ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 16.07.2007, 19:29
ایران و ایرانی‌ستیزی

دکتر محمد برقعی
.(JavaScript must be enabled to view this email address)

پیش‌گفتار

این مطلب در نقد نظرات دو گروه از نویسندگان ایرانی نوشته و در چند بخش تنظیم شده است. نخست به بررسی، بازبینی و تحلیل نظر دو نویسنده و ایرانی‌ستیزی و بی‌اساس بودن نظرهاشان پرداخته و نشان داده‌ام که گرچه مطالب آنان به طور کلی در مورد گذشته ایران و در مقام مقایسه با یونان و کشورهای غرب به عنوان وارثان آن، نگاشته شده اما قصد واقعی نویسندگان نه پرداختن به تاریخ بلکه بیان وضع حال و اکنون ایران و ایرانیان است که من نیز در این مطلب از همین زاویه به نقد نظر آنان پرداخته‌ام. در حقیقت هم در این مطلب و هم در آن نوشته‌ها موضوع تاریخ بهانه‌ایست برای بررسی شرایط امروز. بخش پایانی این مطلب، اما، نظر مرا درباره نگارش این‌گونه مطالب و این که ایرانی‌ستیزی چه اثرات ویران‌گری در جامعه کنونی ما دارد می‌خوانید.

یکی از نظراتی که امروزه در میان اهل قلم و نظر ایرانی بسیار طرفدار پیدا کرده و به اشکال مختلف در نوشته‌های ایرانیان و بسیاری از ایران‌شناسان غربی عنوان می‌شود این است که جامعه ایران جامعه‌ای است دین‌خو و استبدادی و این امر که یک ویژگی تاریخی جامعه ما است باعث شده که این‌گونه عقب بمانیم. و معمولا اضافه می‌شود که از آن روی که این ویژگی دیرپا و کهن است و عمر آن به هزاران سال می‌رسد لذا چون مرض کهنه چنان در فرهنگ ایران ریشه دوانیده که درمان آن اگر ناممکن نباشد، بسیار سخت است و در عمل چندان امیدی به رفع آن نیست. همین نظریه معتقد است که حکومت جمهوری اسلامی نیز حاصل این مرض دیرینه است و عارضه‌ای است حاصل از همان اسارت تاریخی ما در چنبره استبداد سیاسی و مهم‌تر از آن دین‌خویی و دین‌مداری ما. صاحبان این نظریه معتقدند در مقابل فرهنگ یونانی فرهنگی انسان‌مدار و متکی بر عقل انسانی است و لذا توانسته است این همه متفکر و فیلسوف را به جامعه جهانی هدیه کند و یکی از دستاوردهای آن نیز فرهنگ و تمدن پیشرفته و مدرن غرب است؛ تمدنی که از دیرباز بر محور عقل نقاد خودمدار استوار بوده و اجازه نداده که نیروهای آسمانی سرنوشت آن را رقم زنند؛ تمدنی که به جای امید به نیروی ماورالطبیعه به عقل انسان ـ برای یافتن راه خود ـ تکیه کرده و حاصل آن هم همین رشد و ترقی است که امروز شاهد آن هستیم.

این نظر آن‌قدر در نوشته‌ها و گفته‌های صاحب‌نظران تکرار شده که دیگر کمتر کسی در درستی آن شک می‌کند به ویژه که همه شواهد موجود نیز آن را تایید می‌کند. این نوشتار بر آن است که نشان دهد این نظر از بنیان نادرست است و تنها تکرار آن سبب شده که سخنی چنین نادرست کلامی حق جلوه کند. در این نوشته سعی می‌شود نشان داده شود که چگونه این نظر نادرست ولی عامه‌پسند حاصل مجموعه‌ای از اطلاعات نادرست، آشفتگی ذهنی، آشفتگی در متدلوژی تحقیق و سر هم کردن مطالب برای اثبات نظر از قبل تعیین شده است، هم‌چنین سعی می‌شود نشان داده شود که عوام‌فریبی، سوءاستفاده از خشم انباشته در دل‌های مردم از وضع موجود، در ارایه این خرمهره به جای گوهر واقعی نقش اصلی را ایفا می‌کند.

برای رسیدن به این مقصود نظرات دو نویسنده را مورد نقد و بررسی قرار می‌دهیم. یکی مقاله آقای داود خدابخش تحت عنوان «تاثیر فرهنگ یونانی بر تمدن امروز اروپایی» که در تارنمای «ایران امروز» در ماه می ۲۰۰۷ درج شده است و دیگری نوشته‌های آقای آرامش دوستدار، به ویژه کار اصلی ایشان که عنوان بسیار سنجیده آن اساس نظرات ایشان را در همه نوشته‌هایشان بیان می‌کند و به دلیل جاذبیت آن در شرایط امروز از همان آغاز انتشار آن در نشریه «الفبا» در حدود ۲۰ سال پیش مورد استقبال قرار گرفت و برای ایشان علاقمندان و گاه مریدان و پیروان سرسختی را فراهم آورد و ایشان را رهبر فکری و پیشوای اندیشه‌ای این گروه کرد. عنوان آن مقاله که بعد به صورت کتاب درآمد «امتناع تفکر در فرهنگ دینی» است. نظریه‌ای که در کتاب «درخشش‌های تیره» ایشان و سخنرانی‌ها و نوشته‌های دیگرشان تکرار شده است. (۱)


خلاصه نظرات آقای خدابخش

جان کلام آقای داود خدابخش در مقاله ایشان آن است که یونانیان از قرن هشتم پیش از میلاد با نجات از دست حکومت پادشاهی و برقراری نظام دولت ـ شهری حکومت مردم‌سالاری را پایه‌ریزی کردند؛ حکومتی که اساس آن تکیه بر توانایی انسان بود و از آن پس عقل و منطق انسانی عنان سرنوشت جامعه را به دست گرفت و با نجات از دست استبداد پادشاهی و تکیه بر نظرات مردم و پی‌ریزی حکومتی مردم‌سالار از چاله مذهب و جنایات الهی به در آمده و با بال عقل انسان متکی بر خود و آزاده قله‌های فضیلت و خوشبختی را یکی پس از دیگری فتح کرد. از این رو یونانیان مدرسه ساختند، علم را گسترش دادند، حکومت مردم‌سالار ایجاد کردند، قانون طبیعی را از قانون قراردادی متمایز کردند و برای اداره جامعه قانون‌های قراردادی را برگزیدند و همه شهروندان را برابر چنین قانونی مساوی اعلام کردند. مهار خشونت را نیز به عهده قانون گذاشتند نه اخلاقیات و تلطیف روحانی که کار دین است. کوتاه کلام آن که عقل انسانی اداره جامعه را در دست با تدبیر خود گرفت و این عقل نقاد خودمدار انسانی تمدن یونانی را به شکوفایی و عظمت رسانید. بعدها این دستاوردهای تمدن یونان به اروپا و غرب انتقال یافت و غرب را این چنین نیرومند و سازنده کرد و از تمام فرهنگ‌‌های دیگر که به طور اساسی بر باورهای دینی استوار هستند که آن نیز خود حاصل حکومت‌های استبدادی است، پیشی گرفت.

بر اساس این نظریه ایرانیان اما، بر عکس، اسیر حاکمان مستبد شدند و «تمدن خودکامه ایرانی» شکل گرفت؛ همان که مارکس می‌گفت «استبداد آسیایی». از این استبداد دین‌خویی ایرانیان و به گفته ایشان «عرفان و تصوف» جوشید و «لذا عقل در دیار ایران جای باز نکرد» و «هنوز (عقل) وارد جامعه و مردم نشده آن را نقد کردند و پایش را چوبین دانستند. شاید به این خاطر که به کار بستن آن شهامتی می‌خواهد که نبود. شاید هم فکر کردن زحمتی می‌طلبد که با راحت‌طلبی ایرانی سازگار نیست.» همان نظری که آقای آرامش دوستدار هم سال‌هاست در موردش می‌گوید و لذا دین‌خویی را ویژگی دیرپای جامعه ایران از بدو تاریخ خود تا به حال می‌داند.

آقای خدابخش بر آن است که این ایرانی اسیر استبداد ناچار صوفی و دین‌خو شده است زیرا «خود را ناتوان و سرافکنده می‌یابد و خود را عاجز از دست زدن به هر نوع نوآوری و دگرگونی در وضعیت خود می‌بیند.» آن‌گاه سر به زیر افتاده و شانه فرو غلتیده به کنج عرفان و تصوف پناه می‌برد و یا «رونق عرفان و تصوف با پهنه خودکامگی رابطه‌ای مستقیم دارد.»

این استبداد ایرانی و دین‌خویی زاییده از آن، در برابر آن مردم‌سالاری و انسان‌مداری حاصل در یونان سبب شده که «در یکی [یونان] اندیشه آزاد شد و در پی آن انسان رها گشت تا عقل و پندار را به پرواز درآورد و در دیگری [ایران] انسان در جزم‌های دینی فرو غلتید و در جهان لاهوتی سیر کرد و روانش در حصار پندهای خودکامگی حاکمان به اسارت رفت.» و صد البته که اسلام این فاجعه را به اوج خود رسانید و بد را بدتر کرد. این دینی را که بسیاری چون علی‌محمد طباطبایی عامل اصلی بدبختی ایرانیان می‌دانند (۲)، به قول آقای ایرج ارجمندراد در مقاله «اصلاح دینی در اسلام»، «اسلام جزیی نکبت‌بار از تاریخ ماست» (۳) و چه شاهدی بهتر برای درستی این ادعاها از مشاهده ایران و کشورهای غربی امروز. یک سوی جامعه مذهبی موجود ایران که در اثر حکومت مذهبی قرون وسطایی دین‌سالارش جامعه‌ای است بی‌اخلاق و خشن که سر ستیز با جهان دارد و محور شرارت است و حزب‌اللهی‌های آن نفس همه را بریده‌اند و سوی دیگر اروپا و آمریکای متمدن و پیشرفته که مردم‌سالاری و پیروی از عقل نقاد را از یونان به ارث برده و چون یونان همه شهروندانش در پناه قانون با شوق و امید در راه تکامل و توسعه جامعه انسانی تلاش می‌کنند. نوشته آقای خدابخش هم چون نوشته بسیاری از هم‌فکران ایشان دارای چند ایراد بنیانی است:


۱ ـ آشفتگی تاریخی

آقای خدابخش هر برهه از تاریخ را به هر برهه‌ دیگری چنان وصل می‌کند که گویی سده‌ها و گاه هزاران سال فاصله میان این دو اهمیتی ندارد. از جمله این‌که باروری فرهنگ انسان‌مدار و خودباور یونانی مربوط به قرن هشتم تا سوم پیش از میلاد مسیح است و تصوف پدیده‌ای است اسلامی که با این ویژگی‌های مورد نظر ایشان متعلق به قرن ششم هجری یا قرن دوازدهم میلادی به بعد است. و معلوم نیست که بر سر فاصله دو هزار ساله میان این دو چه آمده است و چگونه هم‌زمان با یونان مردم سالار، ایران اسیر تصوفی شد که ۱۶ قرن بعد پدید آمد و دو هزار سال بعد این ویژگی‌ها را پیدا کرد. نکند اثرات تاریخ یک اندیشه می‌تواند به دو هزار سال قبل از آن سفر کند و زمان جهت ندارد و مثل اعداد مطلق در ریاضیات است که مثبت و منفی آن‌ها یکی است. در قسمت‌های بعدی این نوشتار خواهیم دید که آقای دوستدار هم به شدت اسیر همین آشفتگی تاریخی هستند و از همین شیوه به قول معروف مصادره به مطلوب برای اثبات نظریه‌شان بهره‌ها گرفته‌اند.


۲ ـ درهم آمیختگی عرفان و تصوف

خطای بزرگ و فاحش دیگر ایشان این است که ظاهرا متوجه میان «عرفان»‌و «تصوف» نیستند و این دو را یکی انگاشته‌اند. و فکر می‌کنند که تصوف دست‌آورد فرهنگ اسلامی همان عرفانی است که در ایران باستان هم بوده است و در تعلیمات زرتشت و بعدها در آیین‌های مانوی و مزدکی هم جلوه‌های بسیار دارد. برای روشن شدن مطلب باید دانست که: «عرفان یک طریقه شناخت است، شیوه شناختی که مبتنی است بر الهامات درونی و شناخت‌های اشراقی که به دنبال یافتن راز و رمز جهان‌های روحانی است. از آن روی این شیوه شناخت در همه فرهنگ‌های جهان وجود دارد و هر جا به شکل خاصی جلوه می‌کند. مثل عرفان سرخ‌پوستی، عرفان هندی، مکاتب عرفانی آسیایی، و بالاخره عرفان یونانی یا «گتوسی» که نوافلاطونیان آن از همه شناخته شده‌تر است و غربیانی که ردپای هر پدیده فرهنگی را در یونان می‌جویند عرفان اسلامی و تصوف اسلامی را نیز نشات گرفته یا متاثر از نوافلاطونیان دانسته‌اند و پاره‌ای از نویسندگان ما پس از مشروطه هم همین سخن ناپخته و غرب‌مدار را تکرار کرده‌اند و استاد عبدالحسین زرین‌کوب به خوبی خطای این نظر را نشان داده است. (۴)

تصوف:‌ این مکتب فکری ویژه جهان اسلام است که در آن از شیوه شناخت عرفانی بهره بسیار گرفته شده است. این مکتب در ایران بیشتر از سایر کشورهای اسلامی رشد کرده است و بیشتر پایه‌گذاران و صاحبان مکتب‌های آن ایرانی بوده‌اند؛ لذا تصوف در اسلام و به ویژه در ایران از دست‌آوردهای شناخت‌های عرفانی ایران پیش از اسلام بسیار آموخته است. و به همین سبب از سر مسامحه این دو اصطلاح در جهان اسلام و به ویژه در ایران به صورت مترادف به کار برده می‌شوند. به سخن دیگر عرفان یک مفهوم عام است که مورد خاصی از آن تصوف اسلامی یا ایرانی است. از این روی برای مثال ما حافظ را عارف می‌خوانیم نه صوفی ولی شاه نعمت‌الله ولی و مولوی را صوفی و عارف می‌خوانیم. کوتاه کلام هر صوفی‌ای خود را عارف می‌داند اما هر عارف خود را صوفی نمی‌خواند.

نکته دیگر آن‌که تصوف با ویژگی خمودی و افسردگی و گریزان از واقعیت سیاسی تلخ و پناه بردن بر کنج خلوت و غیره همه مربوط به تصوف از انتهای قرن پنجم به بعد است و حتی پس از آن‌ هم شامل همه مکاتب صوفیه نه در ایران و نه در جهان اسلام نمی‌شود. از جمله در مورد اهل فتوت که پایه اصلی اعتقادات‌شان بر تصوف استوار است صدق نمی‌کند. بیشترین یاران ملای رومی از آن جماعت بودند، مبارزانی که امنیت و رفاه مردم بسیاری از شهرها را بر عهده داشتند و به عنوان جوانمردان و لوطیان حامی ضعیفان در برابر اربابان قدرت و ستمگران محلی بودند و پوریای ولی از چهره‌های شاخص آنان است. و یا قزلباشان که به حکم شمشیر آخته‌شان دولت نیرومند صفویه شکل گرفت و پس از قرن‌ها یک امپراتوری ایرانی بر خاک ایران حکومت یافت. مشابه این جنگ‌آوران را در سودان و زنوسی‌ها هم داریم. لذا این ادعای آقای خدابخش که بر زبان بسیاری از روشنفکران هم می‌رود سخنی خام و کلی‌گویی است که در زبان عامیانه جاری است و مبتنی بر شناخت محدود از تصوف و یا بیان ویژگی آن از قرن دوازدهم میلادی یا ششم هجری به بعد است. اما اگر از سر تسامح از استثناها بگذریم و این حکم کلی را در حق صوفیه قرن ششم به بعد بپذیریم، هرگز نمی‌توان بر خامی چنین احکام بی پایه‌ای که آقای خدابخش در مورد کل تاریخ ایران، آن هم در مقام مقایسه یا یونان دو هزار سال پیش از آن، صادر کرده‌اند، چشم فرو بست. نظریه‌ای کاملا بی‌پایه از این دست که «ایرانی نخست به خودکامگی خو گرفت و سپس برای تسکین درد آن به سرنوشت‌گرایی عارفانه و صوفیانه روی آورد.»

اگر آقای دوستدار مشکل تاریخی ایران و علت عدم رشد فکری مردمان آن را «دین‌خویی» این جامعه از بدو تاریخ آن می‌داند، آقای خدابخش بر آن است که این دین‌خویی هم خود حاصل «حکومت‌های خودکامه» ایران است. در مقابل، هر دو نویسنده مورد نظر بر این باورند که یونانیان با داشتن حکومت‌های مردم‌سالار در واحدهای حکومتی خود که به صورت دولت‌شهرها بود در چنبره قدرت شیخ و شاه نیافتادند و با کمک عقل خود امنیت قانونی شهروندان را تامین کردند که در پرتو آن عقل نقاد میدان عمل یافت و استعدادهای انسانی شکوفا شد؛ نه چون ایران استبدادزده که شخصیت مردم آن لگدمال شد و ریشه تفکر در آنان خشکید و هزاران سال است که در منجلاب تاریخی دین دست و پا می‌زنند.

بگذریم از این که هیچ یک از این دو نفر و هم‌رای‌هاشان در اثبات نظرشان به تحلیل فراگیر تاریخی نمی‌پردازند و قبولی نظرشان مدیون خشم ایرانیان از شرایط موجود است. تمام قوت نظر آنان بر دو فرضیه یا نظر استوار است و تمامی ساختمان ادعاهای آنان بر دو پایه قرار دارد. یک: برتری نظام دولت‌شهری مردم‌سالار بر نظام پادشاهی خودکامه؛ دوم: شکوفایی شخصیت در فرهنگ انسان‌مدار یونان و سرکوب شخصیت ایرانیان در تحت حکومت نیرومند مرکزی.

این نوشته بر آن است که نشان دهد هر دو این فرضیات نادرست و خطا هستند؛ نظرات بی‌اساسی که در بسیاری از موارد ایرانیان به تقلید از متفکران غربی بازگو کرده‌اند. پیش از پرداختن به دلایل نادرستی فرض اول لازم است به یک نکته اساسی که دلیل اصلی خطای آنان در فهم موضوع است اشاره شود.

الف: نگاه به تاریخ از زاویه شرایط روز.

ب: یکی دانستن مردم‌سالاری یونان با مردم‌سالاری مدرن.

الف: هابر ماس می‌گوید که ما به تاریخ از منظر زمان حال می‌نگریم. این نکته‌ای است که اگر پژوهنده و متفکری بر آن آگاه نباشد در داوری‌های تاریخی‌اش بسیار بر خطا می‌رود و گذشته را با معیار حال می‌سنجد. و این خطایی است که این هر دو نویسنده و بیشتر هم‌اندیشه‌هاشان چون عامه مردم مرتکب شده‌اند. می‌خوانیم که در یونان نظام حکومت به شکل دولت‌شهرها بوده و در این نظام غیرمتمرکز مردم هر شهری خود امور زندگی سیاسی خود را اداره می‌کرده‌اند. کوتاه کلام آن که شکل حکومت در یونان مردم‌سالار بوده است. کشورهای غربی، و به قول آقای خدابخش اروپا، وارث نظام یونان هستند و متاثر از آموز‌ش‌های آن و یکی از موارد آن مردم‌سالاری است. در مقابل حکومت ایران از همان آغاز پادشاهی شده است؛ یک حکومت مرکزی مقتدر که سایر مناطق کشور، یا امپراتوری، تابع بی‌اختیار آن بود‌ه‌اند و همین خودکامگی پادشاهان مانع رشد تفکر و سبب ایجاد مذهب شده است. و صد البته که همه شواهد موجود بیانگر این واقعیت است.

نیاز به گفتن نیست که نظام‌های مردم‌سالار گامی پیش‌تر و مترقی‌تر از نظام‌های پادشاهی خودکامه هستند و حکومت‌های مردم‌سالار اروپایی از دل حکومت‌های پادشاهی بیرون آمده‌اند. از همین روی آقای خدابخش می‌نویسد که یونانیان پس از حذف پادشاهی Mycenaean بود که حکومت‌های مردم‌سالار دولت‌شهرها را پایه‌ریزی کردند.

بگذریم از این‌که این مطالب تاریخی پر از اشتباه و سهل‌انگاری است زیرا حکومت Mycenaean و حکومت‌های دولت‌شهر بعدی هیچ رابطه‌ای با یکدیگر نداشتند و هنوز هم معلوم نیست که چگونه حکومت Mycenaean و تمدن آن از بین رفت و شهرهای دیگر در یونان در حدود قرن یازدهم پیش از میلاد رشد کردند. در ضمن تمام شهرهای یونان حکومت مردم‌سالار نداشتند و تنها شهر معتبری که این حکومت را داشت آتن بود و الا پاره‌ای از شهرها حکومت پادشاهی داشته‌اند و پاره‌ای چون اسپارت حکومت نخبه‌سالاری یا «الیگارشی».

ب: یکی دانستن مردم‌سالاری یونان و مردم‌سالاری جدید.

و اما این گل سرسبد که یونان از شگفتی‌های تاریخ بشری است که چگونه در یک شهر این همه فیلسوف و متفکر و هنرمند پیدا شده است و چگونه محصولات فکری مردم همین یک شهر در همه جهان تاثیر گذاشته است. اما با همه این دستاوردهای شگرف آن، مردم‌سالاری آتن هیچ ربطی به مردم‌سالاری غرب در دنیای امروز ندارد.

آن یک مردم‌سالاری ابتدایی بود که پاره‌ای از جوامع اولیه از قبیل شهرها و قبایل از آن برخودار بوده‌اند و هنوز هم بقایای آن در پتون‌های افغانستتان عمل می‌کند و قبایل سرخ‌پوست آمریکا در حد وسیعی همین ساختار را داشته‌اند.

اما همه این جوامع کوچک با رشد و گسترش، ناگزیر از نظام مردم‌سالاری ابتدایی خود دست کشیده و حکومت‌های پادشاهی و امپراتوری‌ها را شکل داده‌اند. اصلا آن مردم‌سالاری ابتدایی ابزار سیاسی و تئوری مناسب برای اداره جامعه بزرگ‌تر را ندارد و فقط در حد همان جوامع کوچک می‌تواند عمل کند. آتن شهری بوده در مرکز منطقه آتن با حداکثر جمعیت ۲۰۰ هزار نفر. زنان آن حتی در رای‌گیری‌ها و تصمیم‌گیری‌های سیاسی و اجتماعی حضور نداشته‌اند و کودکان و نوجوانان نیز در زمره شهروندان صاحب‌ رای نبوده‌اند و مهم‌تر آن‌‌که تعداد بردگان به مراتب بیش از مردان آزاد بوده و آنان نیز حتی از نظر ارسطو جزو انسان‌های صاحب‌رای و نظر نبوده‌اند، لذا تاریخ‌دانان بر طبق محاسبات تعداد جمعیتی را که در رای‌گیری‌ها می‌توانستند شرکت کنند بین ۱۰ تا ۱۵ هزار نفر برآورد کرده‌اند. طبیعی است که اگر جمعیتی بیش از آن حق داشتند در تصمیم‌گیری‌ها شرکت کنند میدان و سالنی برای گنجایش آنان در شهر نبوده و ناگزیر می‌بایست از طریق گزیدن نمایندگان مردم‌سالاری را ادامه می‌دادند؛ همان‌چه که در کشورهای مردم‌سالار کنونی جهان متداول است نه به شکل مردم‌سالاری مستقیم آتن که همه شهروندان صاحب‌رای و نظر آن مستقیما می‌توانستند در تصمیم‌گیری شرکت کنند.

از این روی همین که اسکندر قدرت یافت و شهرهای یونان را در زیر لوای یک حکومت در‌آورد بلافاصله عمر تمام دولت‌شهرها به سر آمد و ناگزیر تاریخ یونان وارد مرحله پیشرفته‌تر خود یعنی تشکیل امپراتوری شد. و پس از آن از این شیوه حکومتی نه در یونان و نه در روم و نه در هیچ کشور دیگری الگوبرداری نشد تا آن‌که در فلورانس و یکی دو شهر کوچک پیرامون آن در ایتالیا، در آغاز دوران رنسانس، این شیوه اجرا شد اما آن هم عمری کوتاه داشت و به زودی مغلوب امپراتوری فرانسه شد و بساط تنها حکومت‌های دولت‌شهری در ایتالیا برچیده شد.

از قرن هجدهم است که خواسته ایجاد حکومت‌های مردم‌سالار در غرب شکل می‌‌گیرد و انقلاب فرانسه و کشور نوپای آمریکا و انگلستان و غیره بر این خواسته جامعه عمل پوشاندند هر چند نه یک باره بلکه با فراز و نشیب بسیار. ولی این امر ممکن نمی‌شد مگر آن‌ که فلاسفه‌ای چون هابزدلاک و کانت و غیره زمینه‌های نظری آن را فراهم می‌آوردند و مفاهیم نوینی را در مسئله شهروندان و حقوق شهروندان مطرح می‌کردند و ابزار نوینی برای ایجاد حکومت‌های مناسب آن طرح‌ریزی می‌گردید.

بدین‌سان مردم‌سالاری مدرن با مردم‌سالاری یونان گرچه تشابه اسمی دارد ولی این دو نوع حکومت کاملا متفاوت هستند یکی حکومتی است ابتدایی و ماقبل رشد جوامع و دیگری حکومتی که پس از رشد و شکوفایی جوامع، آن هم در پاره‌ای از آن‌ها، به وجود آمده است. یکی مربوط به جوامع ابتدایی است و دیگری حاصل رشد بورژوازی و غالب شدن آن بر فئودالیته.

با روشن شدن این مفاهیم است که می‌توان به مقایسه دو نظام دولت‌شهری یونان و سلطنتی ایران پرداخت و بدون هراس از اتهامات و کج‌فهمی‌ها نشان داد که برعکس تصور عموم امپراتوری که در ایران به شکل پادشاهی بود در گذشته بهتر از نظام مردم‌سالار ابتدایی دولت‌شهرها بود و یک مرحله مترقی‌تر در رشد جوامع بود، همان‌گونه که نظام مردم‌سالار مدرن از نظام پادشاهی و امپراتوری پیشرفته‌تر و ارزشمند‌تر است و مرحله جلوتر رفته‌ای در رشد جوامع انسانی است. بیان این نظر آن چنان غیر معمول است که از نظر بسیاری نه تنها در ایران و در شرق که در غرب هم سخنی غیر معقول به حساب می‌آید و سخنی در حد انکار بدیهیات و این نظر خلاف را ناگزیر منتسب می‌کنند به تعصب ایرانی بودن و من متهم می‌شوم که آدم خام‌ طبع و خام‌اندیشی هستم؛ از قماش آن‌ها که بر آنند که «هنر نزد ایرانیان است و بس»؛ یک جهان‌سومی که می‌کوشد تا موقعیت خود م مردمش را در پس بزرگ‌نمایی‌های بی‌حاصل پنهان ‌کند. اما جسارت می‌خواهد بر خلاف مسیر آب شنا کردن که هر ماهی مرده‌ای در مسیر آب شنا می‌کند و تا زمانی که روشنفکر ما طوطی‌وار ادعاهای غربیان را تکرار می‌کند و با این تکرار می‌کوشد برای خود به عنوان انسانی متجدد و غیرسنتی اعتباری دست و پا کند در تاریکی به دنبال صدا روان است.

یک: برتری امپراتوری‌ها بر دولت‌شهرها

امپراتوری‌هایی که در مقابله با دولت‌شهرها به حق و به درستی قدرت‌مدار و سلطه‌گر خوانده می‌شوند برتری‌های اساسی چندی بر دولت‌شهرها دارند؛ برتری‌هایی که سبب می‌شد به عنوان یک نظام برتر دولت‌شهرها را در خود هضم کند که در زیر به چند مورد اساسی این برتری‌ها می‌پردازیم.

۱ ـ ضربه‌پذیر بودن دولت‌شهرها: دولت‌شهرها واحدهای کوچک سیاسی هستند و به همین سبب به سختی توان دفاع از خود را در برابر همسایگان مهاجم نیرومند دارند؛ همسایگان نیرومندی که همیشه و در همه ادوار تاریخ وجود دارند. به همین سبب حتی در زمان ما هم واحدهای سیاسی کوچک‌تر می‌کوشند با ائتلاف با مجموعه‌های دیگر خود را نیرومندتر و امن‌تر کنند. پیمان‌های نظامی چون «ناتو»، «سنتو»، و «ورشو» از آن جمله هستند و یا اروپا تنها با تشکیل اتحادیه اروپا است که توان رقابت با آمریکا را دارد. اتحاد جماهیر شوروی نیز بر مبنای همین فلسفه بود.

۲ ـ نداشتن منطقه حفاظتی

هرگاه دشمن به دولت‌شهری یورش می‌آورد آن جامعه هیچ فضای محافظتی ندارد و دشمن بلافاصله در پس دیوار شهر است در حالی که یک امپراتوری واحد سیاسی بزرگی است با مرزهای معین و جنگ با دشمنان بیشتر در مناطق مرزی است لذا شهرهای اصلی که در پس این دیواره‌های حفاظتی و در داخل امپراتوری قرار دارند از امنیت برخوردارند. به همین دلیل است که این همه شهرهای کهن که قدمت آن‌ها به هزاران سال می‌رسد در خطه امپراتوری ایران از ساحل سند تا بین‌النهرین و از ماورای بحار تا خلیج فارس وجود دارند در حالی که از یونان به جز آتن شهری بر جای نمانده است.

۳ ـ این دولت‌شهرها مثل همه حکومت‌های جهان همیشه در رقابت و مخالفت با همسایگان هستند و دولت‌شهرهای یونان نیز از این قاعده مستثنی نبوده‌اند و چون واحدهای کوچک بوده‌اند به آسانی به جنگ برمی‌خاستند؛ از جمله اکثر مردم اسپارت نظامی بودند و جنگجو. آتن فیلسوف و هنرمندپرور هم جز این نکرد و آتنی‌ها در اثر ایستادگی در برابر امپراتوری عظیم زمان یعنی ایران به سال ۴۸۰ پیش از میلاد به آن‌چنان اعتماد به نفس دست یافتند که با غرور کامل راه رشد را پیش گرفتند و دوره طلایی آتن از آن ایام آغاز شد. اما بلافاصله با قدرت‌گیری آتن فکر توسعه‌طلبی هم با آن آمد و شک و هراس در شهرهای همسایه پدید آمد و لذا جنگی بی‌رحمانه و سخت آغاز شد و تا پایان قرن پنجم میلادی ادامه یافت تا بالاخره آتن مغلوب اسپارت و متحدانش شد. این اختلافات نه فقط در داخل یونان بود که در مناطق یونانی‌نشین خارج از یونان در آسیای صغیر و مصر و غیره هم همین ستیزه‌ها ادامه می‌یافت و هر جماعتی خود را به زادگاه اصلی خود منتسب می‌کرد و با دیگران سر ناسازگاری داشت.

این جنگ‌ها آن‌قدر سخت و فرسایشی بود که توان همه دولت‌شهرها را گرفت و با وجود آن‌که در مقدونیه رقیبی نیرومند سر می‌کشید و هستی آنان را به خطر می‌انداخت اما باز هم چنان با هم جنگیدند و زمینه‌ای فراهم کردند که اسکندر در چند دهه بعد این دولت‌شهرها را به آسانی یکی پس از دیگری مغلوب کرد و نطفه امپراتوری خود را در یونان شکل داد. در حالی که امپراتوری ایران سه قرن بود که تداوم یافته بود و شهرهای بسیاری در قلمرو آن در امن و آسایش بودند. اسکندر هم که آمد تیسفون پایتخت را ویران کرد و چند شهر بر سر راه را و مابقی امپراتوری زیر پرچم اولاده اسکندر تحت نام سلوکی‌ها ادامه یافت تا آن‌که کمی کمتر از یک قرن آنان نیز رفتند؛ یونانی‌هایی که سال‌ها بود ایرانی شده بودند. و دوباره امپراتوری ایران ادامه یافت و این تداوم حدود هشت قرن دیگر طول کشید و جمعیت وسیعی در این امپراتوری خود را تبعه آن می‌دانستند و هویت مشترک داشتند و تعلق به سرزمینی مشترک. تا اسلام آمد و امپراتوری اسلامی امپراتوری ایران را نیز بخشی از خود کرد.

۴ ـ رشد تکنولوژی و فراهم آمدن امکان رشد. تداوم حیات امپراتوری در گرو شبکه ارتباطی سریع و کارآی است و این نیازمند ایجاد جاده است و رشد معماری لازم برای ایجاد پل‌ها و کاروانسرا‌ها، هم‌چنین ایجاد پست برای ارسال مکاتبات و پول و اگر این امکانات برای ارسال سپاه و پشتیبانی آن لازم است برای تجارت و امور مدنی هم مورد استفاده قرار می‌گیرد. تنها در پناه یک امپراتوری است که تجار می‌توانند کالاهای خود را صدها و هزاران فرسنگ دورتر ببرند و لازمه تجارت وجود شبکه ارسال پول است. به همین سبب پست در امپراتوری اشکانیان و امپراتوری‌های پس از آن رشد بسیار کرد و سکه‌ها ضرب شد که از هند تا مصر و از ترکیه و یونان تا خلیج فارس مورد قبول بود.

۵ ـ اگر در آتن فلسفه و هنر به صورت اعجاب‌آوری رشد کرد متفکران در ایران نظام‌های اداری و دیوانی را طرح ریختند؛ دیوان‌سالاری‌ای که سرمشق امپراتوری یونانی که اسکندر تشکیل داد قرار گرفت و روم با استفاده از آن قادر به اداره قلمرو وسیع خود شد. حتی با ورود اسلام هم این دیوان‌سالاری ایرانیان بود که حکومت اعراب را اداره کرد و بیشتر قوانین حکومتی و کشاورزی و دیوان محاسبات امپراتوری‌های اسلامی نسخه‌برداری از ایران قبل از اسلام بود که بدون ترجمه متون ایرانی توسط امثال ابن‌مقفع ایرانی ممکن نمی‌شد.(۵)

بدین‌سان وقتی آقای خدابخش از رشد علم در یونان می‌گویند و سرکوفت آن را به ایران می‌زنند می‌بایست بگویند آیا علم محدود می‌شود به فلسفه و ستاره‌شناسی و یا علوم سیاسی و اداری و تکنولوژی‌های کشاورزی به ویژه حفر قنوات و برقراری نظام‌های پیچیده آبیاری و هنر شهرسازی را هم که ایرانیان در پناه همان امپراتوری‌هاشان در آن‌ها به اکتشافات بزرگی دست یافتند نیز جزو علوم محسوب می‌شوند.

بدین ترتیب می‌بینیم برعکس تصور عامه امپراتوری‌ها به مرتب پیشرفته‌تر، کاراتر و مفیدتر از نظام دولت‌شهری با مردم‌سالاری ابتدایی آن بوده و این تشابه نام نباید ما را به خطا بیاندازد.

نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست

کلاه‌داری و آیین سروری داند

ادامه دارد

----------------------
توضیحات:

(۱) و (۲) و (۳) هر دو در مقاله پایگاه اینترنتی «ایران امروز»

(۴) عبدالحسین زرین‌کوب، «جست و جو در تصوف ایران»، انتشارات «امیرکبیر»، تهران ۱۳۵۷.

۵ ـ «مقدمه‌ای بر جامعه‌شناسی روستایی ایران»، خسرو خسروی، تهران، «موسسه تحقیقات علوم اجتماعی».