iran-emrooz.net | Mon, 05.05.2008, 7:10
فیلسـوفان و سبك نوشـتاری
برایان مگـی / برگردان: علیمحمد طباطبائی
از طریق تجربیات شخصی خود میدانم كه وقتی بیان چنین گرایشاتی به محفلهای حرفهای برسد، تقریباً همیشه این واكنش را بر میانگیزاند كه چنین تغییراتی در شیوهی نگارش فلسفه توسط تغییرات در خود موضوع است كه تحمیل شده ـ و اینكه طی پنجاه سال گذشته تحلیلهای مفهومی به چنان درجاتی از ظرافت و تحلیلهای منطقی به چنان جایگاه بالایی از ریزه كاری و تخصص رسیده است كه امروزه انتظارِ اینكه آنها شنوندگان و خوانندگان غیر حرفهای داشته باشند واقع بینانه نیست. اگر صرفاً آن كسانی كه در این امور از تخصص کافی برخوردارهستند قادر به خواندن مطالب شما باشند این به هر حال برای شما و برای آنها به مقدار قابل توجهی در زمان و در دشواری درک موضوع صرفه جوئی میكند، آن هم چنانچه شما توان و حد آمادگی فنی آنها را در آنچه مینویسید مورد توجه قرار داده باشید.
من این استدلال را ابداً موجه نمیدانم. چنین تصوری فرض را بر دیدگاه کوته بینانه و غیرقابل توجیه فلسفی میگذارد. اما حتی اگر ما چنین دیدگاهی را بپذیریم هنوز هم به عقیدهی من فاقد اعتبار است. هنگامی كه من نامهای پیشگامان نسل گذشته را فهرست كردم فقط دو نفر از آنها را به عنوان اشـخاصی كه نوشتارهایشان بر حسب عادت و در روشـی كه برای غـیر متخصصین غیر قابل درك بود شاهد آوردم. این دو نفر آستین و ویتگنشتاین بودند. من آنها را با وجود همه آنچه آمد به این عنوان كه هر كدامشان در شیوهای متفاوت نویسندگان خوبی هستند به شمار میآوردم. آستین در تحلیلهای مفهومی اش، تمایزاتی از ظرافتی كم یاب در نثر قائل شد كه همیشه قابل فهم و روشن بود و البته گاهی هم مطایبه آمیز. این صرفاً عمل متهورانهی او بود و نه سبك نوشتاریاش كه برای همه مگر حرفهایها ناخوشایند بود. همچون در مورد ویتگنشتاین، وسوسه شدم كه آستین را هم فردی صاحب سبك لقب دهم. من متكلم و ناطقی بومی در زبان آلمانی نیستم، اما در تراكتاتوس برخی از درخشان ترین و مهم ترین نثر در زبان آلمانی را یافتم كه پیشتر به آن برنخورده بودم. آن جملات گیج کننده در ذهن شما زبانه میکشند و بسیاری از آنها برای بقیهی عمرتان در همانجا میمانند. برای فردِ غیر متخصص دشواری، یافتن معنای صحیحی برای آنها است، اما خودِ نثر به تنهائی فروزان است. در تحقیقات فلسفی جملات دارای همان هیجان شدید تراکتاتوس نیستند، هرچند سبک نگارش آنها کاملاً متمایز است. برای من این روشن نیست كه آیا مسائل مورد توجه فیلسوفان پیشگام امروز ما به همان اندازهی دغدغههای ویتگنشتاین موشكافانه و پیچیدهاند یا نه، زیرا چنین مسائلی را فقط میتوان در جملاتی بیان کرد که شدیداً پیچیدهاند و غیرگوش نواز.
هنگامی كه به گذشته تاریخ فلسفه نظری بیفكنیم در مییابیم كه پیوسته طی دورههای ادواری که در آنها فلسفه دورازدسترس بوده دفاع و حمایت مشابهی ابراز شده است. در نیمه اول قرن نوزدهم این در جهان آلمانی زبان بود كه بیش از هر جای دیگر اروپا فلسفه عرض اندام نمود. این جایگاه بطور متوالی در سیطرهی فیشته، شلینگ و سپس هگل و آنهم در شیوهای بسیار فراگیر قرار داشت. هر كدام از این سه فیلسوف تا به امروز نمونه و مظهری از پیچیدگی و ابهام باقی ماندهاند. در آن زمان دفاع رایج از آن پیچیدگی و ابهام این بود كه آثار آنها بسیار عمیق است و این که آنها مشغول حل تمامی معماهای جهان هستند. انتظار اینكه نوشتههای آنها واضح باشد عقیدهای ساده لوحانه بود و نشانهای از نافرهیختگی روشنفكرانه محسوب میشد. تمامی نسل معاصر از فیلسوفان حرفهای آن زمان در روشی مشابه مینوشتند و به همان نحو از پیچیده نوشتن خود دفاع میکردند.
به بعضی از این شخصیتهای فراموش شده و البته در زمینه و شرایطی غیر فلسفی نظری اجمالی خواهیم افكند. یكی از آنها زندگی نامه خود نوشت ریچارد واگنر هنگام تحصیلش در شهر درسدن بین سالهای ۱۸۲۰ و ۱۸۳۰ است. وی در یكی از آنها چنین میگوید: « من در دروس زیبائی شناسی كه توسط یکی از استادان جوان تعلیم داده میشد شركت نمودم، مردی با نام وایس . . . كه او را در منزل عمو آدولف ملاقات کردم ... در آن مراسم به گفتگوی بین این دو مرد در بارهی فلسفه و فیلسوفان گوش فرا دادم، صحبتهائی كه مرا سخت تحت تاثیر قرار داد. من میتوانم سخنان وایس را به خاطر آورم . . . او فقدان روشنی در نوشتههایش را كه به شدت مورد نقد قرار گرفته بود با این اظهار نظر موجه جلوه میداد كه برای حل ریشه دارترین مسائل روح انسانی که نمیتوان به فکر توان و قدرت درک افراد عادی بود. من فوراً این اندرز حكیمانه را به عنوان یك اصل آموزنده برای هرچیزی كه مینوشتم پذیرفتم. من برادر بزرگترم آلبرت را به خاطر میآورم كه در مورد نگارش نامهای كه یك بار برای او و به نمایندگی از طرف مادرم نوشتم به خشم آمده بود و برایم بیمش را در این باره آشكار كرد كه گویا من ظرافت طبع خود را از دست میدهم ». قطعة دیگری كه آنهم مربوط به واگنر است در بارهی زندگی نامه خودنوشت نقاشی است با نام فردریش پشت. او در آن زمان از خودش و روزگاری كه با واگنر در شهر درسدن در ۱۸۴۰ داشت مینویسد: « یكروز هنگامی كه من واگنر را ملاقات كردم او را در حالتی یافتم كه تحت تاثیر كتاب پدیدار شناسی هگل از هیجان میسوخت و با حالت مبالغه آمیزی ادعا میکرد که این بهترین کتابی است که تا به امروز نوشه شده. برای اثبات ادعایش برایم قطعهای از آنرا كه تاثیر ویژهای بر او گذارده بود خواند. از آنجا كه نتوانستم بطور كامل از آن سر در آورم خواستم كه آنر برای بار دیگر بخواند كه متعاقب آن هیچكدام از ما نتوانست چیزی از آن بفهمد. او برای بار سوم آنرا خواند و باز برای چهارمین بار تا آنكه سرانجام به یكدیگر نگریسته و زیر خنده زدیم ».
سرانجام عكس العملی بین فیلسوفان بر علیه نوشتن فلسفه در چنین روشهایی بوجود آمد. كتاب شوپنهاور دارای قطعات بسیاری است از دشنامهای تند نسبت به فیشته، شلینگ و هگل. شوپنهاور در جایی در بارهی یکی از فیلسوفان حرفهای و معمولی آن روزگار به نام وایس مینویسد: « برای مخفی كردن فقدان اندیشههای واقعی، بسیاری برای خود اسبابی با ابهت از سخنان به هم بافته شدهی طولانی سرهم میكنند. ادا و اطواری بغرنج و پر طول و تفصیل و عباراتی جدید و ندیده و نشنیده كه همگی آنها بر روی هم زبانی شدیداً مغلق و دشوار فراهم میکند كه به گوش بسیار فرهیخته میآیند. با همه اینها، آنچه برای گفتن دارند دقیقاً هیچ است ». او نه در طبیعت فلسفه و نه در ویژگی زبان آلمانی چیزی نمییابد كه چنین طرز نگارشی را موجه قلمداد كند، و از آنجا که به عقیده او هیچ گونه الگوی قابل قبول برای نگارش فلسفه در زبان آلمانی وجود ندارد، خود او مصمم به نوشتن در روشی میشود كه هیوم در زبان انگلیسی مسائل فلسفی خود را مینوشت. پس از ایده آلیستهای بزرگ آلمانی تمامی فیلسوفان برجسته از اواسط اواخر قرن نوزدهم ـ كیركگارد، شوپنهاور، ماركس (که به هر حال تا حدودی یک فیلسوف به حساب میآید) و نیچه ـ آگاهانه شیوهی نگارش هگل را سرمشق قرار نمیدادند و البته همگی آنها نویسندگان برجسته و بزرگی بودند. من نمیتوانم درک کنم که چگونه كسی كه حتی چنانچه اطلاعات اندکی با نوشتههای كیركگارد و شوپنهاور داشته باشد اینگونه استدلال میكند كه روشنی و وضوح آنها و ویژگی سبكشان عمق، ظرافت یا باریک بینی را غیر ممكن میسازد (هرچند البته میتوانم بپذیریم كه چگونه چنین ادعائی ممكن است برعلیه ماركس و نیچه عنوان شود).
در انگلستان دورهای تقریباً مشابه در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم بوقوع پیوست. در این کشور دورهای طولانی وجود داشت كه در آن درست آئینی (ارتدكسی) حاكم در میان فلاسفه شكلی از هگلیسم جدید به خود گرفه بود. بعضی از نامهائی كه در میان آنها دیده میشد شامل Bradly ، Mc Taggart ، Bosanquet و Green بود. در مجموع شیوه نگارش آنها در متنهای فلسفی در همسوئی كامل و تعلق خاطر به هگل قرار داشت. برتراندراسل و جیای مور در چنین سنتی تعلیم دیده بودند. در واقع اكنون بطور كامل فراموش شده است كه اولین مقالهی منثور و مستقل راسل رساله هگلیهای جدید در باره اساس هندسه بود ـ اثری كه وی آنرا بعداً مربوط به خود ندانست. طولی نكشید كه او و مور آگاهانه بر علیه میراث خود شورش كردند. بخش مهم و ضروری از برنامهای كه این جوانهای شورشی تبلیغ میكردند نیاز برای وضوح و روشنی در نوشتههای فلسفی بود. این شرط لازمی بود كه آنها انجام آن را به شكل تحسین آمیزی به خود تعلیم میدادند ، به ویژه راسل نویسندهای درجه یك از آب در آمد و آنها با موفقیت نسل كاملی از فلاسفه را برای دنبال روی از خود متقاعد ساختند. همانگونه كه استوارت همشایر دربارهی سبك نگارش راسل اظهار نظر كرده است: « مسئله در اینجا پیچیده و بغرنج نكردن است ـ باقی نگذاردن هرگونه مرزهای مبهم، داشتن احساس وظیفه برای واضح و روشن بیان کردن منظور، بطوری كه خطاهای افراد را بتوان دید، و موضوع خودپسند و دوپهلو نبودن است، مسئله هرگز سرهم بندی نكردن نتایج است، هرگز استفاده نكردن از لفاظی برای پركردن جای خالی، هرگز استفاده نكردن از عباراتی كه خواننده میتواند به سهولت آنها را به هر چیزی تعبیر کند، یعنی دو یا سه اشارهای که معلوم نیست منظور دقیق نویسنه کدامیک از آنهاست ». یكبار كارل پوپر به من گفت كه او در همان طریقی كه شوپنهاور در زمان خود هـیوم را به عنوان الگوی خودش گزینش كرده بود اکنون راسل را به عنوان الگو برای خود انتخاب كرده است. در همـین رابطـه پـوپـر به من مطلـبی را گفت كه آنـرا هرگز فراموش نمیكنم: « موضوع اصلی روشنی و وضوح نیست، بلكه پیروی از اخلاق حرفهای است ».
شوپنهاور ژرف بین ترین بیماری شناس علل عدم وضوح در نوشتههای فلسفی بود. او این بیماری را ناشی از به هم پیوستن دو رویداد بدون ارتباط با هم میدانست. مورد اول حرفهای شدن فلسفه بود. ما اكنون این حرفهای شدن را به عنوان امری بدیهی پذیرفته ایم، لیكن تا صد سال پس از خاتمه قرون میانه هیچكدام از فلاسفه بزرگ دانشگاه دیده نبودند. طی این دوره دانشگاههای تاسیس شده به آموختن فلسفه ادامه میدادند اما هیچ کدام از فیلسوفان بزرگ دانشگاهی نبودند و هیچ یک فلسفه تدریس نمیكرد ـهابز، دكارت، اسپینوزا، لاپبنیتس، لاك، باركلی، هیوم، روسو. همانگونه كه شوپنهاور تاكید میكند: « فقط تنی چند از فیلسوفان استاد فلسفه بودند والبته تعداد نسبتاً كمتری از استادان فلسفه فیلسوف ». هم به اسپینوزا و هم به لایبنیتس كرسیهائی پیشنهاد شد، اما هر دو نپذیرفتند. هیوم نامزد دریافت دو كرسی شده بود، اما هرگز هیچكدام را بدست نیاورد. كانت قطعاً اولین فیلسوف بزرگ و مسلم پس از قرون میانه بود كه استاد دانشگاه گردید ـ و با این وجود هرگز درسی در بارهی فلسفه خودش نداد. كانت و ایده آلیستهای مشهور استاد دانشگاه بودند، اما پس از آنها فیلسوفان پیشگام از اواسط و اواخر قرن نوزدهم ـ شوپنهاور، كیركگارد، ماركس و نیچه ـ دانشگاهی نبودند، و همینطور بزرگترین فیلسوف بزرگ انگلیسی قرن نوزدهم، یعنی جان استوارت میل. قرن بیستم اولین قرن پس از قرون میانه بود كه در آن اكثر فیلسوفان برجسته اهل دانشگاه بودند. در واقع حرفهای شدن فلسفه تا بدین اندازه رویدادی جدید است.
ادامه دارد ...
بخش نخست مقاله