ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 10.10.2007, 21:49
چهره‌نگاری یک روشنفکر

داود خدابخش
رادیو دویچه وله
.(JavaScript must be enabled to view this email address)


«اشتیلر» (Stiller) شخصیت اول رمانی است به همین نام اثر ماکس فریش. رمان‌نویس سوئیسی ماکس فریش در ۱۹۱۱ در زوریخ بدنیا آمد و در ۱۹۹۱ در زادگاهش زندگی را بدرود گفت. وی یکی از مهم‌ترین نویسندگان آلمانی‌زبان پس از جنگ جهانی دوم است. در این مطلب قطعه‌ای جستارگونه از رمان در توصیف سرشت دوگانه و متناقض یک روشنفکر (اشتیلر) را مرور می‌کنیم و سپس نگاهی تفسیری می‌افکنیم به این اثر ادبی که موضوع پژوهش‌های ادبیات‌شناسی بوده است.

بخش جستارگونه‌‌ای از رمان

«حال بهتر می‌توانم «اشتیلر» گمشده‌ی او را ببینم: او را تا حد زیادی زن‌گونه می‌یابم. احساس می‌کند بی‌اراده است، ولی در یک معنا زیاده از حد اراده دارد، به این معنا که چگونه آن را بکار ببندد؛ نمی‌خواهد خویشتن خود باشد. شخصیت‌اش گنگ و مبهم است؛ از این رو به کنش‌های رادیکال تمایل دارد. هوش‌اش‌ متوسط است، ولی آموخته نیست؛ دوست دارد به ایده هایی که به ذهن‌اش خطور می‌کنند اعتماد کند، ولی از هوش غافل می‌ماند؛ زیرا هوش، وی را در موقعیتی می‌گذارد که تصمیم بگیرد. گاه خود را سرزنش می‌کند که بزدل است، سپس تصمیم‌هایی می‌گیرد که بعدتر بدان پایبند نیست. اخلاق‌گراست و مانند بسیاری نمی‌پذیرد که چنین است. گاه بی‌مورد خود را در معرض خطر می‌گذارد یا به کام خطرى مرگبار فرو می‌رود، تا شاید به خود ثابت کند یک مبارز است. خیالپردازی‌هایش مرز نمی‌شناسد. بدلیل انتظارات بیش از حدی که از خود دارد، از ترسی ناشی از عقده‌ی حقارت کلاسیک رنج می‌‌کشد، و احساس بنیادینی به او می‌گوید، باید به چیزی متعهد ماند، و این را نشانه‌ی عمیق بودن می‌پندارد، و شاید، حتا نشانه‌ی فضیلتی دین‌‌خو. انسانی‌ است مطبوع و با جذبه که اهل مشاجره نیست. اگر نتواند با جذبه‌اش کاری از پیش ببرد، خود را به کنج اندوه پس می‌کشد. می‌خواهد واقعی و صادق باشد. تمنای سیری‌ناپذیری برای واقعی بودن نزد او می‌توان یافت که برخاسته از یک نوع ریاکاری خاص نیز هست. تا حد خودنماییِ افراطی واقعی است، تا آن نقطه‌ای را پشت سر بگذارد، که آگاهی‌اش به او بگوید که او به گونه‌‌ی ویژه‌ای واقعی است و واقعی‌تر از هر کس دیگر. دقیقا نمی‌داند این نقطه کجا قرار دارد، این حفره‌ی سیاه، که هر چند گاه یکبار خود را به او می‌نمایاند، و اگر نباشد، ترس برمی‌داردش. همواره در میان موجی از انتظارات زندگی می‌کند. لذت می‌برد از اینکه همه چیز را در هاله‌ای از ابهام بگذارد. از آندسته آدم‌هایی است که هر کجا باشد، این فشار درونی بر او چیره می‌شود که چه زیبا است اگر در جایی دیگر می‌بود. از اینجا−و−اکنون می‌گریزد، دستکم در درون‌. نه تابستان خوشایند اوست، و نه بطور کلی هیچ وضعیتی که نشان از اکنون دارد؛ خزان را دوست می‌دارد، و غروب، اندوه و هر آنچه فناپذیر ‌است، عنصر اوست. زن‌ها در کنار او بسادگی حس می‌کنند، فهمیده می‌شوند. به ندرت دوستان مرد دارد. در جمع مردان احساس مرد بودن نمی‌کند. ولی از سر ترس عمیقی که در او نهفته، از اینکه زمانی ممکن است کم آورد، از زن‌ها نیز می‌ترسد. بیش از اینکه بتواند زن‌ها را نگه دارد، تصاحب‌شان می‌کند. و آنگاه که شریک زندگی‌اش مرزهای او را دریافت، هر گونه شهامتی از او سلب می‌شود؛ نه حاضر است و نه در موقعیتی است که دوستش بدارند، بعنوان یک انسان، آنگونه که هست. از این رو نسبت به هر زنی که براستی به او عشق می‌ورزد، اهمال می‌‌کند، زیرا اگر براستی عشق آنها را به جد گیرد، آنگاه باید خود را نیز به جد گیرد ­ ولی او فرسنگ‌ها از این حرف‌ها فاصله دارد.»

***

نگاهی به متن رمان

مستر وایت پس از دستگیری‌اش به هنگام گذر از مرز سوئیس می‌گوید: "من اشتیلر نیستم." ولی تمام شواهد خلاف ادعای او را نشان می‌دهد. حتا همسر اشتیلر، خویشاوندان، آشنایان، دوستان و همکاران همگی تشخیص داده‌اند: مردی که در سلول نشسته «لودویگ آناتول اشتیلر» است. این در حالی است که «مستر جیم لارکین وایت» اصرار دارد که اشتیلر نیست. تا زمانی‌ که بدون هر شک و شبهه‌ای روشن نشود که چه کسی در این سلول نشسته، مقامات سوئیسی حاضر نیستند وی را از زندان آزاد کنند.

در رمان‌ «اشتیلر» اثر ماکس فریش که در سال ۱۹۵۴ انتشار یافت، با مردی روبرو هستیم که نمی‌خواهد آن کسی باشد که دیگران فکر می‌کنند هست. نقاشی با استعداد و با موفقیتی متوسط، که با یک بالرین پرآوازه ازدواج کرده، اشتیلر را دچار ضربه‌ای روحی کرده، که در لحظه‌ا‌ی تعیین کننده‌ در زندگی‌اش بی‌عرضگی از خود نشان داده است، دستکم در نگاه خودش چنین است. قضیه این است که او در شرکت داوطلبانه در مبارزه‌ی کمونیست‌ها علیه فاشیست‌های فرانکو در اسپانیا، توان این را در خود نیافته بود که سه سرباز دشمن را بکشد. این داستان که ضربه‌ی روحی سختی برای اشتیلر بوده است، در طول رمان به گونه‌های متفاوت تعریف می‌شود، بطوریکه تا نزدیک پایان رمان هنوز روشن نیست که سرانجام آن زمان در اسپانیا چه گذشت.

بزدل کوچک

از زمان این شکست درونی، اشتیلر می‌کوشد به شیوه‌های مختلف شهامت و مردانگی خود را به اثبات برساند. ولی بجای اینکه مانند قهرمانان همینگوی، شاخ گاو را بچسبد، هرگز این شهامت را در خود نمی‌‌یابد که راه آغاز شده را تا انتها بپیماید. بدین سان همسر خود، بالرین معروف، «یولیکا» را نیز از دست می‌هد. «یولیکا»، هنرمندی که مورد ستایش همگان است، نخست تسلیم امیال اشتیلرِ نقاش می‌شود، زیرا او را انسانی فوق‌العاده پراحساس، با ملاحظه و هنرمند حس می‌‌کند. ولی اندکی پس از ازدواج به این شناخت می‌رسد که در داوری‌ به خطا رفته و اشتیلر کوته‌فکری بیش نیست که از فرط تردید به خود، تنفر از خود و رانش‌های شدید پرخاشگرانه قادر نیست واقعیت عینی را از برداشت دروغینی که از خود دارد، تمیز دهد. اشتیلر نیز این واقعیت را در زندگی‌ زناشویی‌اش درک نمی‌کند. بجای تقاضای طلاق، خود را در کنج آتلیه‌ی نقاشی‌اش حبس می‌کند. وی رابطه‌‌ای پرحرارت را با زنی متأهل آغاز می‌کند و می‌پندارد این زن را دوست می‌دارد. ولی این توان نیز در او نیست که از همسرش جدا شود و با شهامت به رابطه‌ی فرعی اعتراف کند. هنگامی که بر سر دوراهی قرار می‌گیرد تا میان آن دو زن تصمیم بگیرد، به آمریکا می‌گریزد. در آنجا نیز به آرامش درونی نمی‌‌رسد و راهی جز خودکشی برای خود نمی‌بیند.

هویت چندپاره

بخش بزرگی از این رمان به شکل روزنوشت‌هایی نگاشته شده که مستر وایت در سلول‌اش به رشته‌ی تحریر درآورده است. وی آنچه در مورد اشتیلر درمی‌یابد را می‌نویسد و با کنایه و نیشخند شناخت خود را از شخصیت رقیب تفسیر می‌کند. وایت دقیقا همان کسی است که اشتیلر آرزو می‌کند: مستقل، موفق، جدی و مردانه که در ایالات متحده‌ی آمریکا تجربه‌ی بسیار اندوخته است. مردی که دنیا را زیر پایش خود حس می‌کند. وایت به خود چنین می‌نگرد و بنابراین انگیزه‌ای ندارد که به هویت واقعی‌ خود اعتراف کند، هویتی که جز حس تحقیر چیزی برایش باقی نمی‌گذارد. ولی تردیدها از هر گوشه به درون‌ او رخنه می‌کنند، زیرا که وایت تنها شاهد ماجراجویی‌های خودِ وایت است، در حالیکه کسانی که با اطمینان شهادت می‌دهند که وایت همان اشتیلر است، به وضوح شمارشان زیاد است. براستی وایت کیست؟ نامی مستعار یا شخصیتی ساخته‌ی ذهن اشتیلر؟ وایت نمی‌تواند اشتیلر باشد، زیرا اشتیلر خود مانعی بر سر راه این تلاش است که بخواهد زندگی‌اش را از بنیان دگرگون كند. دغدغه‌ی مداوم اشتیلر با این فکر مزاحم که دوست داشته چه باشد و چه فرصت‌ها را که از دست نداده است، باعث اهمال او در برداشتن گامی در راهی تازه می‌شود. از بی‌تحرکی‌ای می‌نالد که در ناتوانی‌ او جا خوش کرده و نمی‌داند همین ناتوانی‌است که مانع از بروز هر گونه تغییری در زندگی اوست.

این چندپارگی و ازهم‌گسیختگی در ذهنیت است که در سرشت اسکیزوفرنیک وایت جلوه‌گر می‌‌شود. آنگاه که زندانبان را با جنایت تخیلی‌اش رویارو می‌کند، چشمان وایت از روی سرخوشی درونی می‌درخشد. وایت عاری از احساس نیست. در آن لحظه‌های نادری که وجود او را شک و تردید نسبت به هویت‌اش فرامی‌گیرد، در خواننده نیز نوعی حس ناامنی برمی‌انگیزد.

«اشتیلر» شاهکاری است ادبی در جست‌وجوی «هویت» و همزمان انکار «هویت».