون بیاید، در همان دایره میماند و به گذشته باز میگردد و با مخالفین خود که وحدت با آنها را پیشتر شکسته بود بار دیگر وحدت میکند. از این وحدت که سر بخورد به اتحاد، یعنی به نزدیکی با دورترها روی میآورد. ولی چون پهنهای برای کردار سیاسی وجود ندارد که در آن یک تئوری خلاق سیاسی زاییده شود از اتحاد نیزچیزی دستش را نمیگیرد. پس برمی گردد به وحدت و چون برگشتن سیرهی او میشود شجاعت و خلاقیتاش را از دست میدهد. و از براه انداختن جنبش انتقادی گستردهای که پیروزی وحدت را تضمین میکند، ناتوان میماند. این کارکرد چرخیدن است. به گفته یک ضربالمثل محلی (دزفولی) "لِری لری انگشتری" یعنی بچرخ و بازهم بچرخ ای انگشتری.
اتحادها و وحدتها شکست میخورند چون رابطهی مردمی ندارند و ناچارند در دایره بچرخند و به یکدیگر تبدیل شوند. شور اجتماعی است که رابطه با بیرون را ممکن میکند . "شور" به قول آلمانیها (Begeisterung) مانند آفتاب میدرخشد و به چشم دل دیده میشود. این گوهری است که اتحادها و وحدتها را با بیرون پیوند میدهد. پس شور اجتماعی تنها شرط موفقیت هر اتحاد و وحدتی است .اما آدمی که در دایره میچرخد این قانون را هم نمیشناسد. و بدون حضور شور اجتماعی امید توفیق دارد.
برای یک سوسیالیست مدرن و آزادیخواه که از این دایره رهاست و افق گشودهای دارد، آزادی بالاتر از "چپ" است. مفاهیم چپ و سوسیالیسم به شرطی پیروز خواهند شد که نسبت به آزادی ثانوی باشند. این، هم حاکمیت دینی را نفی میکند و هم وحدت بر محور شفاف سوسیال- دموکراسی را عملی میکند. اما با چرخیدن، با رفت و آمد دائمی میان وحدت و اتحاد، آدم دیگر نیازی به تعمق ندارد. فرصت آن را نیز ندارد.
برگردم به این سخن که مقولهای بنام مبارزهی سیاسی، مقولهای کلاسیک و مربوط به گذشته است. و امروز دیگر دمده شده است. این را بویژه در مورد چپ کاملا ایدئولوژیک و چپ پراگماتیست بیشتر میتوان تصریح کرد. ترکیب "فعال سیاسی" نیز معنای خود را از دست داده است. چرا؟ برای این که مرزبندی با جمهوری اسلامی نسبی شده است. وضع حتا بدتر و پیچیدهتر از دوران حمایت صریح از آیتالله خمینی است. اکنون دیگر به کردار سیاسی نمیتوان مبارزهی سیاسی گفت. کردار سیاسی در صورتی با مبارزهی سیاسی یکسان میشود که فضیلت شمرده شود. یعنی کردار سیاسی اکنون به یک مبارزهی سیاسی بیفضیلت تبدیل شده است. و به همین جهت کسی حاضر نمیشود بخاطر آن به زندان برود. در گذشته گونهای شور و تقوی در کردار سیاسی بود که بویژه روشنفکران و جوانان را به سوی آن میکشاند. امروز ولی آنها به روشنی میبینند که بیکرداری سیاسی (یعنی پاسیویته) دستکم بیاعتباری کردار سیاسی (یعنی فعالیت سیاسی) را ندارد. منظورم از پدیدار شناسی بحران در کردار سیاسی همین است. هنگامی که کردار سیاسی فضیلت نباشد نمیتواند ارتباط مردمی درست کند. به همین جهت است که تنها یک فضا برای حرکت کردار سیاسی باقی میماند. به بیان دیگر، کردار سیاسی اپوزیسیون عمدتا در فضای اختلافهای جناحی حکومتی محقق میشود. و اپوزیسیون از پنجرهای که در ساختار اختلاف میان جناحهای اسلامی وجود دارد به جامعهی مدنی نگاه میکند.
روشنتر مسئله را به بینیم: چپ ایدئولوژیک آشکارا زیر سایهی جمهوری اسلامی زیستن را بهتر از زیستن زیر سایهی آمریکا (که ممکن است دموکراسی بوژوایی را نیز چنین بنامد) میداند. چپ پراگماتیست نیز، هرچند ایدئولوژی را رها کرده است (و این البته خود دستآوردی است)، در قلمرو اخلاق سیاسی و روانشناسی اجتماعی با چپ ایدئولوژیک سنتی نزدیک است. وجه اشتراک هردو، بازی در فضای میان جناحهای اسلامی است. اینجا مناسبترین جا برای کردارگرایی (پراتیسیسم) سیاسی است. تا از آن چونان اهرمی برای تضعیف جنبش انتقادی و جذب دگر بارهی سایر چپها استفاده شود. باقیماندهی فعالیت ارگانیسم دو گروه یاد شده نیز صرف پرداختن به متافیزیک چرخیدن میان اتحادو وحدت میشود. گِرد مفاهیم وحدت و اتحادهالهای مقدس کشیده میشود که خردمندان را باوجود بدبینی به آنها به سکوت میکشاند. در حالی که با همین واژهها فاجعههای بزرگی بوجود آمدهاند. فرض کنید چپهای آلمان با سوسیال دموکراتها وحدت کنند. این پی آمد فاسدی خواهد داشت زیرا میان سوسیال دموکراتها جناح راست نیرومندی وجود دارد و میان چپها، کمونیستها، یعنی وابستگان به ایدئولوژی، همچنان نیرومندند. زمینهی وفاق اخلاقی بین این دو نیرو وجود ندارد. پس وحدت بوجود آمده چون بادکنک میترکد.
در مورد ایران این ناهمخوانی نه تنها در سازمانهای سیاسی که در نسوج جامعهی ایرانی گسترده است. شرط موفقیت وحدت چپ در دوران ما رهایی از ایدئولوژی و آزاد شدن از میم-لام است و تا هنگامی که این رهایی بدست نیامده است، راه تکامل به سوسیال-دموکراسی بسته میماند و به اینصورت باید پیش از وحدت، رسالهی روشنگری کانت را میان طرفداران وحدت توزیع کرد که در آن، بر رهایی از هرگونه وابستگی عقلی، به عنوان شرط استقلال فکری، تاکید شده است. بریدن از این وابستگی عقلی با وحدت با وابستگان متعصب ایدئولوژیها، همخوان نیست. وابستگی عقلی که در مطلق کردن مبارزهی جناحی خود را نشان میدهد، از روانشناسی ضعف در برابر قدرت ریشه میگیرد. این ضعف به اعتماد ملی آسیب میزند. چرا که مطلق کردن مبارزهی جناحی، کردار سیاسی را از جامعهی مدنی به "جامعهی سیاسی"- به معنای خاص آن- یعنی به فضای حکومتی، منتقل میکند.
۳- پدیدار شناسی انتخابات اسلامی
هر چهار سال یکبار جنجال انتخابات چونان توفانی از غبار به کمک اپوزیسیون موجود بر پا میشود و تاثیر کوششهایی را که روشنفکران آزادیخواه در افشای ولایت فقیه و بیادآوری کشتار هزاران نفری شصت و هفت و سیاست سرکوب دایمی بعمل میآورند خنثا میکنند. و این حقیقت را که دولت دینی منطبق با ظرفیتهای ملی و مدنی در جامعهی ایرانی نیست، میپوشانند.
استدلال ابزاری اپوزیسیون در انتخابات این است که "بد" بهتر از "بدتر" است و با این منطق ساده و عامیانه دایرهای بودن انتخابات را که شیطنت جمهوری اسلامی در آن بیدخالت نیست و حرکت تکاملی اپوزیسیون را قطع میکند، نادیده میگیرد.
در دور دوزخی انتخابات اسلامی خاتمی میآید، امید و آرزوهای مردم را بیدار میکند، و بعد همانگونه که خود میگوید "بخاطر حفظ نظامِ" اسلامی بر باد میدهدش . و مردم مایوس شده را به انتخاب احمدینژاد میکشاند. بعد احمدینژاد میآید و برای خاتمی دیگری که باید خرابکاریهای او را بزداید، آراء جمع میکند تا اوهم عدهی دیگری را مایوس کند و میدان را به احمدینژاد دیگری بسپارد. جمهوری اسلامی با ترسیم این دایره، کردار سیاسی اپوزیسیون را در دایرهی دیگری محبوس میکند. هدف منطق ساده و عامیانهی بد و بدتر، پوشاندن این دور دوزخی است که هدفاش تثبیت نظام است.
کارکرد این دایره از کارانداختن "دعوی اعتبار" (Geltungsanspruch) اپوزیسیون، به زبان سادهتر بیشخصیت کردن اپوزیسیون، است و در نتیجه بیاعتماد کردن مطلق مردم به سیاست و به اپوزیسیون. این است که میگویم خوشبختترین حکومت جهان اکنون بر ایران حکومت میکند.
پشت این منطق ساده و عامیانه گوهر غیر صمیمانهای نیز نهفته است. چرا که از این منطق ابزاری سود جسته میشود تا تئوریهای معینی "جا اندازی" شوند.
اعلامیهی "مطالبه- محوری و نه شخص- محوری" تجلی این بیصمیمیتی و ناروشنی است و از راهی غیر مستقیم به همان شخص- محوری میپیوندد و ناتوانی اپوزیسیون را در ارائهی یک طرح آزادیخواهانه و مستقل نشان میدهد. "مطالبه محور" مردم را به "جویبار حقیری" برای صید میفرستد و چشمهایش را بر این واقعیت که مردم با دست خالی باز خواهند گشت و آسیب بیشتری خواهند دید میبندد. فرایند این ماجرا نادیده ماندن ناهماهنگی استبداد دینی با شایستگیهای ملی و مدنی ماست.
پس پهنهی کردار سیاسی در جامعهی ایرانی از دو دایرهی وابسته به هم شکل میگیرد. دایرهی اول دایرهی مبارزات جناحهای اسلامی بر محور انتخابات است و دایرهی دوم دایرهی اشتغال ساختگی سیاسی بر محور اتحاد و وحدت در داخل اپوزیسیون است. درک کردار سیاسی بدون درک این بهم پیوستگی موجب اشتباه در تحلیل و شناخت جامعهی سیاسی میشود.
گرد مفاهیم وحدت و اتحاد هالهی مقدس کشیده میشود که روشنفکران آزادیخواه را در برابر خود به سکوت وامیدارد اما پدیدار شناسی این مفاهیم بحران اعتماد ملی را که در عمق آنها نهفته است آشکار میکند و نشان میدهد که چگونه عملکرد دایرههای یاد شده توجه مردم ایران و جهان را از پدیدهی ضد تاریخی ولایت فقیه و شورای نگهبان و ... و... منحرف میکند.
سیاست اپوزیسیون در رابطه با انتخابات از دو بافت تشکیل میشود: بافت تصوری و بافت مادی.
بافت مادی سیاست اپوزیسیون در برابر جمهوری اسلامی بر اختلاف واقعی و مادی جناحهای اسلامی تکیه دارد و بافت تصوری را آنجا میتوان دید که اپوزیسیون قواعد دموکراتیک را که در جامعهی غربی وجود دارد زیر حاکمیت دینی جاری میداند و پس با حاکمیت دینی چنان تا میکند که اپوزیسیونهای دموکراسیهای اروپایی با دولتهای خود میکنند. و در این راه گرفتار اغراق و مبالغه میگردد و اختلاف میان جناحهای حاکم در ایران را به اختلاف میان احزاب پلورالیستی در جامعهی غربی تشبیه میکند.
از این گذشته بافت مادی در خدمت بافت تصوری قرار میگیرد چرا که رابطهی اپوزیسیون با جناح اسلامی مورد حمایتاش مطابق سنت و تربیتاش در گذشته نامستقل، وابسته و غیرنقاد است. یعنی به آن وابستگی عقلی دارد و با تمام انرژی در خدمت آن است. این وابستگی را که کانت در زمان خود وابستگی عقلی میخواند، امروز ما اسنوبیسم سیاسی مینامیم. وقتی که چپ یا سوسیالیسم برای حفظ هویتاش اسنوب میشود، ژرفترین بحران اخلاقی را به نمایش میگذارد. اسنوب سیاسی نمیتواند در یابد که آزادی عمل ناچیزی که به اپوزیسیون مذهبی معتقد به ولایت فقیه داده میشود، به هزینهی سرکوب بقیهی اپوزیسیون و اندیشهی انتقادی است. او میخواهد سطح مسائل را ببیند تا مسائل خود را به پیش ببرد. پدیدار شناسی این روند را با مشکل مواجه میکند. به همین جهت وحدت سیاسی او نیز سطحی و نا پایدار است. چون به وحدتهای شکسته شده تکیه دارد بدون این که علل اخلاقی شکست آن وحدتها را بررسد. در نتیجه بدون درگیر شدن در یک جنبش انتقادی، که ارتباط درون و بیرون وحدت را برقرار میکند و برای وحدت شور میآفریند، بسوی وحدت میرود.
سوسیالیسم غیر ایدئولوژیک که بیان روشن آن به "جرات" (به تعبیر کانت در رسالهی روشنگری) نیاز دارد، تنها محور ممکن وحدت چپ است و بیش از هرچیز به روشهای شفاف و روشن نیاز دارد و به پذیرش حقوق مخالفین در همهی ابعادش.
اما وحدتی که در تلاش آناند جوشیده از یک جنبش انتقادی نیست. این وحدت میخواهد بدون درگیری در یک جنبش انتقادی، اتیک سیاسی را پل بزند تا بتواند سوسیالیستهای دوگانه را که حامل آمیزهای از حس آزادیخواهی و دینخویی ایدئولوژیکی هستند، با پراگماتیستها، در ابتدا با عنوان تساهل و تسامح، به چپ ایدئولوژیک سنتی بچسباند. وحدت چپ مادام که به اولویت آزادی بر منافع ساختاری و ایدئولوژیک نرسیده باشد، وحدتی دایرهای بر محور نوستالژی و ناسیونالیسم چپ است و نمیتواند به شکوفایی جنبش ملی و سوسیال دموکراتیک کمک کند و از آنجا که بر راههای طی شده و شکست خورده پا میکوبد، نمیتواند در انبوه جوانان، که به دنبال ساختارهای نو، تازه و مدرن هستند نفوذ کند.
"ائتلاف" ، "اتحاد" و "وحدت" راههایی طی شدهاند. آنچه که جاذب است و همیشه تازه و نو باقی میماند "وفاق" است.
بجای این مقولات که دهها سال است در دایره میچرخند، جنبش چپ میتواند (گرچه متاسفانه بسیار از آن دور است) بر محور یک سوسیالیسم غیر ایدئولوژیک بار دیگر به هستی بیاید تا بتواند در بلند مدت بیاعتمادی مطلق روشنفکران آزاده را بزداید. گام اول برای جلب اعتماد مردم، جلب اعتماد روشنفکران آزاده است.
اما وحدت چپ اگر بخاطر وحدت چپ باشد، (وحدت بخاطر وحدت) به خودش محدود خواهد ماند. یعنی مخاطب مردمی نخواهد داشت. اگر چنین باشد اپوزیسیون فضایی برای کردار سیاسی نخواهد داشت. پس باید به دور خود بچرخد. یعنی به دور واژهی چپ بچرخد. اما چون تشکیلات سیاسی به کردار گستردهتری نیاز دارد، و تنها قلمرو این کردار در شبه دموکراسی جناحی (یا به قول برخی "استبداد دموکراتیک!!") در ایران مهیا است (گرچه با واسطه و از دور) پس این دو دایره به هم حلقه میخورند یعنی تئوریها و نظرها میچرخند، حول کردار سیاسی میچرخند تا به بازی گرفته شوند.
البته با این شیوهی نگاه کردن به وحدت و اتحاد، راه دیگری هم وجود ندارد. یعنی ریشههای کردار سیاسی چپ هنگامی که بر رقابتهای جناحی مبالغه میکند در فضای میان اختلافهای جناحهای جمهوری اسلامی قرار دارد.
تردیدی در این حقیقت نیست که اپوزیسیون مذهبی در ایران حقانیت خود را دارد و باید قدر زحمات و رنجهای هر انسانی را به روشنی شناخت. هرکس در هر حدی که تلاش میکند باید حمایت شود. بحث اما بر سر برخورد سطحی است. بحث بر سر اسنوبیسم سیاسی است. بحث بر سر برباد دادن "دعوی اعتبار" (Geltungsanspruch) است.
رفوزگی سرنوشت محصلی است که برای نمرهی هفت ناپلئونی مبارزه میکند و "دعوی اعتبار" ندارد. کسی که خود فاقد "ذات" است، یعنی "عرض" ذات دیگری است و به اعتبار دیگری وابسته است، اسنوب سیاسی است. چنین کسی بیاعتمادی روشنفکران آزاده را به سیاست ژرفتر میکند و چون پیام جدیدی ندارد مجبور است با توشهی بخور و نمیرش یعنی با سهم ناچیز خود در واحد ملی بسازد.
به این "رقص مرگ" اپوزیسیون باید پایان داد. به گفتهی ژان پل سارتر ادبیات باید زشتیها را نشان بدهد تا آنها تغییر کنند.
ناصر کاخساز
۱۴مای ۲۰۰۹