iran-emrooz.net | Mon, 15.12.2008, 21:56
بهترین جهان از تمامی جهانهای ممکن
مایکل دیردا / برگردان: علیمحمد طباطبایی
نگاهی به کتاب «بهترین جهان از تمامی جهانهای ممکن: داستانی در بارهی فلاسفه، خدا و شر» اثر استیون نادلر
بسیاری از ما احتمالاً این دو واقعه را در باره زندگی فیسلوف و ریاضی دان مشهور گودفرید ویلهلم لایبنیتس (۱۷۱۶ ۱۶۴۶) شنیدهایم: اول آن که او و نیوتون هرکدام مستقل از دیگری و تقریباً در یک زمان موفق به ابداع علم حساب دیفرانسیال (calculus) شدند که در مشاجره میان آن دو در بارهی این که کدام یک زودتر این علم را کشف کرده است بالاخره افتخار آن به حساب نیوتون گذارده شد و نکته دوم این که به عقیده لایبنیتس جهان ما «بهترین جهان از میان تمامی جهانهای ممکن» است، عبارتی که در هجو مشهور ولتر به نام «کاندید» بارها به ریشخند گرفته شده است. اما اگر مردم نکته دیگری در باره این اندیشمند آلمانی بدانند احتمالاً این خواهد بود که او تمامی زندگانی خود را در تلاش برای آشتی دادن مذهب کاتولیک و پروتستان گذرانید و وجود شبه اتمهایی به نام «موناد» را که قابل رویت نیستند به مثابه مصالح ساختمانی جهان پیش فرض قرار داده بود.
لایبنیتس بیچاره! علی رغم تمامی نبوغش، به نظر میرسد سرنوشت او این بود که زیر سایه دیگران، چه نیوتون، ولتر یا اسپینوزا (که با او دیدار کرده او را مورد تحسین قرار داده و با او به مجادله پرداخته بود) قرار گیرد حتی آن گونه که استیون نادلر در کتابش «بهترین جهان ممکن» نشان میدهد تحت الشعاع کشیشهای فرانسوی تقریباً فراموش شده. البته نیکولاس مالبرانش (۱۷۱۵ـ ۱۶۳۸) و آنتونی آرنائولد (۱۶۹۴ـ ۱۶۱۲) دستیارکشیشان معمولی نبودند، مگر برای نسلی که پس از مرگ دکارت آمد، یعنی آن مقتدرترین اندیشمند الهیات فرانسه (به استثنای شاید پاسکال که در کتاب نادلر عجیب است که نامی از او برده نمیشود). هردوی آنها لایبنیتس جوان را هنگامی که او در پاریس اقامت داشت میشناختند و هر سه آنها پس از آن تاریخ برای چندین دهه با یکدیگر نامه نگاری داشتند. استدلالهای همیشگی و گاهی شاید برافروختهی آنها در بارهی سرشت خداوند پایه و اساس این کتاب مسحور کننده را تشکیل داده است. نادلر اهمیت مجادله آنها را برای ما روشن میکند:
«آنچه در معرض خطر قرار داشت در واقع همان معنا و مفهوم وجود بود، ادارک این که چرا جهان به همان شکلی هست که هست. انتخاب روشن بود: یا جهان در نهایت ساختهای خودسرانه است، نتیجهی اراده و خواستی بی اعتنا که تحت هدایت هیچگونه ارزش عینی قرار ندارد و دستخوش هیچگونه احکام مستقل مبتنی بر خرد یا نیکی نیست. و یا جهان نتیجهی عقل است، روشن و فهمیدنی به طور کامل و جهانی که تحت تاثیر یک عقلانیت است و فهمی از ارزش که در اصل از ارزشهای خود ما چندان متفاوت نیست. و یا (هراس انگیز ترین امکانی که میتوان تصور کرد) جهان صرفاٌ تحت تاثیر علتهایی که آن را بوجود آورده اجتناب ناپذیر بوده است و این جهانی است که به کمک بررسیهای علمی و فلسفه نظری روشن به نظر میرسد اما اساساً دارای هیچ گونه معنا یا ارزشی نیست.»
تلاش برای توجیه شیوههای خداوندی برای انسان الهیات استدلالی یا همان theodicy ، واژهای که لایبنیتس خودش آن را ساخته بود درست در مرکز موضوع بحث قرار دارد: «چگونه است که در خلقت خداوندی شر هم وجود دارد؟» پاسخ لایبنیتس اساساً چنین است: باید همه خلقت را در مجموع مورد توجه قرار دهیم. نادلر مینویسد: «این گونه نیست که هرچیزی که در زندگی من یا در زندگی دیگری روی میدهد بهترین حالت ممکن باشد. لزوماً این گونه هم نیست که هر جهان ممکن دیگری برای من یا برای هر شخص دیگری جهان بدتری میبود. بلکه بنا به ادعای لایبنیتس هر جهان ممکن دیگری برای همگی در مجموع نسبت به این جهان فعلی بدتر میبود، و آنهم بدون توجه به خوشبختی و سعادت هر انسانی.» آنچه در مجموع برای همه خوب است لزومی ندارد که برای هر کدام از اجزا منفرد و تشکیل دهنده جهان مورد نظر هم خوب باشد. همانگونه که نادلر با خلاصه کردن نظر لایبنیتس مینویسد: «تمامی چیزها باهم مرتبط هستند و هر جنبهی واحدی از جهان در این که بهترین جهان ممکن را بسازد نقش خاص خود را بجا میآورد.»
و این البته شامل همان چیزی هم میشود که ما نام آن را شر گذاشتهایم. با این وجود لایبنیتس هیچ گونه توضیحی در این خصوص به ما نمیدهد که چگونه شر میتواند به ادامه جهانی کمک کند که بهترین جهان از میان تمامی جهانهای ممکن برای همه کس و همه چیز است. (گاهی حتی به نظر میرسد او بر این عقیده است که شر باعث میشود ما ارزش خوبی را بیشتر بدانیم). از نظر او ما قادر نیستیم که به ذهن خداوندی نفوذ کنیم یا از نقشههای او سردرآوریم. «غیر قابل تصور است... که یک خدای بیاندازه خوب و کامل چیزی کمتر از بهترین را برای ما بخواهد.» این نتیجه گیری شاید یک فیلسوف مسیحی دیندار را راضی کند، اما برای ما فقط هنگامی که دچار درد و رنج باشیم در حکم تسلی بی حد و اندازه است یا وقتی مشاهده میکنیم که آنچه شرارت آمیز است پیروز است و چیز ارزشمند ناکام یا هنگامی که نزدیک به مردن باشیم.
مالبرانش دیدگاه لایبنیتس را با این تصور که خدا میبایست جهانی را مستقر سازد که دیگر نیازمند تنظیم یا دخالت دائمی نباشد اصلاح نمود، یعنی جهانی که امورات آن بطور مستقل به پیش میرود. به این ترتیب آنچه خداوند بوجود آورده بر ساده ترین و کارآمدترین اصول ممکن مبتنی است. بنابراین «جهان واقعی و موجود ما به معنای دقیق کلمه کامل ترین جهان از میان جهانهای ممکن دیگر نیست، بلکه کامل ترین جهان ممکن متناسب با ساده ترین قوانین موجود در این جهان فعلی است.» به عبارت دیگر حتی خداوند نیز برای ساختن این جهان حد وسطی را در نظر گرفته است. جهان ما میتوانست بهتر از این باشد، «لیکن در چنین صورتی قوانین آن چنین سهل و ساده نمیبود.» خداوند مورد نظر مالبرانش «اراده و خواستش متحقق ساختن آن اندازه عدالت و نیکی است که برایش مقدور است. نه عدالت و خیر مطلق، بلکه عدالت و خیری که در تناسب با این ساده ترین قوانین جهان قرار دارد.»
به سخن خود نادلر برای مالبرانش «خداوند... بیشتر خود را موظف به عمل در راه و روشی کلی میداند و در تناسب با طبیعتی که توسط ساده ترین قوانین اداره میشوند و نه در تناسب با سعادت تک به تک افراد.» «اراده و اختیار کلی» خداوند آن گونه که مالبرانش این قوانین کیهانی را مینامد بر «اراده و اختیار جزئی» مقدم است، که منظور از آن در اصل آن اراده و خواست اتفاقی در نظم طبیعت است که ما آن را معجزه مینامیم. به این ترتیب این در سرشت دیرینهی طبیعت است که باران میبارد و گاهی زمین تشنه آب لازم را به دست میآورد و گاهی هم رودخانهها طغیان میکنند. اگر میبینیم که رویدادهای جهان با آنچه ما میخواهیم توافقی ندارد نباید تصور کنیم که خداوند به طور دائم اوقات خود را با تنظیم آب و هوا و بیشمار پدیدههای دیگر صرف میکند.
ایرادی که آرنائولد به نظرات مالبرانش (و البته به لایبنیتس) میگیرد این فرض است که سرشت خداوند مشابه سرشت انسان است و این که هوش انسانی ما میتواند به عقل الوهی پی برد. به باور آرنائولد خداوند به طور کامل برای ما چیزی خارجی است در واقع «یک خداوند ناپیدا» در تکیه کلامی مبتنی بر عقاید مذهبی یانسن و به تصور درآوردن او با استفاده از قضاوتهای منطقی و جنبههای مثبت و منفی و متناقض با هم در جهان ما نه تنها غیرمعقول است که اساساً انسان انگاری (anthropomorphism) است. (به همان نحوی که اسپینوزا نیز جایی اظهارکرده بود: اگر یک سه گوش (triangle) میتوانست سخن گوید... میگفت که خداوند به کلی سه گوش است و از نظر یک دایره خداوند یقیناً به طور کل دایره شکل میبود). در واقع مردان و زنان با توجه به سرشت پائین تر خود قادر به درک خداوند یا فهم راه و روشهای رازگونه اش نیستند و از این رو تمامی این تلاشهای گستاخانه برای شناخت الهیات استدلالی یا theodicy محکوم به شکست است. خداوند میخواست که این جهان را خلق کند و چنین کرد، و در این کار حکمتی وجود دارد. به طور خلاصه لایبنیتس به درایت و نیکی خداوندگار معتقد بود و مالبرانش بر معقول بودن خداوند تاکید داشت اما برای آرنائولد خداوند صرفاً ارادهای ناب و قدرقدرت بود.
این که شما به چه نوع خدایی معتقدهستید مهم است: «آیا ما در جهانی زندگی میکنیم که از اساس فهمیدنی و روشن است زیرا خلقت آن در یک تصمیم خردمندانه ریشه دارد و تحت تاثیر ارزشهای مطلق بخصوصی است؟ آیا وجود جهان پیامد عملی منطقی از خلقت است و بیان یک عقل بی نهایت؟ یا از طرف دیگر جهان در نهایت چیزی ناخردمندانه است و حتی دلبخواهی (دیمی)؟... آیا منشا چیزها در یک عمل بی اعتنا و بی تفاوت یک خالق قرار دارد عملی که در ظاهر فعالیت بوالهوسانه قدرتی اتفاقی و تصادفی است و خالقی که احتمالاً نمیتواند دارای انگیزههای خردمندانه باشد زیرا ارده و خواستش دارای علتهای مستقل از خودش نیست؟ به طور خلاصه آیا جهان بر عقل مبتنی است یا بر قدرت؟
در برداشت نادلر از این دیدگاههای دینی و متفاوت از یکدیگر در بارهی خدا و جهانی که خلق کرده است جزئیات به مراتب بیشتر و نکته سنجانه تری هم وجود دارد. (برای مثال اسپینوزا خود باعث یک تحول دیگر شد که معتقد بود «این بهترین جهان ممکنی که میتوانست باشد نیست، بلکه تنها جهانی است که وجودش مقدور گشته.») البته لایبنیتس، ملبرانش و آرنائولد همگی وجود یک خدای مسیحی بخصوص را مسلم فرض میکردند و استدلالهای آنها شاید در نظر خردگرایان دورهای به شدت سکولار عجیب آید. اما برای کسانی که به جهانی که توسط یک آفریدگار اداره میشود باور دارند یا وجود چنین جهانی برایشان بسیار عجیب است این سه متفکر قرن هفدهمی باعث ایجاد پرسشهای جدی و همیشه جذاب میشوند: آیا [اعمال] خداوند اخلاقی و عقلانی است یا به طور کامل دلبخواهی یا حتی بوالهوسانه؟ آیا قتل انسانهای دیگر از این جهت اشتباه است که خداوند چنین گفته یا این که در جهان ارزشهای اخلاقی مطلقی هم وجود دارد (به همان گونه که کانت در پایه ریزی امر مطلق خود استدلال کرده بود، گونه دیگر مربوط به او از قاعده طلاعی)؟ و اگر اجازهی احساساتی شدن را داشته باشیم باید گفت که اگر خداوند در حق ما این مرحمت را کرده است تا بتوانیم در برابر وسوسههای شیطانی مقاومت کنیم، چرا گاهی در این عمل خود نسبت به ما کوتاهی میکند؟
استیون نادلر علاوه بر این کتاب جدید خود نویسنده یک زندگی نامهی بانخوت در باره اسپینوزا است که من آن را خوانده و به دیگران توصیه میکنم و کتابهای دانشگاهی قابل ملاحظه در بارهی آرنائولد و مالبرانش که فقط در بارهی آنها مطالبی شنیده ام. برای اندیشههای فلسفی قرن هفدهم نمیتوانم کتاب بهتری از این اثر جدید نادلر را به خاطر آورم. کتاب «بهترین جهان از تمامی جهانهای ممکن» که هدف از نگارش ساده و روشن آن آشنایی عموم با موضوعات مربوطه است کتابی است عمیق و بدون ساده انگاری بیش از حد. اما در عین حال کتابی است که از خواننده توقع دقت و ژرف نگری دارد که در چنین حالتی او نیز اجر خود را دریافت خواهد کرد.
Michael Dirda on 'The Best of All Possible Worlds'
Debating the origin of evil in a godly universe.
Washingtonpost.com