iran-emrooz.net | Thu, 09.08.2007, 19:40
دینخویی ایرانیان
دکتر محمد برقعی
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
اگر تز اصلی آقای خدابخش در مورد جامعه ایران وجود حکومتهای خودکامه در ایران از آغاز تاریخ آن است و سایر مشکلات جامعه از جمله دینخویی و خشونتگرایی را زاده آن میداند، تز اصلی آقای آرامش دوستدار آن است که ایران از آغاز فرهنگی دینخو داشته و همین دینخویی مانع تفکر و اندیشیدن ما شده و ریشه تفکر را در جامعه ایران از بدو دوران تاریخی آن خشکانیده است.
ایشان برای اثبات نظر خود از اسلام آغاز میکند که به نظر ایشان دینی است بیرحم و خشن با خدایی قادر و پیامبری وحشی و بیسواد و جوشیده از جامعه عربی بدوی، نادان و خونخوار که بویی از تفکر و شعور و فلسفه در آن نیست. اما پاسخ ایشان به این پرسش که چرا این دین انسانکش و بیفرهنگ بر جامعه متمدن آن روز ایران مسلط شد این است که ایرانیان ذاتا دینخو بودند لذا به آسانی دین دیگری را به جای دین خود و برای تامین هویت خود پذیرا شدند.
ایشان معتقدند تمدن یونانی در مقابل انسانمدار بود و به جای آن که چشم به آسمان بدوزد به عقل و اندیشه خود متکی بود، لذا متفکر و فیلسوف دارد و دنباله آن تمدن است که اکنون در اروپا رشد یافته و تمدنی با عقل نقاد و خودمدار را شکل داده است. چنین است که امروزه در یک سو ایران عقبمانده، بیتفکر، متعبد، خشن، بیاندیشه و دنبالهرو آخوند داریم و در سوی دیگر غرب مترقی، عقلمدار و پویایی که پیوسته خود را به نقد میکشد و عیوب خود را اصلاح میکند. بدینسان اساس و پایه تز ایشان برای نبودن تفکر در ایران اثبات «دینخو» بودن ایرانیان است.
برای اثبات این نظر آقای دوستدار یک مسیر تاریخی را ترسیم میکند ولی این مسیر را ایشان از میانه راه یعنی ایران اسلامی آغاز میکند که برای همه قابل لمس است و با وجود مشکلات فعلی حکومت اسلامی در ایران به آسانی مورد قبول قرار میگیرد. سپس این نظر را به همه تاریخ سرایت میدهند و مدعی میشوند که دینخویی مشخصه فرهنگ ایران از بدو پیدایش تاریخ آن بوده است.
ایشان بر آن هستند که برای اولین بار به نکتهای توجه کردهاند که هیچ متفکر و تاریخدانی به آن توجه نداشته است. زیرا همه پژوهشگران با یک مشکل بزرگ روبرو بودهاند و آن اینکه تاریخ امپراتوری ایران با پادشاهی هخامنشیان آغاز میشود که کوروش پایهگذار و داریوش چهره شاخص آن است. اما اساس حکومت هخامنشیان بر آزادی بیان و ادیان و تحمل همه اقوام استوار بوده است؛ دولت مرکزی نیرومندی که به همه مردم در قلمرو امپراتوری خود اجازه میداد که با حفظ هویت دینی، قومی و فرهنگی خود در این مجموعه حضور داشته باشند. از جمله ۱۳۰ سال بر مصر حکومت میکند بیآن که کاری به باورها و سنن مردم آن دیار داشته باشد و یونانیان تبعه امپراتوری نیز در حفظ و نگهداری آیین و فرهنگ خود آزادی کامل داشتهاند. این نظامی که برای اولین بار در تاریخ توسط هخامنشیان مطرح گردید، آنقدر کارآ، پیشرفته و سامان یافته بود که بعدها الگوی عموم امپراتوریهایی که با آن در تماس بودند، قرار گرفت. از جمله امپراتوری سلوکی که اسکندر بر پا کرد و سپس امپراتوری روم تا پیش از آن که مسیحیت را به عنوان دین رسمی خود برگزیند.
لذا نکتهای که پژوهشگران و تاریخدانان از توضیح آن ناتوان بودند این بود که چگونه حکومت آزاداندیش و پلورالیستی مثل نظام امپراتوری هخامنشیان، جامعه ایران را دینخو کرد و جلوی رشد تفکر را از آن گرفت تا جایی که علیرغم آن که اشکانیان نیز همین رویه را دنبال کردند اما جامعه چنان دینخو شد که به آسانی اسلام را پذیرفت.
کشف بزرگ تاریخی آقای دوستدار آن است که کوروش و اعقابش مدعی شدند که برگزیدگان اهورامزدا هستند و به این سبب از مردم دیگر متفاوتند. دارا بودن فره ایزدی قدرت آنان را از قدرت حاکمانی که به حکم شمشیر و تدبیر حاکم شده بودند متمایز کرد و به قدرتشان جنبه آسمانی و سرمدی داد.
ایشان پس از بررسی نسبتا کوتاه و محدود از دوره هخامنشیان، بیآن که به اشکانیان بپردازد، به جز اشارتی چند، به سراغ ساسانیان میرود. در آن دوره نیز تاملی بس کوتاه میکند و تلاشی برای اثبات نظرش در ایام این دو سلسله شاهنشاهی نمیکند. ولی بلافاصله به تفصیل در مورد مضار حکومت دینی و فواید فرهنگ عقلگرا داد سخن میدهد، یک مشت نصیحت و انشانویسی در همان شیوه علم بهتر است یا ثروت و پس از آن به اسلام میپردازد؛ جایی که مورد نظر اصلی ایشان است و بخش اصلی این کتاب و سایر نوشتههای ایشان به آن اختصاص دارد. در اینجاست که عنان قلم از دست میرود و قلم چابکسوار در عرصه فرهنگ اسلام و ایران اسلامی تاخت میکند و هیچ نامداری از زخم شمشیر او در امان نمیماند. هر چه هست سیاهی است و نادانی و بیتفکری. و دو سه صاحبفکر معدودی هم که در این آسمان ابری سوسو کوچکی میزنند ـ چون رازی و خیام ـ قربانی این دین جاهل و خونریز میشوند؛ دینی که جز اطاعت کورکورانه نمیخواهد و مانع بزرگ تفکر است.
با این توضیح و تفصیلها روشن میشود که چرا در قرن بیستم که جهان غرب این همه در علم و دانش پیشرفت کرده است، ناگهان در ایران سر و کله آقای خمینی پیدا میشود و حکومتی ارتجاعی و بیرحم با قوانینی غیرانسانی را حاکم میکند.
مهمتر آن که ایشان مدعی میشود که روشنفکران متجدد و عرفی ما هم، مشتی آدم کمسواد و بیتفکر هستند که غرب و تمدن آن را نمیشناسند و مثل عموم روشنفکران پیرامونی با فهمی ناقص از غرب آن را تقلید یا نقد میکنند ولی تمامشان در دام فرهنگ دینخویی ایرانی اسیر هستند حتی بیدینهاشان و به همین سبب قدرت تعقل و تفکر ندارند، همانگونه که همه تحصیلکردهها و روشنفکران دیگر ایرانی در چند هزار سال گذشته نداشتهاند زیرا اسلام چون سرطانی خطرناک در تمام تار و پود این فرهنگ ریشه دوانیده است.
پس از این مختصر نگاهی میکنیم به شیوه استدلال تاریخی ایشان تا دریابیم که چگونه آقای دوستدار هم مثل آقای خدابخش و حتی آشفتهتر از ایشان تاریخ را مصاده به مطلوب کرده و آزادانه هر برهه از آن را با برهه دیگر به هم وصل کرده و از بدیهیترین نکات چشم میپوشند تا بتوانند نقطه نظرات خود را ثابت کنند؛ نظریه عامهپسندی که قبل از تحقیق بر مبنای پسند بازار و اذهان از پیش آماده تدوین شدهاند.
آشفتگی در دادههای تاریخی
برای روشن شدن موضوع بهتر است به نمودار تاریخی زیر توجه کنیم
اسلام ـ ساسانیان ـ اشکانیان ـ سلوکیه ـ هخامنشی ـ ؟؟؟
بیزانس روم شرقی ـ مسیحی شدن روم ـ میلاد مسیح ـ یونان جزو روم ـ اسکندر ـ عصر طلایی ـ پیروزی یونان ـ دولت
همانگونه که در نمودار فوق میبینیم، حکومت هخامنشیان در قرن ششم پیش از میلاد شکل میگیرد. در این زمان همه حاکمان کشورهای منطقه به قول آقای دوستدار برای مشروعیت و اعتبار بخشیدن به قدرت خود سرچشمه آسمانی میتراشیدند. پادشاهان آشور و کلده خود را متصل به خدا و نماینده او میدانستند و فرعون مصر خود را از خدایان میدانست. یونان که از این بابت متفاوت بود تا سال ۵۰۰ پیش از میلاد جزو امپراتوری ایران بود و پس از آن چند دولتشهر مستقل یافت و هر شهری با توابعش حاکمی داشت مثل آتن، اسپارت و غیره. نوع حکومت این شهرها نیز یکسان نبود. در آتن دموکراسی بود، اسپارت حکومت نخبگان یا الیگاشی داشت و بعضی شهرهای دیگر حکومت سلطنتی داشتند. هر شهر خدای خود را داشت؛ خدایی که حافظ و نگهدار آن شهر بود، مثل «هلن» الههای که نگهدارنده آتن بود. اما همانگونه که پیشتر گفته شد دموکراسی آتن هیچ ربطی به دموکراسی موجود غرب ندارد و حکومتهای این شهرها با حکومتهای گیتیگرایانه امروز غرب کاملا متفاوت بودند.
اولین امپراتوری که به نام تمدن یونان پا گرفت و تمدن هلنیسم را به جهان برد حکومت سلوکیه بود که در حدود ۳۳۰ پیش از میلاد مسیح به دست اسکندر مقدونی تاسیس شد و نزدیک به ۸۰ سال در ایران بودند. اگر پادشاهان سلسله هخامنشی و سپس اشکانی در ایران در آن ایام مدعی بودند که مورد توجه خاص اهورامزدا هستند و فره ایزدی دارند، اسکندر معتقد بود که فرزند خدایان است و فیلیپ پدر واقعی او نیست و مادر او از «زئوس» حامله شده و لذا خود او از جنس خدایان است. و چون در این باور تردید داشت پس از حمله اول به ایران و شکست داریوش جسارت تعقیب او را نداشت و به مصر رفت. در آنجا ۱۰ روز تنها به صحرا رفت تا آن که بر او یقین شد که او فرزند فیلیپ نیست و فرزند خدایان است لذا شکستناپذیر است و از سوی خدایان رسالت فتح جهان را دارد. پس از رسیدن به این یقین بود که به ایران بازگشت و بساط امپراتوری هخامنشیان را برای همیشه برچید و در این راه چه شهرها را که ویران نکرد و چه خونریزیهای وسیعی که انجام نداد.
حدود دو قرن پس از پیروزی اسکندر، یونان برای همیشه مقهور روم شد و تبدیل گشت به استانی از استانهای آن امپراتوری. امپراتوران روم هم به زودی بر طبق فرهنگ آن برهه از تاریخ قدرت خود را به خدایان وصل کردند؛ ادعایی که تخم آن توسط سزار حدود یک قرن پیش از میلاد کاشته شده بود. اگر شاهان هخامنشی و پس از آن اشکانی مدعی فره ایزدی بودند اینان کم کم خود را از نوع خدایان اعلام کردند. به عبارتی در زمانی که امپراتوریهای روم ادعای خدایی داشتند شاهان اشکانی تنها بر آن بودند که برگزیدگان خدایان برای حکومت کردن هستند.
آزادی ادیان در روم کمتر از ایران در آن زمان بود زیرا با آن که رومیها همان سیستم هخامنشیان را تقلید میکردند ولی معتقد به مجموعهای از خدایان بودند که خدایان رومی خوانده میشدند و همه میباید آنان را پذیرا باشند و به همین سبب هم مسیحیان را که خدایان رومی را قبول نداشتند و از خدایی سخن میگفتند که در آسمانهاست و جزو خدایان رومی نیست، بیخدا میخواندند و به همین جرم هم تا اوایل قرن چهارم میلادی یعنی بیش از ۳۰۰ سال آنان را شکنجه کردند و به صلیب کشیدند و بین حیوانات وحشی انداختند. اما این انجمن خدایان ثابت و ابدی نبود و اقوام معتبری که مغلوب میشدند، رومیان خدایی از آنان را که از همه برای آن مردم معتبرتر بود، به جرگه خدایان خود میافزودند تا بدینوسیله آن مردم نیز خود را از روم و تابع دین خدایان روم که امپراتور نیز جزو آنها بود بدانند؛ در حالی که در همان زمان اشکانیان کاری به دین هیچ قومی در امپراتوری خود نداشتند و هیچ دین رسمی برای کشور خود اعلام نمیکردند.
در اوایل قرن سوم (سال ۲۲۴) میلادی است که ساسانیان بر اریکه قدرت مینشینند. اینان بر عکس هخامنشیان و اشکانیان دین زرتشتی را دین رسمی کشور اعلام کردند و برای اولین بار ایران دارای دین رسمی شد. جالب است که زرتشت مربوط به حدود هزار و ۲۰۰ سال پیش از میلاد است یعنی در واقع هزار و ۵۰۰ سال پس از پیدایش زرتشت، دین وی دین رسمی کشور شد!
دینی که بر طبق روایات شاهنامه لهراسب و فرزند او، گشتاسب، سعی کردند با زور به مردم تحمیل کنند و به جای دین کیانیان بنشانند. از همین روی نیز اسفندیار به جنگ رستم میرود. زیرا زال و خاندانش پاسداران دین کیانی بودند ـ همان که استاد منوچهر جمالی آن را دین سیمرغی میخواند و زن خدایی را از ویژگیهای آن میداند ـ و بالاخره بهمن با خشونت یک مومن سرسخت دین زرتشت، سعی میکند که مردم را به دین خود بیاورد که موفق نمیشود و مردم ایران باز بنا بر نظرات آقای منوچهر جمالی از خیال این تحمیل به جان میآیند و به دین زرتشتی اقبال چندانی نمیکنند به طوری که به قول آقای دوستدار هخامنشیان با این دین سر مهربانی نداشتند و آن را از خود میراندند. اما از آنجا که هخامنشیان و اشکانیان آزادی ادیان را احترام میگذاشتند، کم کم و به مرور آیین زرتشتی در جامعه ایران نفوذ پیدا کرد تا آن که ساسانیان که خود از مغان بودند آن را تبدیل به دین رسمی کشور کردند و مردم را به تبعیت از آن خواندند. اما در دوره حکومت همین سلسله نیز دو پادشاه آن برای مدتی تغییر مذهب داده و دو دین دیگر یعنی مزدکی و مانی را پذیرفتند که پس از فشار موبدان از آن سر باز زدند و به کشتار پیامبران آن دو دین و پیروانشان پرداختند.
اما این دینی شدن جوامع در آن برهه از تاریخ ویژه ایران نبود و همانطور که دیدیم کلدانیان و آشوریان و مصریان و رومیان همه بر این شیوه بودند. حتی چین و ژاپن هم که خداپرست نبودند از این قاعده مستثنی نبودند و امپراتورهاشان مشروعیت خود را به آسمانها نسبت میدادند. و اصلا تا پیدایش جامعه مدرن همیشه و همه جا همین بوده است. تنها از زمانی که در کشورهایی مشروعیت حکومتها به انتخاب مردم مربوط شد دیگر مسئله فره ایزدی و امثال آن در آن جوامع کاربردش را از دست داد.
جالبتر آن که پادشاهان ایران کمتر از سایر امپراتورها و پادشاهان سایر کشورها ادعای پیوست به نیروهای آسمانی را داشتند. حتی در زمانی که ساسانیان دین رسمی برای کشورشان اعلام کردند، حداکثر ادعای پادشاهان داشتن فره ایزدی بود و کار دین در دست موبدان بود در حالی که در روم امپراتورها جزو خدایان بودند و از زمان کنستانتین یعنی حدود صد سال پس از تشکیل دولت ساسانیان که روم مسیحی شد، امپراتورها رسما خود را نماینده مسیح و خداوند روی زمین اعلام کردند و پاسداری از دین مسیح و گسترش آنان را جزو وظایف خویشتن دانستند و در قرن ششم امپراتور ژوسیتین و همسرش تئودورا تمام تلاش خود را صرف گسترش دین مسیح کردند. این ماجرا در روم شرقی یا بیزانس حدود هزار سال ادامه یافت و در اروپا یا روم غربی نیز یا پاپ حکومت میکرد یا شاهانی چون آرتور که قدرت خود را منتسب به توجهات خداوند میکردند.
لذا آقای دوستدار معلوم نمیکند که با چنین پیشینهای چگونه فقط ایران از میان همه این کشورها دینخو شده است. ایشان یا باید بپذیرند که همه کشورها دینخو بودهاند که در آن صورت اطلاق این ویژگی به ایران بیمعنی است و یک شعار عامهپسند تابع شرایط روز است یا باید قبول کنند که تفکر در همه جهان ممتنع بوده است که در آن صورت دیگر امتناع تفکر در فرهنگ دینی تبدیل میشود به امتناع تفکر در جهان تا پیدایش جوامع مدرن در اروپا.
به هر حال این نوشتار بر سر بررسی تمامی نظریات آقای دوستدار از جمله مسئله عدم سازش اسلام با سکولاریسم نیست. حتی بر سر آن نیست که خطای این نظر که در دین تفکر ممنوع است را نشان دهد بلکه بر آن است که نشان دهد اصل نظر ایشان یعنی «دینخو بودن فرهنگ ایرانی» از آغاز آن سخنی است بیپایه که در جو موجود ضد دینی میان بسیاری از مردم ما خریدارانی پیدا کرده است و خود نظر نه بر پایههای مستحکم شواهد تاریخی بلکه بر آشفتهنگری بر تاریخ و سر همبندی کردن مطالب برای اثبات یک نظر از قبل تعیین شده، استوار است.
ادامه دارد
بخش نخست
بخش دوم